فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 فیلمی از تواضع سید ابراهیم رئیسی که در فضای مجازی عراق پربازدید شده است.
آنها نوشتند:خودش را مانند پادشاه نمی دانست که حشمُ و خدم داشته باشد
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰و۱۱ هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۲
**
دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش برای پیدا کردن قاتل نشون میده که واقعا از مرگ دختر کوچولوش ناراحته...البته تو این دو سه روز سه بار قصد خودکشی داشته که ناموفق شده!!!
بردیا _ همینطوره...و البته اظهارات جدید پدر مقتول که اسرار زیادی به فاش نشدنش داشت مهر تایید میزنه به بی اطلاعی مادر مقتول.
سرهنگ_این اظهارات چی هستن؟ چرا برگه اظهارات پدر مقتول به دست من نرسیده؟؟
حسین_چون کتبی نیست فقط صدای ضبط شدش موجوده!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب....سروان ماهانی فایل صوتی رو لطفا پخش کنین!
بردیا_اطاعت میشه قربان!
از جام بلند شدمو پشت میز لبتاب نشستمو وویس صدای سرمد رو پخش کردم.
((بردیا__چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟!
پدر مقتول_ ... ...
حسین_ اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی!!!
کمی سکوت...
حسین__در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد!
....تق....(صدای بستن در)
...
پدر مقتول_صبر کن!
پ.مقتول _به...به جز من یه نفر دیگه هم...تو...تو خونه بود!
بردیا _چرا ترسیدی؟!
پ.مقتول _ جناب سروان...بخدا شما نمی دونین...نمی دونین...ک...که...چه ادم...ادم و.وحشت.نا..ناکیه...
بردیا _پس بگو تا بدونم!
پ.مقتول _ کسی که حضورش اینجا اونم ازادانه خوب نیست...اون..اونقدر بی..بی رحمه...ک.که به...ب.بچه 7ساله رحم ن..نکرد!
بردیا _اگه قراره پیچیده و نا مفهوم صحبت کنی، بهتره برم چون فقط اتلافه وقته!
...سکوت...
پ.مقتول _ دختر عمه ام!...دختر عمه ام دو ماه پیش اومد ایران...ازم خواست که ببرمش خونمون تا...تا خونه بخره...بهش...بهش گفتم...گفتم زنم حساسه!...ببرمت خونه ب...بگم کی هستی ت رو خدا پای منو زنو بچمو ب کارات باز نکن....گف یا کاری که گفتمو واسم انجام میدی یا زن و بچتو جلوی چشمت میسوزونم...ترسیدم...اخه...اخه همه کاری ازش بر میاد...اون..اون یه روانیه..
بهش گفتم یه اتاق تو خونم هست زنم داخلش نمیره چون اونجا مار دیده میترسه...گف خوبه منم جلو چشمش افتابی نمیشم...همینطورم شد....مثل جن بود...منی ک میدونستم تو خونس نمی دونستم کی میره و میاد...
گذشت تا هفته پیش...که...که دخترم وارد اتاق...اتاقش شد...دیدش...خیلی ترسید...حق...حقم داشت...قیافش...قیافش... وا...واقعا ترس...ترسناکه..ینی خودش...این...این کارو کرده...یه...یه...زخم...زخم چاقو...رو گونشه. خالکوبی کنار چشمش....هم...همشون..وحشتناکش کرده بود
بردیا_ینی قتل بچت کاره اونه؟!
پ.مقتول_ا..اره...مطم...مطمئنم...چون...چون...سحر...سحر... چون سحر...دیده ...دیده...بودش..و... فیلم ....فیلم
بردیا_فیلم چی؟!
پ.مقتول _کارش...در...مورد...درمورد کارش بود...))
همه خیره سرهنگ شدیمو منتظر دستور بودیم که دریا از جاش بلند شدو با یه عذر خواهی سریع سالنو ترک کرد...سرهنگ مهدوی با اشاره سر بهم فهموند که دنبالش برم...لحظه اخر صدای سوگند و حسین اومد که همزمان گفتن از حالتون با خبرمون کنین...
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۲ ** دریا_قربان من با مادر مقتول صحبت کردم...اما پریشون حالیش و درخواست مکررش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۳
دریا
.
با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه که فکرشو میکردم...
صبر کن ببینم!!!
پدر مقتول گفت دوماه پیش اومدو ازم خواست تو خونم باشه درست همون چیزی که...!!
نهههههه!!!!
یعنی!!!!!
« علی_دریا! یکی از همکارام در به در دنبال خونست....ازم خواسته اگر تو مشکلی نداری بیاد پیشمون تا خونه پیدا کنه...»
صدای علی و حرفاش در مورد فاطمه همش تو سرم می پیچید
« علی_قیافش به خاطر گذشتش خیلی عجیب شده...چون یه زخم چاقو روی گونشه! ولیخیلیمهربونه!...»
یاد قیافش توی باغ جنت افتادم که زخم چاقوی روی گونشو تتوی کنار چشمش و اون تیپ عجیب و غریبش تعجب همه رو برانگیخت!
خدای من!!!
اینا همش اشتباهه مطمئنم اشتباهه...
باید با علی حرف بزنم....باید
اونم همین الان!
سریع از جام بلند شدمو با یه ببخشید سالونو ترک کردم. هنوز از ساختمون سازمان خارج نشده بودم که صدای بردیا رو از پشت سرم شنیدم.
بردیا _وای دختر نفسم رفت....هوووف...کجا میری با این سرعت؟!
دریا_بردیا باید یه چیزیو بفهمم!دعا کن حدسم اشتباه باشه!
بهش اجازه صحبت ندادمو سریع به سمت نگهبانی ورودی پاتند کردم...
تا خواستم که نگهبان برام اژانس خبر کنه صدای بوق ماشین بردیا رو از پشت سر شنیدم!
به سمتش رفتمو گفتم
_تو کجا؟!
بردیا _احیانا انتظار نداری که با این اشفتگی حالت ولت کنم به امون خدا؟! بپر بالا میرسونمت خانم پلیسه!
لبخندی زدمو بدون اتلاف وقت سوار شدم و ادرس محل کار علیو به بردیا دادم...همونطور که به سمت پایگاه اورژانس شهرک صدرا میرفت پرسید
بردیا _منتظرم تا دلیل یهویی بیرون زدنت از جلسه و البته سراغ علی رفتنو برام بگی!
_باید عکس فاطمه رو از علی بگیرم!
یهو زد رو ترمز که چون یهویی بود سرم به شیشه خورد...
توجهی به ماشینای معترض که مدام بوق می زدن نکردو متعجب نگاهم کرد و تا خواست چیزی بگه انگار یاد چیزی افتادو نتونست حرفی بزنه...
ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردو اروم و کمی با وحشت نگاهم کردو در نهایت به سختی گفت
بردیا _نگو ک فک میکنی فاطمه همون قاتله سحره!
صورتمو با دستام پوشوندمو سکوت کردم.
بردیا _اما...
بردیا_اخه...
صدامو صاف کردمو گفتم
_منم واسه اما و اخه داخل ذهنم جواب پیدا نکردم!
وای بردیا اگر فاطمه همچین ادمی باشه ، علی نابوود میشه!! وای خدایا!!
بردیا ماشینو بعد از چند دقیقه به حرکت در اوردو گفت
_امیدت به خدا باشه!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
کانال عشاق الحسین 4.mp3
3.02M
السلام علیک یا اباعبدالله 🤚♥️
با چشمای خیسم
نامـــــه مینویسم
سلام عشقم سلام عمرم
سلام محبوب من
م
🎤 #امیرکرمانشاهۍ
🙏التماس دعا از همراهان عزیز
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی
@Alachiigh
🌹شهیدمصطفی_عارفی🌹
🔰شهیدی که خمسش را با شهادت پرداخت و در دامان امام حسین(ع)شهید شد
شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود. لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت. قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود: از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند. از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌♦️👆توییت شرم آور علی لاریجانی (کاندید انتخابات ریاست جمهوری)و همقطارانش و طعنه به نحوه شهادت #رییسجمهور_شهید
❌👆🔻واکنش دبیر شورای اطلاعرسانی دولت به بیاخلاقی علی لاریجانی ساعاتی پس از ثبتنام در انتخابات
🔴❌حالا با ذره بین دنبال انسان با اخلاق و با شرفی چون شهید رئیسی بگردید. حقیقتا گهر کم یاب و در گرانبهایی بود.
🔹نگاه کنید. حتی بعد از شهادتش هم دست از کنایه و توهین و تمسخر بر نمی دارند. این ادب این جماعت است. خیلی ادعای ادب می کنند و خودشان را انسان های فرهیخته و موجهی نشان می دهند اما در عمل می بینید که فرقی با بقیه ندارند و از نیش و کنایه حتی برای زدن شهدای خدمت نمی گذرند.
🔸واقعا ما نمی خواهیم به دوره نحس بی اخلاقی های روحانی برگردیم.مردم از تخریبگری و بی اخلاقی های سیاسی خسته شده اند.
#انتخابات۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هرکسی نباید جای آقای #رئیسی بنشیند.
🔻 ما در روزگاری هستیم که مهمتر از اینکه کی رئیس جمهور میشه، اینه که الگوی ریاست جمهوری چی باید باشه.
▪️این گفتمان را آنقدر سنگین کنید که هرکسی جرئت نکند خودش را کاندیدا کند.
حجتالاسلام مهدوی_ارفع
#شهید_جمهور
@Alachiigh
❌❌میگن چرا از خدمات رضاخان نمیگی؛
آقا چرا فکر میکنین
من خدمات رضاخان رو قبول ندارم؟
بخدا قبول دارم
رضاخان خیلی خدمت کرده
مخصوصا به انگلیسیها😐
🔺مثلا؛ در جریان جنگ جهانی اول
وقتی هنوز رضاخانی در کار نبود
حکومتِ مرکزی ایران خیلی ضعیف بود
و حتی از تهران هم نمیتونست دفاع کنه
▫️تو این شرایط
انگلیسیها از جنوب و روسها از شمال
به ایران حمله کردن
خب، حکومت مرکزی که قدرت مقاومت نداشت.
چی شد پس؟
▫️یه سری آدم وطنپرست و مبارز
بهصورت خودجوش در سرتاسر کشور
اسلحه دست گرفتن و جلوی نظامیان خارجی ایستادن؛
🔺هر کدوم در منطقهی خودشون
از ورود خارجیها به شهر جلوگیری میکردن. در نتیجه
تعرض و غارت و دزدی
توسط نیروهای خارجی به حداقل میرسید.
🔺جنگ که تموم شد، رضاخان اومد سرکار
و یکی از ارزندهترین خدمات خودش رو شروع کرد؛💪
از همون اول یکییکی مخالفین انگلیس و آزادیخواهان وطنپرست رو از بین برد.
▫️مرحوم مدرس
▫️محمدتقی خان پسیان
▫️سردار قشقایی
▫️سردار ماکویی
▫️واعظ قزوینی
▫️میرزا کوچک خان جنگلی
▫️علیمردان خان بختیاری
▫️و...
🔺اینها البته دونه درشتها بودن...
▫️نزدیک به بیست سال کشور زیر چکمهی رضاخان بود و یکییکی آزادیخواهان حذف شدند.
نتیجه چی شد؟
بیست سال گذشت و سال ۱۳۲۰ باز انگلیسیها و روسها به ایران حمله کردن، مثل قبل، حکومت مرکزی و ارتش رضاخانی که شصت درصد بودجهی کشور رو میبلعید، حتی توان دفاع از تهران رو هم نداشت.
منتهی با یه تفاوت بزرگ؛
اگه تو جنگ جهانی اول، افرادی بودن که خودشون قیام کنن و شهر خودشون رو از گزند نظامیان خارجی حفظ کنن، حالا دیگه به لطف رضاخان همه از بین رفته بودن و در جنگ جهانی دوم کشور خیلی راحتتر از جنگ اول اشغال شد.
و این یکی از مهمترین خدمات رضاخان بود
البته به انگلیسیها😐
#روشنگری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۳ دریا . با تموم شدن فایل صوتی نگاهمو دوختم به سرهنگ قضیه پیچیده تر از چیزیه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۴
سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم!
نفس عمیقی کشیدمو رو به بردیا کردمو با چشمام خواستم تا اون جریانو بگه.
بردیا هم خنگ تر از همیشه نگاهشو لوچ کرد برام.
نفسمو اینبار پر شدت تر از دفعه قبل بیرون فرستادم
وای خدایا به من صبر بده با این شوهر مشنگم!
گفتم
_قربان من کسیو میشناسم که طبق گفته های متهم پرونده، یعنی همون پدر مقتول باهم شباهت زیادی دارن...ازتون میخوام تا قرار ملاقتمو باهاش تو زندان رو هماهنگ کنین...میخوام عکس فردی که میشناسمو به پدر مقتول نشون بدم!
سرهنگ مهدوی _بسیار خب من با رئیس زندان هماهنگ میکنم که یه ملاقات پنهونی با متهم داشته باشی
لبخندی زدمو بعد از تشکرو احترام به همراه بردیا از اتاق خارج شدیم.
به محض خروجمون حسینو سوگند جلومون قرار گرفتن و هم زمان گفتن
_ _چی شد؟
و واسه هم دیگه پشت چشمی نازک کردن.
با بردیا خنده ی کوتاهی کردیم که بردیا ادامه داد
_هیچی!فعلا سرهنگ قرار ملاقات دریا با سرمد(پدر مقتول) رو هماهنگ میکنه.
حسین متفکر چونشو خاروندو گفت
_بهتره یه دورهمی داشته باشیم و یکم این فاطمه خانومو بیشتر بشناسیم.
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_اره موافقم!سوگند کار خودته...یه جوری تخلیه اطلاعاتیش کن که ننه بزرگشو ندیده بشناسی!!
سوگند معترض گفت
_عه !!چرا من ؟!!
حسین لبخند حرص دراری زدو گفت
_چون مثل خاله پیرزانا یا داری غر میزنی یا فضولیی؟!
بردیا با خنده سرشو از روی تاسف واسشون تکون دادو گفت
_متفرق شین وگرنه سرگرد میفرستتمون بازداشتگاه!!
رو کرد به سوگندو ادامه داد
_پارتی بازی هم نمی کنه...مگ نه خاله پیرزن!
سوگند که خیلی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده گفت
_راستش تا حالا این مدل تنبیه نشدم...بهتره از سروان پویا(حسین) بپرسین که ماشالا ماشالا...چش نخوره...خدا زیادش کنه...تو این زمینه تجربه زیادی داره...
سرمو پایین انداختمو ریز خندیدم.
حسین که از این حرف سوگند حسابی زورش گرفته بود قیافشو لوچ کردو با بردیا به سمت اتاقشون راه افتادن
همون طور که میرفت بلند گفت
_سروان فرهمند!!دورهمی امشبو اوکی کن...ساعتشو خبر بده...
جوابشو دادمو همراه سوگند وارد اتاق شدم.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۴ سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم! نفس عمیق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۵
شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده.
بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید
_سلام ابجی دری خودم!چطوری؟!
لبخندی زدمو معترض گفتم
_اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟
قه قه زدو گفت
_نه که توهم زبون نداریو نمی تونی منو حرص بدی!
خندیدمو گفتم
_واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم!
ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت
_وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟!
_ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم!
پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد!
کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید
_سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟
لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست
دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟
خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشونمیگم.
_دستتون درد نکنه خاله!!
خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان!
_جونم؟!
خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا!
لبخندم تشدید شدو گفتم
_خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم!
ناهارو هم بیرون میخوریم!
خاله معترض گفت
_ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ!
کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم.
اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت
_ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟!
_...
_وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!!
_... ... ...
سوگند قهقه ای زدو گفت
_باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی!
شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت
_ها؟؟چیه؟؟چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!!
گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم
_گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش!
سوگند قیافشو جم کردو گفت
_ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!!
بهت زده گفتم
_دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهید_احسان_قدبیگی🌹
⭕️ 2 سال پیش، نخبه دهه هفتادی دانشگاه شریف #شهید_احسان_قدبیگی توسط رژیم صهیونیستی ترور شد.
آیا در سالگردش صدایی از انجمن مثلا اسلامی این دانشگاه یا از اساتید عشق مجازیاش شنیدید؟
اگر به ایران لگد نزنی اینها در دفاع از تو لال میشوند حتی اگر برای ایران خون بدهی.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌🙏
💢👆👆🎥 اینگونه دختر عالمه تربیت کنیم
محصول تربیت شهیدجمهور، رئیسی مظلوم و همسر مکرمه عالمه را ببینید ...
⭕️ ویژگی های گفته نشده شهید جمهور، در بیان دختر فاضله ی ایشان در سوگواره شهیدان پرواز اردیبهشت
▪️ مراسم گرامیداشت شهدای خدمت، جامعه بانوان مشهد درحسینیه آیت الله شیرازی مشهد.
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت | سرنوشت مقلدان امام خمینی علیه الرحمه چیزی جز شهادت نیست ...
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت(2) | امام خامنهای مدظلهالعالی: مهم ترین ابتکار امام خمینی(ره) جمهوری اسلامی است
🍃🌹🍃
#ثامن40
#انتخابات_1403
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏السلام علیک یا علی بن موسی ایهاالرضا🤚🖤💔
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
پاره تن من در سرزمين خراسان دفن میشود؛ هيچ گرفتاری او را زيارت نمیکند، جز اين که خداوند پريشانی را از او میزدايد.
🏴 به مناسبت ۲۳ ذی القعده ؛ روز شهادت امام رضا(ع) به روایتی و روز مخصوص زیارت حضرت علیبنموسیالرضا علیهالسلام...
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃چه کردی با قلبم
🍃که به عشق تو مانوسه
🎙 #مهدی_سلحشور
👌بسیار دلنشین
#23_ذی_القعده
#روز_زیارتی_امام_رضا(ع)
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۶ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ ش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۷و۱۸
معصومه با اشاره دستش گفت
"بردیا کو؟"
سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت
_تو بیابون... دنبال اب و نون!
خاله قهقه زدو گفت
_سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!!
خندیدمو گفت
_خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"خیلی خوبی دریا"
پریا و سوگند معترض گفتن
_ _ما هم که سیب زمینی اب پز!
خنده ی خاله بالا رفتو گفت
_ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..."
فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه!
رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت
"خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!"
خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد...
خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی
بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید
_قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟
بردیا گیج نگاهش کردو گفت
_وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!!
پریا خندیدو گفت
_داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟
بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا...
پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون.
یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم...
با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم!
جیغ کشیدم
_سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!!
افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم....
هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند!
بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو
بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو باکلی معطلی بخره و
پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید...
اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه!
ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم...
_چیه حسین!
حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت
_به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم!
متعجب گفتم
_چیکار کنی؟!
حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی!
_حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی!
حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش!
_من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!!
نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت
_بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده!
_ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته!
و سریع به سمت الاچیقمون دویدم.
تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم.
_فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده!
چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت
_تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!!
سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم
_میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم!
نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت
_چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌جلوی سرفه رانگیرید❗️
سرفه باتحریک ریههاایجادشده و واکنشی برای مراقبت ازسیستم تنفسی است اگرسرفه نکنید مسیرهای تنفسی وخوراکیهایی که درون حلق هستندبه سمت ریه رفته وموجب عفونت میشود
#سرفه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh