eitaa logo
" کِتابخوانــ🦋ـےِ آلاء‌"🌊
229 دنبال‌کننده
107 عکس
22 ویدیو
1 فایل
﷽ آلاء یعنے نعمت ها🌊🪄 چـہ نعمتے بهتر از دانایے 📖🤓👌🏻‌ اینجا کتاب هاے قشنگے کہ خوندم رو معرفے میکنم ▫️ تو هم امانت میگیرے میخونے برمیگردونے ▫️ هر کتاب رو به مدت یک هفتہ میتونے داشته باشے ▫️ اسم کتاب رو بگو امانت بگیر 👇🏻😌🤍 @EnglishTeacher_Ms
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفـے کتاب امروز عجیب دلنشینـہ🤍🫀 . . . عصر معرفـے داریم...🍃😌 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
ꕥ ▫️ناتا رمانی است دل‌انگیز حول موضوع زن و تحول جایگاه او از دوران جاهلیت تا آمدن اسلام و تاثیرات آن بر قشر های مختلف...🪄 ꕥ ▫️بدون شک یکی از زیبا ترین رمان هایی بود که تا به الان خوندم👌🏻🥺 ꕥ ▫️این رمان از اونهاست که شروع کردی زمین نمیگذاری تا تموم بشه😌 ꕥ ▫️به خیلی از عزیزانم معرفی اش کردم و همه در کمتر از دو سه روز تمومش کردن و عاشقش شدن🌌🥲🤍 ꕥ ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
✼شروع یک همسایگـےِ دلنشین..🪴 🌌🌃🌙 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
جیگرم با این تیکه از کتاب ناتا آتیش گرفت...😭 ▫️به زینب کوچک گفت: «حسین کجاست؟ زیر آفتاب نماند، عطش می‌گیرد.»😔🥀 ▫️زینب گفت: «نه مادرجان! حواسم به حسین هست.» ▫️فاطمه لب‌خندی کم‌جان زد. با آن حال خرابش، نگران حسین بود...🥺 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
🌟 حضرت زهرا (س) چه تشبیه قشنگی کردن...🥺 💎 گفتم: «بانو! من در این شهر غریبم. کسی را ندارم. نمی‌توانم حق و باطل را تشخیص بدهم. راه سعادت را به من نشان بده.» 💎 آب دهانش را قورت داد و به‌سختی گفت: «انّ السّعید، کلّ سعید، حقّ سعید من احبّ علیّ فی حیاته و مماته.» جوری نام علی را می‌گفت که انگار همهٔ وجودش را در عین، لام و ی می‌ریخت و ادایش می‌کرد. 💎 نگاهی به علی که در اتاق روبه‌رو مشغول نوشتن چیزی بود، انداخت و گفت: «مثل الإمام کمثل الکعبة إذ تؤتی و لاتأتی: امام مثل کعبه است؛ شما باید به دنبال او باشید؛ نه آن که امام در پی شما باشد♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
🌍🌊 پیامبر فرمودند: ”اگر تمام اهل زمین در مسیرے حرکت مےکنند و علے در مسیرے دیگر است، به‌دنبال او بروید که علے همراه حق و حق، همواره با علے است.“ ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
🕯این قسمت از کتاب ناتا خیلے دردناکه... ▫️یعنی اگر ما توی اون دوره بودیم به نظرتون چه عکس‌العملے از خودمون نشان مے دادیم... ◾کارے رو مے کردیم که خوله انجام داد؟؟😓 ◾یا مثل ماریه...😔 لاے در را باز کردم و سرم را بیرون آوردم. چه مےدیدم...🥺 این قسمت از کتاب ناتا رو با هم بشنویم 😌👇🏻🎧🎼🎙 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
✨وقتی غمی بین عدهٔ زیادی مشترک باشد، تحملش آسان‌تر می‌شود "بردگے درد مشترک بین ما بود" یه وقت ناتا رو از دست ندین😌 🏷 میتونین با هماهنگی این کتاب رو امانت بگیرین👇🏻 ▫️@EnglishTeacher_Ms 🌕🌊 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
✨🍃 ▫️دلم آشوب بود... ▫️آرام نمی گرفتم... هزار بار تا صبح جانم به لب رسید... به دیوار تکیه دادم. چشمانم گرم شده بود که...😰 با صدای فریاد های علی بیدار شدم. به طرف کوچه دویدم. دور تا دور مسجد شلوغ بود 🕌 خلیفه و بقیه ی بزرگان شهر، زن و مرد، دور خانه ی علی و فاطمه جمع شده بودند. علی دستمالی زرد بر پیشانی بسته بود و شمشیر به دست گرفته بود. فریاد می زد:《هر کس را که دست به قبری بزند، از دم تیغ می گذرانم.》رگ های گردن علی متورم بود و صورتش گلگون. صدا از کسی در نمی آمد. شیر خدا به غرش در آمده بود 🥺 جمعیت کم کم متفرق شد. چه خبر بود خدایا! 😥 میان شلوغی اسماء را دیدم. چشم هایش کاسه ی خون بود. بی آنکه بگوید، فهمیدم 😭🥀 سرم را بر شانه اش گذاشتم و هر دو با هم گریستیم 🖤 آهسته گفتم:《قبر بانو کجاست؟》گفت:《بانو وصیت کرده بی نشان دفن شود.》 صدای هق هق اسماء در گوشم پیچید:《بانو، از ما چقدر بدی دیدی که نگذاشتی حتی نشانی از تو در این شهر بماند. تا ابد اهالی مدینه را رو سیاه کردی.》😔😭 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering