*مهر پدر*
آه از این خستگی و از این پیری،
بدون این عصا، تا توی کوچه، تا توی حیاط ، پای همین درخت انار سبز کنار حوض هم نمی توانم بروم، و از آن انارهای شیرین و آبدارش یکی بگیرم؛ دستی که روزی بر بیل و تبر بود، شب و روز، خاک و بته های این زمین و آن خانه را بالا و پایین می کرد، حالا از دو نیم کردن یک انار, هر چند با پوستهایی نازک، درمانده، اگر نباشد همین طفل خردسال، نوه ام را می گویم، همانند زنان یوسف دیده، کارد بر دست خود میزنم! آه، از جوانی که رفت و شکر که محتاج بنده ات نشدم خدایا، برای من همین خنده های نوه هایم کافی است، همین هایی که چون پروانه و زنبور به گردم می گردند، همین بازیگوشی هاشان، صدای خنده و آب بازی شان....
***
هر گاه از کنار تخت اتاقش پیراهن آستین بلندش را برمی دارد و شروع می کند آنرا می پوشد، هر کدام از ما نزدیک باشیم می دویم به سمت پدر بزرگ، چون می دانیم می خواهد قدم بزند.
چقدر سخت است! اینکه از صبح تا غروب همینطور گوشه اتاقی نشسته باشی و به گوشه ای خیره شوی، گاهی رادیو، تلویزیون یا روزنامه، چطور می تواند؟ دلش نمی پوسد؟ روزهایی که ما نیستیم چه می کند؟ خسته نمیشود؟ پدر بزرگ بلند میشود و من سریع می دوم به سمتش...
-عصا رودُم!
عصای چوب گردوی زبرش را کنار تخت می آورم و به دستش می دهم، همینطور که نشسته عصا را با دستهای لرزانش از من می گیرد، دست بر سرم میگذارد، کمی با قوت دستش که بر سرم فشار می آورد یعنی باید پیش بروم، پیش تر می روم، بین دو پایش، قد من، موقع نشستن او فقط یکم پایین از چانه هایش است، یعنی کی بزرگ می شوم؟ آنقدر بزرگ که بشوم اندازه خود آقا بزرگ، اندازه الان الانش که نه، الان قدش خمیده است، اندازه آن قاب عکس گوشه اتاق پذیرایی، همان که با لباس عربی در کنار بی بی گرفته، عموها و بابا و عمه ها هم کنارش هستند، عکس امام رضا هم انگار نقاشی کشیده اند پشت سرشان، اندازه او بشم!
آقا جون همینطور که سرم را در دست دارد، بوسه ای بر سر من می زند و هم زمان می گوید: "قربونت بشم بوآ جون"، بوسه ای چنان گرم، که تمام تنم از آن و قربان صدقه اش مور مور میشود؛ دست دیگر بر کمر می گیرد و با یک «یا علی» فشار بر عصا می آورد و بلند میشود، کنار او می ایستم، و دست بر روی دستی می گذارم که عصا گرفته، چه دست های خشن و زمختی، چقدر مردانه، چه با ابهت، درست مثل درخت گردو، چقدر سخت، با یک لرزش آرام، اما یک آرامش مثل سایه انار، وقتی دست روی دست آقا بزرگ می گذارم انگار شاه من است و من سرباز او، این دست ها، این پینه ها، جای این زخم ها و این لرزش تن! و آن عکس گوشه ی اتاق پذیرایی!
پدر بزرگ گویی من را مونس خود می بیند و سر حرف را باز می کند، آرام و شمرده، به حرفهایش گوش می دهم، با هم به سمت سایه درخت انار می رویم، برای من همین چند قدم دست گذاشتن روی دستان آقابزرگ، همین گوش دادن به کلامش، انار دانه کردن برایش، از همه چیز قشنگ تر است، از فوتبال با بچه ها توی کوچه، از آب بازی توی حوض، از دوچرخه بازی توی خیابان، از همه، همه...
#متن_ادبی
#پدر
#محبت
#عشق
#احترام
https://eitaa.com/Alamesorkh