﷽
______
- "ما در هزارتوی قلبمان غمِ تو را ذخیره کردهایم.
برای روز مبادا ذخیره کردهایم. برای روزی که از مصیبتهامان پُل بزنیم به غمت. نوزادِ شیرخوارهای را بدون شیر مادر، بدون جرعهای آب، در دامان پدرش کُشتند. نوزاد فرزندِ تو بود. تو پدرش بودی. اگر پوستِ گلوی نرمِ نوزادِ تو را، حرمله نشانه نمیگرفت، اگر تو غمت این همه سترگ نبود، ما خروار خروار غمِ امروزمان را به کجا وصله پینه میکردیم تا نترکیم از بزرگیش؟ خوشا غمِ تو که پیوسته در قلبهای ماست. میسوزاند و شرحه شرحه میکند و هست هنوز. خوشا غمت که سوزانندهست. غمت انسان ساز است و باشکوه؛ یا حسین."
امروز نشد بنویسیم. نتوانستیم. نوشتههامان از یک جایی به بعد بریده بریده شدند. درست مثل نفسهامان که بینظم و منقطع میزدند بیرون.
داشتم از بورانی مینوشتم و سوپ، که خبر رسید. همان سِیرِ دومینو وارِ همیشگی. فشار عصبی، درد گردن، بیحسیِ جفت دستها. نشد تمامش کنم. "گاهی نویسنده متنی رو مینویسه و از وسطا قطعش میکنه. هرکی هم پرسید چرا؟ میگه سبکمه." دیشب همین ساعتها بود که این جمله را نوشتم. با خنده. امشب با بغض مینویسم: "گاهی نویسنده متنی رو شروع میکنه و هیچوقت تمومش نمیکنه. هر کی هم پرسید چرا؟ میگه وسط نوشتن داغ دیدم. داغ طفلی که نه خودش رو دیده بودم تابحال و نه مادرش رو. ولی داغ جفتشون رو به چشم دیدم!"
فکری بودم فردا هم ننویسیم. بگویم یک روز سکوت کنیم. عزا بگیریم و اشک بریزیم برای طفلی که فقط چند روز توی این دنیا ماند و مادری که فقط چند روز مادری کرد براش. گفتم اگر بخواهید میتوانید ننویسید. ولی ما جز کلمه چه داریم توی دستهامان؟ چرا دریغش کنیم از هم؟
فردا را مینویسیم. از "امید." با قلبهایی مچاله و نفسهایی بریده و چشمهایی نموک، کلمهها را دست میگیریم و مینویسیم.
ما جمعی هستیم که وسطِ هجوم بیامانِ ناکامی و حرمان، وسط آوارِ اندوههای پی در پی، هنوز امید را مینویسیم. ما را دیوانه میخوانید یا چشمبستگان بر واقعیت، ملالی نیست.
ما مؤمنانِ قبیلهی امیدیم. نوشتن از چیزی را بلدیم که باورش داریم. چیزی که زیسته باشیماش. "امید"، #تجربه_زیستهی ماست در مبنا.
"برای استادیار عزیز مبنا و قلب داغدیدهاش دعا کنید. برای صدها هزار مادر داغدیده در سرزمینهای اشغالی هم."
#چهارشنبه_۲۲آذر.
@AlefNoon59