هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨
#چله_بیستونهم
جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج
مراقبتهای معنوی 👇👇
تلاوت قرآن و ذکر هدیه به شهدای روز
درماه شعبان 👈 مناجات شعبانیه
درماه رمضان 👈 دعای افتتاح و ابوحمزه ثمالی
✅ مرور ویژگیهای جوانان انقلابی و مطالبات حضرت آقا از جوانان
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨ #چله_بیستونهم جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج مراقبتهای معنوی 👇👇 تلاوت قرآن و ذکر هدیه
چهاردهمین روز از 🌟💫چله ( بیست و نهم) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷 علی اکبر حسین پور برزشى 🌷 هستیم.
على اكبر حسين پور برزشى - فرزند حسين - در دوّم خرداد ماه سال 1335 در شهرستان مشهد متولّد شد.
مادرش مى گويد: «قبل از تولّدش خواب ديدم كه سيّدى به نزد من آمدند و گفتند: فرزندت پسر است، سرش علامتى دارد، شخص بزرگى مى شود، نامش را على اكبر بگذاريد. ما آن موقع نمى دانستيم كه شهيد يعنى چه؟ از شهيد چه كسى بزرگ تر مى تواند باشد؟»
كودكى آرام بود.
براى يادگيرى قرآن به مكتب رفت. بعد از دو ماه خواندن قرآن را آموخت و استادش او را بسيار تشويق مى كرد.
سه سال از دوره ى ابتدايى را در مدرسه ى عسكريّه و دو سال ديگر را در مدرسه ى جواديّه گذراند. شاگرد زرنگى بود و به همين خاطر عكسش را در تابلوى اعلانات جلوى در مدرسه نصب كرده بودند.
پس از آن در هنرستان در رشته ى برق تحصيل نمود. پس از اخذ ديپلم در مغازه ى الكتريكى به كار مشغول شد.
زمانى كه در مدرسه به آن ها غذا و يا خوراكى مى دادند، او آنها را به بچّه هاى ديگر مى داد. با كت و شلوار به مدرسه نمى رفت. مى گفت: «ممكن است بچّه ها نداشته باشند و وقتى مرا بينند ناراحت شوند.» او شلوار نو را با پيراهن كهنه مى پوشيد.
به پدر و مادرش احترام مى گذاشت. اگر از خواهر و برادرانش كسى بلند با پدر و مادرش صحبت مى كرد، به آن ها تذكّر مى داد و مى گفت: «شما بايد احترام پدر و مادر را داشته باشيد و خجالت بكشيد كه با آن ها بلند صحبت مى كنيد.» با افراد خانواده بسيار مهربان بود. خواهرش را براى گردش بيرون مى برد
«ايشان حديث و آيه هاى كوتاه قرآن را روى برگه مى نوشتند و به ما مى دادند تا آن ها را حفظ كنيم و اگر حفظ مى كرديم برايمان جايزه مى گرفتند. من يك دعا را حفظ كرده بودم كه ايشان بسيار خوشحال شدند و براى من جايزه گرفتند.»
در كارهاى خانه به پدر و مادرش كمك مى كرد. نسبت به حلال و حرام مقيّد بود.
در اوقات فراغت علاوه بر ساختن كاردستى مجلّه هاى سپاه دانش، كتاب هاى سياسى - علمى، كتاب هاى شهيد مطهّرى، رساله ى امام، اصول كافى، مكارم الاخلاق و بيشتر كتاب هاى تخصصى رشته ى برق را مطالعه مى كرد. همچنين به ورزش شنا می پرداخت.
به نماز اوّل وقت و نظم در كارها مقيّد بود و ديگران را هم تشويق مى كرد.
علاقه ى زيادى به تعمير وسايل برقى داشت. وسايل مختلفى را هم درست مى كرد. از جمله دستگاه بيسيمى درست كرده بود كه به وسيله ى آن با پسر همسايه در آن طرف خيابان صحبت مى كرد. همچنين وسيله اى درست كرده بود كه با گرفتن نيرويى از زمين لامپ ها روشن مى شد.
به وسيله يك دستگاه ضبط بزرگ و چند ضبط كوچك نوارهاى امام را تكثير مى كرد و در اختيار ديگران قرار مى داد. با بيسيم مكالمات ساواك را مى شنيد كه يك بار به او شكّ كردند و با رفتن به منزلش و تمام وسايل او را گشتند، ولى چيزى نيافتند. على اكبر اعلاميّه پخش مى كرد، به راهپيمايى مى رفت و با ماشينى كه داشت، تمام خانواده اش را نيز به تظاهرات مى برد. شب ها در پشت بام «الله اكبر» مى گفت
بسيار شجاع بود. از ساواكى ها نمى ترسيد. حرفش را مى زد و خدا هم كمكش مى كرد. از ساواك متنفرّ بود. با افرادى كه در جلسات قرآن حضور داشتند رفت و آمد مى كرد. نوارهاى آقاى كافى و فلسفى را گوش مى داد.
در اوايل انقلاب با عدّهاى از هم سن و سالانش به نگهبانى از منازل همسايه ها می پرداخت. تمام خانه هاى محل را سيم كشى كرده بودند و توسط يك زنگ كه در پايگاه اصلى وصل بود، مى توانستند در صورت مشكل همسايه ها را كمك نمايند و علىاكبر حسينپور در اين كارها هميشه پيشقدم بود.
دوّمين كميته را در مسجد جوادالائمه (ع) تشكيل دادند و در آنجا به محافظت از محلّه و يا هر جايى كه نياز بود مى پرداختند. در آن كميته كسانى بودند كه بعد وارد سپاه شدند و يا در جبهه ها به شهادت رسيدند.
با تأسيس بسيج وارد اين نهاد شد. تمام وقتش در خدمت بسيج بود. به نگهبانى مى پرداخت و بعد از مدّتى به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى پيوست. هر جا كه نگهبانى سخت تر بود او هميشه پيشقدم مى شد.
بعد از پيروزى انقلاب اسلامى به صورت خبرنگار فعّاليّت مى كرد و از تظاهرات و راهپيمايى ها عكس مى گرفت.
بعد از مدّتى مسئول برق كل سپاه شد. كارهاى مخابراتى سپاه را هم او انجام مى داد. هر كارى كه توسّط ايشان صورت مى گرفت، براى اوّلين بار بود كه در سپاه انجام مى شد. دوست داشت به تكنيك هاى روز دست يابد. در رشته اش مبتكر بود. طرّاحى سايت ها، انتخاب سايت ها، روى ارتفاعات و طريقه ى نصب آن ها همه از محاسبات او بود.
از وسايل سپاه استفاده ى شخصى نمى كرد و بسيار مقيّد بود
پدر شهيد - مى گويد: «من به ايشان گفتم: دوست دارم شما را در لباس سپاه ببينم. لباس سپاه را پوشيدند و دوباره از تن در آوردند، چون نمى خواست كارهايش ريايى باشد. فقط در محلّ كارش لباس سپاه را مى پوشيد. مى گفت: اين لباس مال محلّ كارم است.»
به روحانيّون علاقه داشت.
خواهر شهيد - مى گويد: «همسر من روحانى است. وقتى كه ايشان به خواستگاريم آمدند، برادرم در جبهه بودند. وقتى قضيّه را به برادرم گفتم. على اكبر گفت: چون ايشان روحانى است، چيز زيادى را مطالبه نكنيد. مشكلات را تا جايى كه مى توانست حل مى كرد.»
با شروع جنگ تحميلى براى دفاع از ميهن و اسلام به جبهه هاى حق عليه باطل شتافت. براى رضاى خدا به جبهه رفت. مى گفت: «بايد دينى را كه به انقلاب و امام دارم ادا نمايم.»
براى دفاع از دين، ناموس و اسلام جبهه را بر همه چيز ترجيح داد.
در عمليّات هاى فتح بستان، والفجر يك، والفجر مقدّماتى، كربلاى 4 و 5 حضور داشت.
تمام وقتش را صرف كارهاى جبهه مى كرد. به دنبال كارهاى عمليّات بود و استراحت نداشت. مى گفت: «كار واجب تر است.» به سركشى از واحدهاى مخابراتى لشكر از نظر تعميراتى، جوشكارى و غيره مى پرداخت.
مدّتى مسئول مخابرات تيپ جوادالائمه(ع) بود و بعد مسئول مخابرات تيپ ويژه ى شهدا شد. قائم مقامى سپاه سوّم قدس را نيز برعهده داشت.
در جبهه ابتكاراتى داشت؛ در عمليّات والفجر 8 با كمك يكى از مهندسين سپاه توانستند بيسيمى را اختراع كنند كه مى توانستند مكالمات دشمن را بشنوند.
در پشت جبهه به تعمير بيسيم هاى خراب مى پرداخت.
او پيروزى اسلام را مى خواست. بسيار فعّال بود و بسيارى از ارتشيان و سپاهيان مى خواستند كه با آن ها همكارى كند.
اگر كسى به امام، شهدا و انقلاب حرفى مى زد، بسيار ناراحت مى شد.
خواهر شهيد - مى گويد: «از جبهه چيزى نمى گفت. مى گفت: نبايد راز جبهه را گفت. ايشان فقط يك بار از معجزه اى كه در يكى از عمليّات ها رخ داده بود، براى ما تعريف كردند و گفتند: در منطقه اى كه بوديم هوا بسيار سرد بود و بايد نيروها را به پشت جبهه مى برديم، همچنين مهمّات و وسايل را با الاغ به پشت جبهه منتقل مى كرديم. شب بود و جايى ديده نمى شد. مسير را چند بار رفتيم و آمديم، مشكلى نبود. صبح كه نيروها را به پشت جبهه مى برديم، الاغ هايى كه وسايل را حمل مىكردند روى مين رفتند كه ما متوجّه شديم اين منطقه پر از مين است. با وجودى كه شب ما همين مسير را چندبار رفته بوديم. اين معجزه ى خداوند بود كه الاغ ها از بين بروند و نيروها سالم بمانند و شب هيچ اتفّاقى نيفتد.»
با افراد مجموعه اش بسيار رفتارش خوب و از حق و حقوق آن ها دفاع مى كرد. اهل شوخى بود. بسيار منظّم بود. در كارهاى نظامى كه نظم بزرگ ترين امتياز را دارد، او اين امتياز را داشت.
#خاطرات_شهید
«ايشان پاسدار بودند و من چون پاسداران را دوست داشتم و او فردى با ايمان بود، جواب مثبت دادم.» در روز تولّد امام حسين(ع) عقد كرديم. ايشان به من گفتند: «اشكالى ندارد كه من با لباس سپاه سر سفره ى عقد بنشينم.» گفتم: «من افتخار مى كنم.
«به نماز مقيّد بود. در سر سفره ى عقد از من پرسيدند: آيا نمازتان را خوانده ايد؟ تا صداى اذان را مى شنيدند، بلند مى شدند، وضو مى گرفتند و نمازشان را مى خواندند. به من هم مى گفتند: شما بياييد نمازتان را بخوانيد. بعد از مراسم عقد، اوّلين جايى كه رفتيم حرم مطهّر امام رضا(ع) بود.
به خانواده هاى شهدا احترام مى گذاشت. می گفت: «در حضور خانواده هاى شهدا نخنديد، چون آن ها ناراحت مى شوند.» اگر فرزند شهيدى را مى ديد در آغوش مى كشيد و بسيار گريه مى كرد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علیاکبر_حسینپور_برزشی🌷
به خانواده اش توصيه مى كرد: «حجابتان را رعايت كنيد. با حجاب انقلاب را حفظ كنيد. نماز را سر وقت بخوانيد. طرفدار امام باشيد. قرآن بخوانيد. درستان را ادامه دهيد. امام را فراموش نكنيد، چون همه چيز اين انقلاب به امام بستگى دارد. در مقابل مشكلات صبور باشيد. راه امام و شهدا را ادامه دهيد. براى دين خدا خدمت كنيد.
در زمان جنگ نمايشگاهى از مناطق جنگى درست كرد و به نمايش عموم گذاشت.
آرزوى شهادت داشت. وقتى كه به مرخّصى مى آمد و خانواده اش خوشحال مىشدند، مى گفت: «چه فايده اى دارد اگر شهيد نشوم.» او لياقت شهادت را داشت.
پدر شهيد مى گويد: «هر كدام از فرزندانم كه شهيد مى شدند قبل از شهادتشان خواب مى ديدم كه امام به منزل ما آمدند و غذا مى خورند. كه بعد يكى از فرزندانم شهيد مى شدند.»
همچنين مى گويد: «ما جمعه ها به مهديّه مىرفتيم. در آن جا كيف هاى شهدا را مى آوردند. كيفى شبيه كيف پسرم – على اكبر - بود. بسيار گريه كردم. خداوند صبرى به ما داد كه تحمّلمان زياد شد. وقتى پسر كوچكم - هادى - در 12 بهمن ماه سال 1360 شهيد شد، علىاكبر به من گفت: مادر، گريه نكنيد و صبور باشيد. وقتى كه على اكبر شهيد شد، همسايه ها مى گفتند: صداى الله اكبر او نشانه ى شهادتش بود
در روز مبعث حضرت رسول اكرم(ص) و در تاريخ 1366/12/26 در منطقه ى غرب به درجه ى رفيع شهادت نايل گشتند. پيكر مطهّر ايشان پس از انتقال به مشهد، در خواجه ربيع دفن گرديد.
⭕️بر کشور ما دست ید الله علی
هر راه رَوی خطاست جز راه علی
سرباز ولایتیم و فرمان بر او
گور پدر دشمن و بدخواه علی*
#محمدجواد_منوچهری
* برای سلامتی و طول عمر شریف نایب الامام سیدعلی حسینی خامنه ای صلوات
نماز شب بیست و پنجم
ده رکعت ، در هر رکعت بعد از حمد یک مرتبه سوره تکاثر
پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله
فرمودند : کسی که این نماز را به جای آورد خدا به او ثواب هفتاد پیغمبر را عطا می کند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون راهوایی خانم رقیه کنم
امشب چه رزقی قشنگی رسید
شبی که یک جا خانم سه ساله امام حسین علیه السلام همه مریض هاراشفا داد
اگه دلتون راهی شد ماراهم
بقصد شهادت دعا کنید
التماس دعا
✍خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س) گفته بودند : اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨
#چله_بیستونهم
جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج
مراقبتهای معنوی 👇👇
تلاوت قرآن و ذکر هدیه به شهدای روز
درماه شعبان 👈 مناجات شعبانیه
درماه رمضان 👈 دعای افتتاح و ابوحمزه ثمالی
✅ مرور ویژگیهای جوانان انقلابی و مطالبات حضرت آقا از جوانان
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨ا ﷽ ا✨ #چله_بیستونهم جوانان انقلابی ؛ یاران مهدی عج مراقبتهای معنوی 👇👇 تلاوت قرآن و ذکر هدیه
پانزدهمین روز از 🌟💫چله ( بیست و نهم) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷 یوسف داور پناه 🌷 هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم ترین مادر دنیا
شهید یوسف داور پناه 👆
-بعد از انقلاب وارد سپاه شد، جنگ که شروع شد دائما به منطقه کردستان رفت و آمد داشت. چند بار به شدت مجروح شده بود. خوب یادم هست، در همین ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفت زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است.
افطار نکرده راهی تبریز شدم، در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت، مادر قربانش بشود، چوب زیر دستش گذاشته و در میان تعداد زیادی از مجروحین ایستاده بود.
از دور صدایش زده و خود را دوان دوان به آغوشش رساندم، صدای شیون و زاری ام بیمارستان را به هم زد، همه داشتند ما را نگاه میکردند، مادری که مدت هاس پسر دلبندش را ندیده و یوسفی که مجروح در آغوش مادرش آرام گرفته...
یوسف گفت: مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن، من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچه ها با دیدنت یاد مادرشان می افتند و دلشان میگیرد...
رنگ به رخسار نداشت. بعد از چند روز از بیمارستان مرخص اش کردیم و آمدیم خانه در روستای کوتاجوق. در منطقه همه او را میشناختند، ضد انقلاب و دمکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند، چندین نفر از سرکرده هایشان را غافل گیر و در بند کرده بود.
شب خوابید! گفته بود برای نماز بیدارش کنم. نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دمکرات ها روی دیوار های خانه با چراغ به یک دیگر علامت میدهند، پدرش را بیدار کردم، گفتم دمکرات ها بیرون خانه هستند. گفت: آن ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. آقا یوسف بیدار شد. گفت مامان چه خبره؟ گفتم چیزی نیست، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز وضو گرفت...
رکعت اول نمازش را خوانده بود که دمکرات ها وارد خانه شدند، همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آن ها نمازش را خواند و تمام کرد.
اسلحه را به سمت من گرفتند، گفتند: لامصب! تو هم حزب اللهی هستی؟ یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: شما برای گرفتن من آمده اید، پس با مادرم کاری نداشته باشد.میخواستند یوسف را ببرند.
یوسف گفت: مرا از پشت بام ببرید! گفتند: میترسی که از نگاه های مردم روستا شرم سار باشی؟ گفت: میترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دلهایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شده اید!
گفتند: تو نماز میخوانی؟ برای رهبرت است؟ این نماز برای خدا نیست و این عبادت ها قبول نیست.
گفت: نام رهبرم را به زبان نیاور، من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او اقتدا میکنند. در این حال یکی از زنان دمکرات با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد.خلاصه یوسفم را بردند...
صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده ایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد.