eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمحمد‌حسین‌محمدخانی🌹 همیشه‌میگفت: واسه کی کار میکنی ؟! میگفتم : امام حسین علیه السلام میگفت: پس حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با علیه السلام ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴عجب کلیپی ساختن، دست مریزاد .... ❌ داشت به دروغ میگفت این تحریم ها تو زمانی دکتر رئیسی شده و مردم رو فریب بده اما سازنده کلیپ با آمار و ارقام مستند واقعیت رو که این ها تو زمان خودش بود رو گذاشته @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً 👌 ⭕️👆⭕️پاسخ شنیدنی حجت الاسلام به این سوال مهم در ایام انتخابات: ملاک های فرد اصلح چیست؟ 🔹از نظر دین، ویژگی های شخصی مهمتر است یا ویژگی های مدیریتی؟ @Alachiigh
1⃣ ظریف: افزایش چندبرابری فروش نفت در دولت رییسی، بخاطر شل کردن تحریم‌ها توسط بایدن بود ❌2⃣ ظریف: در ۳ ساله دولت رییسی، هزار تحریم جدید وضع شد ⭕️بالاخره بایدن شل‌کرد یا سفت‌کرد؟!! @Alachiigh
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا... سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!... صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود... چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود... دیروز حکم رو دادن... طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ... مازیار و یاور اعدام ... و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه... نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه... نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم. صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۶و۷۷ پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!. صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود. چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود. دیروز حکم رو دادن طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی مازیار و یاور اعدام . و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه. نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ اروم گفتم _ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!! دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت _ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن! نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم _ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت! حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت _ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود! تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن! هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن! هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر. علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم.. این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود! تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود. نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی! خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند! لبخند غمگینی زدو ادامه داد _ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند! لبخند تلخی زدمو گفتم _ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم! هردو خندیدیم که حسین گفت _ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین! لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم _ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!! لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۸و۷۹ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم! حسین لبخند تلخی زدو گفت _ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه! علی سرشو پایین انداخت. از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه ! غمگین اهی کشیدم! حسین از جاش بلند شدو گفت _پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس! به سمت در سالن راه افتادو گفت _ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه! ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم! اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت! نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم! بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم. مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت _ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم! و در با صدای تیکی باز شد! نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید... دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه! اما الان ... با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت! اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره! وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد! سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه .. ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید _ سلام عمو! لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم _سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو! با چشمای اشکی گفت ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟ _ چی میگه مگه! ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟! اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟! معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت _ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم! گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم _ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم. _نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه! لبشو به دندون گرفتو گفت پریا_ داداش ... _ جان داداش... پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن! با بغض ادامه داد _ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن! مامان به پریا با بغض تشر زد _ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم! سوگند با گریه گفت _ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری دارد... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدمجیدپازوکی🌹 همسرم به دلیل شدت جراحاتی که به او وارد شده بود، کلیه هایش بسیار مشکل داشت. طی شب باید چندین مرتبه به دستشویی می رفت، اما بسیار معتقد بود هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی ما در حیاط بود و آب گرم نداشت اما در زمستان هم در طول شب با همان آب سرد وضو می گرفت و من می دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می شد. مقید بود که همیشه با وضو باشد و با آب سرد وضو بگیرد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌👆🔴سر خرگوش اردک👇 🔸این تصویر برای اولین بار در یک مجله‌ی طنز آلمانی چاپ شد. سر خرگوش-اردک یکی از اولین مثال‌های خطای ابهام است که برای اولین بار در قرن ۱۹ در آلمان چاپ شد. در آن زمان تصاویر این چنینی بسیار رایج بودند. در این مثال نوک اردک می‌تواند گوش‌های خرگوش تلقی شود. چشم‌ها نیز به شیوه‌های کشیده شده است که در سمت چپ صورت اردک و سمت راست صورت خرگوش قرار گرفته است. 🔸این تصویر در توسط لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف قرن بیستم استفاده شده است. او بر روی ایده‌های ادراک تحقیق می‌کرد و مقالاتی در زمینه‌ی شیوه‌ی ادراک انسان از محیط اطراف منتشر کرده است. 🔴 رسانه‌ها و پیام‌های رسانه‌ای می‌توانند ادراک ما را از دنیای اطرافمان مدیریت کنند. 🔴در عصر رسانه باید با ارتقای مهارت‌های مرتبط با تحلیل پیام هوشیار و هوشمند باشیم. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 معاون اول روحانی خواستار توقف راه شهید رئیسی شد 🔴❌ در همایش ستاد پزشکیان: ۳ سال از دولت فعلی گذشته و ببینید تحریم‌ها چه شد؟ چه با زندگی مردم کردند؟ الان هم می‌گویند ما باید همان راه را ادامه دهیم. این راه باید متوقف شود..... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۰ علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این
****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد! زمزمه وار اسمو خوندم " دریا فرهمند" هه! کجایی دریا! 20 روز دیگه اربعینه!! مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!! دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!! زمزمه کردم _ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟! بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا! اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!! صدای دریا توی گوشم پیچید... "_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه { الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها} یکی هم ایه 26 سوره طه { و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز} هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!" زمزمه وار گفتم _ خدایا!!! و یسر لی امری...! ** ** چشماشو باز کرد.. کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد. پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده! اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد. نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت _ من... من...چرا بیمارستانم؟!... دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت _ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟ سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت _ سودا؟!....اسم من سوداست؟! اوانسیان لبخندی زدو گفت _ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟! سودا مبهوت گفت _ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم! سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت _She don’t know her name ?! She forgot me?!!!! (_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!) دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت _ Baby! Listen to me! Can you speak English?! (عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!) سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد. _yah! (اوهوم!) { برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!} دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟ کمی فکر کردو گفت _ ا...اره... میشه 7 ! دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد... دکتر رو به سمیر گفت _ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده! اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت _خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟! 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۱ ****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بد
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
Mohammad Asdollahi - Rowze 3.mp3
8.5M
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ🤚♥️ عین روایته ... شَبٰایِ جُمْعهِ کَرْبَلٰا شَبْ زیٰارَته ... التماس دعا 🙏 @Alachiigh
نترس و غمگین مباش، قطعا، ما نجات دهنده تو و خانواده ات هستیم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_حمیدرضا_نوبخت🌹 ▪️در جمع نیروهای لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموریتی به او محول شود تا پایان مأموریت پوتین را از پایش بیرون نمی آورد. گاه طی شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید. . ▪️همسنگرانش نام "ناجی فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهایی دست زد ولی موفقیتی کسب نکرد. یکی از این پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالی کارخانه نمک انجام شد. حمیدرضا با یک گردان توانست در مقابل سه تیپ دشمن ایستادگی و مقاومت کند. درگیری به حدی شدید بود که در یک روز چند بار سنگرها میان نیروهای خودی و دشمن دست به دست شد. دشمن یک تیپ را وارد عمل کرد و حمیدرضا با یک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پی جی شلیک کرده بود که از گوشهایش خون می آمد. آتش دشمن چنان شدید بود که سردارمرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 فکر می کرد حمیدرضا دیگر شهید یا اسیر شده است. . ▪️یک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرویی مدل بالا در اختیارش گذاشت تا به کارهایش برسد. یکی از همرزمانش می گوید: وقتی که در شهر بودم او را سوار پیکان دیدم و با تعجب دلیلش را پرسیدم. پس از اندکی تامل گفت: «این مردم هر چند وقت عزیزی را تشییع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ایم و چه می کنیم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غیبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمینه غیبت به همان اندازه گناه است.»  . برادرش علیرضا که شهید شد؛ در جبهه ماند و حتی در تشییع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پیامی به مردم شهر اکتفا کرد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh ‎‌