احمد مشلب 03.mp3
3.34M
🎤بازخوانی کتاب📗 #ملاقات_در_ملکوت زندگی و خاطرات #شهید_احمد_مشلب با صدای نویسنده🖍 #مهدی_گودرزی
✅قسمت سوم ( #تحصیل_و_کار #شهید )
#مجموعه_یک_بغل_گل_سرخ
@AhmadMashlab1995
اسرائیـــل رآ به سقوط میکشـآنیم
روزی را نزدیک خوآهیم کرد که اسرائیل چنآن بترسد که در فکر این بآشد مبآدا از لوله سلآحمآن جآیِ گلوله،پآسدآر بیرون بیآید..
#استوریمون🌃
#خسته_نشود...(:
#روزتونمبارکپاسدارایعزیز✨
#منسپاهیام🇮🇷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اسرائیـــل رآ به سقوط میکشـآنیم روزی را نزدیک خوآهیم کرد که اسرائیل چنآن بترسد که در فکر این بآشد مب
پاسدار های کانال روزتون مبارک...🍃
گفتیم ویژه تبریک بگیم🙃
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_مولا_جانم ❣ تو کیستی که ز دستت بهار میریزد😊 بهار در قدمت برگ و بار میریزد🌿 ز چشم گرم تو خو
مقام معظم رهبری:
انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان(عج) آماده کنیم....🌸
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا ✨♥️ وقت خوبي بود. موقع بازگشت از شيراز از برخوردهايش گله كـردم. اصغر هم خوب گوش داد
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد.
به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که
بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا».📜
کمی پایینتر اسم چند #گناه را نوشته
بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.
بعد رو کرد به مربیها و گفت:
«بیایید هر #شب چند لحظه کارها
مون رو بررسی کنیم و توی این بـرگه
بنویسیم.📝
ببینیم خدای نکرده چند باردروغ
گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم،
تهمت و بدبینی داشتیم یا نه،
کارهای خوبمون چقدر بوده.❤️
آخرِ ماه با یه نگاه به این برگه،حساب
کار دستمون میاد؛ میفهمیم چطور بندهای بودیم».📋✌️
#شهـید_اللهیار_جـابـری🌺
کتــاب بحر بی ساحل، ص 96
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰با عمل به حقایق بعثت میتوان به زندگی شیرین رسید 💠رهبرانقلاب: بعثت و وحی الهی، برای
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 #ماه_شعبان فرصت آمادگی ورود به ماه رمضان
💠رهبرانقلاب: ماه رجب، ماه شعبان، یک آمادگاهی است برای اینکه انسان در ماه مبارک رمضان -که ماه ضیافت الهی است- بتواند با آمادگی وارد شود. آمادگی به چیست؟ در درجهی اول، آمادگی به توجه و حضور قلب است؛ خود را در محضر علم الهی دانستن، در محضر خدا دانستن، همهی حالات خود را، حرکات خود را، نیّات خود را، خطورات قلبی خود را در معرض و محضر علم الهی دانستن؛ در درجهی اول، این مهم است.
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی به دو عالِم از نجف فرمود به سید حلاوی بگویید: اینقدر دلم را ن
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: خداوند، پیامبران را بشارت دهنده و انذارکننده فرستاده است
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
🌸 حسین آمد تا معنای بندگی و عشق را به جهانیان نشان دهد.
حسین آمد تا به یُمن وجودش خاک هم شفا بخشد.
حسين آمد تا کسی راه را گم نکند.
🌺 امشب دل حجت خدا غرق سرور است، اما شاید در این فکر است که ای کاش من هم عباس داشتم...
💐 ولادت #امام_حسین علیه السلام را محضر فرزند عزیزشان امام زمان و شما تبریک می گوییم.
@AhmadMashlab1995
•.•🌱😎💚•.•
پاســــدارا🇮🇷
بخور و بخواب زیاد دارند...:)
گلولہ مےخورند...⛓
آرامـ مےخوابند...😓
شہادتتنوشجونتون😍
#روزتونمبارڪقهرمانان✨♥️
@AhmadMashlab1995
#ماه_شعبان 🌙
#ولادت_امام_حسین {ع}😍
•🎂• حرف دل نوڪر↓
حسین است❤️
ارباب تولدت مبارک.•🎂•.
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🥀😔•• گُفتَنےنیست کِہگویَـــم زِفِراقَت بِہچِہحآلَم...🥀°• شہدارایادڪنیمباذڪر #صلوات🌸 #شه
بہ دلم لڪ زده
با خنـده ی تـو جـان بدهم
طرحِ لبخنـــدِ تـو
پـايـانِ پريشانے هاست...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید شو 🌷
سلام همسنگرےها
ادمینای محترم کانال های مذهبی
به مناسبت اعیاد شعبانیه طرح عیدانه و تبادل حمایتی داریم🙃
به دوستانتون خبر بدین😉
کانالتون با هر تعداد عضو که باشه باهاتون تبادل میکنیم در دو کانال:
@ahmadmashlab1995
@aah3noghte
ثبت تبادل با مراجعه به:
@salar31
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_4 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرون
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_5
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن"
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_5 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما س
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_6
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خواستگاری.
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟
ــ نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.
بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...
بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
نماهنگ #پوتین_سفید
یکی تو سنگر علم، ایستاده
یکی جبهه ش حوالی دمشقه
دلامون قرصه با رزمنده هامون
خدارو شکر، کارها دست عشقه❤️
#سیدرضانریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🌸🍃
@AHMADMASHLAB1995
🌸 قرص ماه در آسمان مدينه تجلی کرد و بنی هاشم صاحب قمر شد.
همان نازدانه ای که حیدر او را در آغوش کشیده و زمین و زمان بی تاب گرفتنِ گوشه ی قنداقه اش شدهاند...
🌼 زینب از راه می رسد، خوشحالی اش وصف ناشدنی است؛ برای در آغوش گرفتن برادر بی تاب است، اما ادب پیشه میکند در حضور حسنین.
🌺 علی اما لبخندی می زند و عباس را به دستان پُر مهر او می سپارد. و زینب بی اختیار دست های او را بوسه باران میکند. گویا از فردای این دست ها خبر دارد. دست هایی که علمدارند و حامی حسین؛ تا مبادا حرف امام زمان بر زمین بماند.
🔆 عباس روایتگر راهی است که به ظهور ختم می شود. و امروز هم این عباس ها هستند که پرچم را به مهدی خواهند رساند...
💐 ولادت #حضرت_عباس مبارک باد.
@AhmadMashlab1995
احمد مشلب 04.mp3
3.53M
🎤بازخوانی کتاب📗 #ملاقات_در_ملکوت زندگی و خاطرات #شهید_احمد_مشلب با صدای نویسنده🖍 #مهدی_گودرزی
✅قسمت چهارم ( #علاقه_به_خانواده )
#مجموعه_یک_بغل_گل_سرخ
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مقام معظم رهبری: انتظار به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان(عج) آماده کنیم....🌸
🌺 بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند / سالها، هجری و شمسی همه بی خورشیدند
🌸 تو بیایی، همهی ثانیه ها، ساعت ها / از همین روز، همین لحظه، همین دَم عیدند
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل
#شهید_حاج_ستار_ابراهیمی🌺
در گرماگرم عملیات کربلای چهار، در ساحل ام الرصاص مجروح افتاده بودم. از شدت آتش دشمن، هیچ قایق خودی نمی توانست بیاید این طرف رود. ناگهان دیدم قایقی از راه رسید و چند نفر لباس خاک یو پیشانی بند بسته از آن پیاده شدند.
شناختمش. ستار ابراهیمی بود. تا مرا دید و آمد چیزی بگوید، بی سیم چی اش گفت: حاجی جان! جنازه برادرتان صمد همین جاست. اگر اجازه بدهید با همین قایق برش گردانیم.
حاج ستار در حالی که بند کلاهش را در دستش گره می زد، گفت: نه. دوباره بی سیم چی من و منی کرد که حاجی گفت: هر وقت جنازه همه را برگرداندید، جنازه صمد را هم برگردانید. والسلام. دیگر هم در این موضوع چیزی نمی خواهم بشنوم!
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995