آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت۶و۷ تا خواستم از علی دفاع کنم سوگند گفت _اره.کلی حرف بار این دختر بیچاره کرد ب
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸
پری پرید وسطو گفت
_چیو راس میگه؟!
جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی رو به پارسا کردمو گفتم
_وای داداش بابا شدن دوبارت مبارک باشه!!شیرینیش کو؟؟
ضحی با شنیدن حرفم دویید سمت معصومه و جلوش ایستادو گف
_مامانیم بهش بگو من حواسم خیلی بهش هست.مگ نه دَلا...
پریا خندیدو گفت
_عمه جون....دلا نه..دریا درسته
ضحی زبونکی به پریا انداختو گفت
_زنعمو خودمه...دوس دارم بگم دلا
خندیدمو محکم بغلشم کردمو ذوق زده گفتم
_وای من غش!
همه خندیدن
خاله پریچهر اروم تو گوشم زمزمه کرد
_انشاالله بچه ی تو و بردیا!
لبخند گنده ای زدمو گفتم
_انشاالله خاله جوونم!!
خاله هدی نیشگون از پهلوم گرفتو گفت
_ورپریده حیا رو قورت دادی؟؟
سوگند خندیدو گفت
_نه خاله خانم! شوورش داده
حسین پرید وسط حرف سوگندو گفت
_اره ابجی...مال این سروان فرحیمونم که ترشیده
دایی هادی زد پشت گردن حسینو گفت بچه انقد این دخترمو اذیت نکن!
حسین هینی کشیدو گفت
_یا خدا!داداش کی بهت بچه داده که این دختر دیوونته!؟
سوگند حرصی نگاهم کردو گفت
_دریا تو بزنش من نامحرمم نمی تونم
لبخند پهنی زدمو گفتم
_به روی چشم!
و حسین قبل از پس گردنی یه من پس گردنی از خاله هدی نوش جان کرد که سوگند جیغ کشیدو پرید بغل خاله و گفت
_وای هدی خانم یه دونه ای به مولا!!
باز هم همه خندیدیم که حسین با چشماش واس خاله و سوگند خطو نشون کشید.
همون لحظه معصومه با اشاره دستش به گوشی بردیا اشاره کردو توی دفترش نوشت
"گوشی اقا بردیا داره زنگ میخوره!"
لبخند زدمو با تشکر بلند شدمو رفتم سمت گوشی بردیا.
علی بود!
ناخوداگاه اخمام توهم رفت.
بردیا کنارم ایستادو با دیدن اسم علی گوشیو ازم گرفتو جواب دادو روی حالت بلندگو قرار داد.
صدای علی تو گوشی پیچید که پرسید
_احوال شوهر خواهر گلم چطوره؟!
بردیا سرد جوابشو دادو گفت
_با توهینای برادر زنم به زنم حالم خیلی خوبه!
علی_شرمنده داداش ولی مقصر خودشه....داره تو زندگیم بیش از حد دخالت میکنه!
بردیا تقریبا داد زد
_مرد حسابی یه نگاه به دختری که میخوایش کردی؟؟ به والله که ضایعست کاسه ای زیر نیم کاسشه!
با داد بردیا پسرا از الاچیق خارج شدن و دخترا و خاله ها نگران نگاهمون کردن...
پارسا و حسین خواستن چیزی بگن که با دستم ازشون خواستم سکوت کنن...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸ پری پرید وسطو گفت _چیو راس میگه؟! جوابشو ندادم و با ذوقو خوشحالی بی نهایتی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹
علی غرید
علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خیر اصلا هم اینطور نیس...فقط دارم احترامتو نگه میدارم...
سریع گوشیو از دست بردیا قاپیدمو گفتم
_الووو....علی...کجایی؟!
علی با طعنه گفت
_عجبی...خانوم بجای موش دَووندن تو زندگی بقیه احوال پرسی هم میکنه!
صدای ظریفی از اون طرف خط اومد که پرسید
_علی چرا عصبانی هستی عزیزم کیه پشت خط؟!
هه! پس پیش فاطمه بود.
پرسیدم
_علی نامزدتو نمیاری ببینیمش...همه اومدیم باغ جنت...خاله و دایی هم با خاله پریچهر هستن...نمیای؟
علی پوفی کردو گفت که تا یک ساعت دیگه با فاطمه میاد.
حسینو پارسا که تا حدودی ماجرا رو فهمیدن بهت زده نگامون می کردن.
دایی مبهوت پرسید
_علی نامزد کرده؟
سرمو انداختم پایینو گفتم
¬_دایی بخدا خیلی گفتم با شما و خاله مشورت کنه...اما گفت اونا مخالف فاطمه ان...به خدا سعی کردم جلوشو بگیرم اما قبول نکرد...من دختره رو ندیدم اما تا جایی که تحقیق کردم...دختر درست و سر به راهی نیست. به علی گفته بزرگ شده پرورشگاست اما اسمو ادرس پرورشگاهو نمیگه!!!
بردیا هم تحقیق کرده اما اصلا اسمی به اسم فاطمه محمود توی پرونده ها و بچه های سابق پرورشگاه ها نیست!
دایی پوفی کردو گفت
_خدا عاقبتشو بخیر کنه...وقتی اومدن برخوردت با هر دوشون باید خوب باشه...به هر حال باید به انتخاب برادرت احترام بزاری!
دریا_چشم دایی...هرچی شما بگین!
خاله هدی معترض گفت
_چی چیو چشم دایی...هادی میفهمی چی میگی...اون دختره معلوم نیست کیه! اصلا هدفش معلوم نیست از کارش!!!
علی _سلام
چقدر زود رسیدن!!
خاله با اخم به علی نگاه کردو نگاه گذرایی به دختر کناریه علی کردو ازخاله پریچهر خواست تا همراهش به بوفه باغ برن.
نگاهی به دختر همراه علی یا همون فاطمه کردم.
از تیپش جا خوردم...پیراهن کوتاه چار خونه مشکی که تا رونش بود به همراه شلوار زخمی زرد رنگ و کلاه گپ که کامل موهاشو داخلش جا داده بود و زخم چاقوی روی گونش و اون تتوی کنار چشمش ازش یه چهره ترسناک ساخته بود!
پارسا و حسین و بردیا تا نگاهشون به فاطمه افتاد با اخم و سر به زیر سلام کردنو به سمت الاچیق رفتن...
دایی بهت زده به فاطمه نگاه کردو درنهایت با تبریک وارد الاچیق شد .
سوگند تبسمی کردو با لبخند مصنوعی به سمت فاطمه رفتو با خوش رویی سلام کرد که فاطمه با دیدن ظاهر پوشیده و اراسته سوگند پوزخند زدو اروم ولی طوری که هممون بشنویم رو به علی گفت
_علی یه وقت گناه نکنه منو دیده
و به حرف بی مزه ی خودش خندید.
در کمال تعجبم علی هم خندید
پریا که از حرف فاطمه،به شدت ناراحت بود گفت
_خانومی ما با دیدنت وحشت کردیم نه گناه!!
رو کرد سمت منو ادامه داد
_دریا بیا بریم نماز وحشتمونو بخونیم وگرنه من شب با دیدن این لولو خانوم و تیپ وحشتناکش خوابم نمی بره!
سوگند خندیدو گفت
_وای پری بدو بریم که الانه سکته کنم!
از حرف دخترا خنده اومد روی لبم
به علی نگاه کردم که هم شرمنده بود هم عصبانی...
انگار بین دوتا حس گیر افتاده بود...
بهش گفتم
¬_خوشبخت باشین...فقط داداش نماز وحشتو بلد نبودی حسین یادت میده! فعلا
و سمت دخترا رفتمو باهاشون همراه شدمو به سمت خاله هدی و خاله پریچهر رفتیم
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹ علی غرید علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خ
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰و۱۱
هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچین انتخابی بعید بود!!
خاله پریچهر نگاهشو بینمون چرخوندو گفت
پریچهر _چی بگم خواهر! انشاالله که خدا کمکش کنه از این جهالت خارجش کنه.
پری حسرت وار گفت
_انشاالله...خدا از دهنت بشنوه مامان!
با این حرفش منو سوگند نگاهی بهم کردیمو درنهایت نگاهمونو چرخوندیم سمت پریا و مشکوک نگاهش کردیم...
نکنه عاشق علیه؟!!!!
*
وارد اداره شدمو یه راس به سمت اتاق مشترکم با سوگند رفتم...
به محض ورودم سوگند حرصی گفت
_دریا من اخرش این داییتو خفه میکنم...عه!عه! در اومده میگه سروان فرحی نماز وحشتتون فراموش نشه! پلیسی به ترسو ندیده بودم که به لطف شما دیدم!!
خندیدمو گفتم
_وای از دست شما دوتا....بخدا باهم مو نمی زنین...بردیا هم میگه اون از دست تو هی تو سرش نق میزنه تو هم اینجا!
خندیدو چیزی نگفت.
پرونده روی میزمو نگاه کردمو شروع به خوندن کردم...چن دقیقه بعد صدای سوگند اومد که میگفت نیم ساعت دیگه جلسه ی مهمیه و حضورم الزامیه
.
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
بردیا
.
عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم
_چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
به تته پته افتاده بود و این یعنی حدسم درست بودو قضیه اینطور که گفته نیس!
حسین خم شدو دستاشو حائل میز کردو خیره شد تو چشمای پدر مقتولو گفت
_اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی...
صاف ایستادو بهسمت در خروجی رفت.
قبل از خروج ایستاد اما برنگشت...
از روی شونه نگاهی بهش انداختو گفت
_در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد.
و از اتاق خارج شد.
خواستم از اتاق بازجویی خارج شم که گفت
_صبر کن!...
**
وارد سالن اجتماعات شدم و با یه احترام نظامی کنار حسین و مقابل دریا که با اخم بین دو ابروش که نشون میداد چیزی فکرشو مشغول کرده به میز خیره شده بود نشستم!
رو به حسین گفتم
_چشه؟!
حسین سرشو بلند کردو متعجب نگاهم کردو گفت
حسین _کیو میگی؟!
پوکر نگاهش کردمو گفتم
_منظورم دریاست دیگه!
حسین _اهان...اون جغله رو میگی؟... نمی دونم!
کمی فکر کردو بعد خیلی جدی گفت
_فکر کنم تحفه خانم مخشو خورده ناراحته!
پوقی زدم زیر خنده و گفتم
_خیلی نکبتی حسین! به دختر خاله بیچارم چیکار داری؟!
_یکی سوگند خانم بیچارست یکی هم مرحوم هیتلر!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده!
محکم زدم پس کلشو گفتم
_کم شر بگو برادر من....الان سرگرد درسته قورتمون میده!
حسین پشت چشمی واسم نازک کردو گفت
_اییش...گور باباش!!
سوگند که شنید خیار توی بشقابشو پرت کرد سمت حسین که محکم خورد تو سرش
از خنده درحال انفجار بودم اما اینجا جای خندیدنو قهقه زدن نبود.
دریا که تا اون لحظه سرش پایین بودو خیره میز ، سرشو بلند کردو نگاه اخمالوشو به سوگند و بعدشم به حسین انداختو با جدیت تمام به سوگند گفت
_جناب سروان لطفا به یاد بیارین که کجا هستین!
اینجا جای شوخی های خاله زنکی نیست!پس لطفا تا اومدن سرهنگ مهدوی سکوت کنین!
منو حسین و البته دونفر دیگه از همکارا متعجب خیره ی دریا بودیم که حالا روی کاغذ جلوش با خودکار خطوط نامعلومی میکشید...
سرگرد مهدوی سرفه مصلحتی کردو گفت
_حق با سروان فرهمنده(دریا)بهتره از شیطنت نا به جا دست بردارین!
همون لحظه سرهنگ مهدوی وارد سالن اجتماعات شد وهمه به احترامش بلند شدیم.
**
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چای دارچیـــــن، دارویی معجزه آسا برای خلاص شدن از چربیهای شکم ...
✅مصرف منظم چای دارچین به کاهش وزن و به ویژه آب شدن چربیهای شکم کمک میکند و باعث پاکسازی و تقویت دستگاه گوارش میشود
#طب_سنتی
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدغلامعلی پیچک🌹
💢بخشی از وصیتنامه تکاندهنده شهید که گویا برای حالوهوای امروز ما و لزوم عدم انفعال در #جنگ_شناختی نوشته شده است:
"بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد!
ما از سرنگونی نمیترسیم، از انحراف میترسیم!"
✍ امام خامنه ای در رثای این شهید والامقام نوشتند:
"درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانهترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد"
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌️شما اکنون در طرف درست تاریخ ایستادهاید!
♦️متن نامه رهبر انقلاب به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاههای ایالات متحده آمریکا به شرح زیر منتشر شد:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🔻این نامه را به جوانانی مینویسم که وجدان بیدارشان آنها را به دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزّه برانگیخته است.
✖️جوانان عزیز دانشجو در ایالات متّحدهی آمریکا
🔻این، پیام همدلی و همبستگی ما با شما است. شما اکنون در طرف درست تاریخ ــ که در حال ورق خوردن است ــ ایستادهاید.
🔻شما اکنون بخشی از جبههی مقاومت را تشکیل دادهاید، و در زیر فشارِ بیرحمانهی دولتتان ــ که آشکارا از رژیم غاصب و بیرحم صهیونیست دفاع میکند ــ مبارزهای شرافتمندانه را آغاز کردهاید.
🔻جبههی بزرگ مقاومت در نقطهای دور، با همین ادراک و احساسات امروز شما، سالها است مبارزه میکند. هدف این مبارزه، توقّفِ ظلمِ آشکاری است که یک شبکهی تروریست و بیرحم به نام «صهیونیستها»، از سالها پیش بر ملّت فلسطین وارد ساخته و پس از تصرّف کشورشان، آنها را زیر سختترین فشارها و شکنجهها گذاشته است. نسلکشیِ امروز رژیم آپارتاید صهیونیست، ادامهی رفتار بشدّت ظالمانه در دهها سال گذشته است.
🔻فلسطین یک سرزمین مستقل است با ملّتی متشکّل از مسلمان و مسیحی و یهودی، و با سابقهی تاریخی طولانی. سرمایهداران شبکهی صهیونیستی پس از جنگ جهانی، با کمک دولت انگلیس، چند هزار تروریست را بتدریج وارد این سرزمین کردند؛ به شهرها و روستاهای آن هجوم بردند؛ دهها هزار نفر را کشتند یا به کشورهای همسایه راندند؛ خانهها و بازارها و مزرعهها را از دست آنان بیرون کشیدند، و در سرزمین غصبشدهی فلسطین، دولتی به نام اسرائیل تشکیل دادند.
🔻بزرگترین حامی این رژیم غاصب، پس از نخستین کمکهای انگلیسی، دولت ایالات متّحدهی آمریکا است که پشتیبانیهای سیاسی و اقتصادی و تسلیحاتی از آن رژیم را یکسره ادامه داده و حتّی با بیاحتیاطی غیر قابل بخشش، راه برای تولید سلاح هستهای را به روی او گشوده و به او در این راه کمک کرده است.
🔻رژیم صهیونیست از روز اوّل، سیاست «مشت آهنین» را در برابر مردم بیدفاع فلسطین به کار گرفت و بیاعتنا به همهی ارزشهای وجدانی و انسانی و دینی، روزبهروز بر بیرحمی و ترور و سرکوبگری افزود.
🔻دولت آمریکا و شرکایش، حتّی از یک اخم در برابر این تروریسم دولتی و ظلم مستمر، دریغ کردند. امروز هم برخی اظهارات دولت ایالات متّحده در قبال جنایت هولناک غزّه بیش از آنچه واقعی باشد، ریاکارانه است.
🔻«جبههی مقاومت» از دل این فضای تاریک و یأسآلود سر برآورد و تشکیل دولت «جمهوری اسلامی» در ایران، آن را گسترش و توانایی داد.
🔻سردمداران صهیونیسم بینالمللی که بیشترین بنگاههای رسانهای در آمریکا و اروپا متعلّق به آنها یا زیر نفوذ پول و رشوهی آنها است، این مقاومتِ انسانی و شجاعانه را تروریسم معرّفی کردند! آیا ملّتی که در سرزمین متعلّق به خود در برابر جنایتهای اشغالگران صهیونیست از خود دفاع میکند، تروریست است؟ و آیا کمک انسانی به این ملّت و تقویت بازوان او کمک به تروریسم به شمار میرود؟
🔻سردمداران سلطهی قهرآمیز جهانی، حتّی به مفاهیم بشری هم رحم نمیکنند. رژیم تروریست و بیرحم اسرائیل را دفاعکننده از خود وانمود میکنند، و مقاومت فلسطین را که از آزادی و امنیّت و حقّ تعیین سرنوشت خود دفاع میکند، «تروریست» مینامند!
🔻من میخواهم به شما اطمینان دهم که امروز وضعیّت در حال تغییر است. سرنوشت دیگری در انتظار منطقهی حسّاس غرب آسیا است. بسیاری از وجدانها در مقیاس جهانی بیدار شده و حقیقت در حال آشکار شدن است. جبههی مقاومت هم نیرومند شده و نیرومندتر خواهد شد. تاریخ هم در حال ورق خوردن است.
🔻بجز شما دانشجویانِ دهها دانشگاه در ایالات متّحده، در کشورهای دیگر هم دانشگاهها و مردم به پا خاستهاند. همراهی و پشتیبانی استادان دانشگاه از شما دانشجویان حادثهی مهم و اثرگذاری است. این میتواند در قبال شدّت عمل پلیسیِ دولت و فشارهایی که بر شما وارد میکنند، تا اندازهای آرامشبخش باشد. من نیز با شما جوانان احساس همدردی میکنم و ایستادگی شما را ارج مینهم.
🔻درس قرآن به ما مسلمانان و به همهی مردم جهان، ایستادگی در راه حق است: فَاستَقِم کَما اُمِرت؛ و درس قرآن دربارهی ارتباطات بشری این است: نه ستم کنید و نه زیر بار ستم بروید: لا تَظلِمونَ وَ لا تُظلَمون. جبههی مقاومت با فراگیری و عمل به این دستورها و صدها نظائر آن به پیش میرود و به پیروزی خواهد رسید؛ باذن الله.
🌱توصیه میکنم با قرآن آشنا شوید.
سیّدعلی خامنهای - ۱۴۰۳/۳/۵
#بیداری_جهانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️ #بیشترین_توهین و انتقاد به #حجت_الاسلام_راجی بعد از این کلیپ توسط همه جریانها صورت گرفت
و این #آخرین_سخنرانی ایشان قبل از عمل جراحی در دیماه ۱۴۰۱ بوده و در بهمن همان سال در کانال سعداء منتشر شد
چقدر مناسب است بعد از یکسال و نیم مجددا و با دقت این ۳دقیقه را ببینید
⭕️از نیروهای بااخلاص انقلابی خواهش میکنیم با تجربه تلخِ انتقاد دائم به #شهید_مظلوم نسبت به دولت بعدی دقت بیشتری داشته باشند.
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 فیلمی از تواضع سید ابراهیم رئیسی که در فضای مجازی عراق پربازدید شده است.
آنها نوشتند:خودش را مانند پادشاه نمی دانست که حشمُ و خدم داشته باشد
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰و۱۱ هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۲
**
دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش برای پیدا کردن قاتل نشون میده که واقعا از مرگ دختر کوچولوش ناراحته...البته تو این دو سه روز سه بار قصد خودکشی داشته که ناموفق شده!!!
بردیا _ همینطوره...و البته اظهارات جدید پدر مقتول که اسرار زیادی به فاش نشدنش داشت مهر تایید میزنه به بی اطلاعی مادر مقتول.
سرهنگ_این اظهارات چی هستن؟ چرا برگه اظهارات پدر مقتول به دست من نرسیده؟؟
حسین_چون کتبی نیست فقط صدای ضبط شدش موجوده!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب....سروان ماهانی فایل صوتی رو لطفا پخش کنین!
بردیا_اطاعت میشه قربان!
از جام بلند شدمو پشت میز لبتاب نشستمو وویس صدای سرمد رو پخش کردم.
((بردیا__چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
پدر مقتول_ ... ...
حسین_ اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی!!!
کمی سکوت...
حسین__در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد!
....تق....(صدای بستن در)
...
پدر مقتول_صبر کن!
پ.مقتول _به...به جز من یه نفر دیگه هم...تو...تو خونه بود!
بردیا _چرا ترسیدی؟!
پ.مقتول _ جناب سروان...بخدا شما نمی دونین...نمی دونین...ک...که...چه ادم...ادم و.وحشت.نا..ناکیه...
بردیا _پس بگو تا بدونم!
پ.مقتول _ کسی که حضورش اینجا اونم ازادانه خوب نیست...اون..اونقدر بی..بی رحمه...ک.که به...ب.بچه 7ساله رحم ن..نکرد!
بردیا _اگه قراره پیچیده و نا مفهوم صحبت کنی، بهتره برم چون فقط اتلافه وقته!
...سکوت...
پ.مقتول _ دختر عمه ام!...دختر عمه ام دو ماه پیش اومد ایران...ازم خواست که ببرمش خونمون تا...تا خونه بخره...بهش...بهش گفتم...گفتم زنم حساسه!...ببرمت خونه ب...بگم کی هستی ت رو خدا پای منو زنو بچمو ب کارات باز نکن....گف یا کاری که گفتمو واسم انجام میدی یا زن و بچتو جلوی چشمت میسوزونم...ترسیدم...اخه...اخه همه کاری ازش بر میاد...اون..اون یه روانیه..
بهش گفتم یه اتاق تو خونم هست زنم داخلش نمیره چون اونجا مار دیده میترسه...گف خوبه منم جلو چشمش افتابی نمیشم...همینطورم شد....مثل جن بود...منی ک میدونستم تو خونس نمی دونستم کی میره و میاد...
گذشت تا هفته پیش...که...که دخترم وارد اتاق...اتاقش شد...دیدش...خیلی ترسید...حق...حقم داشت...قیافش...قیافش... وا...واقعا ترس...ترسناکه..ینی خودش...این...این کارو کرده...یه...یه...زخم...زخم چاقو...رو گونشه. خالکوبی کنار چشمش....هم...همشون..وحشتناکش کرده بود
بردیا_ینی قتل بچت کاره اونه؟!
پ.مقتول_ا..اره...مطم...مطمئنم...چون...چون...سحر...سحر... چون سحر...دیده ...دیده...بودش..و... فیلم ....فیلم
بردیا_فیلم چی؟!
پ.مقتول _کارش...در...مورد...درمورد کارش بود...))
همه خیره سرهنگ شدیمو منتظر دستور بودیم که دریا از جاش بلند شدو با یه عذر خواهی سریع سالنو ترک کرد...سرهنگ مهدوی با اشاره سر بهم فهموند که دنبالش برم...لحظه اخر صدای سوگند و حسین اومد که همزمان گفتن از حالتون با خبرمون کنین...
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۲ ** دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۳
دریا
.
با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکردم...
صبر کن ببینم!!!
پدر مقتول گفت دوماه پیش اومدو ازم خواست تو خونم باشه درست همون چیزی که...!!
نهههههه!!!!
یعنی!!!!!
« علی_دریا! یکی از همکارام در به در دنبال خونست....ازم خواسته اگر تو مشکلی نداری بیاد پیشمون تا خونه پیدا کنه...»
صدای علی و حرفاش در مورد فاطمه همش تو سرم می پیچید
« علی_قیافش به خاطر گذشتش خیلی عجیب شده...چون یه زخم چاقو روی گونشه! ولیخیلیمهربونه!...»
یاد قیافش توی باغ جنت افتادم که زخم چاقوی روی گونشو تتوی کنار چشمش و اون تیپ عجیب و غریبش تعجب همه رو برانگیخت!
خدای من!!!
اینا همش اشتباهه مطمئنم اشتباهه...
باید با علی حرف بزنم....باید
اونم همین الان!
سریع از جام بلند شدمو با یه ببخشید سالونو ترک کردم. هنوز از ساختمون سازمان خارج نشده بودم که صدای بردیا رو از پشت سرم شنیدم.
بردیا _وای دختر نفسم رفت....هوووف...کجا میری با این سرعت؟!
دریا_بردیا باید یه چیزیو بفهمم!دعا کن حدسم اشتباه باشه!
بهش اجازه صحبت ندادمو سریع به سمت نگهبانی ورودی پاتند کردم...
تا خواستم که نگهبان برام اژانس خبر کنه صدای بوق ماشین بردیا رو از پشت سر شنیدم!
به سمتش رفتمو گفتم
_تو کجا؟!
بردیا _احیانا انتظار نداری که با این اشفتگی حالت ولت کنم به امون خدا؟! بپر بالا میرسونمت خانم پلیسه!
لبخندی زدمو بدون اتلاف وقت سوار شدم و ادرس محل کار علیو به بردیا دادم...همونطور که به سمت پایگاه اورژانس شهرک صدرا میرفت پرسید
بردیا _منتظرم تا دلیل یهویی بیرون زدنت از جلسه و البته سراغ علی رفتنو برام بگی!
_باید عکس فاطمه رو از علی بگیرم!
یهو زد رو ترمز که چون یهویی بود سرم به شیشه خورد...
توجهی به ماشینای معترض که مدام بوق می زدن نکردو متعجب نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگه انگار یاد چیزی افتادو نتونست حرفی بزنه...
ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردو اروم و کمی با وحشت نگاهم کردو در نهایت به سختی گفت
بردیا _نگو ک فک میکنی فاطمه همون قاتله سحره!
صورتمو با دستام پوشوندمو سکوت کردم.
بردیا _اما...
بردیا_اخه...
صدامو صاف کردمو گفتم
_منم واسه اما و اخه داخل ذهنم جواب پیدا نکردم!
وای بردیا اگر فاطمه همچین ادمی باشه ، علی نابوود میشه!! وای خدایا!!
بردیا ماشینو بعد از چند دقیقه به حرکت در اوردو گفت
_امیدت به خدا باشه!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
کانال عشاق الحسین 4.mp3
3.02M
السلام علیک یا اباعبدالله 🤚♥️
با چشمای خیسم
نامـــــه مینویسم
سلام عشقم سلام عمرم
سلام محبوب من
م
🎤 #امیرکرمانشاهۍ
🙏التماس دعا از همراهان عزیز
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی
@Alachiigh
🌹شهیدمصطفی_عارفی🌹
🔰شهیدی که خمسش را با شهادت پرداخت و در دامان امام حسین(ع)شهید شد
شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود. لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت. قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود: از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند. از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌♦️👆توییت شرم آور علی لاریجانی (کاندید انتخابات ریاست جمهوری)و همقطارانش و طعنه به نحوه شهادت #رییسجمهور_شهید
❌👆🔻واکنش دبیر شورای اطلاعرسانی دولت به بیاخلاقی علی لاریجانی ساعاتی پس از ثبتنام در انتخابات
🔴❌حالا با ذره بین دنبال انسان با اخلاق و با شرفی چون شهید رئیسی بگردید. حقیقتا گهر کم یاب و در گرانبهایی بود.
🔹نگاه کنید. حتی بعد از شهادتش هم دست از کنایه و توهین و تمسخر بر نمی دارند. این ادب این جماعت است. خیلی ادعای ادب می کنند و خودشان را انسان های فرهیخته و موجهی نشان می دهند اما در عمل می بینید که فرقی با بقیه ندارند و از نیش و کنایه حتی برای زدن شهدای خدمت نمی گذرند.
🔸واقعا ما نمی خواهیم به دوره نحس بی اخلاقی های روحانی برگردیم.مردم از تخریبگری و بی اخلاقی های سیاسی خسته شده اند.
#انتخابات۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هرکسی نباید جای آقای #رئیسی بنشیند.
🔻 ما در روزگاری هستیم که مهمتر از اینکه کی رئیس جمهور میشه، اینه که الگوی ریاست جمهوری چی باید باشه.
▪️این گفتمان را آنقدر سنگین کنید که هرکسی جرئت نکند خودش را کاندیدا کند.
حجتالاسلام مهدوی_ارفع
#شهید_جمهور
@Alachiigh
❌❌میگن چرا از خدمات رضاخان نمیگی؛
آقا چرا فکر میکنین
من خدمات رضاخان رو قبول ندارم؟
بخدا قبول دارم
رضاخان خیلی خدمت کرده
مخصوصا به انگلیسیها😐
🔺مثلا؛ در جریان جنگ جهانی اول
وقتی هنوز رضاخانی در کار نبود
حکومتِ مرکزی ایران خیلی ضعیف بود
و حتی از تهران هم نمیتونست دفاع کنه
▫️تو این شرایط
انگلیسیها از جنوب و روسها از شمال
به ایران حمله کردن
خب، حکومت مرکزی که قدرت مقاومت نداشت.
چی شد پس؟
▫️یه سری آدم وطنپرست و مبارز
بهصورت خودجوش در سرتاسر کشور
اسلحه دست گرفتن و جلوی نظامیان خارجی ایستادن؛
🔺هر کدوم در منطقهی خودشون
از ورود خارجیها به شهر جلوگیری میکردن. در نتیجه
تعرض و غارت و دزدی
توسط نیروهای خارجی به حداقل میرسید.
🔺جنگ که تموم شد، رضاخان اومد سرکار
و یکی از ارزندهترین خدمات خودش رو شروع کرد؛💪
از همون اول یکییکی مخالفین انگلیس و آزادیخواهان وطنپرست رو از بین برد.
▫️مرحوم مدرس
▫️محمدتقی خان پسیان
▫️سردار قشقایی
▫️سردار ماکویی
▫️واعظ قزوینی
▫️میرزا کوچک خان جنگلی
▫️علیمردان خان بختیاری
▫️و...
🔺اینها البته دونه درشتها بودن...
▫️نزدیک به بیست سال کشور زیر چکمهی رضاخان بود و یکییکی آزادیخواهان حذف شدند.
نتیجه چی شد؟
بیست سال گذشت و سال ۱۳۲۰ باز انگلیسیها و روسها به ایران حمله کردن، مثل قبل، حکومت مرکزی و ارتش رضاخانی که شصت درصد بودجهی کشور رو میبلعید، حتی توان دفاع از تهران رو هم نداشت.
منتهی با یه تفاوت بزرگ؛
اگه تو جنگ جهانی اول، افرادی بودن که خودشون قیام کنن و شهر خودشون رو از گزند نظامیان خارجی حفظ کنن، حالا دیگه به لطف رضاخان همه از بین رفته بودن و در جنگ جهانی دوم کشور خیلی راحتتر از جنگ اول اشغال شد.
و این یکی از مهمترین خدمات رضاخان بود
البته به انگلیسیها😐
#روشنگری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۳ دریا . با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۴
سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم!
نفس عمیقی کشیدمو رو به بردیا کردمو با چشمام خواستم تا اون جریانو بگه.
بردیا هم خنگ تر از همیشه نگاهشو لوچ کرد برام.
نفسمو اینبار پر شدت تر از دفعه قبل بیرون فرستادم
وای خدایا به من صبر بده با این شوهر مشنگم!
گفتم
_قربان من کسیو میشناسم که طبق گفته های متهم پرونده، یعنی همون پدر مقتول باهم شباهت زیادی دارن...ازتون میخوام تا قرار ملاقتمو باهاش تو زندان رو هماهنگ کنین...میخوام عکس فردی که میشناسمو به پدر مقتول نشون بدم!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب من با رئیس زندان هماهنگ میکنم که یه ملاقات پنهونی با متهم داشته باشی
لبخندی زدمو بعد از تشکرو احترام به همراه بردیا از اتاق خارج شدیم.
به محض خروجمون حسینو سوگند جلومون قرار گرفتن و هم زمان گفتن
_ _چی شد؟
و واسه هم دیگه پشت چشمی نازک کردن.
با بردیا خنده ی کوتاهی کردیم که بردیا ادامه داد
_هیچی!فعلا سرهنگ قرار ملاقات دریا با سرمد(پدر مقتول) رو هماهنگ میکنه.
حسین متفکر چونشو خاروندو گفت
_بهتره یه دورهمی داشته باشیم و یکم این فاطمه خانومو بیشتر بشناسیم.
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_اره موافقم!سوگند کار خودته...یه جوری تخلیه اطلاعاتیش کن که ننه بزرگشو ندیده بشناسی!!
سوگند معترض گفت
_عه !!چرا من ؟!!
حسین لبخند حرص دراری زدو گفت
_چون مثل خاله پیرزانا یا داری غر میزنی یا فضولیی؟!
بردیا با خنده سرشو از روی تاسف واسشون تکون دادو گفت
_متفرق شین وگرنه سرگرد میفرستتمون بازداشتگاه!!
رو کرد به سوگندو ادامه داد
_پارتی بازی هم نمی کنه...مگ نه خاله پیرزن!
سوگند که خیلی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده گفت
_راستش تا حالا این مدل تنبیه نشدم...بهتره از سروان پویا(حسین) بپرسین که ماشالا ماشالا...چش نخوره...خدا زیادش کنه...تو این زمینه تجربه زیادی داره...
سرمو پایین انداختمو ریز خندیدم.
حسین که از این حرف سوگند حسابی زورش گرفته بود قیافشو لوچ کردو با بردیا به سمت اتاقشون راه افتادن
همون طور که میرفت بلند گفت
_سروان فرهمند!!دورهمی امشبو اوکی کن...ساعتشو خبر بده...
جوابشو دادمو همراه سوگند وارد اتاق شدم.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۴ سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم! نفس عمیق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۵
شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده.
بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید
_سلام ابجی دری خودم!چطوری؟!
لبخندی زدمو معترض گفتم
_اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟
قه قه زدو گفت
_نه که توهم زبون نداریو نمی تونی منو حرص بدی!
خندیدمو گفتم
_واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم!
ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت
_وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟!
_ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم!
پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد!
کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید
_سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟
لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست
دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟
خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشونمیگم.
_دستتون درد نکنه خاله!!
خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان!
_جونم؟!
خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا!
لبخندم تشدید شدو گفتم
_خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم!
ناهارو هم بیرون میخوریم!
خاله معترض گفت
_ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ!
کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم.
اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت
_ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟!
_...
_وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!!
_... ... ...
سوگند قهقه ای زدو گفت
_باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی!
شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت
_ها؟؟چیه؟؟چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!!
گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم
_گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش!
سوگند قیافشو جم کردو گفت
_ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!!
بهت زده گفتم
_دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید_احسان_قدبیگی🌹
⭕️ 2 سال پیش، نخبه دهه هفتادی دانشگاه شریف #شهید_احسان_قدبیگی توسط رژیم صهیونیستی ترور شد.
آیا در سالگردش صدایی از انجمن مثلا اسلامی این دانشگاه یا از اساتید عشق مجازیاش شنیدید؟
اگر به ایران لگد نزنی اینها در دفاع از تو لال میشوند حتی اگر برای ایران خون بدهی.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh