eitaa logo
" کِتابخوانــ🦋ـےِ آلاء‌"🌊
213 دنبال‌کننده
136 عکس
23 ویدیو
1 فایل
﷽ آلاء یعنے نعمت ها🌊🪄 چـہ نعمتے بهتر از دانایے 📖🤓👌🏻‌ اینجا کتاب هاے قشنگے کہ خوندم رو معرفے میکنم ▫️ تو هم امانت میگیرے میخونے برمیگردونے ▫️ هر کتاب رو به مدت یک هفتہ میتونے داشته باشے ▫️ اسم کتاب رو بگو امانت بگیر 👇🏻😌🤍 @EnglishTeacher_Ms
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️زندگی نامهٔ دلنشینِ سرکار خانم عفت نجیب ضیاء... 🏨💭 🤍 💉 ♡j๑ïท🦋↷ @Alaa_book_gathering
هدایت شده از یک جرعه کتاب ☕️📚
✅نفر پنجم شرکت کننده در چالش کتابخانه📚👏😍 https://eitaa.com/Joree_ketab
👆🏻چالش کتابخانه این کانال رو از دست ندین👀
😁 💭 قضیه ی غلام حسین پشمی...💉👀🪡😬🩺 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
°°•به نام خداوند بخشنده مهربان•°° 📜 به سندی صحیح از جابر بن عبداللّه انصاری روایت شده از فاطمه زهرا سلام‌اللّه علیها دختر رسول خدا صلی‌اللّه علیه وآله، جابر گوید شنیدم از فاطمه زهرا که فرمود وارد شد بر من پدرم رسول خدا در بعضی از روزها و فرمود: سلام بر تو ای فاطمه در پاسخش گفتم: بر تو باد سلام فرمود: من در بدنم سستی و ضعفی احساس می‌کنم گفتم: پناه می‌دهم تو را به خدا ای پدرجان از سستی و ضعف فرمود: ای فاطمه برایم کساء یمانی را بیاور و مرا بدان بپوشان من کساء یمانی را برایش آوردم و او را بدان پوشاندم و هم‌چنان به او می‌نگریستم و در آن حال چهره‌اش همانند ماه شب چهارده می‌درخشید پس ساعتی نگذشت که دیدم فرزندم حسن وارد شد و گفت سلام بر تو ای مادر🍃 گفتم: بر تو باد سلام ای نور دیده‌ام و میوه دلم گفت: مادرجان من در نزد تو بوی خوشی استشمام می کنم گویا بوی جدم رسول خدا است گفتم: آری همانا جد تو در زیر کساء است پس حسن به طرف کساء رفت و گفت: سلام بر تو ای جد بزرگوار ای رسول خدا آیا به من اذن می‌دهی که وارد شوم با تو در زیر کساء؟... ‌🌊 🤍 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
▫️السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّاهُ 🥺😭 ▫️اَتَاْذَنُ لی اَنْ اَدْخُلَ مَعَکَ تَحْتَ الْکِسآءِ...؟🤍
💭 ♡رقص مردان خدا؛ لطیف باشد و سبک! گویی، برگ است که بر روی آب می رود! اندرون، چون کوه و برون چون کاه♡ 🔖 میتونین با هماهنگی کتاب "امسال قبول می شویم" رو امانت بگیرین👇🏻 📌@EnglishTeacher_Ms ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
✨🍃 ▫️دلم آشوب بود... ▫️آرام نمی گرفتم... هزار بار تا صبح جانم به لب رسید... به دیوار تکیه دادم. چشمانم گرم شده بود که...😰 با صدای فریاد های علی بیدار شدم. به طرف کوچه دویدم. دور تا دور مسجد شلوغ بود 🕌 خلیفه و بقیه ی بزرگان شهر، زن و مرد، دور خانه ی علی و فاطمه جمع شده بودند. علی دستمالی زرد بر پیشانی بسته بود و شمشیر به دست گرفته بود. فریاد می زد:《هر کس را که دست به قبری بزند، از دم تیغ می گذرانم.》رگ های گردن علی متورم بود و صورتش گلگون. صدا از کسی در نمی آمد. شیر خدا به غرش در آمده بود 🥺 جمعیت کم کم متفرق شد. چه خبر بود خدایا! 😥 میان شلوغی اسماء را دیدم. چشم هایش کاسه ی خون بود. بی آنکه بگوید، فهمیدم 😭🥀 سرم را بر شانه اش گذاشتم و هر دو با هم گریستیم 🖤 آهسته گفتم:《قبر بانو کجاست؟》گفت:《بانو وصیت کرده بی نشان دفن شود.》 صدای هق هق اسماء در گوشم پیچید:《بانو، از ما چقدر بدی دیدی که نگذاشتی حتی نشانی از تو در این شهر بماند. تا ابد اهالی مدینه را رو سیاه کردی.》😔😭 ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering
🌃🕯 •••♡شاه راه حضرت زهراست♡••• •••♡فرزند نزد مادر نرود کجا رود♡••• ♡j๑ïท🦋↷ 『@Alaa_book_gathering