مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا...
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!...
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود...
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود...
دیروز حکم رو دادن...
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ...
مازیار و یاور اعدام ...
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه...
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه...
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم.
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۸و۷۹
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!.
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود.
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود.
دیروز حکم رو دادن
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی
مازیار و یاور اعدام .
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه.
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
اروم گفتم
_ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!!
دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت
_ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن!
نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم
_ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت!
حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت
_ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود!
تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن!
هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن!
هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود
این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر.
علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم..
این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود!
تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود.
نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم
دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی!
خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند!
لبخند غمگینی زدو ادامه داد
_ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم!
هردو خندیدیم که حسین گفت
_ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین!
لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم
_ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت
تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!!
لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۰
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت
_ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم!
حسین لبخند تلخی زدو گفت
_ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه!
علی سرشو پایین انداخت.
از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه !
غمگین اهی کشیدم!
حسین از جاش بلند شدو گفت
_پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس!
به سمت در سالن راه افتادو گفت
_ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه!
ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم!
اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت!
نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم!
بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم.
مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت
_ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم!
و در با صدای تیکی باز شد!
نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید...
دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه!
اما الان ...
با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت!
اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره!
وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد!
سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه ..
ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید
_ سلام عمو!
لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم
_سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو!
با چشمای اشکی گفت
ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟
_ چی میگه مگه!
ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟!
اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت
ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟!
معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت
_ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم!
گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم
_ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم.
_نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه!
لبشو به دندون گرفتو گفت
پریا_ داداش ...
_ جان داداش...
پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن!
با بغض ادامه داد
_ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن!
مامان به پریا با بغض تشر زد
_ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم!
سوگند با گریه گفت
_ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهیدمجیدپازوکی🌹
همسرم به دلیل شدت جراحاتی که به او وارد شده بود، کلیه هایش بسیار مشکل داشت. طی شب باید چندین مرتبه به دستشویی می رفت، اما بسیار معتقد بود هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی ما در حیاط بود و آب گرم نداشت اما در زمستان هم در طول شب با همان آب سرد وضو می گرفت و من می دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می شد. مقید بود که همیشه با وضو باشد و با آب سرد وضو بگیرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌👆🔴سر خرگوش اردک👇
#خطاهای_ادراکی
🔸این تصویر برای اولین بار در یک مجلهی طنز آلمانی چاپ شد. سر خرگوش-اردک یکی از اولین مثالهای خطای ابهام است که برای اولین بار در قرن ۱۹ در آلمان چاپ شد. در آن زمان تصاویر این چنینی بسیار رایج بودند. در این مثال نوک اردک میتواند گوشهای خرگوش تلقی شود. چشمها نیز به شیوههای کشیده شده است که در سمت چپ صورت اردک و سمت راست صورت خرگوش قرار گرفته است.
🔸این تصویر در توسط لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف قرن بیستم استفاده شده است. او بر روی ایدههای ادراک تحقیق میکرد و مقالاتی در زمینهی شیوهی ادراک انسان از محیط اطراف منتشر کرده است.
🔴 رسانهها و پیامهای رسانهای میتوانند ادراک ما را از دنیای اطرافمان مدیریت کنند.
🔴در عصر رسانه باید با ارتقای مهارتهای مرتبط با تحلیل پیام هوشیار و هوشمند باشیم.
#انقلابیون
#انتخابات1403
#انتخابات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 معاون اول روحانی خواستار توقف راه شهید رئیسی شد
🔴❌#جهانگیری در همایش ستاد پزشکیان: ۳ سال از دولت فعلی گذشته و ببینید تحریمها چه شد؟
چه با زندگی مردم کردند؟
الان هم میگویند ما باید همان راه را ادامه دهیم. این راه باید متوقف شود.....
#راه_شهید
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید👌👆
شوخی با نامزدهای انتخاباتی😂
یکم خستگی در کنید
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۱
******
کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم...
نوشته ی روی قبر بدجور بهم دهن کجی می کرد!
زمزمه وار اسمو خوندم
" دریا فرهمند"
هه!
کجایی دریا!
20 روز دیگه اربعینه!!
مگه قرار نبود امسال پیاده روی بریم کربلا!!
دریا این راهو رسمش نبود که رفیق نیمه راه بشی!!
زمزمه کردم
_ کجایی ای اکسیژن ناب حیات؟!
بیدل نیشابوری حال و هوای این روزامو خیلی خوب توصیف کرده دریا!
اونجا که میگه دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ... از چارسو گرفته مرا روزگار تنگ!!
صدای دریا توی گوشم پیچید...
"_ بردیا دو تا ایه منو خیلی اروم و امید وار میکنه!! یکی ایه معروف که میگه
{ الا بذکر الله تطمئن القلوب_فقط با یاد خدا ارام میگیرد دلها}
یکی هم ایه 26 سوره طه
{ و یسر لی امری_ وکارم را برایم اسان ساز}
هر وقت گره افتاد به کارت این دوتا ایه رو فراموش نکن!"
زمزمه وار گفتم
_ خدایا!!! و یسر لی امری...!
**
#دانای_کل
**
چشماشو باز کرد..
کمی تار می دید..اروم چند بار پلک زد.
پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن چشمای بازش سریع از اتاق خارج شدو با فریاد از چند دکتر خواست بیایند چون بیمار بهوش امده!
اوانسیان با شنیدن این خبر سریع از جاش بلند شد و وارد اتاق شد.
نگاهش رو به افراد دور تختش انداختو گفت
_ من... من...چرا بیمارستانم؟!...
دکتر ها که متوجه حرفش نشده بودند خیره اوانسیان شدن که او به انها لبخندی زدو دستش رو گرفتو گفت
_ اوه سودا جان! فراموش کردی که تصادف کردی؟
سودا چند بار اسم خودشو زمزمه وار گفت
_ سودا؟!....اسم من سوداست؟!
اوانسیان لبخندی زدو گفت
_ اره خواهر خوشگلم! نکنه یادت رفته؟!
سودا مبهوت گفت
_ من ...من هیچ چیز یادم نمیاد! ....من....من حتی تو رو نمی شناسم!
سمیر جا خورد.... رو به دکتر لورین گفت
_She don’t know her name ?!
She forgot me?!!!!
(_ اون اسمشو نمی دونه! اون منو فراموش کرده!)
دکتر لبخندی زدو رو به سودا گفت
_ Baby! Listen to me! Can you speak English?!
(عزیزم! به من گوش کن! میتونی انگلیسی صحبت کنی؟!)
سمیر خواست برای سودا ترجمه کنه که سودا اروم زمزمه کرد.
_yah!
(اوهوم!)
{ برای راحتی شما عزیزان صحبت های انگلیسی رو به صورت فارسی مینوسم!}
دکتر_ بسیار عالی! میدونی =2+5 چند میشه!؟
کمی فکر کردو گفت
_ ا...اره... میشه 7 !
دکتر چند سوال دیگه درمورد نام قاره ها و ضرب و تقسیم و امثال اینها پرسید که سودا همه رو به درستی جواب داد...
دکتر رو به سمیر گفت
_ اقای اوانسیان! خواهر شما دچار فراموشی شده! البته ممکنه که این فراموشی موقت باشه...اهان اینو هم بگم که حافظه ی علمیشو فراموش نکرده!
اوانسیان بعد از تشکر و پرسیدن این که کی مرخص میشه پیش سودا برگشت و گفت
_خب خب خب! اگه تا شب علائم خاصی نداشته باشی فردا مرخص میشی! حالا بگو ببینم حالت چه طوره عزیزم؟!
👇👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۲
سودا گفت
_ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟!
سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق!
یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی!
شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری!
سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟!
سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟!
نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست!
زمزمه کرد
_چه جوری تصادف کردم!؟
_ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی!
چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت
_ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟!
سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت
_ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی!
دیگه بهتره استراحت کنی!
سودا چشماشو باز کردو گفت
_ مامانم الان اسرائیله؟!
سمیر قهقه زدو گفت
_بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت!
چشمکی زدو از اتاق خارج شد!
خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد...
نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید!
سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد!
چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده!
{{الا بذکر الله تطمئن القلوب}}
*
#بردیا
*
به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم!
ذهنم بدجور درگیر بود!
خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد!
نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم
حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟
_ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده!
حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟!
_ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم!
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
Mohammad Asdollahi - Rowze 3.mp3
8.5M
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ🤚♥️
عین روایته ...
شَبٰایِ جُمْعهِ کَرْبَلٰا شَبْ زیٰارَته ...
التماس دعا 🙏
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
نترس و غمگین مباش،
قطعا، ما نجات دهنده تو و
خانواده ات هستیم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید_حمیدرضا_نوبخت🌹
▪️در جمع نیروهای لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموریتی به او محول شود تا پایان مأموریت پوتین را از پایش بیرون نمی آورد. گاه طی شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید.
.
▪️همسنگرانش نام "ناجی فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهایی دست زد ولی موفقیتی کسب نکرد. یکی از این پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالی کارخانه نمک انجام شد. حمیدرضا با یک گردان توانست در مقابل سه تیپ دشمن ایستادگی و مقاومت کند. درگیری به حدی شدید بود که در یک روز چند بار سنگرها میان نیروهای خودی و دشمن دست به دست شد. دشمن یک تیپ را وارد عمل کرد و حمیدرضا با یک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پی جی شلیک کرده بود که از گوشهایش خون می آمد. آتش دشمن چنان شدید بود که سردارمرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 فکر می کرد حمیدرضا دیگر شهید یا اسیر شده است.
.
▪️یک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرویی مدل بالا در اختیارش گذاشت تا به کارهایش برسد. یکی از همرزمانش می گوید: وقتی که در شهر بودم او را سوار پیکان دیدم و با تعجب دلیلش را پرسیدم. پس از اندکی تامل گفت: «این مردم هر چند وقت عزیزی را تشییع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ایم و چه می کنیم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غیبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمینه غیبت به همان اندازه گناه است.»
.
برادرش علیرضا که شهید شد؛ در جبهه ماند و حتی در تشییع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پیامی به مردم شهر اکتفا کرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌این چند روز یه نکته گوشه ذهنمه اونجا که .......... به روحانی گفت «شهید روحانی»
به مدارس سمپاد گفت سمباد
به استادار، گفت استاندارد.... صدا از کسی در نیومد
یادش بخیر یاد شهید رییسی افتادم که به کارگرا گفت ناهار خوردی، دوسال سوژه برخی ها بود❗️❗️❌😔😔
#انسان_باشیم👌
#شرف_داشته_اشیم👌
#انتخابات
#جلیلی #قالیباف
#زاکانی #پزشکیان
#پورمحمدی #قاضی_زاده
#رئیسی_عزیز
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌❌
🖌رأی ندادن، رأی به دهه۹۰ خواهد بود!
👌شما چه تصمیمی خواهید گرفت؟
#انتخابات
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌سخنگوی دولت شهید:👇
سالها با اینستکس و FATF سرکار بودند و سلامت و معیشت مردم را به خارج گره زدند، حالا طلبکار شدند
بهادری جهرمی در اجلاس فرهنگیان در مشهد:
در این دولت هم فروش نفت بالا رفت و هم رکورد تجارت بخش خصوصی شکست.
در سال ۱۴۰۱ توانستیم ۱۱۲ میلیارد دلار و در سال ۱۴۰۲ رقم ۱۱۷ میلیارد دلار تجارت خارجی غیرنفتی داشته باشیم.
در همان دوره قبل اینستکس یعنی سازوکار نفت در برابر غذا و دارو را با دیپلماسی التماسی پذیرفتند، نه تنها هیچ اثر مثبتی نداشت، بلکه بعد از عدم موفقیت، خلق نقدینگی و تورم بالا ایجاد کرد.
امروز میگویند که ترامپ نمیگذاشت نفت بفروشیم ولی بایدن گذاشت؛ ۹ ماه با ریاستجمهوری همان فرد فعالیت کردند ولی باز هم نتوانستند نفت بفروشند.
همان کسانی که مسئولیت داشتند، بهجای پاسخگو بودن طلبکار هستند، میگفتند که تا FATF پذیرفته نشود، نمیتوان واکسن وارد کرد.
♦️نتیجه مسئولیتپذیری شهید رئیسی این بود که با شروع ریاست جمهوری ایشان، در عرض سه ماه از قعر جدول مدیریت کرونا در جهان، به صدر جدول رسیدیم.
#بانیان_وضع_موجود
#پروووویی_نجومی
#شهیدان_خدمت
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
⭕️👆فساد چای دبش در دولت روحانی شروع و در دولت شهید رئیسی کشف و جلوی اون گرفته شد.
همون جریانی که روی آنتن زنده میکروفون بیتالمال رو پرتاب میکنه؛ وقتی به قدرت برسه بیتالمال رو سهم مفسدان و غارتگران خواهد کرد.
#رشیدپور
#سلبربتی_بیشرف
#دولت_سوم_روحانی
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۳
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
حسین_ سودا؟!!
_ اره!
حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟!
_ نه!
حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟!
_ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه!
حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره!
_ ممکنه!
حسین چشاشو ریز کردو گفت
_ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟!
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت
_ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد)
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم!
حسین_کودوم؟!
نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم.
_ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی)
حسین تلخندی زدو گفت
_ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا!
حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی!
این که نشد زندگی برادر من!
حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟!
چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ...
_ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم!
سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت
به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم
_ درخدمتم قربان!
_ بشین سروان! بشین..
روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت
_ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه!
خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟!
_قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم!
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۴
لبخند تلخی زدو گفت
_ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران!
سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم .
همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم!
منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه!
**
#سودا
*
از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود...
موساد با هیچکس شوخی نداشت...
حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن!
حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!!
با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد !
وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن!
دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه!
نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم!
حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم!
و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین!
اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم.
همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه
الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر!
لبخندی زدمو گفتم
_ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟!
سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت.
تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ...
از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد.
به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم.
_ بله پدر! گوشم با شماست!
همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت
_ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم!
الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم!
و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم!
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد...
...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم...
با پوششی متفاوت با پوشش الانم!
من چادر پوشیده بودم!
یهو صحنه عوض شد...
اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! .........
اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم......
با نفس نفس روی تخت نشستم!
اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh