eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
درد نبودنت به استخوان رسیده! به گریه های من بگو خیال دیدن تو کی و کجا، میسر میشود؟! #یاایهاالعزیز🌱
با من بمان و سايه ي مهر از سرم مگير من زنده ام به مهر تو اي مهربان من 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمز_موفقیت #شهید_حسن_ترک 🦋🦋🦋 مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی . در پایان هر روز می نشستی و
💖 "در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ انجام مے‌دهد حتے زیادتر؛ در سال چندگناه انجام داده⁉️ وقتے خود را بہ یاد میاورم ازخود میڪنم. ۵ سال است ڪہ من بہ تڪلیف رسیده‌ام، روزے اگر یڪ انجام بدهم مے‌شود ۱۸۲۵ گناه!! برادران و خواهران مواظب خودتان باشید." 🌾 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_سوم مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا
امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری؟ _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خداحافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟ _ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخدا و ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا در خدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند. مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جان فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن. خیلی ها دوست دارند شهید بشن. خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند! غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند... از حزب اللهی و مذهبی. از حزب قلابی و غیر مذهبی. خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز هایش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.." ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگا
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. " ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی هرچی نامرده رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. اینا یزیدهای زمان ان _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. زهرا_بانو ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_ششم حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودن
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر امیر مهدی را دوست داشت. چقدر دلش برای چهره معصوم و پاک امیر مهدی ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده که نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر
و اما مهرزاد قصه ی ما.... مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد. می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.و فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد. " تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 اگر کسی در نظام جمهوری اسلامی در مسئولیتی مشغول به کار است، ولی آرمان های نظام جمهو
🔥 اگر زینب(س) نبود، کربلا هم نبود. اگر رشادت های حضرت زینب(س) نبود، حادثه عاشورا اینچنین گسترش پیدا نمیکرد و اینچنین در تاریخ ماندگار نمیشد. سیدعلی‌‌خامنه‌ای ۱۳۸۹/۱۱/۲۷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی فرمودند: پشتیبان ما باشید که از فتنه ای که شما را احاطه کرده
🌸 🔆 امام مهدی: اگر خدا اجازه میداد که ظاهر شوم و این ممنوعیت را که حکم کرده، از من برطرف می نمود، من حق را بطور آشکار در بهترین شکل و روشن ترین دلالت و واضح ترین علامت نشان میدادم. 🔖 @AhmadMashlab1995
سه شنبه است دل بی قرار مانده هنوز... فقط کمی به هوای بهار مانده هنوز... دوباره بوی قدمهای عید می آید... بگو چقدر از این انتظار مانده هنوز... ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ @AhmadMashlab1995
💥 به قول حاج آقا پناهیان : شیطان همیشه یه جوشن کبیری برای انسان میخونه که دوکلمه ست : "یا مایوس و یا مغرور" @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺واکنش مختار به تندروی‌های برخی شیعیان در مواردی که عملشان علیه انقلاب شیعی بود مخاطب افرادی ناآگاه هستند که امروز درب حرم حضرت معصومه(س) و امام رضا(ع) را شکستند... @AhmadMashlab1995
حرمی که برای بسته شدنش، دربش را شکستی!! مدافعان حرم برای برای خط برنداشتن دربش خون ها دادند.... @Ahmadmashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با من بمان و سايه ي مهر از سرم مگير من زنده ام به مهر تو اي مهربان من #یاایهاالعزیز🌱 ❤️اَللّٰ
❤️ 🦋 مولای مهربان غزل های من سلام 🤍 سمت زلال اشک من،آقای من سلام 🦋 نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز 🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_حسین_خصاف💖 "در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ #گناه انجام مے‌دهد حتے زیادتر؛ در سال چندگناه انجام
🌹 دیدم از بچه های گردان ما نیست ،ولی مدام این طرف و آن طرف سَرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کُفری شدم ،با تندی گفتم: اصلا" تو کی هستی آنقدر سین جیم میکنی؟؟ خیلی آرام جواب داد، ! امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند : تواضع و فروتنی نردبان شرافت و بزرگی است. 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 اگر زینب(س) نبود، کربلا هم نبود. اگر رشادت های حضرت زینب(س) نبود، حادثه عاشورا اینچن
🔥 🖼 | شیران روز ؛ عابدان شب 🔸 رهبر انقلاب: رزمندگان ما هم تدبیر داشتند، هم دلیری داشتند و هم فداکاری و عبادت. روز، به‌معنای واقعی کلمه، شیر غرّنده‌ی میدان و شب، به‌معنای واقعی کلمه، زاهد و عابد و تضرّع‌کننده و عبادتگر بودند. انتشار به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید آقامهدی باکری @AhmadMashlab1995
💚 |خاصیٺ شهید♡| رفیق شهیٰد یعنۍ:🧐 تو اوج نآ امیدے یہ نفر پارتے بین تو و ـخدا بشہ! و جورے دست رو بگیره ڪہ متوجہ نشے :) °🌱° •• @AhmadMashlab1995
🌺خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود...🌹 @AhmadMashlab1995
💙🌈 از شهید بابایے پرسـیدند: عباس جان چه‌خبر؟ چہ‌ڪار میکنـی؟ 🗯 گـفت: بہ نگهبانی دل مشـغولیـم تا کسۍ جز وارد نـشود.🙃🌱♥️ @AhmadMashlab1995
🔮 امام صادق علیه السلام فرمود: ابلیس گفت: پنج نفرند که هیچ چاره ای برای آن ها ندارم اما دیگر مردمان در مشت من هستند: هر که با نیت درست به خدا پناه برد و در همه کارهایش به او تکیه کند. کسی که شب و روز بسیار تسبیح خدا گوید. کسی که برای برادر مؤمنش آن پسندد که برای خود می پسندد. کسی که هر گاه مصیبتی به او می رسد بی تابی نمی کند و هر کسی که به آن چه خداوند قسمتش کرده خرسند است و غم روزیش را نمی خورد. 📚( منتخب میزان الحکمة/ ۳۲۶۷)  @AhmadMashlab1995 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم و اما مهرزاد قصه ی ما.... مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بو
و بلاخره تصمیمش را گفت... چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلویزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد. مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. از روزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردند و مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_نهم و بلاخره تصمیمش را گفت... چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. ماد
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
مهرزاد عازم سوریه شد و رفت... در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟ چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم. مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد. قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم. تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانم ‌و دخترا در نمی آمد. همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند. عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند. فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست. اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود. حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره... اون روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند. او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند. شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد. او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود. چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است. به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب س الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد. چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد. "حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه منم باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره  یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم به جای لالایی ، روضه براش می خونمو دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام" فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم. فهمیدیم امنیت کشور مدیون امثال شماست نه مدعیان سازش و مذاکره. برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم «اللهم صل علی محمد و آل محمد » پــ🌸ـایــ🌺ـان ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝