eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻مادر شهید مهدی یاغی: ✨یک بار در دیدم که داشت کار میکرد متوجه نشدم درخواب که شهید شده ✨بهش گفتم مامان داری چه کار میکنی؟ گفت: مامان داریم خودمان را میکنیم که را آزاد کنیم. 🌷 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔻مادر شهید مهدی یاغی: ✨یک بار در #خواب دیدم که داشت کار میکرد متوجه نشدم درخواب که شهید شده ✨بهش گ
برگی از خاطرات شهید🌹 . مهدی در سن 20سالگی ازدواج کرد.او آرزوش بود کرارقبل از شهادتش به دنیا بیاد وشبیه اوباشه(وفکر میکنم میدونست که شهيد خواهد شد و به خاطر تسلای دل ما چنین چیزی رو از خدا میخواست) که خداروشکر این اتفاق افتاد و کرار وآدم به دنیا آمدند. بچه هاش دنیاش بودن.. وقتی از منطقه برمیگشت کرار رو بغل میکرد و میبویید و میبوسید...همه ما گریه میکردیم.. هرجا میرفت کرار رو باخودش میبرد..علاقش وصف ناپذیر بود. نمیتوانید لحظه وداعشون رو تصورکنید..😔😔 حتی اولین بار که میخواست بره،بهش گفتم چه جور میخوای کرار رو رها کنی و بری؟...گفت؛مادر،آیا میخوای حضرت زینب س دوباره اسیر بشه؟؟؟...گفتم برو خدا به همراهت...😔 . 🕊 . . 🌹شهید مهدی یاغی🌹 . (کرار) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎼🎧صوت نماهنگ زیبای #ربناالهےالعفو 🎙با نوای سید مجید بنی فاطمه #ویژه_شبهاےقدر #به_شدت_پیشنهادمیشه #
🍃🌷🍃 دلنوشته امشب آمده ام تو را مےخوانم ای خدا... و در هر ، گناهانم را مےشمارم!!! گناهانی که از سر غفلت یا غلبه هوای نفس انجام دادم العفو مےگویم و شرمسارم.... العفو مےگویم و مےگِریَم که با همین زبان، چقدر نافرمانےات کردم العفو مےگویم و خوب مےدانم که هر چه قدر من ، پست و ذلیل و خوار باشم ... تو آقا و بخشنده ای... مےخوانمت و امید اجابت از سوی تو دارم امشب ما را به فرق شکافته ببخش... @AhmadMashlab1995
❁﷽❁ #اینک_شما_و_وحشٺ_دنیاے_بےعلے💔 #سحر_بیست_و_یڪم صداے نالہ لااله الاالله مےرسد بہ گوش #حیـدرشهیــدشـد ، انا لله وانااليہ راجعون #بہ_حق_علے_ابن_ابیطالب_ع🌷 #یا_رب_الهـے_العفـو💚 @AHMADMASHLB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دنیای بی علی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیگر تمام شد مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشتِ دنیای بی علی... 🏴 شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصاویر و فیلم های زیادی از این شهید 17 ساله در رسانه های لبنانی و ایرانی منتشر شده است. این #شهیدعلےهادےحسین است یکی از دوستان صمیمی این شهید در خاطره ای از وی تعریف کرد: دوستم شهید علی الهادی علاقه ی زیادی به #شهیداحمدمشلب داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود. علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین می کند بنویسی. #شهیداحمدمشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد. اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید. #شهیدعلےهادےحسین @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب۳ #شهیدشاهرخ_ضرغام کله نترس شاهرخ، کم کم دردسری شده بود برای عرا
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ۴ برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا... کسی آنجا نبود. در وسط روستا یک دستشویی بود و شاهرخ رفت دستشویی...😁 ناگهان دیدم یک سرباز خیلی بیخیال دارد مےآید سمت ما😱😰 سریع پشت دیوار مخفی شدم نمےتوانستم شاهرخ را صدا کنم😱😱 سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید و با به دستشویی نگاه مےکرد😳 یک دفعه شاهرخ، لگدی با در دستشویی زد و با فریاد گفت: " "😡😡 سرباز عراقی اسلحه اش را روی زمین انداخت و کرد و ما هم به دنبالش دویدیم🏃🏃 کمی جلوتر، شاهرخ او را گرفت😏 سرباز با التماس، داد مےزد: " !!!"😰😰😱😱 من که کمی عربی بلد بودم با تعجب پرسیدم: "نخور یعنی چی"؟؟😳😳 سرباز گفت: "فرمانده ی ما عکس اون آقا (اشاره به شاهرخ) را به ما نشون داده و گفته او "...😰😰😱😰😰 وقتی شاهرخ این رو فهمید خیلی خندید😂😂 و بعد از آن بود که اسم گروهش را گذاشت: گروه 😠😡😠 گروهی که شامل افرادی بود که روزگاری مثل خود شاهرخ، بودند و حالا توبه کرده بودند😔... و و ... اعضای گروهش بودند کسانی که از هیچ چیز نمےترسیدند جز خدا😇 ... ⛔️ @AhmadMashlab1995
💔 زندگی‌ شوقِ رسيدن بہ هـمان پروازی است ڪہ شــــ🌷ـــهـادت نام دارد . . . #شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
‍ 🔮نشر مجدد 🔆متن شبهه: قابل توجه مسلمونا.... اگه به گفته خود قرآن، قرآن در شب قدر نازل شد چرا بعد از هر اتفاقی آیه و سوره نازل می شده....؟! 🔆پاسخ شبهه 1⃣ قرآن بر اساس آیاتی از خود ، در دو شکل دفعی (یکباره) و تدریجی نازل شده است . 2⃣ نزول دفعى قرآن بر قلب مبارک پیامبر(ص) در شب قدر بوده که حدوداً پنجاه و شش روز بعد از بعثت رخ داده است. 3⃣ در خصوص نزول تدریجى قرآن، اختلافاتی وجود دارد که دو مبنا از اهمیت بیشترى برخوردار هستند. الف) نزول تدریجى قرآن مقارن بعثت آغاز گردیده و تا پایان عمر پیامبر اکرم(ص) ادامه داشته است. ب) هر چند مقارن بعثت، چند آیه از قرآن نازل شده، اما نزول تدریجى قرآن ، سه سال پس از بعثت و از شب قدر شروع شده و تا پایان عمر پیامبر ادامه داشته است. 4⃣ از برخی آیات برمی آید که قرآن تکیه بر حقیقتی متعالی دارد که از فهم عامه بشر بالاتر است . این حقیقت در شب قدر بر قلب حضرت نازل شده است . 5⃣ آیات دیگر بر نزول تدریجی آیات و سوره ها که هر کدام مربوط به یک مطلب جداگانه است دلالت دارند و این دو با هم منافات ندارد . 6⃣ تا تفصیل آیات نازل نشده بود، پیامبر هم نسبت به آن علم تفصیلی و مشروح نداشته و منتظر تعلیم خدایی بوده و به همین جهت در باب نزول تدریجی خداوند به پیامبر می فرماید: "بگو: پروردگارا بر علم من بیفزا 📚✒️📚✒️📚✒️📚✒️📚 @AhmadMashlab1995❤️
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۱ رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۲ کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: -سلام مامان جونم. -سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم. -ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن. نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
♦️داغ مادر، داغ بابا، کربلا هم پیش رو... ♦️روزهای سخت زینب بعد از این آغاز شد..! 😔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
هر کاری مى كردن دکترا، سید به هوش نمی ‌اومد. اگر هم می اومد.. یه (س) می‌ گفت؛ دوباره از هوش می‌ رفت😔. کمی آب با به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.🍃 چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: ... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..!😔من با مادرم تو کوچه های بودیم😭،تازه یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم.💔 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ پیشنهاد ویژه و مهم استاد برای سومین شب قدر ➕ هشدار جدی آیت الله بهجت(ره) 🔻مجلس اضطراربگیرید 🔻امشب اگر وعدۀ ظهور به ما داده نشود برای امام زمان (عج) کم گذاشته‌ایم 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲۲ کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردی
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۳ صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون... هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه... این سلام هر روز من به دنیاست... بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق... تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم... تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد... به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم: -بفرمایین... بعد هم از ماشین پیاده شدم. با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم... وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن... و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم... آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد: -خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه... ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم: -آهان... قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم: -آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم... بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد... تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه... یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین... بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم... موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم... قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم... مدت کمی منتظر اتوبوس موندم. و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم... کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل. داخل کوچه شدم وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته... با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 رمان_طعم_سیب 💠 ۲۴ حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض... شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود... ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود... دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم... حال عجیبی داشتم... حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت: -این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!! جوابی به مادربزرگ ندادم... اومد طرفم و گفت: -چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟ نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم... مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد... من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄... -دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!! -یه خدانکنه ای یه دوراز جونی... -چرا لباسات خیسه... -هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم... -آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟ -خب ببخشیییید... بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب... دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم... هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!! حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم... چون هیچ برنامه ای نداشتم! برام مهم نبود که چقد بخوابم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
خاطره ای از شهید احمد مشلب در ماه رمضان🌙 راوی:دوست شهید #احمد به خاطر شغلش در حزب الله معمولاً ۱۰ الی ۱۵ روز از خانه دور بود و میزان این دور بودن بستگی به مناطق مأموریتش داشت ولی آخرین باری که رفت به إدلب🇸🇾 تقریبا ۱۰ روز آنجا بود ماه رمضان وقتی از ماموریتش برمی گشت هرشب✨🌙⭐️ تا صبح در مسجد می ماند و دعای افتتاح📖 را با دوستانش می خواند و نماز صبح را به جماعت می خواند و با دوستانش افطار🍶🍳 آماده می کرد #ماه_رمضان #شهیدمدافع_حرم_احمدمشلب #درکناردوستانش 🌹قرارگاه فرهنگی مجازی شهیدمدافع حرم احمدمشلب🌹 🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
#امشب تمام آینه ها را صدا کنید هنگام اجابت است، رو به سوی #خدا کنید ای دوستان #آبرودار در نزد حق امشب مرا هم به رسم #رفاقت دعا کنید به رسم رفاقت دعایم کن #رفیق_شهیدم #محتاج_دعای_خیرتان_هستم_امشب #هدیه_بہ_روح_شهیـداحمـدمشلب #صلوات @AhmadMashlab1995
instagram.com/Javad_mohammady_310 پیج رسمی حتما فالو بشین مخصوصا اونایی که اصفهان نیستن برای سالگرد شهید، مراسمای خاص دارند
🍃🌷🍃 ویژه شب قدر🌙 شنیدم ڪہ فرمودی "اگر گنهکاران درگاهم مےدانستند برای بازگشت و توبه شان، چه اشتیاقی دارم... هر آینه از شوق، جان مےسپردند..." پروردگارا.... امشب گنهکاری به در خانه ات آمده است اما از کثرت گناهانش، از روسیاهےاش، حتی خجالت مےکِشد در بکوبد... مےشود در این شب باعظمت این گنهکار را ببخشی... در را به رویش باز کنی.... او را محکم در آغوش مهر و بخششَت بفشاری و.... اجازه دهی از شوق، جان سپارد..... یه رفیق دارم +میگفٺ:🗣 اگہ شب‌هـاےِ قدر... ‌نبخشنـٺ!🌱 دیگہ ‌هیچـٖ ‌وقتـ 💢 بخشیدھ ‌نمیشےْ ... :)💔 آی رفقا حرفم حرف ایست؛ مرایاد كن. درهر "كه میگویی، به حق "گفتنت "یت براي من هم مستجاب شود ... @AhmadMashlab1995
عجب عاشقانه هایی امشب میان من و"معبودم" هست من با هزاران اسم صدایش بزنم او هر بار بگوید "جانم" @AhmadMashlab1995