شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هفت ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_هشت
آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است.
زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است.
-- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
-- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید.
-- و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم.
در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد.
ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد.
-- من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام.
مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید.
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》
اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
#حرف_قشنگ🌸🍃
یہاستادیگفت
اگررفتگریشهرروبہایننیتجاروبزنہکہ
شهرامامزمانتمیزباشہ
قربشبہحضرت
ازطلبہایکہسرگرمبازیشدهبیشتره...✨
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن طهماسبی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦ت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مهدی رضایی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦1اسفند سـال1370🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای بمرود🌿
🌴شهـادت⇦4دی سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦زابل🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگيري مسلحانه با قاچاقچيان مواد مخدر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
💔
از کـارِ گـره خُـوردهے من یک گـره وا کـن
مـن پیش خُـدا وجـهه ندارم، تو دعـا کـن...
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جانم گرفت؛ حسرت ديدار ديگرش! با ما هر آنچه یار نكر
اے دیدنت بھانہ ترین خواهش دݪم
فڪرے بڪن براے من و آتش دݪم💔
دست ادب بہ سینہ ے بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دݪم✨
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تو همان صبح امیدی که دلم کرده هوایت...💖🍃 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLAB1995
آسمانےشدنازخاكبریدنمیخواست...
بےسببنیست
کہفوارهفروریختنےست 💔
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_هشت آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بید
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه
-- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی.
قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم.
یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟
گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت.
پرسید: برای چه به کوفه؟
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم.
ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست.
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد. قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم.
پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود.
*****
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد.
مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود.
هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است.
ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم.
اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت.
من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند.
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند.
به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود.
پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم.
خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد.
ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_نه -- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هشتاد
❌ #قسمت_آخر ❌
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت.
او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است.
باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید.
شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.
گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است.
قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت.
هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟
او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است.
#پایان📕
#امیدوارم_خوشتون_اومده_باشه
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
📚رمان های موجود در کانال
#شهید_احمد_مشلب
#رمان_دلارام_من
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/17910
#رمان_حورا
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/11334
#رمان_لیلا
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/15522
#رمان_حجاب_من
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/14798
#رمان_طعم_سیب
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/7475
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/4317
#رمان_واقعی_نسل_سوخته
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/2778
#رمان_مسافر_عاشق
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/21483
رمان #نیمه_شبی_در_حله
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/22304
رمان #تنها_میان_داعش
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/14050
رمان #دمشق_شهر_عشق
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/13226
رمان #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/6948
رمان #از_نجف_تا_کربلا
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/22156
رمان #در_حوالی_عطر_یاس
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/21183
رمان #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/1990
رمان #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995/8358
*🔷يطل الأمين العام لحزب اللّٰه السيّد حسن نصراللّٰه تلفزيونيا في 16 من الشهر الجاري في ذكرى القادة الشهداء حيث سيتناول التطورات السياسية المحلية والدولية والإقليمية*
#لبنانیات
✅ @AhmadMashlab1995
إن ڪـانَ قـلـبُكَ مُـعـلَّـقًـا بـأيّ شَـخـصٍ فـي هـذهِ الـدُّنـيا؛
يُمـكنُ أن تَنـساهُ بَـعـدَ الـرَّحيـل،
لڪـن مـاذا يفـعـلُ مـن ڪـانَ قَـلبُـه مُـعَـلّـقًـا بـالـزَّهـراءِ ســلام اللهِ عَلـيـها؟ 🖤
• الـشَّـهـيد كَـمال بـيـز (غـريـب)❤️
#هر_روز_بایک_شهید
@AhmadMashlab1995
چقدر....
بغضفروخورده
دارمبرایت
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اے دیدنت بھانہ ترین خواهش دݪم فڪرے بڪن براے من و آتش دݪم💔 دست ادب بہ سینہ ے بیتاب میزنم صبحت بخیر حض
°| تو می آیی
| و قلب های سیاه شده🖤
| از تنهایی را دوباره
| با حضور روشنی بخش خود
°| نورانی خواهی کرد...❤️💫
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
⟮•♥️•⟯
.
گرچهـدرزمستانبودچونبهاربودآنروز
سرزمینِماایرانلالهـزاربودآنروز🇮🇷(꧇
.
#دهه_فجر!
•
•🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭
「°.• ♡ @AhmadMashlab1995
#تلنگر💥
مۍگفتــ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
{اگهسنگمحڪزندگیت #لبخندامامزمان باشه سودڪردۍ(:}
✅ @AhmadMashlab1995
چهل و دو سال فراز و نشیب و درگیری با ابرقدرتها و مستکبران تا ثابت کنیم فقط خداست کہ بزرگترین است و فقط یک پرچم در جهان بالاست
و آن هم پرچم 'اللهاکبر' است…✌️🏻🇮🇷🌱
#تا_انقلاب_مهدی
#الله_اکبر✌️🏻
#دهه_فجر✨
#علیاکبر_رائفیپور
✅ @AhmadMashlab1995
بیروی دلارام دل آرام ندارد.
درعشق اگرچه منزل آخرشهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن.
درعالم رازی است
که جز به بهای خون فاش نمی شود.
#شهید_احمد_مشلب🌸💫
#ارسالی🌺
✅ @AhmadMashlab1995
سـلام رفیـق من...!✋🏻
رفیـق، آرزو نڪـن
شہیـد شـے؛🌱
آرزو ڪـن...
مثـل شہـدا
زندگـے ڪـنے...♡
#شهید_ابراهیم_هادی🌸💫
#سالگرد_شهادت🥀🕊
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #ملاقات_در_ملکوت قسمت اول:
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#ملاقات_در_ملکوت
قسمت دوم:
#احمد در یکی از پست هایش در فیس بوک نوشته بود"اسمم روزی جاودان خواهد شد،ولی دلیلش را نمی گویم چون شما به موقع متوجه می شوید" در مکالمه ای در فضای مجازی به دوستش هم گفته بود"وقتی شهید شدم،برایم یک پیج در فیس بوک بسازید،نمی خواهم وصیت کنم،فقط می خواهم عکس های زیبایی برایم درست کنید الان دارم به اِدلِب می روم،فقط دوست داشتم این حرف ها را بگویم" همه ی این مکالمات و حرف ها نشأت گرفته از آرزوی قلبی #احمد بود که خود را برای شهادت آماده می کرد و دوست داشت زودتر این شهد شیرین را بنوشد،اما شاخص ترین مطلبی که از احمد به یادگار مانده است یکی از پست های اوست که بسیار تامل برانگیز و جالب است که می گوید: "لازم است خودمان را برای ملاقات با حضرت مهدی(عجل الله)آماده کنیم!"این جمله ی پر مغز یعنی #احمد می داند بعد از شهادت در ملکوت اعلی،امام عصر،حضرت بقیة الله (عجل الله تعالي فرجه الشريف)را ملاقات خواهد کرد و قطعاً اکنون این ملاقات در ملکوت اتفاق افتاده است.
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995