eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله معـناے نوڪرانہ‌ے خیرالعمــل، حــرم فرهنگِ عشق‌ را شده ضرب‌المثل، حــرم ذڪر نفـس نفـس زدنم تا ابد حسـین فڪرِ تقرّبـم بہ حسین از ازل، حـرم 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
🌸🍃 سردار شهید محسن وزوایی: ✅《امت ما باید بداند از بزرگترین خطراتی که انقلاب را تهدید می کند آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط اصلی انقلاب یعنی خط امام است...》 #شهید_محسن_وزوایی #شهید_دفاع_مقدس #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🍃🌺امام زمان (ارواحنا فدا) در وصیتنامه شهدا🍃🌺 ✅تاملی در وصیت شهدا🔻🔻🔻 شهید بهتویی ابراهیمی آتانی (1362-1342 قزوین) با درود به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)؛ فرمانده رزمندگان در جبهه های نبرد حق علیه باطل... قسم به لحظه ای که گلوله ی خصم سینه رزمنده ها را می شکافد و او بر روی خاک تفیده و داغ جنوب و غرب می غلتد و بر لب هایش امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه می کند... وای بر ما با این اعمال، با وصف این همه اعمال ناپسند که آگاهانه و ناآگاهانه انجام می دهیم در انتظار مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیز هستیم. فکر بکنیم ببینیم آیا ما از موانع راه مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیستیم؟ یک انسان، [وقتی] انسان دیگری را دعوت می کند، یک سری تدارکات برایش قائل می شود، ما چه چیزی را تدارک دیده ایم که از خدا می خواهیم که در ظهور مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف تعجیل بفرماید. #بقیة_الله #شهدا_امام_زمان_عج @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌺امام زمان (ارواحنا فدا) در وصیتنامه شهدا🍃🌺 ✅تاملی در وصیت شهدا🔻🔻🔻 شهید بهتویی ابراهیمی آتانی (
🍃🌷🍃 حاج حسین یکتا میگفت: "فرمانده خواب امام زمان عج رو دیده بود که با خودکار قرمز ، زیر اسم بعضی از افراد شرکت کننده در عملیات رو خط کشیده بودن؛ و در عملیات بعد، همان ها که زیر اسمشون خط کشیده شده بود شدند "... رفقا امام زمان دهه نوَد، همون امام زمان دهه شصت هستن!!! مهم ماییم ک مثه شهدا باشیم مثل جوون های دهه شصت... تا یه روز هم قرعه بناممون بیفته و مولا زیر اسممون خط بکشن من مطمئنم! اگر در این زمان مثل جوانان دهه شصت، خودسازی کردیم، مولا زودتر از آنها خریدارمون میشن! چون دینداری الان خیلی سختتر از اون موقع شده ... @AhmadMashlab1995
#وصیت سنگ قبر⬆️⬆️ ✅آیاباکمی #گریه ویک #فاتحه شما بر مزارمن و امثال من #مسئولیتی راکه بارفتن خود بردوش توگذاشته ایم از یادخواهی بردیانه؟ ما #نظاره گرخواهیم بود!! #شهید_رضا_نادری 🌿🌺 @ahmadmashlab1995
پست ویژه 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارادت ویژه #شهیداحمدمشلب به امام رضا ولقب غریب طوس #مادرانه_های_سلام_بدرالدین #مادر_شهید_احمد_مشلب #مشهد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_هجدهم •°•°•°• قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام. زبونم بند
•°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و روی صندلی نشستم... داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد: _چه اتاق جالبی داری.. نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم. _ایول.کتاب خونم که هستی! با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری. _من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم! دیپلمم به زور گرفتم! همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس! ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد: _ببینم؟؛ تو چیزی نداری که بگی؟! با نفرت بهش نگاه کردم: + میشنوم! _خب. من کیوان ،۲۴سال دارم! و بعد زد زیر خنده (نیشتو ببند مسواک گرون میشه! پسره روانی!) صداشو صاف کردو ادامه داد: _ببین نیلوفر... پریدم وسط حرفش: +خانوم جلالی! پوزخندی زد: _نه همون نیلوفر! دیگه منو تو که نداریم! +از روی چه حسابی این حرفو زدید؟ _از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته! (آش ماش به همین خیال باش!) پوزخندم و جمع کردم و گفتم: +میشنوم! _من همه چی دارم خونه، ماشین آخرین مدل،‌ کار، پول. خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون! +خوشبختی به مهرو عاطفه اس! پول خوشبختی نمیاره! _اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن. خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم. . وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت: _دهنمون و شیرین کنیم؟! همه برگشتن سمت من. حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا. تکونی به گردنم دادم و گفتم: _اگه گرسنه هستید میل کنید، جواب من منفی هست! . ⬅ ادامه دارد... . •°•°•°• . @ahmadmashlab1995
سلام وقتشه رو به قبله بایستیم دست راستمون رو بذاریم روی سینمون و بگیم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ نیتتون رو بعد از سلام زمزمه کنید♥️
برید ورزش برید بدنتون رو قوی کنید نه واسه فرم گرفتن بدنتون برای آماده شدن واسه سربازی امام زمان(عج) #کانال_شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
🌹شهید خلیل واحدی🌹 شهيد خليل واحدي در يکي از روزهاي بهاري خردادماه سال ۱۳۴۸ش در روستاي زيباي «وندرني عليا» از توابع شهرستان کامياران استان کردستان پا به عرصه هستي نهاد. دوران پرنشاط کودکي را در دامان پرمهر خانواده‌اي زحمت‌کش و مهربان گذراند و با معارف پاک اسلامي آشنا شد. خليل، تحصيلات خود را تا پايان سال سوم راهنمايي ادامه داد و بعد از آن براي کمک در تأمين معاش خانواده راهي شهرهاي دور و نزديک مي‌شد. پس از پیروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، خليل با هدف مبارزه با دشمنان بعثي راهي جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شد. وي که دوران سربازي خود را در جمع سبزپوشان سپاه پاسداران و در ميان رزمندگان جان‌برکف انقلاب اسلامي مي‌گذراند، سرانجام در روز نهم مردادماه سال ۱۳۶۷ش در منطقه بيزل مريوان درحالي‌که تنها ۱۹ سال داشت در هنگام درگيري با دشمن بعثي و بر اثر اصابت ترکش، شربت شيرين شهادت را عاشقانه سرکشيد و به سوي معبود پر گشود. مزار مطهر شهيد خليل واحدي در گلزار شهداي زادگاهش، روستاي وندرني قرار دارد. 🌷 فرازی از وصيت‌نامه: «... انسان با عمر کوتاهش بايد از اين دنيا توشه و آذوقه‌اي براي آخرت بردارد که در غير اين صورت هلاک خواهد شد...» منبع:راسخون #شهید_خلیل_واحدی #شهید_دفاع_مقدس #بیوگرافی #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
خداراهزاران مرتبه شکرکرده بودبخاطرزندگی در۸سال دفاع مقدس وهمنشینی باکسانی که محبوب خدابودندوبه شهادت رسیدند تصویرسازی متفاوت ازشهید مدافع حرم #حسین_همدانی #اثر_محمدرضا_دوست_محمدی #حبیب_حرم @ahmadmashlab1995
🌹شهید مهدی زین الدین🌹 💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء 💠 🍂((اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسين(ع) است. )) هيچ كس نمي‌تواند پاسداري از اسلام كند در حالي كه ايمان و يقين به اباعبدالله‌الحسين(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌هاي پيكار مي‌جنگیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستيم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستيم و اگر مشيت الهي بر اين قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ايران، اسلام در جهان پياده شود و زمينه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، "به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسين(ع) است". من تكليف مي‌كنم شما «رزمندگان» را به وظيفه عمل كردن و حسين‌وار زندگي كردن. در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر [شهادت]، منتظر ظهور امام زمان(عج). {خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد}.🍂 @ahmadmashlab1995
وقتی محمد شهید شد بسیاری از زندانیان می‌گفتند پدرمان را از دست دادیم‼️ ۹ تیر ۱۳۶۰ شهادت #محمدگچویی رئیس زندان اوین #عکس باز شود 🍃🌸🍃 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_نوزدهم •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و
•°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش. جمع توی سکوت فرا رفت... مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن... . بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: _بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی! این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم: + سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم! بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش: _چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم... و دست منو کشید و برد تو اتاق. _ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه هم پولداره هم مهندسه هم خونواده داره از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه دلیل نه گفتنت چیه؟ به چشماش نگاه کردم و گفتم: +دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید! مامان عصبی شد: _فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام! و در اتاق رو بهم کوبید... . ⬅ ادامه دارد... . •°•°•°• . @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیستم •°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی
•°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت: _اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی! پوزخندی زدم و تو دلم گفتم: +به جهنم!😒 عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم... . _حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰 بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست. فیلم بردار: _آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید. کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد... سرد و خشک... اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد... خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟... دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم... در ماشین و برام باز کردو گفت: _بفرمایید عروس خانوم. تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم... اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود... . چشمامو باز کردم... سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود... همه منتظر عاقد بودیم که اومد... نه...😳 بابای ؟ مامان و بابا از دیدنش جا خوردن... آقای صبوری هم خشکش زده بود... . ⬅ ادامه دارد... ✍ نویسنده : @ahmadmashlab1995
🕊مدافعان حرم،پروانه های شهر دمشق 💐 یه نکته ی زیبا در وصیت نامه اش میگه: 🌺من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همی داشته باشید بیاید سز مزار من پیش من .. نیاز نیست حتما قران بخونید .. 🌷بیاید با من حرف بزنید ..من صداتون رو میشنوم.. 🌸شب شهادت امیر المومنین ع مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از روزه ش رو باز کنه شربت شهادت را نوشید و به دیدار خدا رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منبع عکس: سایت هم میهن منبع متن:ایتا سید ابراهیم(شهید مصطفی صدر زاده) 📚موضوع مرتبط: (شمسی) 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
یک نفر به هر قیمتی زندگی مےکند یک نفر امـا حُــر مےشود و زندگی اش را فدا مےکند ؛ تا قیمــت پیدا کند... مثل داش مجید قصه ی ما که حضرت زهرا س به خوابش آمد و نوید شهادتش را داد 🍃🌸🍃 @ahmadmaaglab1995
‍ وعده حضرت زهرا س مدت ها بود از مهدی خبری نداشتم. شبی حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم. کفش هایشان را جلوی پایشان جفت کردم، وگفتم: «آیا شما خبری از پسرم دارید؟» در پاسخ، شاخه ای گل سرخ به من دادند.چند روز بعد، خبر شهادت فرزندم را آوردند. «راوی: مادر شهید محمد مهدی عطاران» منبع:« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص 96» @ahmadmaahlab1995
🍃🌷🍃 "آرمانخواهی انسان، مستلزم صبر بر رنج هاست"... آری! چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم! و من و تو هر چه آرمانِ مان بزرگتر باشد باید بر های بیشتری صبوری کنیم... و آرمانت اگر باشد ببین روحت چگونه باید در کوره رنج ها یابد @AhmadMashlab1995
💔 پرسیدند: فرق کریم با جواد در چیست؟ فرمودند: از شخص کریم همین که درخواست کنید به شما عنایت می‌کند ولی «جواد» خودش به دنبال سائل می‌گردد تا به او عطا کند... كسی كه سائلِ اين خانه هست می‌داند جواد، جود كند سائلی نمی‌ماند ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_یکم •°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و ب
•°•°•°• چادر عروس رو که با اصرار های خودم سرم کرده بودم رو جلو تر کشیدم. تمام ذهنم رو فریاد میزد. من بدون اون می‌میرم... هنوز بهش نگفتم... یعنی الان کجاست؟ یعنی باباش بهش میگه؟ صدای اطرافیان منو از افکار آشفته ام بیرون کشید. آقای صبوری از بابا و جمع اجازه گرفت و بعد رو کرد به کیوان. _آقا داماد برای اینکه صیغه موقت بین‌تون باطل بشه و من بتونم عقد دائم رو بخونم، باید به عروس خانوم بگید که مدت باقی مونده رو بخشیدم. و بعد روشو برگردوند سمت منو کمی مکث کرد‌. _دخترم شماهم باید بگید بخشیدم... چرا نگفت عروس خانوم؟ شاید هنوز باورش نشده شاید اونم میدونست من عروس نیستم! کیوان سری تکان دادو برگشت سمت من. _مدت باقی مونده رو بخشیدم بدون این که نیم نگاهی بهش بیندازم گفتم: +بخشیدم... و بهش نامحرم شدم خداروشکر! کاش تا ابد همینطور بمونه! . صدای عاقد توی گوشم زنگ میزد. _برای باردوم عرض میکنم. عروس خانوم،نیلوفر جلالی، آیا وکیلم که شمارا با مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شعمدان و شاخه نبات و هزارو پانصد سکه تمام بهاری آزادی و.... به عقد دائم جناب آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟! کی به بار دوم رسیده بود که من متوجه نشده بودم؟! صدای دختری از پشت سر اومد: _عروس رفته گلاب بیاره... عروس بمیره الهی دلِ خوشی ازتون دارم که حالا برم براتون گلابم بیارم؟ _برای بار سوم عرض میکنم آیا وکیلم که شمارا با مهریه معلوم و... به عقد دائم آقای کیوان نجاتی در بیاورم؟ تصمیم خودم رو گرفته بودم. مصمم تر از قبل بودم. به صورت کیوان از توی آینه نگاه کردم که لبخند ژکوندی روی لبش بود! پوزخندی تحویلش دادم که صدای عاقد بازم اومد: _وکیلم؟؟ لرزش صدامو کنترل کردم و: + با اجازه پدرو مادر و بزرگترای جمع نـــَ ... ناگهان صدای جیغ بلندی از پشت سرم اومد و نگذاشت صدام به گوش کسی برسه و دادو فریاد و جیغ بیشتر از پیش شد که... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_دوم •°•°•°• چادر عروس رو که با اصرار های خودم سرم
•°•°•°• مامان کنارم نشست وبغلم‌کرد. روی سرم بوسه زدوبابغض گفت: _داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم. ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام... +نبینم مامانم گریه کنه هااا _نیلوفر؟ منوباباتو می بخشی؟ سکوت کردم چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود. لبخندی زدم و گفتم: +عاشقتونم😊😍 مامان گونمو بوس کرد: _فدای دختر بامحبتم از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم: +خدانکنه مامان گل منگولیه من😂 _جون به جونت کنن عوض بشو نیستی😐😂 بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید: _ببخش دخترم... ببخش... +هیسسس! دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم. به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم با ذوق به خودم لبخند زدم😊😍 اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم. گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام. پیامو باز کردم از همون شماره ناشناس بود: (آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی... به خدای بزرگ میسپارمتون... یاعلی. صبوری) دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند! مگه باباش بهش نگفته که؟... پیام برای نیم ساعت پیشه. تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد. یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام فکر کردم. هیچ جوابی به ذهنم نرسید... . بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود. دستم رو روی سنگ کشیدم : _سلام داداش خوبی؟ ببخش این مدت که پیشت نیومدم... میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری. داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره. داداش تا آخر عمرم مدیونتم... چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم. ناخودآگاه عطر رو حس کردم ولی... زهی خیال باطل. _سلام خانوم جلالی به سرعت چشمام رو باز کردم نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست. دلم‌چقدر برایش تنگ شده بود. سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم. شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت! و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش... سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد. دلم برای صدایش هم تنگ شده بود. +سلام. . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmadmashlab1995
بازهم غیرت کبوترها🕊 سایه بانت شدند ای مظلوم بال دربال هم سه روز تمام روضه خوانت شدند ای مظلوم #علی_اکبر_امام_رضا #کاظمین #شهادت_امام_جوادتسلیت 🌷کانال شهیدمشلب🌷 👇👇 @AHMADMASHLAB1995
💔 گرچه مثل پدرت، سوختی از آتش زهر... مجتبائی شدنت... آل عبا را سوزاند😭💔 تنها کانال رسمی اینجاست 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
! 🔹. این جوانمرد قصاب که بود!!!؟؟؟ جوانمرد قصاب همیشه با و‌ضو بود. 🔹می گفتند ، چه خبر از وضع کسب و کار ؟؟ می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه ! 🔹هیچکس دو کفه ترازوی این بزرگ مرد را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست دریغ نمی کرد. می گفت : 💥«برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» 🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچد توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت ، یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری گوشت می داد. 🔹گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔹گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت : «بفرما ما بقی پولت.» 🔹عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست ! 🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. _ 🔴🔹''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است ! همه ما میتوانیم مانند جوانمرد قصاب، در کار خود و برخورد با مردم، جوانمردانه رفتار کنیم ! 💥شادی روح پاک این جوانمرد و همه شهدای جوانمردمان @Ahmadmashlab1995
معرفی 📖 کتاب «« جوانمرد قصاب»» ↩️زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید عبدالحسین کیانی ملقب به ❤️👌🌷 پیشنهاد مطالعه✌️ @Ahmadmashlab1995