فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرتآقا♥️
- اینایی که نوشتین دستتون
گرفتین کوچیکه نمیتونم ببینم!
یکے از دانشجوها :
آقا نوشتن جانم فدایِ رهبر🤩
حضرتآقا:خدانکنه :)
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دِلے ڪه با خُدا باشد عاشِق مےشَود شُهدا دِل را به خُدا سِپُردَند تا عاشِق شُدهاَند...♥️ #شهید_احم
نمے دانم چرا!
بین این همہ شهید
پیلہ ڪرده ام به تو شاید
فقط با تو پروانہ مےشوم...
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_سوم وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف ه
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_چهارم
حتی اجازه نمی دهد من وعمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مراعازم کربلا می کند !
خوشبخت تر ازمن در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوارکه کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم : هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام).
پشت سرحامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد :
-سلام اقاسید ! احوال شما ؟
-به آقاحامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟
-نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم.
لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار باحالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد : خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن
حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم وهنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد...
-حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تااونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم ....
روحانی جوان دست برچشمش می گذارد :
-چشم آقا حامد ، نگران نباش ....
مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند ویکدیگر را دراغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند وهمان جواب را می گیرد :
-چشم اخوی ، عین خونواده خودم...
این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وامیرویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم رامحکم درهم می کشم و بادلخوری می گویم : نمیای باهامون؟
حامد دلجویی می کند : چرامنم میام کربلا...
بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تابیشتر توضیح دهد...
-من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هرسال برنامه امون همینه !
عمه گله مندانه می گوید : من فکرکردم امسال نمیری که با ماباشی !
حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟
-حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی !
-چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_چهارم حتی اجازه نمی دهد من وعمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_پنج
عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکارکنم از دست تو ؟
حامد می فهمد که دل عمه به دست امده ، خوشحال دست به آسمان بر می دارد و می گوید : دعا ! دعاکنید مامان ، بلکه منم آدم بشم !
کوله پشتی را دستم می دهد و می گوید ـ: به حاج اقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن ، کاروانشون خیلی کار درسته .
باعمه دیده بوسی می کند وعمه به خدا می سپاردش ، اما من هنوز از دستش دلگیرم ، می داند چطور دلم را به دست اورد ، بالحن نرم وملایمش نازم را می کشد :
-ابجی حوراء.....نمیای خداحافظی گلم؟ یه وقت شهیدشدما!
این حرفش باعث می شود از کوره در بروم ، اوحق ندارد شهید شود ، دیرامده و نباید زود بره . باعصبانیت می گم : توشهید نمیشی بااین کارات !
حامد جلوی خنده اش را میگیرد وبه دلجویی ادامه می دهد : باشه ، حالاهنوز قهری؟
جواب نمی دهم دست به سینه ، رویم را برمیگردانم ، ناگاه انگشتان کشیده اش را زیرچانه ام حس میکنم ، صورتم را به سمت خودش میکشد و بوسه ای بین ابروهایم می نشاند : ببخشـــــید !
صورتم داغ می شود ، جلوی این همه ادم زشته چه کاری بود ؟ باصدایی خفه جیغ میزنم :
-زشته جلوی مردم....
-زشت داعشه ! نه ماکه میخوایم ابجی مون باهامون اشتی کنه ! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم ؟
خنده ام میگیرد : باشه بابا حلالت کردم....
مظلومانه می گوید : دعام کن ....
دلم برایش می سوزد ، اما باید ادب بشود ، بی اعتنا می گویم : توهم همینطور .
ادامہ دارد .....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_پنج عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکارکنم از دست تو ؟
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_ششم
بلاخره راهی می شویم برای خروج از مرز ، خودش هم نگران است که دائم سفارش هایش را تکرار می کند ، ازهم جدامی شویم وحامد راه اهواز را در پیش می گیرد اما من دیگر فکر چیزی حز دلارام نیستم....
اینجا، جای همه دنیا خالیست ، اینجا مرقد صدای عدالت وانسانیت است ، اینجا جاییست که من ومامعنی ندارد ، زمان ومکان معنی ندارد ، دنیا واخرت ندارد ، اینجا فقط اوست ....... شاه نجف.... شاه نجف که نه ، شاه شاهان عالـم!
شاه شاهان روبروی من نشسته و می شنود پیش از انکه بگویم ، می دهد قبل ازاینکه بخواهـم ، این بابای مهربان به رسم همیشه یتیم نوازی می کند و مرهم می شود بر زخـم هایم...
واوست که راهی امان می کند به سرای حسین (ع) راهی شدن همان ومجنون شدن همان ، مردم دنیا دنبال چه می گردند ؟ عدالت ؟ صلح؟ انسانیت ؟ همه اینجاست...
جایی که عشق علی (ع) وفرزندش باشد ، مدینه فاضله است . اینجا سرزمینی است که عشق برآن حکومت می کند و قانونی جز عشق ندارد ، برای همین است که پیرزنی التماس می کند هرچه دارد را به زائران ببخشد ، برای همین است که خانم و اقای دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند ، همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی ، درسرزمین عشق دنبالت می دود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد ! اینجاهرکس با هر شغل و پست ومقامی آمده نوکری می کند ، زباله جمع می کند ، چای تعارف می کند ، پای زائران را می شوید ، وچه شغلی بالاتر از نوکری در آستان ؟ چه حرفه ای شریف تر از گدایی در بارگاه کـرم؟
همه هستند ، آسیایی ، آفریقایی ، اروپایی ، امریکایی ، مسلمان ، مسیحی ، یهودی ، شیعه ، سنی و.... اینجا میعادگاه انسان است ، نه قوم وقبلیه نژاد و مذهب اینجا برترین ها باتقواترین هایند ، چقدر شبیه محشر اسـت اینجا! ازشرق وغرب آمده اند ، جاری تر ای فرات و سوزان تر از نینوا ....
به قول آوینی : عالـم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(ع) است ....
واینجاست که می فهمم قلبم نمی تپد ، حسین حسین (ع) می کند ، با هر قدم شیداتر می شوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی .... آنجا سرتاپا عشق شده ای ! ....
نویسنـده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_ششم بلاخره راهی می شویم برای خروج از مرز ، خودش هم نگران است که دائم سفا
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_هفتم
جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکرکنیم ، این فقط حرف من نیست حرف حاج اقا کاظمی و علی اقا هم در جواب افراد کاروان همین را می گویند ....
شب اربعین است واز چهار گوشه جهان ، دور دایره دار طواف عشق جمع اند ، هرسو نگاه می کنم، اشک و آه پرچـم است ، سینه می زنند ، هردسته ای به شکل خودش ، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست ، کانون عاطفه و احساس ، کاش همه دنیا می دیدند عشق ما را ، بر سینه زدن ها را ، دویدن ها را ....
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود ، حالا چادرم خاکی خاکی است ، اصلا خودم به چادرم گل مالیدم ، یعنی خودم که نه ، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن هایی که می خواستند گل می مالید ، یک تشت هم گذاشته بود جلویش من را که دید ، پرسید:
-زینبی ؟
منظورش راهمان اول درست نفهمیدم ، بادست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت : زینبی؟
گفتم : اره به چادر منم بزن .
واوگل مالید به شانه ها و سرم ، مرا مانند حضرت زینب (س) کرد . فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست ، چون فشار مصبیت حسین (ع) را عمریست تحمل کرده ایم . عمه و بقیه کاروان راهمان ورودی بین الحرمین گم کرده ام،این هم مهم نیست چون می دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام ، اینجا امام، خود خود آدم ها را ازبین پرده های غفلت ودنیا بیرون می کشد ونشانشان می دهد ....
ساعت ۱۱شب است اما کسی قصدرفتن ندارد ، کم کم نگران می شوم ،همراه ها انتن نمی دهد ، دنبال کسی می گردم که کمکم کند ، یکی از خدام شاید ....
بادیدن مردی بالباس نظامی ، یاد حامد می افتم ، باخودم فکرمیکنم شاید حامد را بشناسد حس اعتماد باعث می شود بخواهم ازاو بپرسم ، اما نمی دانم چه بگویم ، عربی که من یاد گرفته ام ، باعربی عراقی زمین تا اسمان فرق دارد ، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم ،نمی توانم حرفش را بفهمم ، کلمات در ذهنم مرتب می کنم و جلو میروم : عفوا سیدی...انامفقوده....
لبخندش را پنهان می کند و سربه زیر می اندازد : ایرانی هستید ؟
لهجه اش عربی است ، جامیخورم ، بی توجه به من می گوید : اسم کاروانتون چیه ؟
-ابالفضل العباس ، اصفهان .
-روحانی کاروانتون ؟
-حاج آقای کاظمی
لب هایش کش می اید و بالحن احترام آمیزی می گوید : می شناسمشون ...ولی باید بمونم اینجا ، وایسید همین جا تایکی ازدوستانم بیاد ، اون میرسونه شما رو ....
تشکر می کنم و نفس راحتی می کشم ، باکمی فاصله ، منتظر می ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز می شوم ، برای اولین بار در عمرم ،دلم برای حامد تنگ شده واز رفتارم با او پشیمانم....
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد: خانم ! .....
برمی گردم و خشکم می زند از چیزی که میبینم....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←