#سلام_امام_زمانم 💚
❣به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را
❣بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را
❣ تمامجاده رارفتم،غباریازسوارینیست
❣ بیـابان تا بیـابان جستـهام ردّ نشانت را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊 ☘اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘🕊
@Ahmadmashlab1995
Panahian-Clip-AlanVaghteSelfiNist.mp3
2.46M
🎵الان که وقت سلفی گرفتن نیست! از فرصت استفاده کن ..
🌾🌺 #بیان_معنوی
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
رمان_طعم_سیب
#قسمت57
هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه...
چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه...
اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم...
صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید...
داد می زد!!!
-زهرا!!!!زهرااااااااا!!!
چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود...
دستمو کشیدم روی صورتم...
وای خدای من...
خون!!!!!
علی داد می زد...
-زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!!
پلکام بسته شدو از هوش رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم:
-اینجا کجاست...
پرستار شوکه شد و فریاد زد:
-آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد!
+چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!!
دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت:
-حالتون خوبه؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه اتفاقی افتاده!!!
-چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!!
-چی؟؟ تصادف...
-خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید...
بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق...
علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟
-علی تویی...
-آره منم!!
-من تصادف کردم؟؟؟
-آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود...
یادم اومد!!!
-علی...علی...
-چی شده...
-هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی...
-آروم باش...
-اون کجاست؟؟؟
-وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو...
-بگو...
-خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه....
-علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟
-تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود...
انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم:
-علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟
ادامه دارد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
🚫دوستان کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشکال شرعی داره🚫
@ahmadmashlab1995
رمان_طعم_سیب
#قسمت58
من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟
علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی...
با نگرانی و بغض گفتم:
-علی...به من بگو هانیه کجاست...
علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت:
-کما...
رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم:
-کجا؟؟؟
-کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود...
حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود...
-زهرا...خوبی؟؟؟
-تنهام بذار...
-ولی...
-خواهش میکنم تنهام بذار...
علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون...
+هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست...
وای خدای من!!
دستمو گذاشتم روی سرم...
کما...نه باورم نمیشه!
اون باید زنده بمونه...
تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده...
وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی...
-علی هانیه هنوز کماست؟؟؟
-اره...
از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم...
از اتاق رفتیم بیرون...
من_علی هانیه کوش...
اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو...
با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت...
-زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی...
-علی...علی من چیکار کنم؟؟؟
-عزیز من هرچی خدا بخواد میشه...
فقط دعا کن...فقط دعا...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@AhmadMashlab1995
🌱🕊 #خواب_شهید 🕊🌱
رفتہ بودم مناطق سیل زده برای ڪمڪ .
از شدت خستگی چشمهام گرم شد .
دیدم در تاریڪی شب روحالله داره ڪمڪ مےڪنہ .
با تعجب گفتم : روحالله خودتی اینجا چیڪار مےڪنی⁉️
گفت : اومدم ڪمڪ .
گفتم : حالا چرا الان ؟ الان ڪه دیگہ شب شده .
گفت : ما وقتایی ڪمڪ مےڪنیم ڪه شما نمےبینید .
مےدونستم شهید شده . ازش پرسیدم : روحالله اونور چہ خبره ؟
نگاهم ڪرد و گفت : همهی خبرها همین جاست ... اتفاقای خوبے قراره بیفتہ . تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور #امام_زمان نزدیڪ مےشه ڪه دیگہ نمےگید چند سال دیگہ امام زمان میاد ، مےگید چند ساعت دیگه امام زمان میاد . 💓🌹
از خواب پریدم . از حرفهای ڪه بینمون رد و بدل شده بود خیلی حس خوبی داشتم .
این رویا را بگذارید ڪنار صحبتهای اخیر مقام معظم رهبری «نفسهای آخر دشمنی دشمن است»👌
«بہ زودی مراڪز هستهای و موشڪی حڪومت سعودی بہ دست مجاهدان اسلامی خواهد افتاد»
🌹 سحر نزدیڪ است...
@Ahmadmashlab1995
دشمـن بــدان...
کہ من عاشــق #شهادتمـ
ارثـ از #شهیـدان اســت
ایـــن غیرتـــ وشجـاعتم
پیرهـن خاڪے، پوتــین،چفیہ
ایـن را بدان کہ منــم
#حـسینی_مذهــبم
#شهیداحمدمشلب
#شهیدBMWسوار
#هرروز_بایک_عکس_ازشهدا
@Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | هفت پاسخ قاطع رهبر انقلاب به نخست وزیر ژاپن
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت58 من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و
رمان_طعم_سیب
#قسمت59
یک روز دو روز سه روز...
روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود...
همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم...
چند دفعه حال من بد شد...
نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن...
خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود...
روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد...
هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید...
ولی...
برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم...
دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش...
پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما...
باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم:
-دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟
-دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم...
-نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم...
دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم...
-چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم...
علی اومد طرفم منو گرفت:
-زهرا بس کن...
-علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟
-زهرا...
علی زد زیر گریه و گفت:
-زهرا هانیه مرده...
-علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی...
-زهرا بس کن...
زدم زیر گریه...داد میزدم...
-اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه...
گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن...
علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون...
چه سرنوشت تلخی...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
بفرمایین راحت شدین هانیه مرد؟؟؟هی میگفتین هانیه رو بکش😂خدارحمتش کنه🙄بفرمایین حلوا...
وقت رفتن کاش در چشمم نمی غلتید اشک...آخرین تصویر او در چشم هایم تار بود...☹️💔
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت59 یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بو
رمان_طعم_سیب
#قسمت60
درست یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره...
عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد...
روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید...
یه بازی بچگانه بود...
شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود...
ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود...
روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود...
خاک سرده...
خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه...
علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد...
همینطور نیلوفر ...
ولی به هرحال گذشت...
همه مشکی هاشونو در آورده بودن!
و کمی جو عوض شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم...
توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی...
توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو...
لباس عروس و اینجور چیزا...
به هرحال تموم سختی هاش گذشت...
صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود...
خانم ها کل می کشیدن...
مامان روی سرم گل می ریخت...
بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود...
امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت...
نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده...
من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن...
+خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن...
دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت...
یک شب به یاد موندنی...
ادامه دارد...
امیدوارم که دوسش داشته باشین...
مبارکه☺️❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@AhmadMashlab1995
#شهیـدانه{🌸🍃}
پرواز🕊آدمو برملا میکنه،هر چی بالا میری و بالا و بالاتر میری دنیا🌍از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچیکتر👌!!!
#شهیدعباس_بابایی
@Ahmadmashlab1995
تو كچلی؟!
آن روز همين كه پايش رسيد به خانه؛ در را باز كرد و چشمش افتـاد به مصطفي؛ زد زير خنـده؛ قـاه قـاه.
مـصطفي بـا تعجـب پرسـيد: «چـرا ميخندي؟»
«غاده» كه از خنده چشمهايش به اشك نشسته بود گفـت: «مـصطفي تو كچلي؟ من نميدانستم!»
آن وقت مصطفي هم شروع كرد به خنديدن.
حتي قضيه را براي امام موسي صدر هم تعريف كرد.
از آن به بعد آقاي صدر همـين كـه چـشمش بـه مـصطفي مـي افتـاد مي گفت: «شما چه كار كرديد كه «غاده» شما را نديد؟»
#شهيدمصطفیچمران
@Ahmadmashlab1995
در تلاشم.....
که بر زمین گذارم
تعلقات زمینی را....
دستهایم را بلند کرده ام
به سمت تو رفیق....
لطفی کن و بگیر
این دست های تهی را...
دعایی کن در حقم....
به رسم رفاقت....
که برسم
برسم به تو #رفیق...
عشق آسمانی من....
برسم به آرزوی دیرینه ام
و مرا بس است این #شهادت...
شهادت و دیگر هیچ....
#شھیداحمدمشلب
#رفیق
#شهادت
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
رمان_طعم_سیب
#قسمت_آخر
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید
#پایان
@AhmadMashlab1995
#وصیت_نامه✋
پشتِ سر ولایت فقیه ✌️باشید
حجابها بوےِ 😔حضرتِ زهرا(س) نمیدهند،آن را زهرایـے کنید...🌷
#شهید_هادے_ذولفقارے❣
#مثل_شہداء_باشیم👌
#خواهرم_حجابت_برادرم_نگاهت
☘☘☘
@ahmadmashlab1995
May 11