eitaa logo
🌠 تنها مسیری های البرز 🌠
1.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
80 فایل
✨ ﷽ ✨ 💠به تنها مسیر آرامش البرز خوش آمدید. 😊🌷 آیدی ادمین☺ @Sana1346
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند: در اردوگاه شما را شکنجه‌تان میکنند یا نه؟ همه به آقا سید نگاه کردند ولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید . آقا سید باز هم حرفی نزد . پس شما را شکنجه نمیکنند؟ آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمیگفت . نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست . افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را برد تواتاق خودش گفت: تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟ آقای ابوترابی برگشت فرمود: ما دو تا مسلمان هستیم،با هم درگیر شدیم،آنها کافر هستند؛ دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمی‌برند . فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش میزد میگفت شما الحق سربازان خمینی هستید . روایت در مورد سید آزادگان "شهید ابوترابی" سلام برآنهایی که از همه چیز گذشتند تامابه هرچه میخواهیم برسیم سلام برآنهایی که قامت راست کردند تا قامت ما خم نشود سلام بر آنهایی ک به نفس افتادند تا ما از نفس نیافتیم،،،، 🌷یاران چو غریبانه رفتند از این خانه 🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. ●در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. ●پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍روای: مادربزرگوارشهید 📎پ ن: فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ جمعه بود که حمیدرضا را در بازار دیدم که برای نماز جمعه به سمت مسجد جامع میرفت . با هم راهی شدیم و میانه راه از هم جدا و او به سمت مغازه خواروبارفروشی رفت. کنجکاو شده بودم تا ببینم چه میکند، دقایقی صاحب مغازه را جلوی در نگه داشته بود و با او صحبت میکرد و من چون متوجه آنچه بینشان میگذشت نمیشدم، جلوتر رفتم. دیدم قدری پول از جیبش درآورده و جلوی مغازه دار گرفته و میگوید: حاج آقا، در دوران کودکی وقتی از جلوی مغازه شما رد میشدم، یک دانه نخود برداشته و خوردم و حالا شما هر چه صلاح میدانید از این پول بردارید وحلالم کنید . پیرمرد، حمید رضا را در آغوش گرفت و بوسه ای بر او زد و گفت: برو پسرم نوش جانت باشد. سومین روز شهادت حمیدرضا بود و حدود دو هفته ای از دیدار پیرمرد و او میگذشت که از مقابل مغازه خواروبار فروشی رد شدم، جلو رفتم و خبر شهادتش را به صاحب مغازه دادم، به قدری منقلب شد که حدود نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت: آخر من چه کسی هستم که بخواهم او را حلال کنم، او باید مرا ببخشد و شفیعمان در آن دنیا باشد . 🌷شهید حمید رضا جعفر زاده🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ 💢به‌شدت روی بیت‌المال و حقوقی که می‌گرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج می‌کرد و آن را وظیفه خود می‌دانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی به‌وجود آمد که مرتضی مجبور به عقب‌نشینی شد. وقتی برگشت به فرمانده‌اش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن». چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم ساده‌تر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود. 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
┄┄┄┅═✧❤️❁﷽❁❤️✧═┅┄┄┄ سلام و درود خاص خداوند محضر مبارکتان😊 ان شاءالله حالتون خوب و احوالتون عالی و بندگی هاتون متعالی باشه به حق مولا🤲🌺 ضمن عرض خیر مقدم خدمت همه بزرگوارانی که به تازگی به جمع دوستان ارزشی خود پیوستند💐 برنامه های کانال به شرح ذیل⤵️⤵️ 🔖 🔖 ، 🔖 هر روز محضر مبارک پدر مهربان❤️ 📌 پست های ارسالی ماقبل👇 🥀 روزهای زوج روزهای فرد روز جمعه ، 📚 تدریس ها شنبه ، دوشنبه ، چهارشنبه یکشنبه ، سه شنبه پنج شنبه 🎗تدریس های گذر شده 💌 💌 💌 💌 💌 📌 پیام های ارزنده و آموزنده دوشنبه ، ، گذر شده👇 💌 💌 💌 سه شنبه (📌 پازل ظهور ) 🎁جمعه ، ، ┅═ೋ❅✿🌼🌹🌸✿❅ೋ═┅ تنها مسیری شوید👇 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846 ┅═ೋ❅✿🌸🌹🌼✿❅ೋ═┅
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ویژگی بارز محمدحسن شوخ طبعی او بود؛ در تمام جمع‌ها شادی می‌آورد و همه آن را دوست داشتند. تمام خاطرات ما از محمد حسن به خنده و شادی است؛ حتی بچه های دوستان و همسایگان به او عمو خنده میگفتند. تمام عکسهایی که از او داریم با خنده است فقط چند عکس از او داریم که لبخند نزده وآن به خاطر این است که در مراسم عزای ابا عبدا... بوده. او وقتی از سر کار می آمد با وجود همه خستگی خود را متعلق به خانواده میدانست و در هر ساعتی که بود بچه ها را به پارک داخل مجتمع میبرد یکی از همسایگانش میگفت هر وقت ما از پنجره بیرون را نگاه میکردیم میدیدیم شهید روی صندلی پارک نشسته و دخترانش در پارک بازی میکنند. محمد حسن ارادت ویژه‌ای به حضرت فاطمه معصومه (ع) داشت و ده سال خادم حرم آن حضرت بود با اینکه اصالتا یزدی بود ولی چون در قم زندگی میکرد خود را جیره خوار آن حضرت میدانست و وصیت کرده بود که در قم دفن شود . 🌷شهید روحانی ‌محمد حسن دهقانی🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ قبل از شروع مراسم علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از بخواهد، اجابتش حتمی است. گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید... از این جمله تنم لرزید... چنین آرزویی برای یک در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. ●مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد... نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض شهادت نائل شدند... راوی: خانم نسیبه عبدالعلی زاده همسر فاتح سوسنگر 🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر میزد و می‌آمد پیشم‌ ... گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسی‌ها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را میگوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد میشوی؟ گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب: گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز ... و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از نماز صبح سؤال میشود ... نماز صبح ... تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم ... راوی: مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه 🌷شهید جهاد مغنیه🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ نمازهای مستحبی زیاد میخواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود . همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی میخوندش . میدونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته . برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح میخوانی ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. وقتی قول دادم ، گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ امام زمان(عج) میخوانم... 🌷شهید سید علی حسینی🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
‍ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود . یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود پرسیدم :این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟ گفت: این را دیگر تو باید دعا کنی . راوی:همسرشهید 🌷شهید محمد ابراهیم‌ همت🌷 🌹 ارواح طیبه شهدا و امام و شهدا و شهدای مدافعان حرم صلوات❤️ 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
🌷خاطره ای از همسر شهید چمران: ✍ یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که “شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید.” من هم این کار را کردم. وقتی حال مادر بهتر شد و از بیمارستان ترخیص شد، به خانه آمدیم و من، دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید. می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد! من با تعجب گفتم: “برای چی مصطفی؟!” گفت: “این دستی که این همه روز، به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.”گفتم: “از من تشکر می‌کنید؟! خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها را می‏‌کنی!!” گفت “دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.” هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.. ╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗ @AlborzTanhamasiri ╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝