فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌طرف چهار بمب گذاری که در اصفهان قصد جنایت داشته و مجازات شده اند را آورده روی خط میگه نظرت را بگو
⭕️پاسخ: من مشکلی با جمهوری اسلامی ندارم بلکه فراتر، مشکل با ایران دارم...
اینم برای شناخت بیشتر این کثافتهای حرام لقمهای که یکسری براشون دل میسوزونند
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌هشدار معاون سابق سازمان برنامه و بودجه: بهتر است روحانی و وزرایش سکوت کنند
روایت جدید میرکاظمی از فاجعهای که روحانی تحویل رئیسی داد!
#بانیان_وضع_موجود
#پروویی_نجومی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️این سوال زیباکلام سوال خیلیاس که ایران چرا اسرائیل رو ول نمیکنه، چرا دنبال نابودی اسرائیله. خیلی از بدبختیهای ما بخاطر همین دشمنیهای الکیه و نظیر این صحبتها
این گزارههای غلط رو برای ما جاانداختن. درحالیکه قضیه برعکسه
ببینید پاسخ کوروش علیانی رو
✍حسین دارابی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لطفاً_ببینید
🔴باغ های قرآنی اسپانیا قسمت اول
در این فیلم مشاهده می کنید که متخصصان این باغها با آنکه مسلمان نیستند آنها را بر اساس آیات قرآنی ایجاد کردند.
در ضمن میبینید که مسلمانها چه گیاهانی به دنیای غرب هدیه دادند و آنها در عوض چه گیاهانی برای ما آوردند
❌راستی پس چرا باغ شهرای ما فقط کاج و چمن و انواع بی ثمرهاست؟ 🧐
#باغ_قرانی
#باغ_اسلامی
#باغ_مزرعه_مرتع_قران_روایی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هشتاد_و_یک چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به
#ناحله
#قسمت_هشتاد_و_دو
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم.
گوشیم رو برداشتم.
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم.
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم.
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم.
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد و گفت:
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام
+خداروشکر که خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم.
یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزار شهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا.
_اشکالی نداره میرم زود میام.
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم
حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کرد و گفت :
+فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زود رسیدی
خندیدم و دوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارش و
چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم
بلند شدم ک گفت :
+کجا؟
_میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا.
توهم بقیه رو بزار .
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید.
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش.
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه.
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه.
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره.
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد.
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم .
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد
چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم
فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم.
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم
غرور الکی
وقار الکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ
همه از یادم رفت
سرش رو انداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم.
ریحانه شرمنده گفت :
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد.
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم
بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم :
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم.
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد.
_عه ندیدی کی بود؟
+مادرت بود ولی جواب ندادم.
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد.
گوشیم رو سنگ قبر بود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیامدنبالت؟
_الان؟
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلا افتاد وگفتم:
_آخه الان که...
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
ولی چاره ای نداشتم:
+باشه بیا
+چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم رو قطع کردم
دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد.
ریحانه گفت:
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟
با لب و لوچه ای اویزون گفتم :
_اره
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سردار شهید احمد کاظمی🌹
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش به نقل فرزند شهید
اونقدر کیف داد...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌#اصغر_فرهادی گفته تا #حجاب تو ایران اجباری باشه منم فیلم نمیسازم
💢👆مردم هم تو کامنتها اینجوری از خجالتش در اومدن😁😁👌
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌مهدی نصیری: جمهوری اسلامی به پایانش رسیده..
❌کدام دستآورد؟ بگن آقایون! کدام قله؟!
ادامه کلیپ رو در پاسخ به این صحبتها ببینید
#ایران_قوی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 ماجرای شفافیت آراء در مجلس
✅ قبل از #فحش_دادن به مسئولین این کار را فراموش نکنید...
✅پیشنهاد دانلود
#مشارکت_حداکثری
#روشنگری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥❌برهنگی سازماندهی شده توسط بهائیان در شیراز❗️
❌ لخت چرخیدن در خیابان شده منبع درآمد برا یه عده
#حجاب
#روشنگری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هشتاد_و_دو به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری م
#ناحله
#قسمت_هشتاد_و_سه
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیستگ
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 مزایای مصرف برنج همراه سبزیجات درمقایسه با مصرف برنج به تنهایی ...
🔹منبع غنی فیبر
🔹جلوگیری از افزایش سریع قندخون
🔹جلوگیری از افزایش کلسترول و فشارخون
🔹جلوگیری از سرطان
#برنج
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید حسین معز غلامی 🌹
گفتم حسین دارم از استرس میمیرم، گفت:
« یه ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهی کار منم همین باز کرد
(آخه خودشم به سختی اجازهی خروج گرفت) »
گفتم: باشه داداش بگو
گفت: «تسبیح داری؟»
گفتم: آره
گفت: «بگو "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
حتما سه سـاله ی ارباب نظر میکنه، منتظرتم و قطع کردم
چشممو بستم شروع کردم:
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
۱۰تا نگفتم که یهو گفتن: این پنج نفر آخرین لیسته؛ بقیهاش فردا، توجه نکردم همینجور ذکر میگفتم که یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترکید با گریه رفتم سمت خونه حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درست شد، اشک تو چشمش حلقه زد و گفت: "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷﷽
🔴🎥 ماجراهایی که در روزهای منتهی به بازگشت امام در تهران رخ داد
🔹بزرگترین استقبال تاریخ ایران که ۸ میلیون نفر در آن شرکت کردند به این آسانیها نبود. حال مردم ایران خوب بود، ولی وضعیت زیاد خوب نبود.
#دهه_فجر_مبارک
#روشنگری
@Alachiigh
❌🔴 آنجا قهوه خانه نبود!
♻️شما نه مجتهد هستید و نه کارشناس فرهنگی و استاد اخلاق!
🔹پرویز شیخ طادی را به عنوان یک کارگردان انقلابی می شناسیم؛ قطعاً او با برخی سلبریتی هایی که تبدیل به دلقک اجتماعی و سیاسی شده اند، قابل مقایسه نیست.
👈 اما او نه مجتهد است که در مورد #حجاب در سطح جامعه فتوا دهد، نه کارشناس فرهنگی است و نه استاد اخلاق.
🔹 روسری و کراوات به دست گرفتن و بیان سخنان #کوچه_بازاری و #عوامانه در یک مراسم نخبگانی و رسمی، نه در شأن اوست و نه در شأن جشنواره ای که به نام انقلاب برگزار می شود.
⚠️ خیلی بد است که برخی هنرمندان در جشنواره ها وارد حوزه های تخصصی و بعضاً حساس می شوند که در آن سررشته و تخصص کافی ندارند.
مراسم رسمی، #قهوه_خانه نیست!
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
❌ عملی شدن خواسته های دشمن به دست خودمان!❌
🔰رهبر انقلاب فرمودند:
"مسئلهی خانواده، مسئلهی بسیار مهمی است؛ پایهی اصلی در جامعه است، سلول اصلی در جامعه است. نه اینکه اگر این سلول سالم شد، سلامت به دیگرها سرایت میکند؛ یا اگر ناسالم شد، عدم سلامت به دیگرها سرایت میکند؛ بلکه به این معناست که اگر سالم شد، یعنی بدن سالم است. بدن که غیر از سلولها چیز دیگری نیست. هر جهازی، مجموعهی سلولهاست. اگر ما توانستیم سلولها را سالم کنیم، پس سلامت آن جهاز را داریم. مسئله اینقدر اهمیت دارد.
جامعهی اسلامی، بدون بهرهمندی کشور از نهاد خانوادهی سالم، سرزنده و بانشاط، اصلاً امکان ندارد پیشرفت کند. بالخصوص در زمینههای فرهنگی و البته در زمینههای غیر فرهنگی، بدون خانوادههای خوب، امکان پیشرفت نیست. "
❌✍نکته:
🔻امروز دشمن چه از طریق فضای مجازی و چه در فضای حقیقی در حال حمله به بنیان خانواده هاست.
برخی مسئولین ما هم با ترک فعل های خود، در واقع در حال کمک به دشمن هستند.
#تساهل و #تسامح در عرصه فرهنگ و عقب نشینی از مبانی دینی و اصول انقلاب در عرصه فرهنگ یعنی اجرا شدن خواسته های دشمن به دست خودمان!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥 مقایسه کنید
شبکه #منوتو رسما تعطیل شد ولی کل هسته اصلی تلویزیونی که سالها برای ما دردسر درست کرده بود همین حدوداس.
مقایسه کنید با تعداد پرسنل صدا و سیمای خودمون!!
هزاران نفری که فقط کارمند جمهوری اسلامی هستن و دغدغه #انقلاب و اسلام ندارن و توسط مدیران #محافظه_کار و پا به سن گذاشته دارن مدیریت میشن باعث شدن حتی به اندازه یک شبکه کوچک مزدور اثرگذار نباشند.
بله خوشحال باشید از تعطیلی من و تو ولی کمی هم تامل کنیم ...
#سعیدیسم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هشتاد_و_سه دستش رو گذاشت روبازوم و گفت : +بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن
#ناحله
#قسمت_هشتاد_و_چهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ♥️🤚
حتما ببینید 👌
💢کاربر عرب برای این ویدیو👆 نوشت:
❤️عشق، ایمان و اعتقاد ایرانیان بسیار عمیق و غیرقابل توصیف است
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
⚜⚜⚜⚜⚜
هنگامی که یک در بسته می شه
در دیگه ای باز می شه..
اما ما غالبا آنقدر ناراحتِ در بسته هستیم
که کسی را که برای ما دری جدید باز کرده را نمی بینیم.
⚜⚜⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh