🍃🌷🍃
دلنوشته
امشب شب نوشته شدن تقدیر یک ساله مان است...
حواست هست چه مےخواهی؟؟
ملائکه نشسته اند برای نوشتن آرزوهایت...
مےدانی عیارت را مشخص مےکنند همین آرزوها؟؟؟؟
چه مےخواهی؟؟؟
پول
ماشین
خانه
همسر....
بخواه!
ولی صدر آرزوهایت
فرج مولایی باشد که حتما امشب تو را دعا خواهد کرد...
"الامام ابُ الشفیق" امام پدری مهربان است و مگر مےشود باباجانمان، بچه هایش را فراموش کند؟؟؟ هر چند ناخلف باشیمـ ...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
May 11
🏴
#سـحرنوزدهــم ، بے پدری بد دردیسٺـــــ
🏴 دَمِ زینب شده بازم ، مـَڪُن اے صـُبح طُلوع...
@ahmadmashlab1995
🏴 بر روح تمام شیعیان تیغ زدند
بر مردترین مرد جهان تیغ زدند
خورشید به سینه، ماه بر سر میزد
انگار به فرق آسمان تیغ زدند...
🏴 سالروز ضربت خوردن امیر المومنین علی (علیه السلام) تسلیت باد🏴
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌷🍃 دلنوشته امشب شب نوشته شدن تقدیر یک ساله مان است... حواست هست چه مےخواهی؟؟ ملائکه نشسته ان
#عاشقانه_ای_باخدا
در جوشن كبير يك عبارتی هست كه مي گوييم
✨"يا كٓريمٓ الصَّفْح"✨
معناش خيلي جالبه :
یك وقتی یك کسی تو رو می بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یك جوری نگات می کنه که تو می فهمی هنوز یادش نرفته یك جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره.😔
ولی یك وقتی، یك کسی تو رو می بخشه
و یک طوری فراموش می کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی.
اصلا هم به روت نمیاره.
به این نوع بخشش میگن صَفح.
و خدای ما اینگونست...
از صمیم قلب بگوییم:
"يا كٓريمٓ الصَّفْح"
#ربناالهےالعفو
@AhmadMashlab1995
May 11
1_67745993.mp3
7.94M
حیدر حیدر
⚫️حاج محمود کریمی
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
قرآن به سر بگیر مگر حس کنی دَمی
نیزه چقدر اشک برای حسین ریخت ...
#پیامک_شهید_محمودرضا_بیضائی
در #شب_قدر به آقای سهیل کریمی مستند ساز
😔😔😔
▫️داداش مگه وقتی قرآن به سر گرفتی
▫️چقدر اشک ریختی برای حسین....
▫️چقدر اشک ریختی که عباس زینبش شدی....
▫️چقدر اشک ریختی که جواز شهادتت رو گرفتی....
▫️چقدر اشک ریختی که الان پیش اربابی....
#محتاج_دعاتم_داداش
#غرق_گناهم
#بیچاره_ام 😭
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب #شهیدشاهرخ_ضرغام #قهرمان کشتی فرنگی بود... وزن #فوق_سنگین...💪 حتی ب
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۲
#شهیدشاهرخ_ضرغام
شاهرخ، اخلاق خاصی داشت...
مثلا اغلب وقت ها با خانواده #غذا نمےخورد. 😏
میگفت:
"میخوام مامان و بچه ها حسابی سیر بشن بعد اگه چیزی موند من میخورم".
شاهرخ، #یتیم بزرگ شده بود اما مادر پیرش همیشه او را دعا می کرد و هدایتش را از خدا مےخواست.😔
شاهرخ خیلی به مادرش احترام مےگذاشت و اگر جلوی همه #شـــیر بود جلوی مادرش #مـــوش بود...
در ایام انقلاب، شاهرخ هم پا به پای مردم در #راهپیمایی ها شرکت مےکرد✊ و با پیروزی انقلاب، وارد #کمیته شد...💪
عاشق امام خمینی بود و روی سینه اش خالکوبی کرده بود:
#فدات_بشم_خمینی😍😘
در همه عملیاتها از بقیه جلوتر بود و در #درگیرےهای گنبد، خوزستان و کردستان و... قبل از همه حضور داشت..☺️
با شروع جنگ، به خوزستان رفت و به واحد #جنگ_های_نامنظم_فدائیان_اسلام پیوست.😃😉
روزهای اول جنگ بود و شاهرخ با رفقایش به دشمن #شبیخون مےزدند و از
آنها غنیمت مےگرفتند...💪
شاهرخ بدون سلاح مےرفت و #باسلاح برمےگشت!!!✌️
#ادامه_دارد
#نویسنده_سمیه_ر
#کپے_ممنوع⛔️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱۶ برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم...
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۷
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم...
با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم...
ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم...
ولی نه...
منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم.
اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن.
سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد...
ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟
یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم...
شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در...
نذری...
قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم...
دوباره صدای تق تق دراومد...
با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد
این دفعه دیگه درو باز کردم...
یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود...
تا منو دید گفت:
-سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم.
همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم.
با تعجب گفت:
چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟
یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری.
نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم.
تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش.
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم:
-الو...
-سلام عزیزم
-سلام نیلو خوبی؟
-مرسی خواهری.توخوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم.
-زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی.
-اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟
-میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟
-اره خواهر.
-پس میبینمت.خدافظ
تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه...
یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم...
خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود:
-عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت...
هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد
روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱۷ نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون ک
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۸
ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم...
یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود...
رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد...
من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟
-سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄
یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود...
من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟
مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟
-با دوستام داریم میریم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم مامان جونی خودم.
گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود.
من_جونم؟؟
نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در.
-سلام عزیزم اومدم.
-خداحافظ.
روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم.
بعد هم رفتم بیرون.
نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم:
-سلااااااام.
بعد هم دستو روبوسی...
من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود...
هانیه رو به من گفت:
-دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون.
-منم به شوخی گفتم:
-حالا که افتخار دادم!
وهمگی زدیم زیر خنده...
روکردم به بچه ها گفتم:
-حالا کجا میخواییم بریم؟؟
بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن:
-حاااالاااااا....
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-بهتون مشکوکمااااا...
بعد همگی خندیدن...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
◦•●◉
#دعاۍ_ابوحمزھ_ثمالۍ♥️
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
لا أَدْعُو غَيْرَهُ؛
سپاس خداۍ را ڪه
غیر او را نمۍخوانم ●○•♡
آره خب...
مابین بندهاۍابوحمزھ ثمالی
دختر درونم شرم دارھ
غیر تو رو بخونھ!
ڪاش یروزۍ، یجايۍ
قبل از اینڪه دیر بشھ
این شرم و حیا؛
عَلی کُلِّ حال بشھ•°•°•
ڪاش بشھ•°•°•
ڪمڪ ڪن ڪھ بشھ•°•°•
| عڪس نوشتھ باز شود |
@AhmadMashlab1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حیا
متأسفانه با درد و آه باید از عکسهای خانمهای محجبه در فضای مجازی گفت.
محسن عباسی
#مذهبےنماهاےچادری
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
سحر بیستم از درد و غم و آه بگو
از غم انگیزترین روز و شب ماه بگو
ازیتیمی که به شب،منتظروچشم بهراه
از در خانه و تنهایی این چاه بگو...
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
سلام
چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن
👇👇👇
www.imamali.net/vtour
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی 📤که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش➡️⬅️⬆️⬇️↗️ و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتان قبول باشد.
اگردلت لرزید!التماس دعا🙏🌹
#عکس_بالا_اسکرین_شات_همون_آدرسه
🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۲ #شهیدشاهرخ_ضرغام شاهرخ، اخلاق خاصی داشت... مثلا اغلب وقت ها
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب۳
#شهیدشاهرخ_ضرغام
کله نترس شاهرخ، کم کم دردسری شده بود برای عراقےها...😰😰
شب ها به همراه چند نفر از نیروهایش صورت هایشان را #سیاه🌚 مےکردند و به میان نخلستان ها مےرفتند و مخفی مےشدند... و فرماندهان دشمن را اسیر مےگرفتند!!!😰😨🏳
بعد هم قسمتی از لاله گوش آن ها را مےبریدند😫😩 و رهایشان مےکردند و خودشان هم برمےگشتند.
مےگفت:
"اسیر گرفتن خوب است اما باید دشمن را #بترسانیم"...😏😏
این کار آن ها دشمن را به #وحشت انداخته بود و کم کم معروف شدند به #گروه_آدمخوارها...
اما اینکه چرا شدند آدمخوارها شنیدنےست... و خنده دار😬😁
#ادامه_دارد
#نویسنده_سمیه_ر
#ڪپےممنوع ⛔️
@AhmadMashlab1995
💔
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست،
به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که #ما_را_چه_حاجت_است؟
#عکس_کمتردیده_شده_ازشهیداحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱۸ ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۹
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995