eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
حب دنیا و حب خدا در یک جاۍنمۍگیرد؛ باید از یڪی از آنھا گذشت! -آیت‌الله‌حق‌شناس :)💔 @AhmadMashlab1995
شهید محمد هادی ذوالفقاری به گفته دوستانش یک شال «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند: یا زهرا اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده. چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، شب اول فاطمیه بود. هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند. اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان وادی السلام به خاک سپرده شد. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ تولد 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
اگـر یــڪ روز فـڪر💭 "شهـادت" از ذهنت دور شـد...🚶🏻‍♂ و آنــ را فــرامـــوش ڪــردے🥴 حـتـمـا فرداےِ آنـ روز را روزھ بگیـر...(: 🌸~ @AhmadMashlab1995
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 "نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم. اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟" به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او 🤢 حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده ، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا انتقالی یا اخراجی بگیریم 😉😅 یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ ، ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم، که دست آخر حاج عباس از همان پائین داد زد "اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین ، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم😌😂 نشد که نشد🙁😅 ✅ @AhmadMashlab1995
💥 جوانی عکس خودش را نزد حضرت امام(ره) فرستاد و گفت: آقاجان؛ یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید تا برایم کافی باشد، حضرت امام(ره) نوشت: {اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیه راجعون} ما مال خدائیم آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمی کند...♥️ ✅ @AhmadMashlab1995
نہ اینڪہ حرفے نباشد، هست، خیلے هم هست... اما عاشق‌ها مے‌دانند دلتنگے بہ استخوان ڪہ برسد مے‌شود سڪوت...💔 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
هم يرحلون إلى حيث الوجود أجمل والحياة أنقى وأطهر، فما عاد لهم صبر على دنيانا ولا عادت قلوبهم تتحمل شوق لقاء الحسين 《ع》 @AhmadMashlab1995
| °• هــدفـــ اســلام، تربیتـــ انسان عاقل نیستــ ؛ بلکـہ تـــربیتــــ استــ . 🌱 |شهید‌بهشتی| °•|♡ @AhmadMashlab1995
به ما خرده نگیرید ڪه چرا روز و شبمان لبریز از یادشهداست ڪه اگر یاد شھیدے در دل، خانه ڪرده نه از پاڪیِ دلِ ما... ڪه از لطف و عنایت شھیداست...☘ به ما اعتراض نڪنید ڪه چرا ثانیه هایمان را گـره زده ایم با یاد شهدا ڪه باور داریم اثرِ وجودیِ شھید، به اذن خدا بیشتر از زنده هاے انسان نماست... به ما خرده نگیرید...😔 بگذارید همین تنها دلخوشے رسیدن به شھادت در وجودمان ریشه ڪند جوانه بزند🌱 و با خونمان، سیراب شود... زیرا بر این باورم ڪه: 🙃🥀 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان 🔹 به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم. باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست. --- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم. --- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟ سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید. --- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند. --- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است. --- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم: 《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم: 《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود. سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود. --- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.‌ همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی. هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟ مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد. --- نه. --- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم. --- متشکرم. حالا بگذار بروم. --- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست. به سلیقه قنواء آفرین می گویم.‌من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده. برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده. خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو. گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی. من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد. تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 کسی نمی تواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهره ای نداری. چون همین گونه به دنیا آمده ای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود. سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: سخن دل نشینی بود. به من امیدواری می دهد. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی جلویت را نمی گیرم. وارد دارالحکومه شدم. در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا در آمدند. به پنجره ای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. قنواء آنجا بود. وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم. وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت: شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمده ای؟ او وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. حالا هم مرا شاهزاده ایرانی خطاب می کرد. گفتم: تو قوها را می خواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند. وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و به وزیر تعظیم کرد. --- قوها را دیر آورده ای. قبل از آمدن تو دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاهچال بیندازند. بعید میدانم از مرگ نجات یابند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد. در همین وقت، قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم. قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده است و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود. وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش باز گشت. --- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما سخت عصبانی است. --- کدورت میان پدر و دختر زود بر طرف می شود. تو به فکر خودت باش. --- حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پدرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و به دستور حاکم تا ساعتی دیگر در میان شهر به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنا براین هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند به مرگ محکوم خواهند شد. --- داستان جالبی است! تنها نقطه ضعفی که دارد این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: از خدا بترس. تو بهتر از هرکس دیگر می دانی که همه ما بی گناه هستیم. مطمئن باش که با ریختن خون بی گناهان به آنچه آرزو داری نخواهی رسید. وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت: می بینید؛ این جوانک مانند ابوراجح گستاخ و بی باک است. دست پرورده اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس می زدم. سابقه نداشته که کسی جرات کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما چنین گستاخی می کند. می ترسم که پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود. قنواء گفت: من و هاشم اینک به نزد او می رویم. وزیر دست هایش را روی سینه در هم انداخت و گفت: نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد و شما می خواهید او را به مقصودش برسانید؟ --- تو نمی توانی جلوی ما را بگیری وگرنه برای همیشه دشمنی مرا به جان خریده ای. --- کاری می کنی که پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. --- تو مرا خوب می شناسی. کاری نکن که مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم تو را مسموم کنم. وزیر دست هایش را بالا برد و به پاهایش کوبید. --- بسیار خوب. یادت باشد که خودت خواسته ای. حالا که چنین است من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد. از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده است. شاید رشید برای همین مضطرب بود و با اکراه قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند تو را هرگز نخواهد بخشید. تصمیم خودت را بگیر. امتحان سختی در پیش داری. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 او نیز به من گفت: چرا بازگشتی؟ تو واقعا" ابلهی! با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد. خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود. پشت تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده می شد. کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی آن دیده می شد. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید، پدر. هیچ پرنده ای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست. چشم های حاکم از خوشحالی درخشید؛ اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم. قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد. قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود. سقف نیز کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی داشت؛ اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود. حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد. --- حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود. مرگ را به بازی گرفته بود. کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند. وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند. ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد. جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم. حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است. تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا خوهی دید. حاکم دوبار دست هایش را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: پدر، هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید. اگر موجب شرمساری شده ام قول می دهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما می دانید که اگر چنین اراده ای کرده باشم هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد به حرف هایم گوش کنید. --- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر. قنواء ایستاد و گفت: براین افسوس نمی خورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، در یابید. مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هرگاه دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود می رانی؟ حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستان سرایی ندارم. قنواء رو به رشید کرد و گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است. رنگ‌از روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم. حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟ به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد. حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟ همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت. از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند. وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. --- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو. راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی. خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند. تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد. رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم. هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند. او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند. --- به او حق می دهم. ادامه بده. آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود. مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد. پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت : 《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》 مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》 حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟ --- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند. مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند. مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن. گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا زاهدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦سـال1364🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿 🌴شهـادت⇦28مهر سـال1395🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 "برگرفته از سایت حریم حرم" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
گفتند: یا زیارت... یا ... اما من میگویم: شـ‌هادت که بیاید... زائر هم میشوی! آن‌هم زائرِ خــودِ حضــرتِ ارباب؛ نه فقط زائربر حرمش... زیارت نصیبمون 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
بیـاڪہ‌رنـج‌فـراقت‌بریـدامانـم‌را...💔 {بہ‌یمـن‌آمـدنت‌تـازه‌ڪن‌جهـانـم‌را} 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند دنبال بهانه  اس که  بندگانش رو ببخشه ، ازشون بگذره اعمال ناچیز ما که حتی خودمون اینجور عبادت و ... رو قبول نمیکنیم رو قبول میکنه و یجور بزرگشون نشون میده که انگار ما کوه کندیم ، اینجا از اونجاهایی هست که باید بهانه به دست  مسئولت یا بالاسریت  بدی ، چونکه ضرری نیست برات،  انسان با یک قطره اشک  به درجات بزرگ میرسه با یک لحظه توجه به جایی میرسه که در طول چندین سال عبادت بدون توجه نمیرسه، بهونه دست خدا بدیم با یه لحظه فکر ، کم کردن به مردم ، و... @Ahmadmashlab1995
متبارڪین بولادة الصدیقة الڪبری السیدة فاطمة الزهراء علیها الصلاة و السلام ❤️😍 ✨❤️ @AhmadMashlab1995
1_493978256.pdf
361.7K
زندگینامه 🌸 تعداد صفحات:۲ 🌹 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
وصیتنامه‌شهیدمَشلَب.pdf
10.05M
وصیتنامه 🌸 تعداد صفحات:۱۳ 🌹 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄