eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ 🌹 ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ گفتیــم و همـدم همہء انبیــا شدیم مِسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد با ڪیمیـاے مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم 🌸 ❤️ 💕 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 خوشا صُبحے ڪہ خیرَش را تو باشے ردیـفِ نـابِ شِعــرش را تو باشے خوشا روزے ڪہ تا وقـٺِ غروبش دعـاےِ خوب و ذڪرش را تو باشے #یادشهداباصلوات #صبحتون_شهدایی #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شبهای پر ستاره یادواره شهدای بسیج پایگاه 5شهیدحسینیان تلاوت قرآن کریم : برادر خانی سخنران : حاج احمدبیطرفان روایتگری و مداحی:حجه الاسلام هاشم پور جمعه 28دیماه همراه با اقامه نماز مغرب مکان : خیابان 19 دی . مسجد فاطمیه( س) ☆ستاد مردمی تکریم شهدای خیابان 19 دی
گر روَد از پی خوبان دل من معذور است... درد دارد...! چه کند!؟ از پی درمان نرود...!؟ سلام روزتون متبرک به نگاه #شهید_قاسم_سلیمان #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995
🌷| وارد که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت ☝️ می شد یک خاکی و مخلص👌 از جابجایی چرخ حمل باند صوت🎤 گرفته تا شستن هر کاری از دستش بر انجام می داد✌️ می گفتند : آقا حامد! شما و همه شما رو می شناسند💯 بهتره این کارهارو انجام بدند : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته تا بزرگ بشی صبر می کرد بعد از که مردم می رفتند، مشغول شستن می شد😐 میگفت : تو آخر مجلسه؛ آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت👌 و آخر هم حاجتش رو با گرفت🕊 |🌷 @AhmadMashlab1995
#شاه_رفت؟ #شاه_نرفت #انداختیمش_بیرون✌️ امام خمینی: "ماقبلًاوابستگےذلت باری داشتیم که محمدرضاقبول کرده بود و درمقابل #آمریکا یک عبد ذلیل بودیم ولی ایران این ذلت راشُست و عزت پیداکرد" ۲۶دےسالروزفرارشاه @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم جوجه مواد فروش هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 … زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏 با ژست خاصی اومدن جلو … 😎 + جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐… – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑 جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱 دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫 – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨 همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠 سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ …🤔 – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … "من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … . بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … "فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏 منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … "ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…" پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 … رنگش شد عین گچ😰 … سرم رو بردم نزدکیش … "به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏 یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗 یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم قول شرف تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰 – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … . و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬 همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . – اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄 – منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 … مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 … تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … . . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود … روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡 نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … "چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊 ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ بہ گنبدٺ،حرمٺ، پرچمٺ سلام آقا بہ محضر پسرٺ،دخترٺ سلام آقا سلام ساقے لشگر سلام شطّ فراٺ سلام بر سر و بر پیڪرٺ سلام آقا 🌤 🌷 ❥ @ahmadmashlab1995
🌸🍃 تکیه کن به شـهدا شهدا تکیه شان خداست اصلا کنار گل بنشینی بوےگل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا #از_شهید_باید_به_خدا_رسید... #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
♨ وقتی امام(ره) برای آزادی نواب عمامه‌اش را زمین زد 🔶 حاج آقا روح الله خیلی تلاش کرد مانع اعدام و یارانش شود اما نتوانست آقای را قانع کند. شنیده شده در این ماجرا خیلی به آقای بروجردی اصرار کرد و حتی عمامه اش را هم زمین زده بود. شنیده شده که به سه نفر از شخصیت های مشهور هم نامه نوشت، تاثیری نداشت. ناراحت و عصبانی به خانه برگشت عبایش را به گوشه ای پرتاب کرد. همسرش پرسید نتوانستید کاری بکنید. گفت: نخیر! ایشان می‌گوید کاری به این کارها ندارم. 🔶 نواب صفوی و یارانش را اعدام کردند. تعدادی ایراد می‌گرفتند که باید حرمت لباس حفظ می‌شد و با لباس اعدام نمی‌شد. اما حاج آقا می‌گفت باید روحانی با لباس روحانیت شهید شود تا مردم بفهمند و آگاه شوند که این ها در صحنه هستند. فرزندش آقا در یادداشت هایش نوشته است: «فدائیان اسلام در مرگبار علما تیرباران شدند.» و فرزند دیگرش خمینی می‌گوید پدرش از اعدام نواب و یارانش و سکوت علما خیلی ضربه روحی خورد. 📚 دایره‌المعارف مصور تاریخ زندگی امام خمینی، شیرعلی‌نیا، نشر سایان، ص۶۱ @AhmadMashlab1995
🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 @AhmadMashlab1995
👇👇👇
به قلم شهید مدافع حرم بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑 با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭… آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … "این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..." یقه اش رو ول کردم … "می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..." "می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏 … این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟… حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری… بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" .. و اون فقط گریه می کرد . بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم… نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. – چرا این کار رو کردی؟ … زیر چشمی نگاهش کردم … "به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒… – تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏 زدم بغل … بعد از چند لحظه … – من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧 وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه: "توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌… اینو گفت و از ماشین پیاده شد … ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست یار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست... #سلام_امام_زمانم ✋❤️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 لبخنـد تـو ...😍 رویای شیرینےست که معجزه دیدن بهشت را🕊 برای مـا ترسیــم می‌ ڪند👌 #شهیداحمدمشلب #روزتوݧ‌ مزیݩ به #لبخندشهید 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
کلام امام زمان ای شیعه ما ما از لغزش‌هايي که از شما سر مي زند از وقتي که بسياري از شما ميل به بعضي از کارهاي ناشايسته اي نموده اند که نيکان گذشته از آنها احتراز مي نمودند و پيماني که از آنها براي توجه به خداوند و دوري از زشتي ها گرفته شده و آنها آن را پشت سر انداخته اند اطلاع داريم. توقيع به شيخ مفيد @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم من گاو نیستم برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … . شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … "ما دست شما رو می گیریم"… "شما رو تنها نمی گذاریم" … "هدایت رو به سوی شما می فرستیم" … "اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"… "آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"…. تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃… اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭 نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … . – احد حالش چطوره؟🤔 … – کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔 – متاسفم … مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋 – استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕 چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"… . حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍 من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … . – میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉 خنده ام گرفت😄 … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود … و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃 البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 … سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔 اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔 بلند شد و پیشونی من رو بوسید … – استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊… خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست … ... @AhmadMashlab1995
قسمتی از وصیت نامه شهید احمد مشلب: اكنون جهاد كردم و به جبهه آمدم،زيرا از تو سوال مى شود كه چه ميكنى و چه كرده اى براى اين راه؟ #شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 پر مےڪشد دلم بہ حسین دارم بہ اشتیاقِ شما مےپرم حسین خورشید از حوالے گنبد طلوع ڪرد صبح اسٺ و باز نامِ تو را مےبرم 🌷 ❣ 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 صبح می آید، مـرا جان میدهد شعـرهایم، بوی باران میدهد صبح می آید تازه ‌تر از بوی گل رونمـایی می‌ڪنم از روی گل.... #شهیدBMWسوارلبنانی #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995