شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_حسین_خصاف💖 "در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ #گناه انجام مےدهد حتے زیادتر؛ در سال چندگناه انجام
#سیرهشهدا
#شهيد_حسن_باقری🌹
دیدم از بچه های گردان ما نیست ،ولی مدام این طرف و آن طرف سَرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.
آخر سر کُفری شدم ،با تندی گفتم: اصلا" تو کی هستی آنقدر سین جیم میکنی؟؟
خیلی آرام جواب داد، #نوکرشمابسیجیها!
امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند :
تواضع و فروتنی نردبان شرافت و بزرگی است.
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهید مهدی باکری🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۱ / ۱۳۳۳ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: میاندوآب محل شهادت:
#سیرهشهدا
#شهید_محسن_احمدزاده
نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی میکردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: «مادر جان! نانوایی بسته بود؛ میری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟»
گفت: «بله، چرا که نه؟» بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.
پرسیدم: «چرا با موتور نمیری؟» گفت: «پیاده میرم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
پنج کس اند که من و هر پیامبر مستجاب الدعوهای، آنان را لعنت کرده است که یکی از آنان کسی است که اموال عمومی را به خود منحصر سازد و (تصرف در) آن را (به نفع خود) حلال شمارد.
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#نوروز_در_جبهه #حمید_داوودی_آبادی 🌺🌺🌺 از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی
#سیرهشهدا
#شهید_علیرضا_نوبخت
عید بود
باکلی اصرار راضی شد پیراهن و شلوار نو بخرد
در حیاط قدم می زد و منتظر اهل منزل برای رفتن به دید و بازدید بود
هراز گاهی کمی مینشست و بلند می شد
باعصبانیت گفتند:لباس هایت را خاکی نکن!
گفت:خجالت می کشم من با این لباس ها برم بیرون،ممکنه کسی توان خریدش را نداشته باشد،میخوام یکم کثیف و چروک شه...!
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🌸🌹 مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گری
#سیرهشهدا
#شهید_مصطفی_چمران🌸
با هم می رفتیم اردوگاه های لبنان را می گشتیم،هر بچه ای را در خاک و خل می دید که گریه میکند،از ماشین پیاده میشد و می رفت طرف بچه.بلندش میکرد بغلش میکرد،سر و صورت و اشک هایش را پاک می کرد و می بوسیدش حتی گاهی با ما هم حرف نمیزد.
اشک های آنان را می دید اشک خودش هم در می آمد.اوایل فکر میکردم بچه را می شناسد.
گفت:«نه نمی شناسمش».گفت:«همین که می دانم شیعه است کافی ست.چون می دانم هزار و سیصد و چند سال است که ظلم را بر دوش می کشد».
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995