eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یک روز می‌رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده‌ای ...! 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
به دست خالی خود زل زدم میان دعا چقدر روزی ما انتظار شد؟ کافی‌ست 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
امروز🌤️ راس ساعت :۰۹:۰۹ در تاریخ:۰۹/۰۹/۹۹ رُند ترین تاریخ قرن😍 بیایید همه✨ برای ظهور مولامون(عج) دعا کنیم💔 و ۹ بار دعای فرج رو بخونیم🤲🏻 چه دعایی بهتر از این⁉️ که رفع تمامی مشکلات در این دعاست🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
توجه توجه همسنگری ها سلام اینجا کانال سین زدن واسه چالش هایی که شما شرکت می کنین نیست‼️‼️ لطفا چالش نفرسید که ما بذاریم تو کانال روزی ۱۰ـ۱۵ تا پیام فقط و فقط واسه سین زدن چالش برای ادمین میاد لطفا دیگه چنین درخواستی نکنین
‏دست استکبار جهانی و پای صهیونیسم بین الملل و آستین آل سعود همه درست. ولی ننگ ابدی بر تو باد آقای ظریف که اینطور ذلیلمان کردی! @AhmadMashlab1995
🌱| راوی: : " شهید مهنه دوستانش را برای دیدار با خانواده های شهدا تشویق می کرد و مشتاق بود هر شب جمعه به دیدارشان برود." ♥️ 🌼 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
سردارسپهبدقاسم‌سلیمانی: چه غلطی کردید که امروز برای ما خط و نشان میکشید... هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم... ✅ @AhmadMashlab1995
و چگونه از جان نگذرد آن‌کس که می‌داند جان، بهای دیدار است 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
♥️ +مےگـفـت:)↯ •°{خُــدا خـیـلی مـهــربُونـهــ..😍😌 وَگرنَهـ....🤫 یـہ كُنـتُــور نَصب میـكــرد رو پیشــونـی مون📟 -بـا هَــر یـكــی بـه عَدَدِش اِضـافِـهـ مــی شُــد🙂💔🚶🏻‍♂ ✅ @AhmadMashlab1995
🔥 : اگر دانشمندِ علاقه‌مند به سرنوشت کشور، آماده‌ی فداکاری در این راه - فداکاری به حسب خودش - در یک کشوری وجود داشت، آن کشور رشد میکند. چیزی که میتواند این نیرو را به وجود بیاورد، این پیشرفت را به وجود بیاورد، بهتر از همه چیز، ایمان است. اگر این ایمان بود، کشور پیشرفت میکند. ۱۳۹۰/۰۷/۱۳ ✅ @AhmadMashlab1995
•|💚🌻|• -می‌گفت: هرکسی‌روزی³مرتبه.. خطاب‌به‌حضرت‌مهدی'ﷻ'بگه... _بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی_ حضرت‌یجور‌خاصے‌براش‌دعامیکنن...😍☝️🏻 رفقا خیلی قشنگه که تو این روز، 99/09/09 رُند ترین تاریخ قرن 9 بار دعای فرج رو بخونیم😍🍃🙏🏻 چه کاری بهتر از این؟☺️✨ پس بسم الله...✋🏻 نشر حداکثری♻️ ✅ @AhmadMashlab1995
『 انی ولدت لکے احبک...! 』 {زاده شدم، تا تو را دوست بدارم...!} 🥀✨ 📲 ❌ ✅ @AhmadMashlab1995
زائرانِ تو همه ؛ عینِ زیارت نامه‌اند کششِ نورِ تو پروانه شدن هم دارد... • یا عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا • 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگم این همه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی! همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده اش را میبوسم: میبینمت هفته دیگه انشالله. - خداحافظ. - یا علی عزیزم! می دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقَرب من حَبل الوَرید» چندبار بخواند. پیام می آید: گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟ از روی سوال چندبار میخوانم، چه سوال سختی! توضیحش در پیامک سخت است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر ازاعتبارت کم شود و مجبور باشی همه حرفها را در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود 70 حرف! جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین می کنم، بعد مینویسم: اولا سلام، دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش‌میشناختن،اصل‌نبودن،مخلفات بودن؛ ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد. نگاه که میکنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله ها را حذف میکنم، درست نمیشود، بیخیال! در ادامه مینویسم: به سوره حشر رسیدی؟ و ارسال میکنم، به ثانیه نرسیده جواب می آید: منظورتو از مخلفات نمی فهمم! نه هنوز نرسیدم... این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء. چطور؟ نه، دیگر نمیشود پیامکی حرف بزنیم، پیام میدهم: اینا از حیطه پیامک خارجه!مینویسد: همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری! - خواهش میکنم! هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند، سلام کرده و نکرده میگوید:منظورت‌ازمخلفات چیه؟ حرف را در ذهنم ورز میدهم: ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟ - امممم.... خودم... نمیدونم... قلبم... قلب توئه! اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟ - نه اون که - چه میدونم... بدنم! - نه نشد! اون که بدن توئه! خودت! خود خودت! - فکر م! - اونم فکر توئه نه‌خودت! تو کی‌هستی؟ کمی خسته شده که صدایش را بالاتر میبرد: من خودمم! من منم! من حرف میزنم، فکر میکنم، راه میرم! من منم! به جایی که میخواستم رسیدم؛ از اینجا به بعد را باید بیشتر دقت کنم: آفرین. پس تو نه لباسی، نه غذایی، نه پولی، نه بدنی... تو خودتی! ادواردو همین خودش رو پیدا کرد... کسی که خودشو پیدا کنه خداشو هم پیدا میکنه! سوره حشر فرموده هرکی خودشو فراموش کنه خدا رو هم یادش میره! ادواردو خودشو فراموش نکرد، فهمید حقیقت غیر از اون ثروت افسانه ای و عشق و حاله! همین!صدای نفس هایش را میشنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از تاخیری چند ثانیه ای میگوید: پس چطور بفهمم کی ام؟ - ببین خدا چطور معرفیت کرده؟ مطمئن باش همونی. خدا هم گفته انسان چیه، هم دستورالعملشو داده. بازهم جواب نمیدهد. میگویم: میدونی... گاهی انقدر این مخلفات روی خود ما ر و می پوشونه که باید یکی بیاد کنارشون بزنه تا خودمون پیدا شیم؛ قرآن کارش همینه! - دقیقتر بگو! - وقتی قرآن میگه: زندگی دنیابازیچه ست، بعد یه جای دیگه میگه ما آدمو برای بازیچه نیافریدیم، این یعنی چی؟ یعنی دلیل اینکه خودمونو گم میکنیم اینه که مشغول بازی میشیم! - منظورت اینه که دنیا بازیه؟ - زینتای دنیا بازیه؛ ولی دنیا جای امتحانه؛ اینکه ببینن تو سرت به بازی گرم میشه یا حواست به حساب و کتابت هست؟ - آخه کجاش بازیه؟ اینکه آدم یه زندگی مرفه داشته باشه، مسافرتای باحال بره، خوشگل باشه، مشهور باشه... اینا به نظر من جدی اند! ولی اینکه آدم دلشو به اعتقاداتش خوش کنه یکم بچهگانه ست، این عقاید برای کسی نون و آب نمیشه! شاید یکم آدمو آروم کنه ولی زندگی نمیشه! حرفم را کمی مزمزه میکنم و جواب میدهم: بازی یعنی چی؟ ویژگی بازی چیه؟ - امممم... مثلا جدی نیست... تموم میشه و وقتی تموم شد تاثیری برای آدم نداره. -آفرین... حالا فرض کن یه بازیگر یا خواننده معروف و خوش قیافه‌ای...خونه و زندگی لوکسم داری... همه چیزایی که گفتی... تهش چی میشه؟ - خب خوش میگذرونم دیگه! - بعدش؟ - بعدی نداره! عشق و حاله! لتبد میخوای نتیجه بگیری که بعدش میمیرن و تموم؟ - مال‌واموالشون‌که‌خیلی‌جدی‌بود،نمی تونن با خودشون ببرن! میمونه دست وارثشون؛ تیپ و قیافه شونم به دو روز نکشیده میوپوسه، بو میگیره و حال همه ازشون بهم میخوره! شهرت شونم که اون دنیا به کار نمیاد! دیدی... مثل بازی! تموم شد و به هیچ دردی نخورد! آه میکشد . بعد از چند ثانیه میگوید: یعنی میگی اینا مخلفاتن؟ - اوهوم. اما عقاید و اعمال آدم، چیزایین که به روح گره میخورن، و تنها چیزایی که میمونن برات؛ حالا به نظرت کدومش بازیه؟ میخواهم بحث را جمع کنم؛ تا همینجا هم کافیست، او هم خسته شده، یادم باشد بعدا برایش از مولایش بگویم... دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ 「 @AhmadMashlab1995
به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم، بیست دقیقه ای به اذان مانده، شب قبل خیلی زود نخوابیدم؛ اما الان هم از خواب پریده ام و خوابم نمی برد. چند بار پهلو به پهلو می شوم؛ بی فایده است. در تخت مینشینم و تسبیح را برمیدارم که ذکر بگویم، صدای برخورد قطرات باران به شیشه و سقف، باعث میشود بلند شوم و بروم لب پنجره، چه باران تندی! هر از گاهی صدای باد هم همراهش میشود، همانطور که پشت پنجره‌ایستاده ام، ذکر میگویم.گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را به سختی میشنوم؛ میدانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن به اتاقش منصرف میشوم. عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم، کم کم آماده میشوم که بروم؛ مثل همیشه، بی سروصدا میروم به‌آشپزخانه‌تاصبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من می رفت اما این بار، او همزمان با من می آید که صبحانه بخورد. با تعجب میگویم: تو هنوز نرفتی؟ طعنه میزند: علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم... - خب حالا عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟ - به نظرت رفتم؟؟ با خنده میگویم: مسخره! - مسخره داداشته! نان گرم می کند و آب را جوش می آورد، من هم چند گردو میشکنم چون میدانم نان و پنیر و گردو دوست دارد؛ می نشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار شده، خمیازه کشان وارد می شود و همانطور که سلام میکنیم، چای را میگذارد دم بکشد؛ من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ میگذارم و پهن میکنم، نان را میپیچم و همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند میشوم که بروم اما حامد میگوید: وایسا یه لحظه! در دهانه در متوقف میشوم. میگوید: عجله که نداری؟ نگاهی به ساعت مچی می اندازم: نه خیلی. از عمه میپرسد: شما چی؟ عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار شدم میرسونمتون. از قیافه اش پیداست حرفی دارد یامی خواهد دسته گل به آب بدهد. عمه مینشیند جلو و من عقب، راه می افتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند! شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش! عمه زودتر از من خسته میشود: چی میخوای بگی؟ تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من میکند، جلوی در مدرسه می ایستد. عمه غر میزند: میگی یا برم؟ حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا می آورد: چشم... چشم... به شرطی که قول بدین کتکم نزنین! عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاه های مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو بدهی. میگویم: حامد بگو دیگه،دوباره چه غلطی کردی؟ لبخند میزند: من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه کرده، باید بریم ادبش کنیم. عمه اخم میکند. حامد جرأت پیدا کرده و محکمتر ادامه میدهد: یه ماموریت کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت 9 پرواز دارم. خواستم خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...نگاه تند عمه، ساکتش میکند. صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا میگیرد؛ تمام احتمال هایی که وجود دارد از ذهنم میگذرد و زبانم بند می آید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد. به خودم که می آیم، حامد و عمه پیاده شده اند و مشغول روبوسی‌وخداحافظی اند.،حامد خم میشود و چند بار به شیشه میزند: آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟ این ماموریت های حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز نه؛ میدانم تا حلالش نکنم، نمیرود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با حالت قهر، رویم را برمیگردانم، میدانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل میشود؛ نگاهش نمیکنم، صدایش هم نمی آید. در عقب باز میشود، حدس میزدم، مینشیند کنارم و منت میکشد: آبجی خانوم... نمیخوای حلال کنی؟ یک «نه»محکم حواله اش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامی اش باشد برای تروریست ها و داعشی ها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلا؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیده اش صورتم را برمیگرداند، سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش. لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمی آورم. میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی از مردم سوریه، بلانسبت دور از جون. وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ 「 @AhmadMashlab1995
آرام سرم را تکان می دهم. تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد: نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی... حرفش را قطع میکنم: می دونی که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...با یه مشت وحشی...فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم! وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم میکند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را می دزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه می ایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند. در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو! تا به حال ندیده بودم این‌حالتش‌را،تسلیم میشوم و جلو می نشینم؛ برای اینکه فکر نکند ترسیده ام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم آورده. نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکرکه‌مردم‌کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌موجوداتین میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدروحشی اند، ولی از تو انتظارندارم‌انقدرخودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو خونه زندگیمون باز میشه، چون می دونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟ دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛ انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛ گویا حالا باید امتحان بدهم تاببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یاد گرفته ام؟ حامد بازهم نفس عمیق‌میکشدوچشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند. من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است، آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه! انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و باطل به جهاد مشغول شو!» حامد خودش می فهمد منظورم همین حرف هاست؛ برای همین گل از گلش باز میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟ آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛ الکی مثال برایم مهم‌نیست‌که‌دارد میرود! دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش.خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالاحالاها اینجا کار دارد و به این زودی ها برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند! حالا هم به زور برش گرداندهاند و ما دوباره پایمان به‌بیمارستان باز شده. اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...! حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام! تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام میپرسم: دوباره چه بلایی سرخودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟ بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار! عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟ عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟ حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد! عمه عصبانی میشود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه! حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها! دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ 「 @AhmadMashlab1995
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟ - خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده! باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم. با عجله میروم به سمت در اتاق و میخ واهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید. سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم. - نه شما بزرگترید،بفرمایید! - خدا خیرت بده! و وارد میشود؛ پایین تخت حامد می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟ به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!حامد خنده خنده میگوید: اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد! عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه! حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟ صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی... عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟ حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال حامد، روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش اشک میریزد. حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود. عمه درگوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده. دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه! حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟ - نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب! میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من! دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند. تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر وکولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود. نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش. عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟ نیما کنار حامد مینشیند: سلام. میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟ - ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟ - هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته! انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ - میخوام کنکور بدم، یکتاهم‌ازبیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد. - هنوزم دوستش داری؟ نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره! دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد صالح صالحی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حرم✨ 🌴ولادت⇦سـال1350🌿 🌴محـل ولادت⇦رامشیر_خوزستان🌿 🌴شهـادت⇦19بهمن سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حومه نبل و الزهرا_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
💔 غیرِ وصلِ تو که آن هم ز خدا خواسته‌ایم در فراقِ تو نجنبیده به حرفی لب ما 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
قصه زندگی ما غصه توست... نمی دانم چرا غصه تو قصه ما نمی شود 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
-سر سجاده وقتی میگی: "الله اکبر" یعنی بزرگترِ من! من کوچولویِ توأم... :) 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995