eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR @Maddahionlin سید مجید بنی فاطمه - زمینه..mp3
5.54M
🔳 (ع) 🌴برای غربتش بخون ای روضه خون 🌴بگو فصل بهار شده حالا خزون 🎤 🏴 @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 امام صادق (ع)، چهار هزار شاگرد داشت ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت... و تو ای صاحب الزمان... در میان این همه مدعی... چقدر تنهایی... و ما چه بی معرفتیم که ۳۱۳ یارت آماده نیست تا بیایی مادری بودی و فهمیدی که در کوچه چه شد و چه گذشت بی سبب نیست که قبر تو کنار حسن است @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ! بہ من چشمانی بده ڪہ هـمیشہ تو را ببینم و حسی ڪہ هـمیشه تو را احساس ڪنم . . . #شهـید_احمد_مشلب @Ahmadmashlab1995
پست ویژه 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا می بیند ...: 🌹 متقین اهل گذشت کردن هستند 🌹 🌼🌼 ماشین که جوش میاره، تخته گاز میری یا کنار می‌زنی؟ معلومه که یه کناری میری تا از جوش بیفته. 🌸🌸 خودت هم همینطور باش. وقتی جوشی و عصبانی میشی، یه کناری برو و با خودت خلوت کن، آروم میشی. 🌺👇 قرآن درباره اوصاف میگه: 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌴 آیه 134 سوره آل عمران 🌴 🕋 وَ اَلْكٰاظِمِينَ اَلْغَيْظَ وَ اَلْعٰافِينَ عَنِ اَلنّٰاسِ 👈 متقین کسانی هستند که خشم خود را فرو مى‌برند، و از مردم در مى‌گذرند. ☝️ تو خودت رو فرو ببر، و از دیگران بگذر، تا خدا هم از تو بگذره. ☝️ خدا عاشق آدمائیه که اهل باشند. 📢 اگر کسی با کوچیک میشد، خدا انقدر بزرگ نبود‌. 🌐💠⚜⚜💠🌐
ارديبهشت سال 1359 بود ، دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم ، در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود ، ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش ، کلی با هم صحبت كرديم ، شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم. آخر وقت بود ، گفت: تک به تک واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت ، من با تيم ملی واليبال به مسابقات جهانی رفته بودم ، خودم را صاحب سبک ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! ، گفتم باشه ، توی دلم گفتم ، ضعيف بازی ميكنم تا ضايع نشه! سرويس اول را زد ، آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومی ، سومی و... رنگ چهره ام پريده بود ، جلوی دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجیبی داشت ، گرفتن سرويسها واقعاً مشكل بود ، دور تا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من كرد ، اين بار آهسته زد ، امتياز اول را گرفتم ، امتياز بعدی و بعدی و... . ميخواست ضايع نشم ، عمداً توپها را خراب ميكرد! رسيدم به ابراهيم ، بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! ، توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت ، آمد بزند که صدائی آمد ، الله اكبر... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمين گذاشت ، رو به قبله ايستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند ، عده ای برای وضو ، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد ، همانجا داخل حياط ، بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتی شد داخل حياط ، همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شد برگشت به سمت من ، دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زيباست كه با رفاقت باشد..... 📕 سلام بر ابراهیم 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بانویِ ایران‌زمین! چند صباحی است به عشق تو نفس می‌کشم و چشمانِ منتظرم به دستانِ کریمه‌ات از خواب بیدار می‌شوند. هر روز که سپری می‌شود، تبِ این عشق افزون‌تر می‌گردد و مرهمی غیر از نگاهِ مهربانه‌ی تو نمی‌یابد. آری بانویِ من! دلم مقیم شدن در سرزمینت را شب و روز در من پرورش داده و شاخ و برگ‌هایش تمام وجودم را فرا‌گرفته و درختی پربار گشته است. می‌ترسم بانوجان! می‌ترسم این عمر به سرآید و با آمدن فصل خزان برگ‌‌برگ این درخت پژمرده و بی‌روح شود و من آرزویم را با خود به خاک بسپارم! بانویِ خوبم! هربار که قدم در قم می‌گذارم با حسرت اهالی آنجا را نگاه می‌کنم و هردفعه این سوالِ بی‌پاسخ مهمان ذهن آشفته‌ام می‌شود، که آنها چه دارند که من از آن بی‌نصیبم و اینگونه لیاقت نفس کشیدن در این خاک مقدس را از دست داده‌ام؟! کریمه بودن صفت کمی نیست بانوجان که تو را به این نام خوانده‌اند، امید این قلب پرآشوبم این صفت تو است و لطف و کرمِ دستانِ باسخاوتت! در حرمت که قدم می‌گذارم، خاکِ پایِ زائرانت را توتیایِ چشمم قرار می‌دهم و اذن دخول به حرم را با غمی بر دل زمزمه می‌کنم. غم و غصه‌ایی که "خبر می‌دهد ز سرِ درونم."
🔗 همراهی دین و دنیا 📌 س: آیا این حرف درست است که اگر به دین مشغول باشیم، یعنی به دنیا مشغولیم؟ 🔹🔹 ج: دین که از دنیا جدا نیست. از جدا نیست. دین برای دنیاست. در دنیا دین را آورده‌اند؛ بنابراین یکی از شُعَب دین، خود دنیاست. انسان باید هشت ساعت بکند. این جزء است و جزء ست. اگر انسان بخواهد فرار کند و کار نکند، بی‌تقوایی است و این کار، است. 🔹🔹 بنابراین دین با دنیای انسان هم کار دارد. دین می‌گوید: «باید کار کنی و کار حلال هم داشته باشی. باید هم بکنی. بچه‌دار هم بشوی. هم بکنی.» این‌ها همه جزء دین است. کار مادی و دنیوی است، اما جزء دین است. 🔹🔹 نمی‌شود دین را از دنیا جدا کرد. دین در دنیا نازل شده است و برای هم آمده است. بنابراین دنیا سهمی از دین دارد و باید آن سهم را در دنیا پیاده کرد. بنابراین نمی‌شود از فرار کرد. انسان باید هشت ساعت کار کند؛ و الّا می‌شود و تقوا ندارد. 🔸🔸 ، ج2، ص376 @AhmadMashlab1995
#ره_یافته داستان واقعی ِ مسلمان شدن بانوی زرتشتی @Ahmadmashlab1995
توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بچه های دهه هفتادی ادمین کانال بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند... ⃣ اوایل تابستان سال۹۲ بود. با دوستم نسیم رفته بودیم استخر؛ در راه برگشت دوست نسیم رو دیدیم که با خوشرویی ما رو پذیرفت و کمی خوش و بش کرد. چند کتاب📚 دستش بود و بعد از صحبتهای معمول، کتاب ها رو به نسیم داد و تشکر کرد و رفت. از نسیم پرسیدم: " اینا چه کتاب هایی اند"؟ گفت: "دفاع مقدس". من وضوح ذهنی کافی از دفاع مقدس نداشتم ولی قلباً نسبت به 🌷شهدا🌷 به خاطر دفاع از ارزش های ملی ارادت داشتم. گفتم: "میدی منم بخونم؟" قبول کرد و داد؛ کتاب "نورالدین پسر ایران"📗 و "پایی که جا ماند"📔 این دو کتاب، جرقه های بزرگی بودند، به چند دلیل: ✅اول اینکه امام خمینی (ره) در میان رزمندگان، بسیار محترم بود و آنها به واسطه امام توکل بسیار زیادی به ✨خدا✨داشتند. ✅دوم اینکه رزمندگان مشتاق مرگ یا 🌷شهادت🌷 بودند و به آن افتخار می کردند... من تصویری واضح و کامل از جنگ نداشتم؛ حتی برام خنده دار بود که چرا باید یکی بمیره و به مرگش افتخار کنه❗️ و این عمق ندونستنم بود... نهایت عشقی که من می دونستم رومئو و ژولیت؛ لیلی و مجنون بود... چون درکی از 💖عشق عرفانی💖 میان عبد و ✨معبود✨ نداشتم... ✅سوم اون دوستی و افتادگی و تواضع و از خود گذشتگی توی جبهه ها بود... اوایل فکر می کردم داستانه، واقعاً نمی دونستم این از خودگذشتگی و ایثار، واقعیه، واقعاً جنگ بود. 🌷شهدا🌷ی اقلیت کم نیستن ولی متأسفانه به ما نسل جوان معرفی نشده اند❗️ خلاصه کتابارو خوندم و به نسیم پس دادم، کتابای بیشتری📚📚 خوندم؛ رفتم سراغ وصیت نامه ها... و آشنایی ام با "حاج آقای علوی"❤️... ✳️ادامه دارد @Ahmadmashlab1995
⃣ وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ اهمیت داده شده. ✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ... واقعاً حیا و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره... این به معنای این نیس که مسلمان ها حفظ حجاب ندارن، ولی بی حیایی و بی غیرتی به شدت رواج پیدا کرده اما خدا رو شکر مردان عفیف و زنان عفیفه هم درحال افزایشند. من خودم هم هرچند آزاد بودم اما واقعاً اهل رابطه با جنس مخالف، پوشیدن لباس های زننده و آرایش نبودم... این کارها یعنی تابوشکنی... و دور از ملاحظات خانوادگی بود.✳️ یکی از بزرگترین اشتباهات من در بحث حجاب این بود که بعد از مسلمان شدنم چون خودم تغییر ظاهر دادم انتظار داشتم جامعه هم مثل من تغییر کنه❗️ ولی نکرد؛ و این سبب تفکر بیشتر و بدبینی ام شد❕ حدود تیر ماه سال ۹۲ بود و من با یکی از دوستانم صحبت می کردم، حرف از فعالیتهای برادرش شد، اون موقع نمی دونستم که به این پسرا میگن ، بخاطر غیرت و سربه زیری که برای من عجیب بود. توضیحاتی داد و گفت حوزویه، منم خواستم که حوزه رو بهم نشون بده بهم خندید!😐 ولی گفت می ریم جلسه "خانم عطایی" "همسر حاج آقای علوی"... چند روز بعد رفتیم.... حرفها مثل عسل به دلم می نشست💖 ولی اصلاً فکر نمی کردم که من زرتشتی هستم و اون حرفها برای مسلمون ها... بعد از جلسه برای کمک کردن همونجا موندیم، که در حین جلسه، رفت و آمد آقایون خیلی جلب توجه میکرد؛ که همه شاگردهای حاج آقای علوی بودن؛ در عین ندونستن و سادگی، منم بعد از جلسه خانمها رفتم نشستم تو حیاط پشت همه آقایون، برای اینکه ببینم اون آقا با اون نوع لباسهایی که پوشیده چی داره میگه... حدود ده دقیقه بعد برادر دوستم وارد حیاط شد و با خشم و داد ازم پرسید اینجا چه غلطی میکنم⁉️😡 و بعد از آقای علوی پرسید: چرا یه دختر آتش پرست زرتشتی رو به خونش راه داده❗️ من به شدت از اون آقا و واکنش افراد حاضر در اونجا ترسیده بودم❕😰😨 به عنوان یک زرتشتی کاملاً خودم رو در موضع ضعف دیدم، و مسلمانان رو افرادی مغرور و بی اخلاق.😕😐 زمزمه ها شروع شد... بعضی از خانما گفتن نجس شدیم❗️😖 آقایون هم داد و بیداد...❗️😡😠 آقای علوی اومدن سمت من که به شدت ترسیده بودم، گفتند: "دخترم اگر خانوادت اجازه میدن امشب شام رو اینجا مهمون ما باش و به ما افتخار میزبانی بده."😌 سر و صدا بلند شد... حاج آقا به اون آقا گفت: "شما هم دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری"😡 و راهنماییش کرد بیرون؛😏 و بعد رو به حضار گفت: "زرتشتی ها اهل کتابند📕 و مثل گل🌸 پاک."🙃😌 قلبم❤️ آوم شد و ترسم ریخت. بعد از صحبت ها، با مادرم تماس📱 گرفتم و گفتم شب رو اونجا میمونم، ایشون هم قبول کرد. بعدها فهمیدم آقای علوی خانواده من و چند خانواده یهودی رو توی منطقه شهران میشناخته؛ و با پدرم دوستی نزدیکی داشتند... چنان با مهر و عاطفه از من پذیرایی شد که فراموش کردم چند ساعت پیش چه حرفایی شنیدم... ✳️ادامه دارد... @AhmadMashlab1995
🚫 ⚠️ السلام علیک یااباعبدلله الحسین(ع)❣ سلام دوستان باتوڪل برخداو یاری امام زمان (عج) وهمت شما بزرگواران تصمیم گرفتیم ان شاالله یه ماه مونده به ماه ▪️"چله زیارت عاشورا" رو شروع کنیم که آخرین روزش بیفته عاشورا◾️ ( ۱۱مرداد) 👈و مهمترینش اینه که میخواییم بشیم♥️ نیتمونم تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) هست و گرفتن برات ❤💚 به نیابت از رفیق شهیدمون هم زیارت و میخونیم من خودم شخصا از همین چله های گروهی که برگزار کردم کربلای گرفتم هرکی پایه‌اس بسم الله✋ باذکر ✨لبیک یامهدی✨ اعلام بفرمایید وصبـــور باشید تا عضو گیری بشه برای شرکت در چله وارد گروه بشید👇 http://eitaa.com/joinchat/1114133Cd5ed740f08 تامیتونید نشر بدید تا با خلوص نیت برای ظهور و راهی کربلا شدن در کنار امام زمانمون دعا کنیم🏴
⃣ اون شب دوستم رفت و من برای شام موندم. خانواده حاج آقای علوی طوری برخورد می کردند که من ناراحتی را فراموش کردم، و وقتی خواستم به خونه🏠 برم با داماد و دخترشون منو به خونه رسوندن.🚗 فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، تو راه رفتن به خونه خواهرم بودم، از جلوی مسجد🕌 که رد شدم، یکی صدام کرد، برگشتم دیدم خانم آقای علویه. رفتم پیششون گفتند: "حاجی گفتن از این به بعد برم خونشون." من هم قبول کردم.😊 وقتی به مادرم جریان رو گفتم واکنش بدی نشون نداد، پدرم هم گفتن مرد خوبیه و میشناسمش. و ایشون هم اجازه رفتن دادند. ولی گفتن سنگین تر برو. _علت این حرف ها بعداً مشخص شد._ ولی من چون ظاهر خوب و پوشیده ای داشتم همونجوری رفتم.🙃 رفت و آمد شروع شد، تا جایی که من هر روز به خونه حاج آقای علوی می رفتم، و بدون نیت قبلی، تعداد زیادی ⚡️حدیث و ⚡️آیه یاد گرفتم. اصلاً مسئله رو دینی نمی دیدم. به عنوان یک کلاس درس می دیدم. سوال میکردم بسیار زیاد.☺️😅 بعد از گذشت سه ماه حاج آقا گفتند بعد از انجام کارهام، وقتی سرشون خلوت بود برم پیششون. یعنی زمانی که با خانواده بودند. و من شروع کردم به عربی یاد گرفتن از دخترششون. تا معانی ⚡️احادیث و ⚡️آیات رو بفهمم. و حاج آقا هم حین جواب دادن ✔️نکات رو میگفتن. از نامحرم و حجاب و... دیگه تقریباً شناخته شده بودم؛ چون هم در مجلس حاج خانم بودم و هم دور از چشم، مجلس حاجی رو دنبال می کردم. ولی کم کم مغرور شدم و فکر می کردم زرتشت به خاطر آرامش و عدم هیجانش از اسلام برتره... یعنی دینی که به هیچی اهمیت نده خیلی خوبه❗ مثل سیاست، فرهنگ... وقتی این موضوع رو با خود حاجی در میون گذاشتم در جواب گفتن هرجور صلاح میدونی، میتونی مسلمان بشی و راحتتر بیای و بری. خشکم زد. انتظار این حرف رو نداشتم❗️ من اصلاً به مسلمان شدن فکر نکرده بودم❗️ ♻️شاید علت اینکه حرف ها به دلم می نشست این بود که زرتشت دین ضعیفیه و کامل نیست، پاسخ نمیده و جامع نیست. اول تصمیم گرفتم از دین زرتشت دفاع کنم ولی از دهنم پرید گفتم مسلمون میشم...😟 اما بعد از اون روز تا یک هفته تو جلسات نرفتم. جالب بود که حاجی و حاج خانم هم پیگیر نشدن❕😐 استرس و دلهره عجیبی پیدا کرده بودم، به چشم جنایت بهش نگاه می کردم❗ خلاصه فکر کردم و رفتم؛ البته می ترسیدم از خانواده❗ می ترسیدم اشتباه کنم❗ ولی طرز فکرم عوض شده بود. 💥یعنی حاجی جوری منو تربیت کرد که می دونستم همیشه یه راهی هست... 💥پس با خودم گفتم نگران نباش یه راه حلی پیدا میشه... رفتم، و سعی کردم با نهایت خنگیم استاد حوزه رو به چالش بکشم❗😑 نهایت مسخرگی بود... ✳️ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🔸 مهدی جان؛ وصیت📜 کرده بودی که روی سینه ات سربگذارم 🔹آن شب در خواستم سر روی سینه ات بگذارم ⚡️اما هرچه گشتم نبود😔 🔸عکس هایت📸 را کنار مامان دیده ام، قدو ، دستهایت. همان عکسها که در آغوش داشتی💞 پس چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت⚰ نبود؟ 🔹خواستم مثل (س) سرت را بغل کنم نمی شد❌ دستانم هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی ست😭 باشد از آغوشت💖 همین بود.. @ahmadmashlab1995
⃣ از حاجی خواستم دین رو مو به مو تعریف کنه، و در نهایت مقایسه. ✳️وقتی دو دین الک شدند، بعد چند ماه کلاس رفتن، دیدم که عمرم هدر رفته❗😫😩 دارد❗😐 من متقاعد شدم که ظاهر 💠اسلام💠 زیباست و باطنش ...😇 اما غرورم اجازه نمی داد قبول کنم که زرتشت در برابر اسلام پَرِ کاهیست به کوهی...😔 به لج کردنِ با خودم افتادم... از تیر ماه سال ۹۲ تا دی ماه همان سال سخت ترین دوران گذار در زندگی من بود. من از اعتقاداتم گذشتم؛ من فقط حفظ ظاهر می کردم ولی قلباً❤️ به 💠اسلام💠 و احادیث امام علی علیه السلام، امام باقر علیه السلام، امام صادق علیه السلام و امام رضا علیه السلام💖 ارادت پیدا کرده بودم...🤗 در مورد منجی فقط یک کلمه میدونستم: " ". بخاطر امتحانات کمی از اون فضا دور شدم و آرامش فکری پیدا کردم... بعد از ماه امتحانات بدون لج بازی و فکر باز و منطقی، دوباره مطالعاتم📚 رو شروع کردم و با آقای علوی صحبت کردم،گفتم: "من تسلیم در برابر شما و مسلمانم در برابر ✨خدا✨... آقای علوی زیر لب ذکری گفتند و من ناراحت و گریان از بزرگترین شکست عمرم... وقتی به خونه🏠 برگشتم نهج البلاغه رو باز کردم؛ نکاتی که فهمیدم رو نوشتم✍. و بعد از ظهر فردای اون روز رفتم خونه حاج آقای علوی. بعد از مراسمات معمول، بعد از اتمام مراسم، دختر حاج آقای علوی صدایم زد که پیش حاج آقا بروم. 20_30 کتاب📚 رو با سردی و حالت قهر ، گفتن تا اونا رو نخوندم دیگه سؤالی نکنم! و حرفی نزنم! و در کلاس هاشون هم نیام! به شدت غرورم شکست و ناراحت شدم💔. اما با دیدن کتاب ها📚 گل از گلم شکفت... ... ☑️چند نکته: اول اینکه من اون لحظه هیچ چیزی از شیعه و سنی نمی دونستم، ولی احدیث زیادی از ائمه💖 بلد بودم ولی به هیچ صحبت یا حدیثی از خلفای سه گانه برنخوردم! نمی دونم نیست؟ یا من در منابعم ندیدم، بجز کتاب الغدیر. دوم اینکه من فقط جهت مطالعه📖 و شناخت و معرفت کتاب های تشیع رو می خوندم. و سوم، کتاب های استاد مطهری رو استاد برام منع❌ کرده بودن، ولی خب... چهارم اینکه من شیعه بودنم رو از امام رضا علیه السلام💖 دارم... ای به فدای باب الجوادت ✳️ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 @ahmadmashlab1995
 : همون اول به همسرم گفتم زندگی با من یه زندگی معمولی نیست میدونست سرباز مطیع ولایتم میدونست تو راهی پا نمیذارم که ذره ای ناراحتی حضرت آقا توش باشه  همسرت که حسینی باشه تو رو  زهیرت میکنه 💙❤️ 🌷🌷 @AhmadMashlab1995