🍃🌸
« از خصوصیت شهید می توان بہ " تبسم "
و " خنده بر لب " در ڪنار مأموریتهای سختی ڪه بہ او واگذار میشد اشاره ڪرد ؛ »
« حسن خلقی در وجود شهید وجود داشت ڪه مثالزدنی است و بہ قولی شهید محمدی " بمب روحیہ " در " شرایط سخت ڪاری " بود .»
شهید مدافع حرم ...
#شهید_جواد_محمدی
#سالروز_شهادت
شهدا را یاد کنیم با صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@Ahmadmashlab1995🌸🍃
#عاشقی_دردسری_بود...
#نمےدانستیم
در طلاييه سه شهيد پيدا كرديم
پاهايشان با سيم تلفن
كلاف شده بود
و دستهايشان از پشت
بسته شده بود
🔺 خاك ها را كنار زدند متوجه شدند استخوانهاي سينه و جمجمه
اين بچه ها روي زمين
كتاب شده است
🔺بعد معلوم شد كه دست و پاي اين شهداي عزيز را
قبل از شهادت بستند
كنار هم خواباندند
🥀 با شني تانك از روي سينه و جمجمه بچه ها رد شدند...
❓اين نوع جان كندن آسان است ؟
❓كه انسان تقاضاي بازگشت كند؟
✅ اينجا سِرّي در كار است كه
چنين جان كندن بسيار سخت و دشوار دوباره طلب مي شود....
راوی:
#حسن_جوشقانيان
🕊 @AhmadMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_هشت از زبان محمد: وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_نه
الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو
زدم
خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار
باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه
اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم
بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت
_ مریم؟ اون کوله رو ببین
برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد
_قشنگه؟
مریم_ آره خیلی قشنگه
برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون
یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم
گفتم خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟
مریم_نه تموم شد
_گفتم پس بریم یه چیزی بخوریم
هردو همزمان_ ذرت مکزیکی
گفتم بدو بریم که ذرت خونم کم شده
با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن
تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم
تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد
حساب کردیم اومدیم بیرون
زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون
_مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم
مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم
گفتم مریم جونم بیا بریم دیگه
مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن
گفتم آخ جون. عاشقتم
خندید
رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم
رسیدیم خونه ی مریم اینا
مریم_ کاری نداری؟
گفتم نه. پس هفته ی دیگه میبینمت
مریم_ باشه. خداحافظ
منم خداحافظی کردم
رفت تو درو بست
چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون
این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بلاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند
برام چند قرن گذشت
ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8
تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم
به نازنین پیامک دادم که تو راهم
اونشب که رفتیم خونه ی آقا طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت
داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد
ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه
یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت
لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم
همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر
منو فاکتور بگیریم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_نه الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفت
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی
بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم
گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه
مریم_ کوفتِ مَری آدم باش
گفتم اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن
مریم_ البته از فرشته داریم تا فرشته
گفتم تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو
مریم_ برو بابا
گفتم مریم کدوم طرف باید بریم
مریم_ نمیدونم
گفتم بیا از یه نفر بپرسیم
دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر
کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس
اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو
من :گفتم تو در بزن
مریم_ اصلاً حرفشو نزن
من: اه مریم
میدونستم هرچی بگم فایده نداره،
در زدم و بعد بازش کردم
سرمو بردم داخل به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست
یه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما
داشتم آب میشدم از خجالت
به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اون همه چشم رفتیم داخل
دنبال جا گشتیم همه پر بودن
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به....
خودش بود
آقامحمد بود داداش دکتر طاها شمس
ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من
ابروهای اونم بالا رفتن
یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم
چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار آقامحمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن
سرگردون به مریم نگاه کردم
گفتم مریم فقط اونجا خالیه
بهش نشون دادم
مریم_ خب حالا بریم بشینیم
دو نفری رفتیم همون سمت
من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه آقامحمد
مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که آقامحمد برگشت نگاهم کرد
گفت:بفرمایید بشینید
گفتم: ببخشید
اروم نشستم
گفت: خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
و گفتم سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
گفتم ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین گفت ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
گفتم آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
کنارم رو صندلی
نازنین گفت محمد کنارت نشسته؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم گفتم وااو مَری اینجا چِگَدر بزرگه مریم_ کو
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_یک
نازنین پشت گوشی جیغ کشید گفتم آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم آقامحمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و آقا طاها اومد
گفتم ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
گفتن استاد اومد. فعلاً خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به آقامحمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به آقامحمد
و گفت محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شد
از جام بلند شدم
زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم بلند شد مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1- بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2- هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3- از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4- موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همه چیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش
استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الانم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مُردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به آقامحمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
من:فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
من:نمیدونم والا
برگشتم سمت آقامحمد و گفتم ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟
دوباره برگشت سمتم بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
گفتم:سلف کجاست؟
گفت: تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
گفتم:باشه خیلی ممنونم
گفت:خواهش میکنم
گفتم: مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که آقامحمد گفته بود
تو راه مریم راجع به آقامحمد پرسید که براش توضیح دادم
گفتم:اوو ماشاالله چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم آقامحمد بود
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید بابک نوریهریس😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:۲۱مهر سال۱۳۷۱🌷 🍁محل ولادت:گیلان_رشت🌷
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید نعمت الله واحدی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:1فروردین سال1378🌷
🍁محل ولادت:افغانستان🌷
🍁شهادت:4فروردین سال1396🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ای عشق! از این قفس رها ڪن ما را بادست شهادتت سوا ڪن مارا ای مردِ مدافـعِ حرم هاے دمشق! در سنگر و
🌸🍃
گفتمش بي تو دلم مي گيرد !!
گفت با #خاطره_ها خلوت كن..
گفتمش خنده به لب مي ميرد
گفت با #خون_جگر عادت كن...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
زندگیبیتودردیست
کهدرماننمیشود...
عمیق
قدیمی
جانفرسا..!
نمیآییطبیبدردهایمان...؟!
#اماممهدیجانمان❤️
#امام_زمان🍃
#باز_هم_جمعهای_بیتو💔
✅ @AhmadMashlab1995
ڪربلا خانہ مایے و همین دورے تو
سر مـا دلـشـدگانٺ چہ بلایـے آورد
من ملَڪ بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد و دمـش گـرم چہ جایـے آورد
#سلام_آقا
#یاحسین
#صباحکم_حسینی
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
🌿توسل به امام زمان
مادر بزرگوار شهید توکلی، میگوید:
«حبیبالله، دوران نوجوانی و جوانی پرحادثهای داشت. حتی چندینبار هم طعم مرگ را چشید.»
تصادف شدید در خیابان و همچنین غرق شدن در دریا نمونههایی از حادثههای پرخطر این شهید بود.
یک روز حبیبالله حالش بد شده و بیماری سرخجه گرفته بود و بر اثر شدت بیماری در حال جان سپردن بود. مادر شهید توکلی میگوید من باور نداشتم و از خدا خواستم که حبیب را به من بازگرداند.
مادر حبیبالله دست به دامان صاحبالزمان (عج) میشود و با امام خود عهد میبندد که پسرش را تا وقت سربازی به او برگرداند و بعد از آن در راه خدا تقدیم کند...
📚موضوع مرتبط :
#شهید_حبیب_الله_توکلی
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
#سالروزشهادت
@ahmadmashlab1995🌸🍃
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#این_صاحبنا؟! #این_امامنا؟! #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️ @AHMADMA
السلام علیک حین تصبح...
میگذرید و میگذرم...
شما مهربانانه از گناهانم
و من #غافلانه از نگاهتان
و چقدر درد دارد
تکرار این #گذشت_ها ....
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
May 11
✨🍂ما اَضْـيَقَ الْطــُّرُقَ
عَلـیٰ مَنْ لَـمْ تَـڪُنْ دَليـلَـهُ
چہ >تنگ🍃< استـــ راههـا
بر ڪسـيکـه #تو راهنمایش✨ نباشے...
#مناجـات🤲
#توخداےمنے
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• بـہ ایـن اصل☝️خیلی #اعتقاد داشت ڪه اگه #واقعـاً کاری رو بـرای خ
#سیره_شهدا
✨رفتارشان را توی هیئت🏴 برانداز میکردم. یکسره با هم میپریدند و حسابی جفتوجور بودند.💞 رفاقتشان رگوریشه داشت. محمدحسین و رفقایش آخر هیئت 🏴میماندند و با بچهها قاطی میشدند. میآمدند کفشها👞 را واکس میزدند. کار کوچکی بود، ولی بهچشم من خیلی بزرگ میآمد.🍃 دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم. وسیله داریم یا نه. اینکه کسی پیاده 🚶از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. محمدحسین میگفت: «اینها ماشین🚗 ندارن، تکتک برسونیدشون».
#همسرشهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نعمت الله واحدی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:1فروردین سال1378🌷 🍁محل ولادت:افغانس
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید رضا دامرودی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:سال1367🌷
🍁محل ولادت:سبزوار🌷
🍁شهادت:25مهرماه سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی و بر اثر اصابت تیر به ناحیه سر به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
پ.ن: به نظرم اگر خودتون برید و نحوه شهادت شهید دامرودی رو بخونید بهتره...🌹
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
غروب شیطان بزرگ نزدیک است... #افول_آمریکا @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~✨🌱~•
#شهیدابومهدیمهندس🌸
آمریکابهدستترامپ
انشاءاللهخرابمیشود✌️🏻✊🏻
خونمظلوممیجوشههمینه..😌
#افول_آمریڪا💣
✅ @AhmadMashlab1995
#
" وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... "
{وچهخوشبختممنڪهتـورادارم..}
#ـحسینــــــــــعجـــــــانم♥️
الان یهویےسلـام بدیم بہ آقامون 😍
🥀@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_یک نازنین پشت گوشی جیغ کشید گفتم آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره ف
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_دو
همه ی وسایلام بااون برخورد اتفاقی پخش زمین شده بود خم و شد برشون داشت بلند وشد و گرفت سمتم و عذر خواهی کرد نگاهش کردم آقا محمد بود
منم در جواب گفتم
خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم از خجالت
آب شده بودم
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
من:به من چه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
من: مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه نميدونم چرا چادری نیست تا حالا نشده در مورد حجاب و چادری شدن باهاش حرف بزنم ...
با هم رفتیم نمازخونه رو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی تجدید وضو کردم
مریم وضو گرفت و بعد رفتیم داخل نمازخونه
چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر سر کرد و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازمون تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن
اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم گفت تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم گفت چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان آقا محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
و گفت خواهش میکنم
پشت سرم اومد داخل و درو بست
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_دو همه ی وسایلام بااون برخورد اتفاقی پخش زمین شده بود خم و شد برشون داشت ب
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_سه
رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم
کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت
ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد
زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم
....
یک ساعت بعد خونه بودم
خیلی گشنم بود عصرونه خوردم تا شام آماده بشه
بعدم رفتم درسای امروزو خوندم چون حوصلم سر رفته بود
یک روز درمیون دانشگاه داریم یعنی پس فردا
الان درس بخونم فردا هم که بیکار هوراا
دو ساعت بعد
آخیش تموم شد...خسته شدم اینقدر درس خوندم
یه فکری به سرم زد
گوشیمو برداشتم پیامو نوشتم
سلام نازنین جون خوبی؟ چه خبر؟ اقا طاها خوبه؟
2 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ خبر سلامتی. طاها هم خوبه سلام میرسونه تو چه خبر؟
دوباره تایپ کردم
تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟
نازنین_ هیچی بیکار چطور؟
دوباره نوشتم: هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده
نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه
پیامک بعدی:باشه بگو اگه قبول کرد منم به مامانم میگم بابام که نمیاد ما دوتا تنها بودیم گفتم بریم یه جایی
نازنین_ باشه چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم
پیامک بعدی:باشه منتظرم
مامان صدام کرد
مامان:زینب؟ بیا شام
گوشیو گذاشتم رو میز کنار تختم
رفتم شام خوردم ظرفارم جمع کردم 20 دقیقه بعد برگشتم تو اتاقم
نشستم رو تخت و تکیه دادم
گوشیمو برداشتم باز کردم پیام اومده بود از طرف نازنین
نازنین_ زینب جونم طاها قبول کرد گفت اتفاقا مونده بودم فردا چیکار کنم
براش نوشتم
:
میشه ساعت و محلو بهم بگی که با ماشین هماهنگ کنم؟ میخوام به مامانمم بگم. راستی نرگس جون مامان آقا طاها و
اقای شمسم میگین بیان؟ دوست دارم دوباره ببینمشون
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_سه رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوش
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_چهار
۵ دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم
اولاً بهش بگو آبجی خانم مگه من مُردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب خانوم اینا بریم
گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در
خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم
منم نوشتم:عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون
استیکرخندید و فرستاد و در کنارش نوشته بود:چشم حتما
گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا
بریم غریبن و......
بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا
یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه
نیم ساعت بعد برگشت 4تا نایلون دستش بود
پریدم تو نایلونارو نگاه کردم
چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه
مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا
گفتم:دستت درد نکنه بابایی
پریدم بوسیدمش
بابا خندیدو اونم بوسم کرد
شروع کردم به درست کردن
2 ساعت بعد تموم شد
مامانو صدا زدم بیا ببین خوبه؟
مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد
و گفت: قیافش که خوبه
یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین
لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی خوبه
و گفت 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن
گفتم چشم
از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون
خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم
و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله
ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد
لباسامم آماده گذاشتم
رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم
......
با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدارشدم
سلام ساعت چنده؟
بابا_ سلام دختر گلم الان اذان میگن
یه خمیازه کشیدم و بلند شدم مامان هم بیدار شده بود داشت از اتاق میومد بیرون
رفتم وضو گرفتم اومدم نمازمو خوندم.
بعد دو ساعت صبحانه خوردم بعدشم رفتم به مامان کمک کردم میوه و این چیزارو که برداشته بود
باهم گذاشتیم تو سبد
مامان ماکارانیم گذاشت گرم بشه
ساعت 7 شده بود رفتم لباس بپوشم
مانتو آبی آسمانیم که خیلی خیلی قشنگ بود با شلوار لی آبی تیره و شال همرنگشو پوشیدم
کوله و کتونیمم همونایی که مدل لی هستن انتخاب کردم
کاملا که آماده شدم به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه به 8
سریع رفتم بیرون دیدم مامان آمادست چادرمم سر کردم سبدو برداشتم از پله ها بردم پایین
اووف نفسم در اومد
دوباره اومدم بالا کولمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود
سریع جواب دادم
الو سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم ما رسیدیم محلتون
باشه عزیزم ما آماده ایم االن میایم جلوی خونه
نازنین_ باشه
گوشیو قطع کردم به مامان گفتم بیاد پایین خودمم رفتم سر کوچه که راهنماییشون کنم آخه وسیلمون زیاد بود نمیشد
اینهمه راه دوتایی بیاریمشون
رسیدم سر کوچه همزمان دیدم
رسیدم سر کوچه همزمان دیدم یه ماشین داره میاد جنسیس کوپه بود. نمیدونستم خودشونن یا نه دقت که کردم دیدم
پشتشم یه ماشین شاسی بلنده
نزدیکتر که شدن آقاطاها و محمدو رو صندلی های جلو تشخیص دادم
تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومد
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَلِّنِی بِحِلْیَهِ الصَّالِحِینَ وَ أَلْبِسْنِی زِینَهَ الْمُتَّقِینَ فِی بَسْطِ الْعَدْلِ
اى خداوند!مرا سیماى صالحان ده و جامه پرهیزگاران:در گستردن عدل
وَ کَظْمِ الغَیْظِ وَ إِطْفَاءِ النَّائِرَهِ وَ ضَمِّ أَهْلِ الْفُرْقَهِ وَ إِصْلاَحِ ذَاتِ الْبَیْنِ
و فروخوردن خشم و خاموش کردن آتش دشمنى و به هم پیوستن تفرقه جویان و آشتى دادن خصمان
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب: اینکه یک پلیسی با خونسردی ، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاهپوست
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب: اینکه یک پلیسی با خونسردی ، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاهپوست و نگه دارد و فشار بدهد تا جان بدهد، چیز جدیدی نیست؛ طبیعتِ آمریکایی این است؛ این کاری است که آمریکا با همه دنیا تا حالا میکرد. ۹۹/۳/۱۴
💻 @AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ
بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے
اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#نثارشادیروحطيبهشهيدانفاتحهوصلوات 🕊
🥀| @AmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ڪربلا خانہ مایے و همین دورے تو سر مـا دلـشـدگانٺ چہ بلایـے آورد من ملَڪ بودم و فردوس برین جایم بود آ
🔻وقتی که امام معصوم میگوید: لا یوم کیومک یا اباعبدالله
دیگر تکلیف بر همه ما روشن است...
یعنی هیییچ روزی شبیه روز تو نیست، حسین...
هیچ دردی بزرگ تر از درد تو نیست حسین....
و هیچ کس...
هیچ کس شبیه تو در دو عالم نیست.....
عزیزدردانهٔ خدا، یا اباعبدالله...
سلام بر تو و بر هر روز و لحظهای که یاد تو در آن زنده است.
#سلام_آقا
#یاحسین
#صباحکم_حسینی
@AhmadMashlab1995