eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله بالاترین خدا در زمینּ سرخ پاییڹּ پاے حضرٺ بے سر اسٺ ما را بہ بطلب ایها الامام از هرچہ مےرود سخڹּ دوسٺ خوشتر اسٺ @AhmadMashlab1995
هدایت شده از 
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🌟🌼گفتگوی شهید با تکفیری‌ها 🍃🌸یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... ..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.. بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند : «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» محمدخانی ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
••🌱•• أنا أحبُّك بروحِي والرّوح لاتتوقَّف أبداً و لاتنسي! من با روحم دوسِت دارم و روح هیچ وقت نه متوقف میشه و نه فراموش میکنه... ❤️ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🍂 با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه مي رود. بر آستانه  در مي ايستد، طلعت  سبزي  پاك  مي كند، ليلا را كه  مي بيند،لبخند به  كنج  لبانش  مي نشيند. چاك  چشمهايش  بازتر مي شود، مي گويد:ـ ليلا جان  كجا؟  ـ مي رم  كتابخونه ، مهلت  كتابام  سر اومده .طلعت  به  آرامي  از پشت  ميز بلند مي شود و با همان  لبخند به  طرفش  مي آيد:- ليلا! از حرف  پدرت  دلگير نشو، به  جان  سهراب  و سپهر قسم  پدرت  تو رو ازهمة  ما بيشتر دوست  داره ... خوشبختي  تو رو مي خواد.  ليلا، روي  از ديدگان  طلعت  به  سويي  ديگر مي چرخاند. نمي خواهد نگاه  زل زدة  او را ببيند، زيرلب  با خودش  حرف  مي زند:«باز شروع  كرد، حوصلة  حرفاشو ندارم . بس  كن  تو رو به  خدا!»شانه  بالا مي اندازد و بعد از كمي  اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي  كرده باعجله از آشپزخانه بیرون می رود هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را می شنود -لیلا جان! ... نویسنده متن:مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
🌷🍃🍂 كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.  ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند: - بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد: - فلكة  آب ! ... نویسنده متن مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
🌷🍃🍂 تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي  نمي رود كه ليلا دست  به  كيفش  برده  تا پول  خُرد آماده  كند ولي  هر چه  مي گردد، كيف  پول  رانمي يابد، سراسيمه  با صداي  لرزاني  مي گويد: - ببخشيد آقا!كيف  پولم  رو جا گذاشتم مي خوام  برگردم  خونه ...  پياده  مي شود و با عجله  به  طرف  خانه  به  راه  مي افتد. به  خانه  مي رسد، داد وفرياد دوقلوها، هنوز هم  به  گوش  مي رسد. به  آشپزخانه  مي رود، طلعت  رانمي بيند، سبزيها هنوز روي  ميز آشپزخانه  پخش  هستند، و بخار از گوشه  و كناردر قابلمه  بيرون  مي جهد  به  طرف  اتاقش  به  راه  مي افتد كه  صداي  قهقهه  طلعت ، اورا كنجكاوانه  به  آن  سو مي كشاند: - چي  گفتي !... چقدر مزه  مي پراني ... دختره  خيلي  اُمّله  پس  چي  فكر كردي ! فكركردي  ليلا مثل  ناتاليه ... ولي  خودمانيم  ها، خوب  نقش  بازي  مي كني ... آن  قدرخوب  كه  اصلان  عاشق  اخلاق  و رفتارت  شده . ... تازه  اين  رو هم  بگم  كه  ليلا از اين پسره  دل  كَن  نيست ... راستي  مبادا سفارشهايي  رو كه  كردم  يادت  بره ... ببينم مي توني  اين  ورپريده  رو از چشم  باباش  بندازي ، مي دوني  كه  اصلان  خيلي دوستش  داره .... ليلا نفسش  به  شماره  افتاده ، زانوانش  سست  مي شود،  دست  به  چهارچوب  درتكيه  مي دهد كيف  از شانه اش  بر زمين  مي افتد. طلعت  يك  دفعه  به  طرف  صدابرمي گردد، با ديدن  ليلا چون  برق گرفته ها، بر جاي  خشكش  مي زند و رنگ  ازچهره اش  مي پرد ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.  صداي  فريبرز از گوشي  شنيده مي شود: - خاله  طلعت ! چي  شده ؟ خاله  طلعت !نگاه  نفرت انگيز ليلا به  او دوخته  مي شود، لبانش  از خشم  مي لرزد  عقب عقب گام  برمي دارد و انگشت  سبابه اش  به  طرف  او بالا مي آيد  - پس  تو!... تو!از خشم  زبانش  بند مي آيد. نمي تواند كلمه اي  بگويد. به  طرف  اتاقش مي دود و در را از پشت  قفل  مي كند. *** زانوانش  را بغل  زده  و نگاه  بهت زده اش  به  راه راه هاي  موكت  كف  اتاق  دوخته شده است :  «پس  اين ها همه اش  نقشه  بود...  مامان  طلعت ! مامان  طلعت ! مگه  من  چه  هيزم تري  به  تو فروختم !  بيچاره  پدر كه  به  تو اعتماد كرده  و خام  ظاهر فريبنده  اون پسره  شده !» داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي  درون  بيرون  مي سازد:ـ سهراب ! ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
🌷🍃🍂 سپهر!... خفه  خون  بگيرين ، ديوانه  شدم ... سرسام  گرفتم  از دست شما... ليلا سر از تأسف  تكان  داده ، لب  برمي چيند: «عقده  دلشو سر اين  طفلاي  معصوم  خالي  مي كنه ... آخه  به  تو هم  مي گن مادر!» آفتاب  ساية  چهار چوب  پنجره  را كف  اتاق  انداخته  و قسمتي  از سايه  تا لبه  ميزتحرير بالا آمده  است لیلا به  طرف  پنجره  مي رود و به  بيرون  و سروي  كه  تاپشت بام  خانه  قد كشيده ، نگاه  مي كند پرده  را با خشم  تا انتها مي كشد و باعصبانيت  روي  تنها مبل  اتاقش  فرو رفته ، با ضرباتي  نه  چندان  محكم  به  دسته هامي كوبد:  «حالا من  مي دونم  و اون ... يك  آشي  براش  بپزم  كه  يك  وجب  روغن  داشته باشه ...قربون  خدا برم  كه  دستشو روكرد... چقدر خودشو كاسة  داغ تر از آش نشون  مي داد... چه  قيافة  حق  به جانبي  مي گرفت ... بيچاره  پدر كه  گول  اين دل سوزيهاي  بي  جا رو خورده .»  صداي  گريه  دوقلوها، ليلا را از مبل  جدا مي كند از اتاق  بيرون  مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن  او، به  طرفش  مي دوند و پشت  او پنهان  مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان  باشند صورت هايشان  سرخ  شده  و آب  از بيني شان  آويزان ... 🌷🍃🍂 ـ چه  كار مي كني ؟ كبابشان  كردي ! زورت  به  اين  بدبخت ها مي رسه ... عقده ها توسر اينا خالي  مي كني ! طلعت  چشمان  از حدقه  درآمده اش  را به  سوي  او مي گرداند و با غيظ مي گويد: «نمي خواد اداي  داية  مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»  ليلا به  طرفش  نيم خيز شده  و مي گويد:- به  من  چه  مربوطه ! برادرام  هستن ... داري  اونا رو مي كشي !طلعت  دست  به  كمر مي زند، قيافه  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد: - اصلاً مي دوني  چيه ؟ پدرت  كه  اومد.. برو همه  چيز رو گزارش  بده  از سير تاپياز...  باز آشوب  به  پا كن ! خشم  و نفرت  به  چشمان  ليلا مي دود، لب  به  دندان  مي گزد  مدتي  خيره خيره  به طلعت  نگاه  مي كند.  سپس  با همان  خشم  و نفرت  با عجله  به  طرف  اتاقش  مي رود،  رود،سهراب  و سپهر، دامنش  را محكم  مي گيرند ولي  او خودش  را به  زور از دست  آنهامي رهاند. پشت  به  در اتاقش  تكيه  مي دهد، زير لب  غرولند مي كند:«عجب  رويي  داره ! دست  پيش  مي گيره  تا پس  نيفته ، فتنه  رو اون  به  پا كرده ،حالا دو قورت  و نيمش  هم  باقيه .» ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
.|معرفے شهید💜| نام ونام خانوادگے:شهید علے هاشمے🌸 نام پدر:قاسم🌸 محل تولد:محله عامری اهواز🌸 تاریخ تولد:شهریور۱۳۴۰🌸 محل شهادت:هورالعظیم جاده شهید شفیع زاده🌸 تاریخ شهادت:۴/۴/۱۳۶۷🌸 مزار:گلزارشهدای اهواز🌸 فرماندهی در:قرارگاه نصرت سپاه ششم🌸 درجه:سرلشکرپاسدار🌸 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 سرلشکر شهیـــد علے هاشمے فرمانده قرارگاه سرۍ نـــصرت ڪسے هستند ڪہ نــباید تازمــــاڹ زنــده بـــودڹ صدام حرفــی ازاوزده مےشد! شهید هاشمے ڪسے بودن ڪہ وقتے اسمشان جلوی صدام زده مے شد صدام از ترس به خود میلرزیــد...آره!ڪشورمون همچین اسطوره هایے داشته وداره♡:) 💪💪 ♡:) @AhmadMashlab1995∞ـ
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید یوسف فدائی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:29دی سال1362🌷 🍁محل ولادت:_________🌷 🍁شهادت:12شهریور سال1390🌷 🍁محل شهادت:جاسوسان_سردشت🌷 🍁نحوه شهادت:در منطقه جاسوسان شهرستان سردشت در درگیری با گروه تروریستی پژاک بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر، صورت و بازو به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
اگر 💚 میخواهید زمانه خود باشید شهادت را به اهل مےدهند یکی مثل این 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
•~🌱💚~• حرم یعنے ڪسے در شهر خود سر میڪند اما دلش در ڪوچھ هاي دور مشهد ماندھ آوارھ ..!💔 🍃 ✅ @AhmadMashlab1995
۝●●|😍😌☘✨|●●⇩ ○ ○ 🌳چـاره ھـا ࢪفـٺ زِ دسـٺ دݪ بیچـاره ݥـݩ💚 ٺو بیـا چـاره ݥـݩ شــو ڪہ ٺویے چـاره ݥـݩ...🌱🙂✋ • ○……●•°○💙🌿🌕✨○°•●……↯ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
😂🤣 😉😍 آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم😞 تیر وترکش هم مثل زنبور🐝 ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها☄ روشن می شد. دور و بریهام همه شهید🥀 شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری🦋 در اطراف نبود. تا این که منوری💥 روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق😓 شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه👈 من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت:حالت چطوره برادر؟✋ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:خوبم، الحمدلله☺️ - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده🙄 برویم سراغ کس دیگر🚶‍♂ جا خوردم😕🤭 اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدن😊 و بعد با برانکارد ببرندم عقب👌 اما حالا می دیدم که بی خبال من شدن و می خوان برن😳 زدم به کولی بازی:😫«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم😩 آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم🗣 امدادگر اولی گفت: می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود🤕 ببین چه داد وفریادی می کنه!🙄 دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام😎 گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی😛 از دست بروم •••💞😻join👇🏻 °♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حـسیـن(ع)جانـم گداے عشـق تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غـمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ اش حسرٺ همین جملہ سٺ خدا ڪندڪه مسیرم بہ ڪربلا بخورد اللهم ارزقنا ڪربلا... @AhmadMashlab1995
🌼السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) 🌼ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟ 🌼وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟ 🌼آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز 🌼دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🍂 * سايه  روي  ديوار بالا آمده  است .  ليلا كنار پنجره  ايستاده  و دستانش  رابر لبة  آن  گذاشته  است . سايه اش  درون  ساية  پنجره  قرار مي گيرد، همچون شبحي  در قاب  پنجرة  اندوه : «همه  چيز رو به  پدرم  مي گم ... مي گم  كه  مامان  طلعت  و فريبرز چه  نقشه اي برام  كشيده  بودن ...! مي گم  دلشو به  اين  پسره دغل باز دورو خوش  نكنه !»  دستانش  را محكم  به  لبة  پنجره  مي فشرد. چشم  به  افق  مي دوزد. صداي  خندة كودكانه  سپهر و سهراب  كه  در حياط  توپ  بازي  مي كنند  خشم  و نفرت  را به آرامي  در وجودش  مي ميراند و رحم  و شفقت  بر آن  سرازير مي سازد  دلسوزانه به  آن  دو نگاه  مي كند:  «اگه  پدر موضوع  رو بفهمه ... مامان  طلعت  بيكار نمي نشينه  و بالاخره  زهرشومي ريزه ...  پيش  پدر دروغ  و درم  مي گه  و تو در و همسايه  از من  بد و بيراه  مي گه ... اگه  هم  نگم  پدر رو چطور از اشتباه  بيرون  بيارم ...  تازه  اگه  هم  متوجه  بشه ...آن وقت  مامان  طلعت  چي ؟  اين  طفل هاي  معصوم  چي ؟اين طفلک ها چه گناهی کردن! ... 🌷🍃🍂 * همه  دور ميز بيضي  شكل ، شام  مي خورند.  اصلان ، سهراب  و سپهر را دوطرفش  نشانده  و با مهرباني  به  آن ها غذا مي دهد. طلعت  و ليلا روبروي  هم نشسته اند. تنها صداي  اصلان  و دوقلوها به  گوش  مي رسد  و صداي  برخوردقاشق  و چنگال ها با بشقاب هاي  چيني  طلعت  زير چشمي  ليلا را مي پايد، وقتي  ليلا لب  مي جنباند يا چشم  مي گرداند،لرزه  بر اندام  طلعت  مي افتد  اصلان  از سكوت  طلعت  شگفت زده  مي شود، ضمن آنكه  قاشق  به  دهان  سپهر مي برد، مي گويد: - طلعت ! چه  ساكتي ! بلبل  ما چرا خاموشه  امشب  ؟ طلعت  دستپاچه  مي شود با لبخندي  تصنعي  مي گويد:  - هيچي ! امروز خيلي  خسته  شدم ، سهراب  و سپهر خيلي  اذيتم  كردن اصلان  خندة  كوتاهي  سر داده  و با بي تفاوتي  سر تكان  مي دهد  و در حاليكه قاشق  به  دهان  سهراب  نزديك  مي كند مي گويد: - راستي ! از خواستگارهاي  سينه چاك  ليلا چه  خبر؟ با هم  دوئل  نكردن ؟ ... نویسنده:مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
🌷🍃🍂 نگاه  طلعت  و ليلا به  هم  گره  مي خورد، لرزشي  سر تا پاي  طلعت  را فرا مي گيرد آب  دهانش  خشك  شده  و رنگ  از رخسارش  مي پرد: «خداي  من ! اگه  ليلا همه  چيزرو بگه ... چه  خاكي  به  سرم  بريزم ؟» قاشق  از دست  طلعت  پايين  مي افتد. اصلان  با تعجب  مي گويد: - طلعت ، حالت  خوب  نيست ؟ مريضي ! چرا دستات  مي لرزه ؟ طلعت  كنترلش  را از دست  داده ، به  سرعت  از پشت  ميز بلند مي شود  دستهاي لرزانش  را به  طرف  سر برده ، با صداي  خفه اي  مي گويد: - نه  اصلان ! يك  كم  سرم  درد مي كنه ... شما شامتونو بخورين او با عجله  از آشپزخانه  بيرون  مي رود اصلان  نگاه  پرسشگرش  را به  ليلا مي دوزد: - اتفاقي  افتاده ليلا؟ ببينم  به  خواستگاراي  تو مربوطه ؟ ليلا با عجله  از پشت  ميز بلند شده  و با عصبانيت  مي گويد: - پدر! خواستگاراي  من  مهم  نيست ، موضوع  خواستگاراي  منو فراموش كنين ...  مشكل  مامان  طلعت  رو حل  كنين !  سپس  چند حبه  قند درون  ليوان  آبي  انداخته ، در حالي  كه  با قاشق  آن  را هم مي زند، از آشپزخانه  بيرون  مي رود. اصلان  با تعجب  دور شدن  او را نگاه  مي كند.شانه بالا انداخته  و بعد از كمي  تأمل ، با دوقلوهايش  مشغول  مي شود. ... 🌷🍃🍂 طلعت  پيشانيش  را روي  دست  خميده اش  كه  به  مبل  تكيه  دارد، گذاشته  است ليلا به  آرامي  آب قند را به  او تعارف  مي كند: - مامان  طلعت ! اينو بخور تا كمي  حالت  جا بياد... خودتو اذيت  نكن ... نگاه  شرمزدة  طلعت  با نگاه  مهربان  ليلا در هم  مي آميزد  قطرات  اشك  ازچشمان  طلعت  به  روي  گونه ها سرازير مي شود با تعلل  ليوان  را مي گيرد و بادستاني  لرزان  به  دهان  نزديك  مي كند *** ليلا پشت  در گوش  ايستاده  است . صداي  شكستن  بشقاب  چيني  با داد و فرياداصلان  درهم  آميخته  ليلا سرش  را به  در مي فشارد و با نگراني  گوش  فرا مي دهد: ـ همة  آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ... تو به  ليلا حسوديت  مي شه ...  وقتي ديدي  فريبرز خاطرخواه  ليلا شده  و منم  راضيم ...  معلوم  نيست  تو گوش  پسره چي  خوندي  كه  پاشو كنار كشيده...   حالا هم  اومدي  و مي گي ... ليلا رو به  اين حسين  بديم ...  اونا همديگه  رو دوست  دارن ... مي خوام  صد سال  سياه  همديگه  رودوست  نداشته  باشن ... قبل  از اين  سنگ  فريبرز را به  سينه  مي زدي  و حالا سنگ حسين  رو... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
🌷🍃🍂 معلوم  نيست  چه  كاسه اي  زير نيم  كاسته !  اشك  از چشمان  طلعت  سرازير شده  و از زير چانه  به  روي  لباسش  مي چكد مي خواهد حرفي  بزند ولي  اصلان  مجالش  نمي دهد  طلعت  ديگر طاقت  نمي آورد وبا فرياد مي گويد: - بس  كن  اصلان ! مي گذاري  منم  دو كلام  حرف  برنم...  اگه  فريبرز پاشو كناركشيده  بخاطر اين  بوده  كه  مي گه : حيف  ليلاست  كه  به  آمريكا بياد و ميان  آن  همه گرگ  زندگي  كنه اصلان  پوزخندمي  زند: - تو گفتي  و منم  باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه  فكر مي كردم  داري در حق  ليلا مادري  مي كني  هق هق  گرية  طلعت  بلند مي شود، دست  جلوي  دهان  گرفته  از اتاق  بيرون مي رود  دوقلوها وحشت زده  و گريان  از پي  مادر مي روند ليلا ديگر طاقت  نمي آورد  ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام  خانه  را تحمل  كند به طرف  پدر مي رود. چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد:  - پدر! من  بودم  كه  به  هيچ  وجه  حاضر نشدم  با فريبرز ازدواج  كنم ... مامان طلعت  بي تقصيره ... شما نبايد با اون  اين طور حرف  بزنين سرش  را پايين  مي اندازد و بريده بريده  ادامه  مي دهد: - پدر! ... 🌷🍃🍂 من ... من  فقط  با حسين  ازدواج  مي كنم ... يا او... يا هيچ كس  ديگه ! اصلان  با خشم  چشم  به  سوي  ليلا مي گرداند  رگ  وسط  پيشانيش بيرون زده ، چانه اش  مي لرزد، غصب  آلود مي گويد: ـ چشمم  روشن ! خيلي  پُررو شدي ... به  خاطر اون  پسرة  يك  لاقبا... تو روي  من مي ايستي و مي گي ...  خشم  مجال  گفتنش  نمي دهد، نفس نفس  مي زند، سرخي  تا لاله هاي  گوشش بالا آمده  است  آب  دهان  فرو داده  و با لحني  خشمگنانه تر در ادامة  سخن  مي گويد: - ليلا! اگه  حرف  آخرت  اينه ... حرف  آخر منم  آويزة  گوشت  كن ...  از خونة  من كه  به  خونة  اون  پسره  رفتي ... ديگه  نه  من  و نه  تو! ديگه  خود دانی... ... نویسنده:مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995