آلاچیق 🏡
#پیشنهاد_ویژه 👌 ☝رُک و پوست کنده بخشهایی از صحبتهای سردار اسدی ( معاون قرارگاه خاتم الانبیای سپا
🔺
✅ #ســــــرانـــــــجام_یــــــهود
۱ - یهود دشمن خطرناک امام مهدی علیه السلام
یکی از دشمنان خطرناک حضرت مهدی (علیهالسّلام) و یارانش، یهود است؛ خداوند تبارک و تعالی میفرماید: «همانا شدیدترین مردم، در دشمنی با آنان که ایمان آوردهاند، یهودیان و مشرکان هستند.»
[۱]
چنانکه از بعضی روایات استفاده میشود، سفیانی سختترین دشمن امام زمان (علیهالسّلام) از جانب غربیها و یهود حمایت میشود. اساساً سفیانی را برای حمایت از مرزهای اسرائیل و سرکوب نیروهای انقلابی، روی کار میآورند تا اربابان او از خطر حمله سپاه خراسانی و یاوران مهدی (علیهالسّلام) که برای آزادی قدس، به حرکت آمدهاند در امان باشند. در آیاتی از سوره مبارکه اسراء چنین آمده است: «ما به بنیاسرائیل در کتاب تورات اعلام کردیم که دوبار در زمین، فساد خواهید کرد و برتریجویی بزرگی خواهید نمود؟ هنگامیکه نخستین وعده فرا رسد، گروهی از بندگان پیکارجوی خود را بر ضدّ شما میانگیزیم (تا شما را سخت در هم کوبند؛ حتّی برای به دست آوردن مجرمان)، خانهها را جستجو میکنند و این وعدهای است قطعی؟ سپس شما را بر آنها چیره میکنیم و شما را به وسیله داراییها و فرزندانی کمک میکنیم و نفرات شما را بیشتر قرار میدهیم؟ اگر نیکی کنید، به خودتان نیکی میکنید؛ و اگر بدی کنید باز هم به خود میکنید و هنگامیکه وعده دوم فرا رسد، آنچنان بر شما سخت خواهند گرفت که آثار غم و اندوه در صورتهایتان ظاهر میشود؛ داخل مسجد الاقصی میشوند همانگونه که بار اوّل وارد شدند؛ و آنچه را زیر سلطه خود میگیرند، درهم میکوبند.»
[۲]
امام صادق (علیهالسّلام) در تفسیر «بندگان پیکارجوی خود را بر ضدّ شما میانگیزیم.» فرمودند: «آنان کسانی هستند که خداوند، قبل از ظهور قائم، آنها را برمیانگیزد و آنان، دشمنی از دشمنان آل پیامبر را فرا نمیخوانند مگر اینکه او را به قتل میرسانند.»
[۳]
عیاشی در تفسیر خود، از امام باقر (علیهالسّلام) روایت کرده که حضرت، پس از تلاوت آیه «بعثنا علیکم عباداً لنا.» فرمودند: «او، قائم و یاران اویند که دارای قوّت و نیروی زیادی هستند.»
[۴]
از امام صادق (علیهالسّلام) نقل شده که آن حضرت، آیه شریفه فوق را تلاوت فرمود؛ یکی از یاران عرض کرد: فدایت شوم! اینها چه کسانی هستند؟ حضرت سه مرتبه فرمود: «به خدا قسم! آنان اهل قم هستند.»
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۷۷ـ۷۹ بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به جاری جان ؟ نفس: سلام عزیزم
حب المهدۍ هویتنا:
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمتآخر
نفس طبق خواسته محمد حسین
کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد.
شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس
مشغول پوست گرفتن پوست سیب
شد که بحث رفتن محمد حسین شد.
شیدا خانم : مادر کی قراره بری؟
محمد حسین: فردا صبح
و صدای بدی صدای آخ نفس بود
دستش را با چاقو بریده بود محمد
حسین شتابزده به سمتش پریدو او را
به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت:
باید ببرمت بیمارستان
نفس : بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما
محمد حسین: نترس آمپول که نمیزنن
نفس: هییییییس آبرومو نبررررر
منو ببر گلزار شهدا محمد حسین
محمد حسین: چشم بانو
محمد حسین به سمت شیدا خانوم
نگران رفت و گفت : مامان چادر سیاه
نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟
شیدا خانوم : بمیرم الهی چیزیش
نشد ؟
محمد حسین:خدا نکنه نه
شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و
محمد حسین به سمت نفس رفت و
چادر را روی سرش گزاشت و روسری
اش را روی سرش مرتب کرد و
دستش را گرفت و به سمت د
خروجی راه افتادند .
نفس: ببخشید واقعا
شیدا خانوم: نه دخترم تو ببخش
سید حمید : مراقب دخترمون باش
محمد حسین
محمد حسین: چشم
بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند.
محمد حسین: نفس میدونستی خیلی دوستت دارم؟
جآنا چه گویم شرحِ فراقت
چشمی و صد نَم، جانی و صد آه ..
نفس: من بیشتر
اﯼ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنم ؛
ﺗﻮ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنی
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ..
به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر
شهید حاضر شدند.
شهدایی که رفتند تا ما بمانیم
شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا
ما در آرامش باشیم شهدایی که
خوشی هایشان گذشتند تا ما خوش
باشیم شهدایی که اگر نبودند الان با
خیال راحت صحبت نمیکردیم
محمد حسینی که قرار است بماند تا
شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ،
محمد حسینی که قرار است بماند تا
نذری را که برای بدست آوردن نفسش
کرده را بپردازد ، محمد حسینی که به
سوریه میرود و می آید و محمد
حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی.
نفسی که مانده تا خدمت کند به این
مردم نفسی که با خود عهد بسته
زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را
راه اندازی کند خدمات رایگان
تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به
خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد .
نفس : میدونی محمد حسین این
شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا
هم به اندازه من و تو همسراشونو
دوست دارن ولی گذشتن از
عشقشون به خاطر عشق خدا
محمد حسین : درسته نفس پس بیا
راهشونو ادامه بدیم
سپس دستش را جلوی نفس آورد و
گفت : قول ؟نفس دستش را فشرد و محکم گفت قول .
محمد حسین:
مذهبیبودم، ولیدلباختمتادیدمت
عشقگاهیمومنانراهمهواییمیکند .
نفس:
چشم بد دور،غزل خوان شده باشی جایی:)
بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛
بیایید با حرف ها و طعنه و کنایه ها
نمک رو زخمشان نپاشیم؛
بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند.
به پایان آمد این دفتر
حکایات همچنان باقیست.
ℒ𝒶𝒹𝓎 ℳ . 𝒜 : نویسنده
#ادامه_دارد.......
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
👇👇👇👇👇👇
رمان: #کوله_باری_از_عشق_۲
نویسنده : lady m . A
فصل دوم رمانی مهیج و زیبا .. کوله باری از عشق
با ما همراه باشید 🌸
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ #کـولـهبـارےازعـشـق #قسمتآخر نفس طبق خواسته محمد حس
حب المهدۍ هویتنا:
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#کوله_باری_از_عشق_فصل۲
قسمت۱-۳
به دخترک نوجوان رو به رویم نگاهی
می اندازم و میگویم ..
نفس : عزیزم اسمت چیه
دخترک با آن قیافه پریشان و
غمگینش لب میزند ..
دخترک : سارا .. سارا فاختیان
نفس لبخند دل نشینی میزند و میگوید :
نفس : چه اسم قشنگی بگو جان دلم میشنوم .. چرا
به کلینیک روانشناسی ما مراجعه کردی؟
سارا : خانم دکتر .. من من مقصرم
و بعد هم اشک هایش سرازیر شد..
نفس از پشت صندلی اش بلند شد و
کنارش نشست و با لحن مهربانی گفت :
نفس : ببین سارای قشنگم اینو بدون
که اگه قرار باشه گریه و زاری کنی و حرف
نزنی من نمیتونم کمکت کنم ، پس خودتو
خالی کن بهم بگو عزیزم؟
سارا : میگم .. میگم همه چیز از اون
تصادف لعنتی شروع شد... اون روز
توی جاده ی شمال من بودم که به
پدر و مادرم اصرار کردم تا ماشین رو
نگه دارن بعد هم با مشت به سرش
کوبید و هق هق کنان لب زد لعنت به من لعنت..²
نفس دلسوزانه به او چشم دوخت و
دستش را خواهرانه گرفت و گفت :
عزیزم ببین اون یه اتفاق بوده..اینو قبول
کن باشه ؟ اون اتفاق قسمت بود ..
حکمت بود با خودت این کارو نکن
به نظرت پدر و مادرت راضی ان که تو
اشک بریزی؟ نه بخدا که نیستن پس
تمومش کن ..
سارا خودش را در آغوش نفس انداخت و گفت :
سارا : خانوم دکتر من بودم من لعنتی
بودم خاک تو سرم همش تقصیر من
بود..
نفس خواهرانه پشتش را نوازش کرد و
با او صحبت کرد تا کنی آرام شود ...
بعد از کمی صحبت از او خداحافظی کرد و
غمگین سرش را روی میز گزاشت و به
حال بد این دخترک ۱۷-۱۸ ساله فکر کرد..
صدای گوشی نفس افکار نفس را از هم گسیخت..
³
با دیدن نام نمایان شده روی صفحه
گوشی لبخندی زد { محمد حسین من}
و تماس را وصل کرد..
محمد حسین : سلام علیک خانوم
خانوما احوال شما و دختر ما چطوره؟
نفس لبخندی زد و دستش را روی
دلش گزاشت و گفت..
نفس : علیک سلام آقا .. کی گفته دخترههه؟
محمد حسین : باباش
نفس : اوا باباش علم غیب داره اونوقت؟
محمد حسین : حالا حالا .. کارت تموم شده؟
میخوام بیام دنبالت بریم دوتایی خوش
بگذرونیما؟!
نفس : نه دوتا نیستیم که ..
محمد حسین : اوشون که قلب باشه..
نفس : چشمم روشن شما که گفتی
من قلبتم؟!
راسته که میگن نو که اومد به بازار
کهنه میشه دل آزارررر..
محمد حسین خندید و گفت :
نه خانومم قلب من دو قسمت شده
یه قسمت شمایی یه قسمتم فاطمه ی
باباش
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏السلام علیکِ یا فاطمه الزهرا 🖤💐
تو هیچ نگفتی زهراجان... 💔🥀
#کلیپ احساسیِ "صورت مثل گلت"
با نوای حاجعبدالرضا #هلالی تقدیم نگاهتان
🏴 #ایام_شهادت #حضرت_زهرا سلام الله علیها تسلیت بادـــــ
#فاطمیه۱۴۰۳
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید_ابوالحسن_اسدی_دارابی🌹
ذوق مادر شهید برای کشیدن تصویر فرزندش
🔹مادر شهید ابوالحسن اسدی دارابی بعد از اینکه خبردار شد، قرار است تصویر فرزند شهیدش بر روی دیوار نقش ببندد، هرروز برای نقاش چایی و صبحانه آورد تا به این صورت از زحمت او قدردانی کند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشدار و پیشبینی مقام معظم رهبری درباره #کمبود_برق و نیاز به #برق_هستهای درسال ۸۶
خیانتی که حسن روحانی کرد رو هیچ رئیس جمهوری به ایران نکرد.
هم هستهای رو تعطیل کرد
هم هستهای رو با بتن پر کرد و نابود کرد و ایران رو چندین سال به عقب برگردوند
هم نیروگاه نزد..
هم.....
#رهبرانقلاب
#خیانت_حسن_روحانی
@Alachiigh
❌⭕️ نه فرق صدام و ترامپ را میفهمند و نه از #مذاکره سر در میآورند
🔻 معاون رئیسجمهور و رئیس سازمان #محیط_زیست در دولت روحانی گفت:زمانی ایران با عراق و صدام در جنگ بود و صدام بسیاری از فرزندان و سرداران این کشور را به شهادت رساند، ولی در راستای منافع ملیمان با صدام مذاکره کرده و به #توافق رسیدیم. در مورد آمریکا هم باید در راستای منافع ملیمان فکر و تصمیمگیری کنیم.
عیسی کلانتری، که سابقه وزارت کشاورزی در دولتهای هاشمی و خاتمی را هم دارد، به روزنامه اعتماد گفته است:
🔻رؤسای جمهور آمریکا طی ۴سال و ۸ سال میآیند و میروند، اینها مهم نیستند مهم این است که ببینیم ما چه دستاوردی از این قطع ارتباط با آمریکا داشتهایم.
🔸درباره آقای کلانتری و اظهارات غیر کارشناسی او گفتنی است که اولاً او یکی از ضعیفترین کارنامهها را در حوزههای کاری خود در سه دولت هاشمی و خاتمی و روحانی داشته و با این همه، از اعتماد به نفس بالایی هم برای اظهارنظر درباره موضوعاتی که هیچ سوادی درباره آن ندارد، برخوردار است.
🔸ثانیاً این همان انگاری مذاکرات با عراق و مذاکره با آمریکا، قیاس معالفارق است. صدام پس از آن که در جنگ تحمیلی ناکام ماند و ضمناً با دیگر کشورها مانند کویت و آمریکا درگیر شد، سراغ مذاکره (از موضع ضعف) با ایران آمد و برخلاف کلاهبرداری برجامی آمریکا، کسی آن زمان به صدام باج مشابهی نداد، بلکه هدف، عادیسازی ضروری روابط دو همسایه بود و صدام اعلام کرده بود که به توافق ۱۹۷۵ برمیگردد.
🔸ثالثاً مشکلات اقتصادی مردم، نتیجه قطع رابطه با آمریکا -که آن هم تصمیم دولت آمریکا بود- نیست بلکه حاصل بیتدبیری برخی دولتها و اعتماد به آمریکا و کوتاهی در تدبیر و بهکارگیری انبوه ظرفیتهای داخلی و بینالمللی است و اینجا هم آقای کلانتری آدرس غلط میدهد. نمونه این واقعیت، مقایسه شاخصهای رشد اقتصادی منفی شده در دولت روحانی با رشد اقتصادی مثبت در دولت رئیسی است.
#خبر_ویژه
@Alachiigh
❌❌ توییت استاد #رائفی_پور
✍ چند پدیده صرفاً همزمان!
1⃣ رئیسجمهور در سخنرانی خود ادعا میکند ترکمنستان بهعلت بدعهدی دولت ایران دیگر تمایلی به انعقاد قرارداد گازی ندارد!
2⃣ شایعه و لزوم گرانسازی بنزین توسط رسانههای نزدیک به #جریان_وفاق منتشر و موجب نگرانی مردم میشود.
3⃣ طرح خاموشیهای برنامهریزیشده با توجیه ممنوعیت استفاده از مازوت اعلام عمومی میشود که البته در همان ابتدای امر با انبوهی از استدلالهای کارشناسان مخالف مواجه میگردد!
4⃣ گفته میشود بهعلت تنشهای آبی خیلی نمیتوان به تولید برق مبتنی بر آب استوار بود، البته پیشتر نیز شایعه گشته آب سدها خالی شده است!
5⃣ مایک ایونس مشاور ترامپ میگوید که او به نتانیاهو هشت هفته فرصت داده تا به بخش انرژی (دقت کنید انرژی نه هستهای) ایران حمله کند!
#وعده_صادق_۳
#فتنه_ظریف
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥❌صحبتهای خانم #المیرا_شریفی_مقدم با سخنگوی دولت 👏🏻
❌خانم سخنگو چرا به مردم دروغ میگویید؟
⭕️❌قطع برق به خاطر عدم تدبیر شما و دولت مردان است چرا گردن آلودگی هوا و سوزاندن مازوت میاندازید؟
#سخنگوی_دولت
#قطع_برق
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شرکت ملی گاز: اصلا کاهشی در تامین گاز نیروگاهها رخ نداده بلکه بیشتر هم دادیم!
♦️شرکت پخش فرآوردههای نفتی: سوخت مایع بیشتر از قبل هم تامین شده!
❌با این تفاسیر دو حالت بیشتر وجود نداره
یا دنبال ایجاد نارضایتیهای کاذب هستید یا این وسط دزدی رخ داده…
#قطعی_برق
#سرطان_اصلاحات
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #کوله_باری_از_عشق_فصل۲ قسمت۱-۳ به دخترک نوجوان ر
حب المهدۍ هویتنا:
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۴-۶
نفس : اوووو حالا اسمشو انتخاب نکن
محمد حسین : چشممم آماده باش که نزدیکم
نفس : چشمت منور به شیش گوشه
ارباب آقا ، چشم
محمد حسین : دورت بگردم خداحافظ
نفس : خدانگه دار و تماس را قطع کرد..
به چهار سال پیش رفت
آن روز های دانشجویی و استادی نفس
چه خاطرات شیرینی داشتند باهم و دارند..
و اما الان که نفس یعنی خانوم دکتر آروین
پزشک متخصص روان درمانگری شده
و با جان و دل به مردمش خدمت میکنه..
راستی قراره پای یه کوچولوی قشنگ هم به
زندگی نفس و محمد حسین باز بشه..
نفس لباس های کارش را با لباس های
بیرونی اش تعویض کرد و بیرون رفت
آیناز و شیرین و مریم همون اکیپی که
با نفس اکیپ شیطون دانشگاه رو تشکیل
میداد حالا خانوم دکتر صدایشان میزنند..
لبخندی زد و به طرف در رفت..
آیناز : به به خانوم کجا تشریف میبرن؟
نفس : دارم با آقامون میرم بیرون به شما
چه ربطی داره آخه؟
مریم : عههه عه بچه ها این دیگه
از وقتی که شوهر کرده خییلی پرو شده ها
شیرین : بچه ها تا قبل اینکه آقاشون بیان
پایه اید یکم ایشونو اذیت کنیم؟؟
همین موقع بود که محمد حسین در چهار چوب
در قرار گرفت در این چهار سال مرد تر شده است.
محمد حسین : اهم اهم چشم من رو
دور دیدین خانوما؟
نفس : وای آخیش راحت شدم بریم دیگه
بعد هم چشمکی حواله ی چشمان
متعجب آن سه نفر کرد و خداحافظی کردند..⁶
توی آسانسور رفتن یاد اولین باری که
باهم توی آسانسور بودن افتاد ..
نفس : چی شده که شما دست از خساست برداشتین؟
محمد حسین ابرو هایش را بالا داد و گفت :
من؟!
نفس : دِ نَه دِ من
محمد حسین بینی اش را کشید و گفت :
زبون دراز شدی خانوم؟
نفس در آسانسور را باز کرد و گفت :
همینه که هست ... ایــــش
بعد هم در ماشین نشستند ..
محمد حسین: نفس بریم اون پاساژه که
یه ماه پیش رفته بودیم؟
نفس : من میگم تو یچیزیت هستا..
من که از خدامه بریم
محمد حسین : عی هی
نفس : آها راستی محمد حسین امشب
مامانم دعوت کرده ها یادت باشه
محمد حسین : دم این مادر زن ما گرم
نفس : ایـــــــــش
👇👇👇
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق² قسمت۴-۶ نفس : اوووو حالا
حب المهدۍ هویتنا:
کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۷ -۱۰
محمد حسین بلند خندید و نفس در دل
خدا را شکر گفت به پاس این خوشبختی.
آخه کی فکرشو میکرد انقدر وابسته هم بشن؟
باورش برای نفس هم سخته ولی فقط
اینو میدنه که با تمام وجود عاشقشه
با صدای ترمز ماشین جلوی پاساژ افکار
نفس هم پایان یافت
دست در دست هم وارد پاساژ شدن
محمد حسین شوخی میکرد و نفس را میخنداند
چشم نفس به سمت آن ویترین و لباس
درونش کشیده شد .. با نگاه خیره ی نفس
محمد حسین هم به سمت ویترین نگاه
کرد و دست نفس را گرفت و گفت :
دوستش داری؟
نفس : کیو
محمد حسین خندید و گفت : منو دیگه؟
نفس سرش را به معنای تاسف تکان داد
وارد همان مغازه شدن خانم جوانی که
فروشنده بود جلو آمد و سلام و خوش آمد گویی کرد
محمد حسین آن لباس را نشانش داد
و خواست تا آن لباس را بیاورد
چقدر آن روز خوش گذشت همین
طور تا ساعت 7 غروب در شهر بودند
که نفس با نفسی که بند آمده بود گفت :
نفس :بستههه محمد حسین بیا بریممم
محمد حسین :تنبل شدیااا
دیگر چندان وقتی تا اذان نمانده بود
تصمیم گرفتند یه راست به خانه ی
حاج محسن بروند همین که در را زدند
پریناز خودشو در آغوش نفس انداخت
راستی گفتم که داداش امیرم با پریناز
ازدواج کرد و الان هم یه آقا کوچولو ی
۲ ساله داره؟ عمه قربونش برههه
تازه داداش امین هم با یکی از
همکلاسی هایش به اسم شیوا
نامزد کرده
نفس :آخ آخخخ پریناز بچممم مرد
پریناز :خاله قربونش بره نفس میدونی
چقد دلم برات تنگ شده بودددد؟
نفس : آره معلومه⁸
بعد هم امیر جلوی دراومد قربون داداشم
برم من که انقدر آقاست
امیر نفس را در آغوش گرفت و گفت :
امیر :دلم برات یه ذره شده بود وروجک من
نفس چینی به ابرو انداخته و گفت :
وروجک اون پسرتههه نه مننن
شیوا دختر ساده و مهربونی بود اما حس میکنم
یکم با ما غریبیش میشه
عیب ندارد امشب انقده باهاش صمیمی
باشم که فکر کنه اینجا خونه خالشهه
شیوا :سلام نفس جان
نفس :سلام زن داداش گشنگم چطوری؟
شیوا لبخندی زد و گفت :قربونت
امین گفت : اهم اهم
نفس خندید و گفت : وووو داداش مارووو
دورت بگردم قلب خواهررر
وایییی مامان زهرای من چقده به خودش رسیده
اوخ اوخ دلم برای بابا محسن خودم
لک زده بود دورش بگردم منننن
بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی
اجازه ی نشستن رو صادر فرمودن
ایــــششش وا من چرا جدیدا همش ایش
ایش میکنم آخه؟
اوخ اوخ ببین کیو دارم میبینممم
عمه قوربونت بره آقا محمد جواد
پسر امیر و پریناز رو انقده بوس کردم
که بچه ی طفلی رنگ از روش پرید
صدای زنگ خونه اومد نمیدونم چرا
دلم خواست من درو باز کنم؟
بلند شدم و گفتم
نفس : بزرگوارا خودم درو باز میکنما
به سمت در رفتم وای ببین کی اینجاست
زینب جون خودمه وای من الهی دور
سرت بگردم ،، عزیز دل نفسی
بالاخره اجازه ی ورود رو به زینب خانوم دادم
ساعت حوالی ۸و۹ بود که یکی به گوشی
محمد حسین زنگ زد،اونم عذر خواهی کرد
و به سمت اتاق رفت یه کم بیش از حد
کنجکاوم حلالتون نمیکنم اگه فکر کنید
بنده فضول تشریف دارم
ظرف میوه رو برداشتم و در زدم و وارد شدم
اصلنشم اتاق خودمه چرا باید در بزنم؟
محمد حسین خیلی مشکوک میزدا
کلا امروز یه طوری شده بود
محمد حسین : باشه مامان جان
اومدیم.باشه .باشه خداخافظ
یکم دل نگرونت شدم سیبی که پوست
کنده بودم رو به طرف محمد حسین گرفتم و گفتم
نفس : مامان جون بود؟چی شده؟
محمد حسین : نفس نگران نشو ولی...¹⁰
ولی یه اتفاقی واسه بابام افتاده
نفس : وایی برای آقا جون؟پاشو بریم
پاشو محمد حسین من طاقت ندارم پاشو
من که میگم این محمد حسین مشکوک
میزنه ها این اگه حال باباش بد بود
همینطور بیخیال به من نگاه میکرد؟؟
محمد حسین سرفه ای کرد و گفت:
باشه عزیزم پس آماده شو
نفس لباس هایش را تعویض کرد و به
دنبال محمد حسین روانه شد
زهرا خانم با قیافه ای مضطرب گفت :
چی شده؟
محمد حسین : هیچی مامان جون
بابام یکم حالش بد شده
زهرا خانم : اوا خاک به سرم
حاج محسن : ماهم بیایم پسرم؟
محمد حسین: نه آقاجون چیز خاصی نیست
بعد هم چشمکی حواله ی امین و امیر کرد
و دست نفس را گرفت و رفتند
نفس : ای بابا محمد حسین من اعصابم خوردههه
محمد حسین : چرا آخه دورت بگردم شوهرت؟
نفس : شما ها مشکوک میزنیننن
محمد حسین خندید و گفت :
اینا اثرات بارداریه نگران نباش بزار
برات یه شعر بخونم تو ادامشو بگو
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
نفس :کز این شکـار فـــراوان به دام ما افتد
محمد حسین :
به ناامیــدی از این در مـــرو بزن فالی
بود که قـــرعه دولت به نـــــام ما افتد
نفس : ز خـاک کوی تو هـر گه که دم زند حافظ
محمد حسین: نسیــم گلشن جــان در مشــــام ما افتد
🙏اگه از رمان خوشتون اومد برای هر پارت یه صلوات جهت تعجیل در ظهور و سلامتی بابا مهدی (عج) بفرستید.🙏♥️
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚السلام علیک یا فاطمه الزهرا 🖤🙏
یکمی حرف بزن علی نمیره ....
بسیار زیبا.. التماس دعا 🙏
#فاطمیه۱۴۰۳
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
🌹شهید محمدخانی🌹
⭕️ ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
🔹یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🔹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
🔹سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🔹گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان🇱🇧 بیرون کردیم.
🔹ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق🇮🇶 بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله.
🔹هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان...
🔹بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️البته انتظار فهم از ایشون نداریم خودش هم قبلا اذعان کرده به این موضوع، ولی بهش بگید دشمنی که قراره باهاش مدارا کنی داره #جنگ_طلب ترین و #اسرائیل_دوست ترین کابینش رو میچینه!
♦️آخرین باری که جناب #پزشکیان گفت با دشمنان #مدارا، فرداش #اسماعیل_هنیه در تهران #ترور شد!
♦️آخرین باری که پزشکیان گفت؛ به پیر به پیغمبر ما هم آدمیم دنبال جنگ نیستیم، پسفرداش #سید_حسن_نصرالله ترور شد!
❌مدارایی که این همه هزینه برای ما داشته باشه، حماقته نه مدارا
#حماقت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کارفرمای زن زندگی آزادی بدون روتوش!
#فتنه_ززآ
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وطن پرست باشید مثل جواد قارایی....
"حاضرم اینجا ریشه و سنگ بخورم ولی به انگلیس و...نروم" 👌
⭕️میشه راحتطلب بود و رفت ولی میشه موند و ایران رو ساخت. همه از خارج تعریف میکنن ولی شما بشنوید از فرصتهایی که تو همین تحریمها ایجاد شد!
#وطن_پرست
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حضرت آقا
احسنت بر این نطق بی نقص
#دلگرمی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: کـولـهبـارےازعـشـق² قسمت۷ -۱۰ محمد حسین بلند خندید و نفس در دل خدا را شکر گفت
#کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۱۱-۱۵
نفس : راستی محمد حسین ؟
محمد حسین : جان دلم خانومم؟
نفس : اینطوری نگو من لوس میشنا
محمد حسین از ته دل خندید
نفس در دل گفت :
خدایا شکرت ، شکرت که هستی شکرت
که میتونیم بخندیم شکرت که محمد
حسین دست داره و میتونه منو نوازش کنه
شکرت که میتونم جواب محبتاشو بدم
خدایا به خاطر همه چیز شکرت
محمد حسین : نفس خواستی یچیزی بگی؟
نفس : آره آره فردا سمینار گویندگان داریم
و قراره من صحبت کنم میشه بیای؟
محمد حسین : به به خانوم دکتر رو چشمم
نفس : اگه تو نباشی استرس میگیرتما محمد حسین
محمد حسین: باشه باشه گفتم که میاممم
نفس : هی چقدر هوا گرمهههه
محمد حسین ماشین رو پارک کرد و گفت :
وایسا تا برگردم
نفس از پنجره به رفتن محمد حسین چشم دوخت..
نفس : پوففف من میگم این محمد
محمد حسین مشکوک میزنه!
دِ آخه اگه بابات حالش بده تو میای
برا من بستنی میخری؟
محمد حسین با دوتا بستنی برگشت و
یکی را دست نفس داد و گفت :
بفرمایید..
نفس : ممنون آقا
محمد حسین : خواهش خانمم
بالاخره تصمیم گرفت به سمت خونه بره
دلم برای بابا حمید شور میزد نکنه چیزیش شده باشه
نفس : محمد حسین من نگرانم
محمد حسین با لحن با مزه ای گفت :
منم نگرانممم
بعد هم کلید انداخت و در باز شد
یا امام زمان همه جا تاریک بود الآنه
که قلبم وایسته چه خبره اینجا؟
و یه دفعه برقا روشن شد و برف شادی
رو سر نفس فرو اومد .. من که گفتم
اینا مشکوک میزنن .. عههه عه میبینی
مامان بابای خودمم اینجان که !
اینا چطور فرصت کردن پاشن بیان اینجا
نگاهی به قیافه ی شاد محمد حسین
انداختم و در دل قربان صدقه اش رفتم
هیچوقت ِ هیچوقت فکرش رو نمیکردم
انقدر محمد حسین رو دوست داشته باشم
آخه واقعا سر کلاسای دانشگاه یه طوری
با آدم رفتاد میکرد انگار ارث باباشو خوردی!
ایــــــش
ببین چی کار کردن اینجا رو وایییی از ذوق مردمممم
به محمد حسین نگاه عاشقانه ای انداختم
و با لحن لبریز از احساسی گفتم :
ممنونتم
اونم چشماشو باز و بسته کرد
پشت صندلی نشستم و به روی میز نگاه کردم
روی کیک نوشته بود • زندگی من تولدت مبارک •
فقط خدا میدونه چقدر خوشحال بودم
من حتی خودمم یادم نبود که امروز تولدمه
بعد محمد حسین انقدر خوبه که حتی نقشه هم میکشه..
از عمق قلبم واسه بودنش از تشکر کردم..
هنوز هم باورم نمیشه که محمد
حسین شده بخشی از وجود من
نوبت به کادو ها رسید ..
مامان و بابا خودم یه ست طلا سفید
فوق العاده زیبا برام گرفته بودن..
مامان شیدا و بابا حمید هم یه ماشین
( خداوکیلی خییییلی چسبید)
پریناز و امیر هم یه کارت 15 میلیون
تومنی که واقعا عااااالی بود..
یاس و میعاد هم یه ساعت مارک که
واقعا خیلی زیبا بود..
هانیه و نامزدش هم یه دستبند خیلی
ظریف و جاذاب اوف اوف قش کردمم
کاش زود تر بریم خونهههه دیگه
نمیتونم خودمو تحمل کنم..
واییی محمد حسین اومد جلو چی آورده؟
محمد حسین جلوی اون همه آدم
دستمو بوسید و یه جعبه خیلی کیوت
داد دستم اشک تو چشمام جاری شد
با تمام احساساتم بهش نگاه کردم
اون محمد حسین من بود ..
اون به این دنیا اومده بود تا بشه زندگی من
جعبه محمد حسین رو باز کردم
ووو چه خوشگله یه گردنبند شکل قلب
که به طرفش نوشته شده بود N و اون
طرفش M اوخخخ آقامون از این کارا هم
بلد بوده و رو نکرده
از همه تشکر کردم و با تمام احساس شادی
که داشتم به محمد حسین نگاه کردم ...
خستگی از صورتش مشخص بود..
طفلی از صبح کارای دانشگاه و این
اختراع جدید که حسابی ذهنش رو
درگیر کرده و حالا هم من ..
به سمتش رفتم و یه لیوان شربت دستش دادم
تشکر کرد و یه نفس خوردش بهش زل زدم و گفتم :
من عـــــاشــــقــــــتــــــممممم
و الفرار بدو بدو تو آشپز خونه رفتم
همه مشغول جمع و جور کردن بودن
گفتم : وای تو رو خدا ببخشید همتون به
زحمت افتادید
شیدا خانم گونمو بوسید و گفت :
نه گل دخترم تو رحمتیی
داشتم سالاد درست میکردم که
دیرین دیرین جناب محمد حسین
خان تشریف فرما شدن
👇👇
آلاچیق 🏡
#کـولـهبـارےازعـشـق² قسمت۱۱-۱۵ نفس : راستی محمد حسین ؟ محمد حسین : جان دلم خانومم؟ نفس : اینطوری
#کـولـهبـارےازعـشـق²
قسمت۱۶-۲۰
محمد حسین : چرا خجالت میکشی آخه
خب وایسا جوابتو بگیر
با چشم و ابرو بهش فهموندم ساکت سه
ولی مگه گوش میده؟
دوباره گفت : وایییی خدایا شکرت
زدم به شونشو گفتم : زشته بسههه
فریاد کشید : بابا ایها الناس من عاشق این خانمم
خراب مرامشم اصلا
اووخخ آبروم به کل رفتا
نگاهم به جمعیت فضول افتاد
ایییییش اینا مگه زندگی ندارن؟
آخه چرا میان فضولیییی
البته منم مثل خودشونم¹⁷
هووووووف محمد حسین بستههههه
محمد حسین که متوجه معذب بودن شد گفت :
جمعیت محترممم بنده و خانومم
میخوایم بریم بیرون
نفس : عههه محمد حسین ؟
محمد حسین هم دست نفس رو گرفت و گفت :
با اجازه ی همگی
وایییییی تو منو میکشی محمد حسین...
به اجبار دنبالش رفتم همین که توی
ماشین نشستیم با غر غر گفتم :
عهههه محمد حسین این چه کاریه میکنیییی؟
آبرومون رفتتتتت
محمد حسین هر هر میخندید..
من واقعا حال خوش این بشر رو درک نمیکنم..
ولی واقعا خوشحالم کرد توقع اینکارا رو نداشتم اصلااا¹⁸
بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر ما
به به گلزار شهدا چقد دلم هوای اینجا رو
کرده بود امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود..
نفس : ایییی سلامممم چقدر دلم برای
اینجا تنگ شده بودااا
محمد حسین حس و حال عجیبی داشت
اون شبا نمیفهمیدم چرا اینطور شده
خیلی یه دفعه ای محمد حسین گفت :
نفس ؟
لبخندی زدم و گفتم : جانِ نفس آقا؟
نگاه مملو از احساسی بهم کرد و گفت :
جونت سلامت باشه قشنگ من
میشه یه قولی بهم بدی؟
منم که اون شب از ته ته دلم
خوشحال بودم بدون هیچ فکری با یه
عالمه ذوق و شوق گفتم : هرچی باشه قبوله
محمد حسین هم انگشت کوچیکشو
جلو آورد و گفت : قول بده هیچ
وقت تاکید میکنم هیچوقت فراموش
نکنی که تو همه ی جان و جهان منی .. و هر
کاری میکنم به خاطر توعه باشه؟
من هم که نمیدونستم قراره بعد ها
چه بلاهایی سرم بیاد ، سرخوش
دستش رو فشار دادم .. که کاش
کمی فکر میکردم قراره چه بلاهایی رو
تک و تنها متحمل بشم...
اون شب خسته و کوفته به خونه ی
خودمون رفتیم حق نبود از محمد
حسین تشکر نکنم امشب واقعا
خیلی تلاش کرده بود..
یه لیوان آب پرتقال گرفتم و خواستم
به اتاق کارش که بسته شده بود در
بزنم که صدای محمد حسین منو کنجکاو کرد..
محمد حسین : سردار جان من بادیگارد احتیاج ندارم خودم میتونم مواظب خودم باشم...
بعد چند دقیقه گفت :
نه سردار اینطور که نمیشه
دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد
تماسش که قطع شد به اتاقش در
زدم و وارد شدم ، سعی کردم خودمو
طبیعی نشون بدم اما نمیشد²⁰
با صدای لرزونم گفتم :
محمد حسین چیزی شده؟
محمد حسین : نه عزیزم هیچی نشده که
نفس : محمد حسین من داشتم رد
میشدم صداتونو شنیدم ترو خدا بگو چی شده؟
محمد حسین: وای وای خانم گوش وای میستی؟
نفس : نه بخدا
محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت :
میدونم عزیزم شوخی کردم ، چیز
خاصی نیست فقط حاج فتاح (سردار)
گفته که هر جا برم باید یکی باشه که مراقب
من باشه ... خنده داره نه؟ میخوان
منو ترور کنن .. بعد هم بلند خندید
نفس آخه مگه من لیاقت شهادت دارم؟
نفس بغض کرد و گفت :
آره داری ... آرهههه محمد حسین داریییی
به خداوندی خدا اگه با سردار همکاری نکنی
نمیزارم پاتو از این خونه بیرون بزاری
مگر اینکه از روی جنازه ی من رد شی
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh