eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سوم یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم ت
اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم دوستن ما داریم؟ بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا دنبالش رفتم تا بهم یاد بده اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم ... یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر بشین رو تخت با تعجب نگاهش کردم چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن باال اخمام رفت تو هم _ چرا اونوقت؟ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد شما که الان خوب بودی اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم اه چقدر تشنمه ناله کردم _ آب یه هو دیدم اومد بالای سرم اه عین جن میمونه پسره بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه اه ولش بابا اصلا به من چه یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین بغض کردم از ضعفم حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم.... دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم .... همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت حالتون خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفین و هم به خاطر مسکنی که بهتون زدم فعلا توانایی ندارین خیلی تکون بخورین باید اثر مسکن بره تا بعد آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهارم اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ دیگه م
یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه بفرمایید بخورید با تعجب نگاهش کردم آبو گرفته بود جلوی دهنم پسره_ بخورید دیگه مگه تشنتون نبود سر به زیر گفتم _ چرا بیشتر آوردش نزدیک لبم آروم بدون اینکه نگاهش کنم شروع کردم به خوردن آب هر چند ثانیه مکث میکردمو دوباره میخوردم چون نه دوست داشتم و نه میتونستم یک سره سر بکشمش ....حین خوردن چشمم افتاد به اسمش روی لباس پزشکیش طاها شمس ...هوف بالاخره تموم شد سرمو بلند کردم داشت نگاهم میکرد _ ممنون یه لبخند زد _ خواهش میکنم فکر کنم قیافم شده بود علامت سوال که خندش گرفت و زد زیر خنده چیه چرا اینجوری نگام میکنید خنده کردن بهم نمیاد؟ همینجور با دهن باز و چشمای گشاد شده از تعجب داشتم نگاهش میکردم وقتی قیافمو دید دوباره زد زیر خنده حالا نخند و کی بخند یه دفعه به خودم اومدم وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم _ به من میخندین؟ چند ثانیه دیگه خندید و وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم خودشو یکم جمعو جور کرد ولی هنوز آثار خنده تو صورتش معلوم بود انگار داشت به زور خودشو کنترل میکرد اما قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت من میرم یه چیزی بیارم بخورم شما هم اینجا بشین تا خوب بشین با اخم به رفتنش نگاه کردم _پسره ی سه نقطه ،بی ادب ،بی تربیت ،بی نزاکت .......خر هشت پا همینجور داشتم اینارو پشت سر هم بهش میگفتم که یهو دیدم صدای قهقهه خنده ی یه نفر میاد. برگشتم سمت در دیدم این دکتر شمس با خوراکی های تو دستش هی بالا و پایین میره و داره غش میکنه از خنده با جدیت گفتم _ بسه دیگه ساکت شد و قیافه ی عادی به خودش گرفت اومد جلوتر و یه نایلون که فکر کنم توش خوراکی بود گذاشت رو میزش اومد کنار تخت ایستاد و گفت میخواد معاینم کنه... بعدشم دستگاه فشارسنجو اورد و فشارمو گرفت خب حالت بهتر شده بیایید اینارو بخورید چیزه دیگه ای اینجا پیدا نمیشه دیگه به همین قناعت کنید. یه کیکو آب میوه پرتقالی اورد بازشون کرد گرفت طرفم یکی هم خودش برداشت _ ممنونم دکتر شمس_خواهش میکنم از کی قلبت اینجوریه؟ نگاهش کردم بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم _ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی الان چند ماهی میشه که دارو میخورم. باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم _ سرمو به علامت باشه تکون دادم بهتر که شدم بلند شدم برم ولی با حرفاش مجبورم کرد برم تو اتاقی که نوار قلب میگرفتن و از یکی از پرستارای خانم خواست همین الان ازم نوار بگیره تا لباسمو پوشیدم اومدم بیرون دیدم داره به نوار قلبم نگاه میکنه جلوش با فاصله ایستادم سرشو بلند کرد گفت نوار قلبت هیچ مشکلی نداره باید یه اکو هم بدی که مطمئن بشم _ باشه میشه زودتر آموزشو شروع کنیم؟ البته حتما بعد از اینکه یکم باهم کار کردیم وقت خونه رفتن شد از دکترشمس خداحافظی کردم رفتم پیش سارا و فاطمه لباسامونو عوض کردیم راه افتادیم سمت ایستگاه با تاکسی رفتیم خونه _ سلام مامان_ سلام اومدی! خسته نباشید _ ممنون رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم اومدم بیرون دستو صورتمو شستم بعدم حمله کردم سر غذا از گشنگی داشتم میمردم خب غذامم که خوردم حالا چیکار کنم؟ اممم خب تلویزیون نگاه میکنم تلویزیونو روشن کردم همینجور کانال هارو عوض میکردم اما هیچی که هیچی _ اه اینم که هیچی نداره دوباره کنترل تلویزیونو برداشتم رفتم تو قسمت آهنگام پوشه ی حامد زمانیو آوردم و آهنگ محمد رو انتخاب کردم عاشق این آهنگش بودم ..................... محمد مقتدای اهل عالم محمد مصطفای آل آدم محمد رحمة للعالمین است رسول آسمانی بر زمین است... اخییی خیلی اروم شدم اصلا کیف کردم، عجب آهنگیه حالا خوبه هزار بار گوش دادمشا بازم ذوق میکنم یه چند ساعتی همینجور گذشت تا اذان مغرب زد و رفتم نمازمو خوندم بعد اومدم شروع کردم به غذا درست کردن اخه این چندوقت دارم کم کم غذاهارو درست میکنم تا یاد بگیرم غذا هم خوردیم یکم کتاب خوندم گرفتم خوابیدم ............................ امروز دومین روزیه که میایم بیمارستان دیروز که روز اول بود اونهمه اتفاق افتاد امروزو خدا بخیر کنه همینکه جلوتر رفتیم دیدیم دکترطاها شمس داره از جلومون میاد این سمت @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_پنجم یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه بفرمایید بخورید با تعجب
دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه اخمی کردم و گفتم _ اه چی میگی سارا چیکار مردم دارین سارا_ هیس اومد ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به دکتر شمس نگاه کردیم چهرش متعجب بود انگار چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمام خیره شد اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده اون دوتاهم که چادری نبودن سلامی کرد ما سه تاهم سلام دادیم ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم خندش گرفت و گفت چه هماهنگ دکتر شمس رو به من گفت خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعلا و رفت اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم _ بچه ها بیاین بریم دیر شد رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود چه قشنگ شدم!خندیدم ویه چشمک برای خودم تو اینه فرستادم اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه هم شال صورتی چرک سرش کرده بود یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن در زدم رفتم تو سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان حس پزشک بودن به خودمون گرفته بودیم... به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت یک ربع به 7 صبح بود رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن صدعفونی میکنن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو لبم _ بچه ها میاین سر سره بازی سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟ یه لبخند دندون نما زدم _ آره چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم ساراباز این دیوونه شد فاطمه_ خدا شفا بده یه صدایی اومد دارین چیکار میکنین؟ بووم محکم خوردم زمین داد زدم _ آی یهو گفت یاحسین صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم چی شد یه چیزی بگین حالتون خوبه؟ چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم دکتر طاها شمس بود تو دلم گفتم ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی دوباره گفت خانم زارعی. زینب خانم. زینب خانوم ؟ چتون شده چرا جواب نمیدین؟حالتون خوبه؟ به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله میکردم دکتر شمس گفت یا خدا اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم _ به من دست نزنيد نامحرمین من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم گفتم نه دوستام کمکم میکنن به اورژانس بردن منو خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن وقتی حالمو دید داد زد دکتر زن نیست یک ساعت دیگه میاد بزارید معاینتون کنم با همون حالم سرمو به علامت رضایت تکون دادم و اومد معاینم کرد گفت باید عکس بگیریم وپرستار رو صدا زد صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر زود یه برانکارد بیارین اینجا دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش الان چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس دکترشمس هم که ماشاالله داره دوباره اومده ورِ دلِ من من موندم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد خب خداروشکر کمرتون چیزیش نشده فقط چون محکم خوردین زمین خیلی درد داشتین @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_ششم دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه ا
هنوزم درد دارم بله همون. به پرستار میگم براتون مسکن بزنه ان شاالله دردتون خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم براتون تا گفت مسکن سکته کردم با ترس آب دهنمو قورت دادم _ آمپول؟ همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد آره آمپول همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود میگم چیزه دردم خوب شد سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد از آمپول میترسین _ ن..ن..ن..نه _ بله از حرف زدنتون معلومه. ولی به هر حال باید بزنید _ نمیشه سرم بزنم؟ نه رفت بیرون ای خدا من از دست این بشر سر به کدوم بیابون بزارم آمپول نمیخوام خدا من میترسممم همینجور داشتم با خدا حرف میزدم که یه پرستاره خانم اومد تو هرچی گفتم آمپول نمیخوام محلم نداد و زد اینقدر دردم گرفت که خدا میدونه انگار ارث باباشو بالا کشیدم همچین با غرض زد طبق معمول که وقتی آپول میزدم بی حال میشدم دوباره بی حال افتادم رو تخت الان به جای کمرم درد آمپول زده رو هم داشتم و شروع کردم به نفرین _الهی دستت بشکنه. الهی خدا لعنتت کنه طاها. الهی بری خونه غذا نداشته باشی از گشنگی تلف شی. الهی که تو قهوت مرگ سوسک بریزن. الهی که یهو دیدم دکتر شمس باخنده میگه تموم نشد نفریناتون؟ خجالت کشیدم یه چشم غره بهش رفتم سرمو برگردوندم با کمال متانت و وقار ! اومد نشست رو صندلیه کنارم @AhmadMashlab1995
8 خرداد ماه🍃🌸 سالروز تولد شهیده زینب کمایی مبارک باد دختری که بخاطر حجابش، منافقین با چادر خودش خفه اش کرده و به شهادت رسوندنش مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت می‌کند: زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن،  خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام. دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و بی‌صدایش، به یاد گریه‌های او در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت. زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد. 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط امام خامنه ای: اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لاَ تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَهً إِلاَّ حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و هر گاه مرا در نظر مردم به درجتى فرا مى‏برى به همان قدر در نفس خود خوارم گردان‏ وَ لاَ تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلاَّ أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّهً بَاطِنَهً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا و هر گاه مرا به عزتى آشکار مى‏ نوازى به همان قدر در نفس خود ذلیل گردان. نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💔🍃~• 🥀 من‌دلتنگم‌... شب‌وروزما‌فکرحرم‌ میدونی‌پرکرده آقا..⁦:^)⁩ ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
✨ •|استـآدپناهیـاݩ|• ڪسی‌ که‌ از‌ خدا نترسه؛ خدا اونو از‌ همــه‌چی‌ مۍترسـونه... :)🥀
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•|با قطعه‌ای ز چادر خاکی مادرت بالای خیمه گاه تو پرچم گذاشتند وقت ظهور چه شرمنده میشوند آنان که در د
بـا ندبـہ مـا نیامدے😭 حـرفـے نیسـت💔 یڪ جمـعــہ تـو ندبهـ ڪن🌱 کهـ مــا بـرگـردیم ...😔 🌴 💖اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج💖 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا💕 هرچے درست ڪنن میخوریم☺ حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست
♥️🌱 اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا طلب شهادت میکند.🌷 نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، ترڪ نمی‌شد.♥️دیگر تحمل نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع ڪردم.😔😶 به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری نماز شب بخونی، شهید میشی.💔 حتی جلوی نماز اول‌وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمی‌گفت....دیگر هم نخواند؛😞 پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟🤔 خندید و گفت : کاری‌و کہ بـاعـث ناراحتی تـو بشهـ تو این خونه انجام نمیدم.☺️ رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان(عج)هم راضیتره.🙃 بعـداز مدتی بـرای هم دعـا نمیکرد.😶 پرسیدم: دیگه دوست نداری بشی؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خـدا بـاید بشـهـ تا بهـ شهادت برسم ... گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟😢 لبخندی☺️ زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! راوی:همـسر شهـیـد 🌷 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید علی شاهسنایی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1364🌷 🍁محل ولادت:اصفهان🌷 🍁شهادت:10د
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید علیرضا بریری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:30فروردین سال1366🌷 🍁محل ولادت:بابلسر(باتردید)🌷 🍁شهادت:16اردیبهشت سال1395🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت: در سحرگاه مبعث نبي اكرم ساعت 1:30 بامداد روز پنج‌شنبه به همراه 12 آلاله ديگر از لشكر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتش‌بس منطقه خان طومان به آرزويش رسيد و همنشين مادر سادات فاطمه زهرا(س)‌ شد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 حرفـے، سخنـے👇🏻 @Banooye_mohajjabeh✨ join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
•جمعه‌شده‌است‌ومن •کارےبراےشمانکرده‌ام ... آقا‌جـان‌بیا...🌱📿 •گره‌ےکورظهور...🖐🏻♥️ 🤲🏻 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هفتم هنوزم درد دارم بله همون. به پرستار میگم براتون مسکن بزنه ان شاالله دردتون
دکتر شمس برگشت سمت من و با خنده گفت با این آمپول ادب شدین منم با اخم برگشتم سمتش اینجوری نگاه نکنید تقصیره خودتون بود از بس شیطونید. این آمپول براتون درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنید منم بهش محل ندادم چشمامو بستم کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد . . به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفون لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم ------------ یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم نداره چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده بالاخره میبینمش خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم که باهاش دردو دل کنم دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره اهنگ رو قطع کردم بلند شدم جلوی آینه وایستادم صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود عادتم بود هروقت گریه میکردم این شکلی میشدم قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم رو عکسش دست کشیدم _ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون ساعت 2 شده بود رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هشتم دکتر شمس برگشت سمت من و با خنده گفت با این آمپول ادب شدین منم با اخم برگش
زینب زینب یهو از خواب پریدم مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟ به ساعت نگاه کردم _ وای خواب موندم واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن _باشه باشه سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت حیاط میدویدم موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم میدونم الان میخوان کلمو بِکَنن از دور دیدمشون دست تکون دادم اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کال روشو برگردوند رسیدم بهشون سلام بچه ها سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی _ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد با یه ربع تاخیر رسیدیم رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن _ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون حواسشونو جمع کردن سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون همچین یواش رو نوُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو بزنیم خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟ یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم آروم و با ترس برگشتیم خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود زمزمه کردم _ الان میخورتمون سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد _ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟ آه کشیدم _ بله دکتر شمس _ اینجا چه خبره؟ همه برگشتیم سمتش سلام _ ما هم سلام کردیم و گفتم خبری نیست شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟ _ بله روره آخره گفت چه زود گذشت بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم _با اجازه رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم اون دوتا هم پشت سرم اومدن در زدم @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نهم زینبزینب یهو از خواب پریدم مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟ به ساعت نگاه
دکتر شمس گفت بفرمایین رفتم تو که سرشو بلند کرد بفرمایید بشینین نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید 2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم _ ببخشید شما تخصصتون چیه؟ با تعجب سرشو بلند کرد و گفت یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدین؟ لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب سوالتون من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟ سوالمو به زبون اوردم _ چرا مریضارو معاینه نمیکنید؟ گفت راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر _ پس چرا لباس پزشکی میپوشین و تو اتاق مدیریت نیستین؟ خب تو جواب سوال اولتون باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم _ آهان راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید من گفتم _ نمیخوایم شروع کنیم؟ گفت چرا چرا همین الان و رفتیم برای آموزش ................................... بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از دکتر شمس خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون به زور لبامو از هم باز کردم مثلاً بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند و گفتم _ مبارکه میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلمو بشکنم @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بـا ندبـہ مـا نیامدے😭 حـرفـے نیسـت💔 یڪ جمـعــہ تـو ندبهـ ڪن🌱 کهـ مــا بـرگـردیم ...😔 #یاایهاالعزیز🌴
عمرێ اسٺ بہ دنبال توام نیسٺ نشانے^^ اے خوب‌تر از خوب‌تر از خوب کجایے...؟💛 🌱 🌴 💝اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج💝 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♥️🌱 #یـاد_شـهـدا اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا طلب شهادت میکن
💕✨ 🌸🌷 هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان دعوایشان شده بود، موهاے هم را مے کشیدند، گفت: آماده شان کن ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده است. گفت: نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے!؟ 🍀 @AHMADMASHLAB1995