eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 کاش دولتمردان آنقدر دغدغه مردم را داشتند وآنقدرخالصانه به مردم خدمت مےکردند که سرانجام لایق #شهادت مےشدند آغاز #هفته_دولت وياد و خاطره شهيدان رجائی و باهنر را گرامی میداریم @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 سردار شهید عبدالحسین برونسی: 🌷آدم ها دو دسته اند: و ؛ غیرتی ها با خدا معامله کردند و قیمتی ها با بنده خدا. 🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
🍂🌸سخن ناب شهید🍂🌸 در دنیا ‌#آدمهایی هستند که به ظاهر زنده اند نفس میکشند،زند‌گی میکنند،اما در حقیقت اسیر دنیا،برده ی زندگی و ذلیل حوادث هستند. ❤️شهید دکتر مصطفی چمران❤️ @AHMADMASHLAB1995
قسمت 1⃣3⃣ 🌲🌲درس خواندن نمیدانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرااین کار را می کند؟ گفت: "تا حالا هر چی خجالت شماها را کشیدم بس است." پرسیدم: "معذب نیستی؟" گفت: " نه، براي خانواده ام کار میکنم." درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته. کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر دربد خطی قهار بود. گفت: " حالا فکر کن درس خواندی .با این خط بدي که داري معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند." گفت: " یاد می گیرند." این را مطمئن بود. چون خودش یاد گرفته بود نامه هاي او را بخواند و هزار کلمه ي دیگر که خودش می توانست بخواند غلط ها را شمرد،شصت و هشت غلط. گفت: "رفوزه اي. " منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: " آن قدر می خوانم تا قبول شوم. " این را هم می دانست. ⏪⏪ادامه دارد.... ✨✨✨✨✨✨✨✨ @AHMADMASHLAB1995
قسمت 2⃣3⃣ 🌲🌲آدمهای بعد از جنگ منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك تا هفت درس می خواند.از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد تا موقع بی کاري بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردرد هاي شدید گرفت. از دردخون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توي سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش میگفتند: "چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرك جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. " این حرف ها برایش سنگین می آمد. میگفت: "دلم می خواهد یاد بگیرم. باید یه چیزي توي مخم باشد که بروم دانشگاه. مدرك الکی به چه درد می خورد؟" بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدم هاي جنگ وارد مرحله ي جدیدي شد. نه کسی ما را می شناخت و نه ما کسی را می شناختیم.انگار براي این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.خیلی چیز ها عوض شد. منوچهر می گفت: " کسی که تا دیروز باهاش توي یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توي اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم." بحث درجه هم مطرح شد.به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازي ومدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد، اما گاهی کاسه ي صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد که قبول نکردند. ⏪⏪ادامه دارد @AHMADMASHLAB1995
❁﷽❁ 🌸🍃 بیا بنــگـــــر ببیــــن ڪار خـــدا را بر می گزینـد پنج تن آل عبا را سالروز عصمت و طهارت (علیهم السلام)توسط خداوند عّزوجل بر تمامی اَدیان و مذاهب جهان بر تمامی و مُحبّین (علیهم السلام) مبارک 🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
🍃🌸🍃 یعنی دل ... به نفس نفس بیافتد از نبودن هایش ...!! دلتنگتیم @AHMADMASHLAB1995
🌺شهید حاج احمد کاظمی و ارادتش به حضرت زهرا (س)🌺 #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #یا_فاطمة_الزهرا_س 🌺🍃ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت . به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت . توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت. خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود . برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت . چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود . درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست. همه صلوات می فرستند. در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.🍃🌺 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @AHMADMASHLAB1995
قسمت 3⃣3⃣ 🌲🌲 سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستري شد . از سر تا پاش عکس گرفتند .چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداري کردند، اما نفهمیدند چی شده است. یک هفته مرخص شده بود. گفت: " فرشته، دلم یک جوري است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند." دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداري کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: " خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست ." گفتم: " مگر من می گذارم." منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم: " دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم." پنبه ي الکل را برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان. میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم. دکتر که سماجتم را دید، یک نامه نوشت، گذاشت روي آزمایش هاي منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بستري کردیم بیمارستان جم. اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده اي اینجا، روي تخت بیمارستان؟ من ازاین جور مردن متنفرم ". بعد نشست روي تخت گفت: " یک جاي کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودي. هر وقت خواستم بروم آمدي جلوي چشمم سد شدي. حالا دیگر برو . " همه ي بی مهري و سرسنگینیش براي این بود که دل بکنم. میدانستم. گفتم: "منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین ." ⏪⏪ادامه دارد.... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ @AHMADMASHLAB1995
قسمت 3⃣4⃣ ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذاي امام حسین(ع) می خواست. دکترش گفت: "هرچه دلش خواست بخورد. زیاد فرقی ندارد." به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ي بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند براي خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود. گفت: " از یه چیز مطمئنم. نظر امام حسین روي من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد." تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاري که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوي منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ي روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: " جانباز نود درصد." هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماري ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماري هاي منوچهر مادرزادي است. همه عصبانی بودند فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود. خب راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند. صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روي سینه اش.. گفت: " قلبم دوست دارد بمانی ،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاي تو سوخته. خدا زیبایی هاي زندگی را براي بنده هاي خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید." گفتم: "من که لحظه هاي شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادي زندگی من است. همین که می بینمت شادم. گفت: " تا حالا برات شوهري نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روي. " گفتم: "بگذار دوتایی با هم برویم." همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده ام. جلوي در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو سه بار بوسید. گفت: "این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند. نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟" گفتم: "هستم." و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. نکند برنگردد؟ ⏪⏪ادامه دارد....
💐بهشـت ، همیشـہ نباید درختانے داشته بـــــاشد ڪہ رودهایـے از پـــایینش جـــــریان دارند..! 👌گاهے بیــــابانیست ڪہ ❤️خــون شهــدا❤️ در آن جــاریست...✨ #شهید_احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995
#دلنوشته همہ چے تموم شد... عیــد قربان عیــــد غدیر تابستونم دیگه آخراشه تـــــــــفریح گـــــــــردش همــــــه چے... دیگہ میتونیم از امشبــــ دل نگرون باشیم😔 دل نگرون یہ ڪاروان😭 ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭 دیگھ باید نگران باشیم😔 نگران شش ماهہ😭 نگران دختر سہ سالہ💔 نگران عبــــــــداللہ... نگران قاســــــم... نگران محـــمد... نگران عباس... نگران عون.... وخیلی ها 😭💔 نگران زینبــ❤️ــــ یا صاحبــــ الزمان کم کم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭 #چند روز دیگر مسافران کربلا می رسند ✍یاقتیل العبرات کانال شهید احمــ🌷ــد مَشلب 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از هیأت زوارالزهراء(س)
⚫️ #این_بانگ_انقلاب_حسین_است_الرحیل مراسم عزاداری دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۱ 🔸 حجت الاسلام رضا کریمی 🔹 حاج ابوذر بیوکافی 🔹 حاج وحید گلستانی 🕕 از شنبه ۹ شهریورماه به مدت ۱۱ شب، ساعت ۲۰:۳۰ 🏴 هیات زوارالزهرا سلام الله علیها ▪️ @ZovvaralZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 3⃣5⃣ لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر.... دکتر با یک در صد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمیگردد. چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید راه میرفت مینشست. چادرش را بر می داشت دوباره سرش می کرد.سر ظهر صداش زدند. پاهاش را با خودش می کشید تا دم اتاق ریکاروی. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد میزدند یکی استفراغ میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند. تخت اخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد بالا و پایین نمی امد برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت: موقع بیهوشی روح ادم ها خودش را نشان میدهد روحش صافه صاف است. گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد لبانش تکان میخورد داشت اذان می گفت. تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد تا دو هفته نمی توانست چیزی بخورد. یواش یواش مایعات میخورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد از ازمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را میسنجند و بر اساس آن شیمی درمانی میکنند. دکترشفاییان متخصص خون است که دکتر میر، براي مداواي منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردي که من کشیدم بدتر بود یا دردي که منوچهر کشید. دلم می سوزد. می گویم اي کاش یک بار داد می زد. صداي ناله اش بلند می شد. دردش را بیرون می ریخت. همین صبوري و سکوت ها ، پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود. هرکاري از دست شان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند. روزهایی که از بیمارستان می امدیم ، روزهاي خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوي خنده هام را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدي خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخه هاي گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش. جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: " باید زودتر شیمی درمانی شود." با هر نسخه ي دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟ دنبال بعضی داروها باید توي ناصر خسرو می گشتیم. صف هاي چند ساعته ي هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاي تخصصی که چیزي نبود. دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازي منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. براي خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گر می گرفت. می گفت: " انگار من را کرده اند توي کوره بدنم داغ می شود. " تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت. منوچهر چشمهاش را روي هم گذاشت و فرشته موهاي سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه میریخت. موهاي ریزي که مانده بود توي سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: " با تیغ بزندشان. حتی ریش هاش را که تنک شده بود." یک ریز حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوي منوچهر ایستاد. " خیلی خوش تیپ شده اي.عین یول براینر. خودت را ببین." منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روي تخت دراز کشید. ⏪⏪ادااامه دارد..... @AHMADMASHLAB1995
قسمت 3⃣6⃣ منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشان. و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ي زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او. آنقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدي را درمدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدي اول دبستان. جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا میخوابیدم، پاي تخت. یک شب از (یا حسین) گفتنش بیدارشدم. خواب دیده بود. خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده. - "چلچراغ سنگین بود.استخوان هام می شکست. صداي شکستنشان را می شنیدم. همه ي دندان هام ریخت توي دهانم." آشفته بود. خوابش را براي یکی از دوستانش که آمده بود ملاقاتش تعریف کرد. او برگشت گفت: " تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کرده اید به اعتقاداتتان. " 🌲🌲 تعبیر خواب آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند. حتی تهمت می زدند. چون ریش هاي منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من براي اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود، چادر را می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم این طوري زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی هاي زیادي دارد. حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم میزد. روز هاي اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخورد. می دانستم حساس است. می گفت: "از توجه تو لذت می برم تا وقتی که ببینم توي نگاهت ترحم نیست." نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا ارین را دیده بود. غروب که آمد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که حتما جوري رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام. اما سرطان یعنی مرگ چیزي که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... . نمی خواست غصه بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت. گفت "خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آنروز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم." فرشته محو حرفهاي او شده بود. منوچهر زد روي پایش و گفت: "مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ي راه را با هم می رویم ببینم تو پررو تري یا من" 🌲🌲خونریزی معده و من دعا می کردم. به گمانم اصرار هاي من بود که ازجنگ برگشت. گمان می کردم فنا ناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر میگردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزي معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانسی بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند. خونریزيها بخاطر تومور بزرگی بود که روي شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند. این ها را دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت: "هر چه دلت میخواهد گریه کن، ولی جلوي منوچهر باید بخندي. مثل سابق. باید آن قدر قوي باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاري بکنیم. " ⏪⏪ ادامه دارد.... @AHMADMASHLAB1995
❣ #مهـديـا... منتظـرانت همـہ در تاب و تبنـد همـہ ی اهل جهـان ، جملـہ گرفتار شبنـد چـو بيايـی غـم و ظلمـت بـرود از عالـم شـاد گردد دل آنان ڪہ گرفتـار غمنـد... @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مادران دو شهید حزب الله لبنان که در حمله چند شب قبل رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدن، دارن به همدیگه دلداری میدن. یکی‌شون به دیگری میگه: "می‌دونی پسرامون الان کجان؟ پیش حسین علیه السلام.. @AhmadMashlab1995
🌸🍃 چه سعادتی از این بالاتر امسال محرّم پیش خودِ ارباب عرض ارادت کنی...💔
✍ #وصیت_نامہ_شهدا 🔰 #مسجد 🌸 مهمتـریـن و بهتریـن عامل ڪہ باعـث شـد من راهــم را پیـدا ڪنـم ، حضـور در مسجــد بـود . 🌹 #شهیـد_عباسعلـے_آورجـہ @AHMADMASHLAB1995
💠 کاش خودخواهی به جای «لذت» درد داشت! مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود، بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامى‏داشت؛ ولى چه توان كرد كه اين امراض خطرناك درد ندارد. مرض غرور و خودخواهى بي درد است. معاصى ديگر بدون ايجاد درد قلب و روح را فاسد مى‏سازد. اين مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذتبخشى نيز دارد: مجالس و محافلى كه به غيبت مى‏گذرد خيلى گرم و شيرين است! حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذتبخش مى‏باشد! کتاب جهاد اکبر،صفحه 52 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷 💕 🌻 @AHMADMASHLAB1995
مجری جلسه گفت:اکنون #دکتر_رجایی با شما سخن میگوید پشت تربیون که قرارگرفت بعداز یاد نام خداگفت: عزیزان ! اول بدانید که #من_دکتر_نیستم شهید رجائی قابل توجه برخی ها 🌿🌺 @AHMADMASHLAB1995