بعد از شهادٺ آقـا محسن عݪے زیاد
زمین مے خورد، همہ نگران بودند و
میگفٺند شاید به خاطر اٺفاقاٺ این
مدٺ مشڪݪے براش پیش اومده و
نگران بودیم ومی خواسٺیم او را
پیش دڪٺر ببریم.
ڪہ شبے آقا محسن بہ خواب یڪے از
نزدیڪانمان آمــد وگـفـٺ:
نگران نباشید علے وقٺے داره بازے میڪنه مے دود ڪہ بیاد بغݪ من وݪے امڪانش نیسٺ مے خوره زمین...
علے مشڪلے نداره وسالمہ نگران نباشید...
راوے همسر شهید مدافع حرم
#محـسـن_حججے
@AhmadMashlab1995
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| رهبرانقلاب در دیدار اخیر مسئولان نظام:
⛔ برای اصلاح امور، به خارج از کشور چشم نداشته باشید. ۹۸/۰۲/۲۴
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲ تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برا
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳
متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده!
اومد طرفم چشمامو بستم...
گوشیم رو از روی زمین برداشت...
زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام!
یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده...
اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور...
بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت...
گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم...
از ترس پاهام میلرزید.
بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد...
اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!!
انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود...
نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن...
صدای موتور توی گوشم پیچید...
اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود...
چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش...
کم کم برگشت و بهم نگاه کرد.
چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید...
به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم...
منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم...
صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم:
-ممنونم...
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:
-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین....
حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!
یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:
-شرمنده...
یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین...
بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟
چشماشو روی هم فشار دادو گفت:
-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!
بی اراده فریاد زدم:
-چاقو!!!!
-سطحیه...
-بیایید بریم بیمارستان!
-گفتم که سطحیه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#مریم_ســرخہای👉
💠@AhmadMashlab1995
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴
یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت:
-زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست...
بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود...
روکرد بهم گفت:
-درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم.
بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم.
تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد...
وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد...
سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی...
همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم...
رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر موندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمیبرداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت:
-اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین...
راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود!
نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت:
-مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی.
بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت...
چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم:
-ببخشید...
برگشت و گفت:
-امری دارید؟؟
-بابت امروز شرمنده ام.
-دشمنتون شرمنده.وظیفه بود.
بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست...
منم رفتم خونه.
مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت:
-إ مادر اومدی!!!
-مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟
-نه مادر هنوز نیومده!!
-شاید کاری براش پیش اومده میاد.
یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم:
-بفرمایین اومدن.
دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت:
-چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!!
بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش...
از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!!
علی گفت:
-چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم.
مادربزرگ گفت:
-ای وای خدا مرگم بده.
-خدانکنه این چه حرفیه...
بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!!
مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت:
-علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره...
یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
#مناجات_شهدا
ای خدای بزرگ!
تو چقدر زیبایی که مرا از آن منجلاب فساد به دریاچه نور ایمان، آوردی...
ای خدا!
تو چقدر زیبا و لطیفی که به ما گفته ای اگر یک قدم به طرف من آیید؛
من شما را صدها قدم یاری مےکنم که به من نزدیک شوید...
اگر چه لیاقت ندارم، ولی مےگویم:
"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"
#شهیدعلیرضااحمدی
شهـــــادت: ١٣۶۵/١٢/٨
@AhmadMashlab1995
🚿🚘به کارواش رفته بودماشینش رو دادتابشورن
بعدیه عکس سلفی📱گرفت وتوصفحش گذاشت
حمامة السیارة:شستشوی ماشین
همون یهویی الان خودمون که میگیم😄
#شهید_احمد_مشلب
#ماشین_B_M_W
@AhmadMashlab1995
May 11
May 11
@shahed_sticker۱۹۶.attheme
73.2K
• #شهید_علی_الهادی
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
@AhmadMashlab1995
💢 #روزه_دار_سيزده_سالہ
در ماه رمضـان سال 63 از #طرف لشگر25 کربلا به پايگاه شهيد مدنے اعزام شديم
#پايگاه لشگر 8 نجف اشرف).
چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در ماه مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود روزه داشت.
#هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين نوجـوان آب شده است. در واقع ايمان از چهره #نحيف اين نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن گرماے طاقت فرسا از #خودم خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم روزه بگيريم.
✍راوی: حبيب الله ابوالفضلی
#ماه_رمضـــان_در_جبهه_ها
@AhmadMashlab1995
💙 میگفت چشمان شهدا
بہ #راهے است ڪہ
💙 ازخود بہ یادگار گذاشتہ اند،
اما چشم ما
💙 بـہ روزے است ڪہ با
آنان رو برو خواهیم شد
#شهید_حسین_علیخانی
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۶
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 @AhmadMashlab1995
⭕️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم تو صف تا بتونم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی رو دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر❗️
چند لحظه بعد نوبتش شد و ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و تو صف ایستاد❗️
گفتم: چرا این کار رو کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که بهش سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیم تغییر کرد...
🔻پینوشت: یه زمانی همچین نمایندههایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن یک حق کوچک از کسی ضایع کنن...
#شهید_دکترعبدالحمید_دیالمه
#درس_اخلاق
@AhmadMashlab1995
❖✨ ﷽ ✨❖
❣دلبـــــ(حسن)ـــــر❣
•✦✧✧✦•
بـرسانيــد بہ مسڪيـــن
خبـر شاد مرا
اندڪی مانده
ڪريم ديده گشايد به جهان
ماهاینماهشبنیمهیآنمیآید😍🍃
#امامحسنےام♥
@AhmadMashlab1995