آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وسه °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وچهار
°•○●﷽●○•°
تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه.
____
ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم .
تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم.
زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود.
مشغول کارام شدم تا محسن بیاد.
یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد!
ایستادم و بهش دست دادم و گفتم
_سلام
+سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران
خندیدم
_چیه کبکت خروس میخونه؟
شرینی و دراز کرد سمتم و
+چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن!
_بگو حالا چیشده ؟
+نمیگم بیا یه شیرینی بردار
_محسن میزنم تو سرت !!!
+باشه باشه
_بگو
+چشممم.
از توجعبه یه شیرینی برداشتم!
_خب؟
+به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین .
دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه
چشم هام از حدقه بیرون زد
_خب شوخی قشنگی بود
+ دیوونه من باتو شوخی دارم؟
_جدی میگی محسن؟
+اره
بغلش کردم و تبریک گفتم.
_ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش!
+ایشالله ایشالله.
اومد نشست سر جاش
ازخوشحالی محسن خوشحال بودم
نگام کرد و
+چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟
_نمیدونم محسن نمیدونم.
+چیو پنهون میکنی ازم؟
_محسن...!ی چیزی بگم بهت؟
+بگو
_من رفتم خواستگاری
با چشم های گرد شده بهم زل زد
+خب؟
کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟
_محسن!!!
+بگو دیگه!
_فاطمه!
+فاطمه کیه؟من میشناسمش؟
_اره!
+نکنه...!
چشم هام و بستم و
_اره
+وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟
خواستگاری کی رفتییی؟
دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟
همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!!
این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟
_نه !
+خفه شو!!!
_محسن میزنمتا.
+تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟
بابا اون همسن بچته!!
_محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم.
سکوت کرد و با اخم بهمخیره شد.
_باباش خیلی سرسخته خیلی ها خیلی محسن
+اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟
_محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم !
محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت!
+خب؟
_محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم
+از کی دوسش داری
_نمیدونم به حضرت زهرا!
تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم!
اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم.
+چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟
_ترسیدم
+با وجودِ خدا؟
_من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه...
وای محسن!اگه باباش نزاره
+نگران نباش.خدا هست!
_نمیدونم چطور یهو شد همه ی
+امیدت ب خدا باشه!
_میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره!
+من بیام؟
_اره!
شاید تو بتونی راضیش کنی!
+هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد
_عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟
+نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری
_چشم
کی وقت داری بریم پیشش؟
من صبح پیشش بودم
+چه سیریشی هستی تو!
از حرفش خندم گرفت
_آره خیلی!
+بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا.
_دیره اقا دیره!
+ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله.الان واسه چی میگی دیره؟
_چون من این هفته باید برم کردستان
+اها.باشه بعد اداره میریم.
سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم
در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم
منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم.
از اتاقش بیرون اومد
محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم
با اشارش از جام بلند شدم
چشم هاش که بهم افتاد گفت
_عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم.
محسن دستش و گرفت و گفت
+آقای موحد خواهش میکنم!!!
بهم نگاه کرد و
+غوشون کشیدی برام؟
محسن نزاشت ادامه بده!
+نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم!
_آقا من حرف هام و زدم
والا آدم از شما کنه تر ندیدم!
محسن گفت
+چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟
یه نگاه به تیپم انداخت و
+قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه !
چه ربطی به داره؟حرف من یکیه.
محسن گفت
+آقای موحد خواهش میکنم
شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید.
تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ!
خودشم پاسداره !!!
سرش و تکون داد و گفت
+هی من یه چیزی میگمشما یه چیز دیگه میگین.
من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟
محسن ادامه داد
+شما به انجام هر کاری مختارید
منتهی این فقط یه پیشنهاد بود و به جا اوردن حق برادری
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وچهار °•○●﷽●○•° تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وپنج
°•○●﷽●○•°
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم
نمیخوام به شما امرو نهی کنم
حملِ بر بی ادبی نشه.
ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم
باباش بهم نگاه کرد و گفت
+حیف.... !
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم.
فقط به خاطر اون!
وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم .
یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم
بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد.
بعدشم به محسن دست داد
خواستم خداحافظی کنم که گفت
+فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد .
یه نفس عمیق کشیدم و
_مزاحمتون میشیم.
سرش و تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت
بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم
از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم.
به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا
بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن.
ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم
از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود.
رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد.
لباساش و براش بردم ودستش دادم
بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد.
بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم.
رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود.
ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود.
بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم.
گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم.
برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم
یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم .
بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم.
چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن.
بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم
از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم.
بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد.
با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد.
اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم .
بهم دست داد .گل و شیرینی و دادم دستش
رفت کنار تا وارد شیم .
به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیمداخل.
قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد.
به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم.
قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم.
صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده.
سمت مبل ها رفتیم.
زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن .
فاطمه هم به آشپزخونه رفت.
باباش روی مبل کنارمنشست.
+خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد
+خب حالا که اومدیحرفات ومیشنوم.
صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم .
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اقای موحد !
من ....
.......
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم.
میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن.
نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست.
مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست.
تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود
نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد.
تمام مدت سرش پایین بود.
حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم.
به هیچ عنوان،لبخند نمیزد.
یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد
ولی شما
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره.
اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت
ته دلم قرص شد
محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم
بابای فاطمه متوجه شد و گفت :
میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟
این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟
تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟
نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 خواص بی نظیر عدس پلو ...
عدس پلو میکروب های چسبنده دهان و دندان را از بین می برد وریشه دندان را تقویت می کند و تاثیر به سزایی در درمان کم خونی دارد عدس به تنهایی لاغر کننده است .
#تغذیه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹سردار شهید محمد جعفری🌹
⚜شهیدی که بخاطر شرکت در نمازجمعه عروسیش را در روز جمعه نگرفت
همسرش «شهربانو فرهمند: «بسیار به نماز جمعه اهمیت میداد. ما قرار بود عروسی خودمان را روز جمعه برگزار کنیم؛ اما او مخالفت کرد وگفت: جمعه زمان عبادت است و من باید به نماز جمعه بروم. عروسی را روز پنجشنبه برگزار میکنیم. ما همین روز با هم عروسی کردیم.»
.
🚩 فروردين 1361، اوّلين تجربه حضور محمّد در جبهه غرب بود كه با كِسوت بسيجي و به عنوان تكتيرانداز مشغول به خدمت شد.در 7 آبان 1361، در سِمَت جانشيني دسته، رهسپار جنوب و 3/9/1361، به فرماندهی دسته در گردان يارسول منصوب شد؛ او در 22 آبان 1362 به عضويت سپاه در آمد و به عنوان جانشين گروهان گردان رزمي، به جبهه جنوب عزيمت كرد.و سرانجام، محمد در 7 اسفند 1362، طي عمليات والفجر 6 در دهلران، جامه سرخ شهادت را به تن كرد و سپس، بعد از گذشت سیزده بهار، با بدرقه همسرش و تنها يادگارش «محرم»، در بوستان شهداي «پايينكتهپشت» آرام گرفت.
#سالروز_شهادت
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴🎥 به این میگن کار #رسانه ای تمیز
دمشون گرم هر کسی که این کلیپ رو تهیه کرد.👌🏻
❌من مالک #کوروش_کمپانی ام ؛شما که #بیحجابی مگه شما قانونو رعایت کردی که از من میخوای قانونو رعایت کنم
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥#بازنشر
❌ #هاشمی_رفسنجانی:
شرایط بدی در سوریه وجود دارد. مردم توسط حکومت خودشان بمباران شیمیایی میشوند!
⏪ نکته:سازمان منع تسلیحات شیمیایی: این داعش بود که در 1 سپتامبر 2015 در حمله به شهر مارعه سوریه از گاز خردل استفاده کرد.
🔸البته غرب از ابتدا هم می دانست که بشار از سلاح شیمیایی استفاده نکرده است، چرا اینکه داعش ساخته و دست پروده خودشان بود و به فرموده عمل می کرد، اما برای توجیه حمله و بمباران این کشور به این دستاویز نیاز داشت. همانطور که به عراق حمله کرد، و همان طور که لیبی را بمباران کرد و نابود کرد.
🔹غرب جنایت کار را بشناسید. آنها برای نابودی ملت ها از هیچ دروغی فروگذار نمی کنند. این داستان #امپریالیسم غربی است. اما اینکه برخی خواص و جریانات سیاسی و رسانه ای در کشور تبدیل به تریبون این جنایتکاران میشوند جای تامل و تاسف فراوان دارد.
@Alachiigh
🍃🌹🍃
#تحلیل_روز ⭕️ این همه رای دادید چی شد؟‼️
✍سلطانزاده
💥مهمترین شبهه این روزهای مرددین برای رای ندادن این گزاره است که معمولا به زبان های مختلف بیان می شود. مثلا رای دادیم تورم چی شد یا مگه رای دادیم مسکن درست شد؟ یا اگر رای دادن فایده داشت انقدر بیکاری نبود یا خودرو چنان نبود و ....
اما واقعا رای دادیم چی شد؟
👇دو پاسخ در این رابطه وجود دارد و لازم است توامان به هردو توجه کرد:
1⃣ اولا فارغ از اینکه با رای دادن چه نتیجه حاصل می شود، خود رای دادن موضوعیت دارد نه صرفا طریقیت. صندوق رای قدرت ساز است. قدرت مهمترین رکن یک جامعه است برای اینکه به هر جایی بخواهد برسد. حضور مردم اراده جامعه و حاکمیت را تقویت می کند. همین قدرت است که امنیت ساز است. همین قدرت است که موجب انسجام اجتماعی و جلوگیری از فروپاشی می شود. همین قدرت است که مسیر پیشرفت را تعیین می کند.
🔹اراده صالح ترین مسوول در بالاترین سطح کارآمدی، بدون پشتوانه و اقبال و مشارکت مردم محکوم به ناکارآمدی نسبی و گاهی شکست است.
2⃣ اما واقعیت اینست که فارغ از این موضوع، رای دادیم و تغییر هم ایجاد شد. شاید تغییر بر طبق توقعات و انتظارات بنده نباشد ولی اگر واقع بینانه و با علم به وضعیت قبل، قضاوت کنیم شاهد تغییرات هستیم. چند مثال:
🔹رای دادیم تورم ۶۰ درصدی دولت قبل به ۴۵ درصد آنهم ظرف کمتر از یکسال رسید. تورمی که همه اقتصاددانان و حتی مسئولین محترم دولت قبل و به اعتراف تلخ تئورسین های اقتصادی خودشان پیش بینی می کردند سه رقمی می شود.
🔹رای دادیم نرخ بیکاری از ۱۱.۵ درصد فعلا به ۷.۵ درصد رسید و رکورد کاهش نرخ بیکاری پس از انقلاب شکسته شد.
🔹رای دادیم و قدم های بلند برای شفافیت قوا برداشته شد. قانون سوت زنی برای مبارزه با فساد تصویب شد و بجای اینکه مسوولین دولتی خط قرمز مبارزه با فساد باشند، گشت ارشاد مدیران راه افتاد و ۶۰ مدیر متخلف بیکار و ۲۰ مدیر به دادگاه معرفی شدند.
🔹رای دادیم و نرخ رشد اقتصادی از منفی بودن خارج! و به ۴ درصد بدون نفت و ۷ درصد با احتساب نفت رسید
🔹رای دادیم و مالیات تولید از ۲۶ درصد به ۱۵ درصد کاهش و همزمان مالیات خانه های خالی و مالیات بر سوداگری و سفته بازی و مالیات بر سلبریتی ها و هنرمندان و غیره برقرار شد.
🔹رای دادیم و رشد ۱۰ برابر قیمت مسکن در چند سال آخر دولت قبل، با ساخت یک میلیون مسکن در سال متوقف و در برخی نقاط کاهنده شد
🔹رای دادیم و رشد تولید خودرو افزایش و به یک میلیون و ۳۰۰ هزار دستگاه در سال رسید و با واردات خودروی مصرفی انحصار خودروی داخلی شکسته و در نهایت جلوی رشد افسارگسیخته قیمت ها گرفته شد
🔹رای دادیم و تسهیلات مسکن۳.۵ برابر و حقوق سربازی ۱۲ برابر و یارانه ۹ برابر شد
🔹رای دادیم و ۵ دهک اول بیمه کامل شدند و ۳ دهک بیمه رایگان شدند و هزینه درمان بیماران صعب العلاج صفر شد.
🔹رای دادیم و ظرفیت های مغفول اقتصادی بالای کشورهای همسایه احیاء شد.
🔹رای دادیم از گفتمان مسکن مزخرف جناب آخوندی رسیدیم به طرح مسکن ملی
🔹 رای دادیم و از بگومگوهای سیاسی تنش زا و جنگ اعصاب رسیدیم به رئیس جمهوری که به اذعان منتقدینش بدون هیچ حاشیه پردازی و زخم زبان زدن شبانه روز فقط برای خدمت به مردم تلاش میکند.
🔹 و ده ها مورد مهم دیگر که از حوصله مخاطب خارج است
اینها همه ثمره رای دادن است. باز هم تاکید و تصریح میکنم این به معنای خوب بودن و تاثیرات جدی بر سفره مردم نبوده. همچنان با توجه به رشد هیولای نقدینگی، میراث بدهی دولت قبل و تحریم ها و سوء تدبیر گرفتار تورم ۳۹ درصد هستیم. تورمی تلخ و دردناک . اما قصد جدال و التماس نداریم ولی برای شکست مارپیچ سکوت منتقدین و روشنگری صرفاً بر حسب وظیفه امروز توضیح دادیم که : بله رای دادیم و تغییر ایجاد شد.
#انتخابات
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وپنج °•○●﷽●○•° من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم نمیخوا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وشش
°•○●﷽●○•°
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
+حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد .
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.
پدر فاطمه واکنشی نشون نداد
محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.
تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم
دوباره سکوت به جمع برگشته بود.
همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن
بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ
بهم این افتخار و میدین
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وشش °•○●﷽●○•° مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمی
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
°•○●﷽●○•°
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 برای خوردن نوشابه از نِی استفاده نکنید ...
❌ورود حباب های هوای نوشابه از طریق نِی به داخل بدن سبب ایجاد گاز بیشتر در معده شده و باعث نفخ معده و یا آروغ زدن های زیاد میشود !
#نوشابه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید امیر حاج امینی🌹
⚜عکس شهیدی که سمبل شهید و شهادت در ایران است
✍ بخشی از وصیتنامه شهید
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 احساس وظیفه اصغر آقا کاسب باغیرت محله برای دعوت به #انتخابات دیدنیه
🍃🌹🍃
#دعوت
#انتخاب_مردم
#تنها_نرو
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴🎥 یه مشت میزنیم تو دهن آمریکا یه مشت تو دهن خودمون
✅ مهدی قانع | بازیگر و مجری
#دعوت
#انتخاب_مردم
#امام_ملت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وهفت °•○●﷽●○•° جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهشت
°•○●﷽●○•°
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
____
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)
گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم .
عجیب بود .
نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود ؟
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.
بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.
این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.
انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردم
بارون چشم هام بند نمیومد.
کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.
از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .
مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما !
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
👇👇👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_وهشت °•○●﷽●○•° گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_ونه
°•○●﷽●○•°
کاملا مشخص بود با کنایه این سوال و پرسیده. دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه!
_ریحانه جون ،شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم !
+پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال ،نگران نباش .میگم دارن صدام میکنن .کاری نداری ؟
_نه عزیزم ممنونم
+خواهش میکنم جان.خداحافظ
خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم.
یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود ؟چرا آخه؟مگه من چمه؟
بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریم و یادم رفت.
شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد
محمد
محسن من و دم خونمون رسوند
وسایلم رو از ماشین برداشتم .بغلش کردم و بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه.
دلتنگ ریحانه بودم
با شوق داد زدم :کسی خونه نیست؟محمد برگشت!!
جوابی نشنیدم.وسایلم و گذاشتم زمین و خونه رو گشتم .کسی نبود.
حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه
رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون.
گرمای آب باعث شد خوابم بگیره .
نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی و توگوشیم گرفتم
چند لحظه بعدجواب داد
+سلام محمد کجایی؟
_به سلام .چطورییی داداش؟من خونم
+کی رسیدی؟
_۴۵ دقیقه ای میشه
+عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت
_هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم.با محسن برگشتم.
+چه زحمتی؟ناهار خوردی؟
_نه گشنم نیست میخوام بخوابم
+خب شب بیا خونمون
_چشم ریحانه ام اونجاست؟
+نهه مگه نگفته بهت ؟
_چی رو؟ چیشده؟
+ریحانه مشهده.چطوربه تو نگفت؟
چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟
+روح الله و خانوادش
ناخودآگاه صورتم جمع شد
ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر ؟مگه همچین چیزی ممکنه؟
+محمد یادت نره امشب بیای.
_چشم داداش.فعلا یاعلی
+یاعلی
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ریحانه.قاب عکسش و از روی میز برداشتم.
به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم.
از لبخندش لبخندی زدم و عکس و سرجاش گذاشتم.تصمیمم و گرفته بودم .اینطوری نمیشد .باید یکاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه.
بالشتم انداختم روی زمین وتو هال خوابیدم.
_
چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه.
سرگرم کارام بودم .
با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی، ریحانه برگشته.
از جام تکون نخوردم.
به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن .خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم.
در باز شد و ریحانه اومد داخل.
به روح الله که تو حیاط بود گفت : نه تنها نمیمونم .میرم خونه داداش علی ...قربونت برم...مراقب مامان باش .خداحافظ
در و بست ویخورده ازش فاصله گرفت که
نگاهش بهم افتاد .
با تعجب گفت :داداش محمد.برگشتییی؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و آروم سلام کردم
دوباره مشغول کارم شدم و به ریحانه توجهی نکردم.
با اینکه نگاهم بهش نبود،حس میکردم خیلی تعجب کرده.
بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت.
نمیخواستم اذیتش کنم .ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشت.
چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :برای توچه فرقی میکنه ؟
صداش رو بالا برد و گفت :یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟ بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟
با عصبانیت لپ تابم رو بستم و به چشم هاش زل زدم :صدات و بیار پایین
چشمش و چند لحظه بست و
+ببخشید .آخه عصبیم کردی . میدونی چقدر نگرانت شدم ؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی
وسایلم و جمع کردم و رفتم تو اتاقم
نشستم و دوباره لپ تاب و باز کردم
ریحانه اومد داخل
با همون اخم روی صورتم گفتم :صدای درو نشنیدم!
+محمد
_میگمم صدای درو نشنیدم
بیرون رفت.
دلم براش کباب شده بودم،ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم.
در زد و گفت :میتونم بیام تو؟
_بفرما
نشست کنارم و پاهاش و وتو بغلش جمع کرد
سرش و گذاشت رو زانوش و زل زد بهم و گفت :الان داری تنبیه ام میکنی ؟
جوابی ندادم
+آخه واسه چی؟مگه منچیکار کردم؟
چیزی نگفتم
+محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟
تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم :ببین ریحانه کفرم و در نیار دیگه.من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز ؟شده به رفتار چند ماهه اخیرت فکر کنی؟ میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا! ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی.
تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود.چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتم و بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه ؟یخورده فکر کن!من فقط همین و ازت میخوام
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴🔴 عفونت مجاری ادراری دارید ...
✅آب خیار بخورید
آب خیار ادرار آور است و موجب پاکسازی مجاری ادراری از عفونت میشود!
☄ برای افزایش خواص میتوان مقداری عسل و لیمو به آن اضافه کرد.
#سلامتی
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید حسین خرازی 🌹
🔷 ۸ اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی و تصویر فرزند ایشان و فرزندان یارانش که تفسیرگر این شعر زیباست که شاعر می فرماید:
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقیست
پشت بت ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقیست
جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقیست
شرط اول قدم آنست که مجنون باشیم
در ره منزل لیلی که خطرها باقیست
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh