eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای شهید بوی سفــر ، عِطر شهـــادت ، از سربندِ سـبـزت پيداست . . . #شھیداحمدمشلب 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
🍃🌷🍃 #دلنوشته_های_ادمین مدیونشان هستیم مدیون مدافعان حرَمی که پس از گذشت سالها وقتی که داشت دفتر ایثار و شهادت در ذهن هایمان بسته مےشد آمدند دست به کار شدند و دوباره روحمان را با واژه هایی ناب پیوند زدند... #شهیداحمدمشلب #هرروز_بایک_عکس_ازشهدا @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت58 من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و
رمان_طعم_سیب یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود... همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم... چند دفعه حال من بد شد... نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن... خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود... روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد... هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید... ولی... برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم... دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش... پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما... باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم: -دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟ -دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم... -نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم... دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم... -چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم... علی اومد طرفم منو گرفت: -زهرا بس کن... -علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟ -زهرا... علی زد زیر گریه و گفت: -زهرا هانیه مرده... -علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی... -زهرا بس کن... زدم زیر گریه...داد میزدم... -اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه... گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن... علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون... چه سرنوشت تلخی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ بفرمایین راحت شدین هانیه مرد؟؟؟هی میگفتین هانیه رو بکش😂خدارحمتش کنه🙄بفرمایین حلوا... وقت رفتن کاش در چشمم نمی غلتید اشک...آخرین تصویر او در چشم هایم تار بود...☹️💔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت59 یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بو
رمان_طعم_سیب درست یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره... عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد... روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید... یه بازی بچگانه بود... شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود... ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود... روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود... خاک سرده... خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه... علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد... همینطور نیلوفر ... ولی به هرحال گذشت... همه مشکی هاشونو در آورده بودن! و کمی جو عوض شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم... توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی... توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو... لباس عروس و اینجور چیزا... به هرحال تموم سختی هاش گذشت... صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود... خانم ها کل می کشیدن... مامان روی سرم گل می ریخت... بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود... امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت... نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده... من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن... +خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن... دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره... علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت... یک شب به یاد موندنی... ادامه دارد... امیدوارم که دوسش داشته باشین... مبارکه☺️❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @AhmadMashlab1995
نگاهت که می کنم... دلتنگ می شوم... دلتنگ تر می شوم؛ با دیدن ِ لبخندت... ڪه جاماندن را، بیشتربه رُخِم می کشد... این رسمش نبود که نباشی و من بسوزم در غم نداشتنت... #شھیداحمدمشلب #دلتنگ #دل_تنگ #رفیق 🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995❤️
{🌸🍃} پرواز🕊آدمو برملا میکنه،هر چی بالا میری و بالا و بالاتر میری دنیا🌍از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچیکتر👌!!! @Ahmadmashlab1995
تو كچلی؟! آن روز همين كه پايش رسيد به خانه؛ در را باز كرد و چشمش افتـاد به مصطفي؛ زد زير خنـده؛ قـاه قـاه. مـصطفي بـا تعجـب پرسـيد: «چـرا ميخندي؟» «غاده» كه از خنده چشمهايش به اشك نشسته بود گفـت: «مـصطفي تو كچلي؟ من نميدانستم!» آن وقت مصطفي هم شروع كرد به خنديدن. حتي قضيه را براي امام موسي صدر هم تعريف كرد. از آن به بعد آقاي صدر همـين كـه چـشمش بـه مـصطفي مـي افتـاد مي گفت: «شما چه كار كرديد كه «غاده» شما را نديد؟» @Ahmadmashlab1995
در تلاشم..... که بر زمین گذارم تعلقات زمینی را.... دستهایم را بلند کرده ام به سمت تو رفیق.... لطفی کن و بگیر این دست های تهی را... دعایی کن در حقم.... به رسم رفاقت.... که برسم برسم به تو #رفیق... عشق آسمانی من.... برسم به آرزوی دیرینه ام و مرا بس است این #شهادت... شهادت و دیگر هیچ.... #شھیداحمدمشلب #رفیق #شهادت 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
رمان_طعم_سیب صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود... به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄 روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم... علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام! -سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟ علی خندیدو گفت: -إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه... خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم... باهم مشغول نماز خوندن شدیم... و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم... وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین... علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه... در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم... تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم... علی لبخندی زدو گفت: -خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟ خندیدم و گفتم: -چی؟؟؟ -که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان... تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی... که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست... وقتی تونستم بچینمش... تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی... ❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید @AhmadMashlab1995
✋ پشتِ سر ولایت فقیه ✌️باشید حجابها بوےِ 😔حضرتِ زهرا(س) نمیدهند،آن را زهرایـے کنید...🌷 👌 ☘☘☘ @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 مرا نگاه کن! که چشم از تو بر نمی‌دارم ... تو را نگاه میکنم! که از دیدنم گریزانی ... میدانم میدانی.... دلیلش گناه من است؛ یاری ام کن با نگاهت... تا نگاهت از من گریزان نشود... #نگاهم_کن #شھیداحمدمشلب 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
مرا به سوی خودت بخوان ای معبود حالا دیگرتنها شدم ؛ به هرمؤمن وپاکدلی دل بستم، مدتی نگذشت که از دستم رفتند ؛ آنهاازصِنف خوبانند،باید هم بروند ولی ماچه کنیم #شهید_امیرفنا_خسرو 🌻 @Ahmadmashlab1995
ستار همیشه آرزوے شهادت داشت و در این مدت ۴ سال زندگے مشترڪمان بارها از شهادت حرف مےزد و مے‌گفت من در آن دنیاست، او حتے از و زمان شهادتش خبر داشت. عشق به (ع) قدم‌هاے شهید عباسےرا در مسیر استوار ڪرد عاشق اهل‌بیت (ع) بود و در تمام مناسبت‌ها، اعیاد و میلاد و شهادت ائمه اطهار (ع)، و اطرافیان را دورهم جمع و همه را در و شادےشهادت و ولادت ائمه اطهار (ع) مےڪرد در دفتر خاطرات خود اشاره مےڪند ڪه : «چندین سال پیش در جمعے شاد نشسته بودیم ڪه یڪ باره به یاد گرامے پیامبر (ص)، حضرت فاطمه الزهرا (س) افتادم که آن در سن ۱۸ سالگے به شهادت رسید و من تاڪنون نصیبے از شهادت نبردم جمع را ڪردم و به اتاقے رفته ردایے بر سر ڪشیده و از اندوه فراوان در شهادت گریستم». 🌷 @ahmadmashlab1995
رسیدن بہ درجہ شہادت مسئلہ ساده اے نیست! رسیدݩ بہ آن درجہ، بہ آن درجات متعالے خصوصیاتے است ڪہ خداوند بہ هر ڪسی نمےدهد. #شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
💔 آتـش به دلم مانـده و بــاران به نگاهـم این خاصیـتِ بغـــض ِ به جا مانده از عشـق است ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#صبح آن دیده بخیر است.... که #نگاهش به #جمال رخ دلدار منور گردد.... #سلام_صبحتون_شهدایی #شھیداحمدمشلب 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
🔴 برخورد رهبر انقلاب با نخست وزیر ژاپن شیوه نرم شده برخورد پیامبر بود کفار پیمان‌شکنی کردند و پیامبر هم اعلام کردند که هیچ پیمانی با شما ندارم و مکّه را گرفتند؛ برخورد رهبر انقلاب با فرستاده امریکا شیوه نرم شده برخورد پیامبر است. در قرآن آمده که با پیروان کُفر بجنگید که این‌ها ایمان ندارند و بر قول‌های خود استوار نیستند.