#دلنوشته
تعجب ندارد از این کہ حالِ دلم گرفتہ است!
مگر مےشود تو داغدار باشے و
من، آرام و قرار داشته باشم؟!
امام زمانم!
امروز ختم «اَمَّن یُجیب» مےگیرم،
شاید حالِ مادر خوب شد...
مادرے کہ همہ خیرات "حیدر" است؛
هم پهلویش شکستہ
هم دلش
و هم محسناش را...
مادرے که براے جد شما بوے بھشت مےداد و مےفرمود:
هر کس این فرد را مےشناسد، کہ مےشناسد،
و هر کس نمےشناسد، بداند کہ این، "فاطمه" است.
او پارهے تن و قلب و روح من است.
هر کس او را بیازارد، مرا آزرده
و هر کس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.
راستے! رسولخدا یک حرف را مگر چند بار باید مےگفتند؟!!!
۔۔۔دریغا که چراغ خانه مولا رو بہ خاموشے است ....
_______________
با اذن امام عصر علیه السلام وارد بر ایام عزای فاطمیه میشویم!
و برای ظهور منتقم مادر دعا میکنیم!
▪️آجَرَكَ الله يا بَقِيَّةَ الله في مُصيبَةِ جَدَّتِكَ الصِّدّيقَةِ الشَّهيدَةِ فاطِمَةالزَّهراء
➖➖▪️
الا کہ صاحب عزاے تمام غم هایی!
دوباره فاطمیہ آمده؛ نمےآیی؟!
😔😔😔😭
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
جشن تولد يكی از #دوستامون بود😃☝️
تصميم گرفتيم #با هم بريم و براش كادو بخريم🎁
بهش يكی از بهترين #پاساژ_هارو برای خريد معرفی كردم که اونجا بريم😀
اما #مخالفت كرد و ازم خواست كه بریم به يكی از همین مغازه های #اطراف 🙁✌️
#وقتی رسيديم ديدم چهرش درهم رفته و #سرش پايينه😞
ازش سوال كردم اتفاقی افتاده؟
گفت دلم ميگيره #وقتی جوونا رو به این شکل ميبينم ...😔
ديدم نگاهش به #اون سمت خيابون رفت ... چند دختر و پسر مشغول شوخی باهم و #حركات سبكانه ای بودن😓
دستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت #بريم🚶🚶
داخل مغازه رفت #و سريع چيزی برای هديه انتخاب كرد و #برگشتيم👌
توی ماشين سرش پايين بود و زياد #حرف نميزد😞 مگر اينكه من باهاش صحبت ميكردم و اون #پاسخ می داد ...
شب موقعی كه #ميخواستيم به مهمونی بريم ناگهان جلوی در خونمون ديدمش😳 پرسيدم اينجا چيكار ميكنی؟من فكر #ميكردم تو رفتی‼️
گفت من #نميام‼️
ولی از طرف من #هديه رو بهش بده🎁 و بهش تبريك بگو👌
ازش #علت اينكار رو سوال كردم ،گفت شنيدم جايی كه #تولد رو گرفته اند🎉🎈 مكان مناسبی برای شركت #ما نيست☝️ ما آبروی #حزب_الله و جوانان اين #راهيم اونوقت خودمون نامش رو خراب كنيم؟!
#شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_شش اولین نماز چند
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_هفت
من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم🤑… اما یه لحظه به خودم اومدم … "حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی…."😠💪
حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار 🙄… و بعد از ساعت ها …
– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …😏
– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم …🍔
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام …😏
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم …💪
– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی؟…
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره😶…
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …😏
محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن☝️ …
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه☝️ …
پس به هر قیمتی باشه، سیستم ازشون دفاع می کنه …
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه…😏
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .😶
احمق نشو کین🙁 …
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ☝️…
فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .😏
اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …☹️
وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه …
حنیف واسطه من بود …
من واسطه کین …
مهم انتخاب ما بود …👌
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_هشت
خواستگاری
اواخر سال 2011 بود… من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود…
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود😄…
شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن🙈 …
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم 🙈…
زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم، برای همین دست به دامن حاجی شدم 😉… اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن ✌️…
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد، قرار شد یه شب برم خونه شون …
به عنوان مهمان، نه خواستگار 😎…
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 🙃…
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم.💪
اون روز هیجان زیادی داشتم😬 …
قلبم آرامش نداشت 💓…
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود …
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم …
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم …
یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند🤗 …
از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند …
حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری …😊
سرم رو پایین انداختم …
خجالت می کشیدم… شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم…☺️
تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید😔
نفس عمیقی کشیدم …
"خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن"…
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم …
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود 😔…
با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …🙁
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .😢
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .😡😠
همه وجودم گُر گرفت … 😑
– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … 😡
🔵پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ما هم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم.
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#لبیڪ_یا_حسیـن_ع❤️
معناے نوڪرانہے #خیرالعمل حرم
فرهنگِ #عشق را شده ضرب المثل، حرم
ذڪر نفس نفس زدنم تا ابد #حسین
فڪرِ #تقرّبم بہ حسین از ازل #حرم
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا💚
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995