eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
265 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
••••🦋💕🕊 عیدتون مبارڪ❤️ •••••🦋💕🕊
با‌تشکر‌کردن‌خورد‌نمیشی!! بلکه‌بلند‌میشی♥️؛) بزرگ‌میشی....! تشکر‌کنو‌مهربون‌باش!🤍
کسۍکہ‌ﺗﻔﮑﺮﺵ‌ﺑﺎﺗﻮﻣﺘﻔﺎﻭتہﺩﺷﻤﻨﺖﻧﯿﺴﺖ. یہ‌انسانھ‌بایھ‌تفکردیگہ‌، ﻓﻘﻂﻫﻤﯿﻦ . . .! ﺍﮔﺮﻓﻘﻂ‌ﻫﻤﯿﻦﯾﮏﺍﺻﻞروبپذیریم، ﺭﻭﺍبطمون‌بھترمیشہ‌ﺑھﻫﻤﯿﻦﺳﺎﺩﮔـے..؛ خوشبختۍ مدیون‌دونستن‌چطور‌دوست‌داشتن‌دیگرانھ!♥️
توقشنگ‌ترين‌عامل‌تپش‌قلب‌ منۍرفیق🌿!
خدایا!♥️- "شُکرِت برای همه چیزایۍکه قدرشونو نمۍدونیم ولی نمۍ‌گیریشون ازم...! :)
نذاربھت‌دیکتہ‌کنن‌محالھ‌ رویاهاۍتومحال‌ُممکن‌میکنھ‌🚌🌿!
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ امروز رحلت امام‌خمینی(ره) بود؛ واسه همین تمام تیپم رو مشکی زدم.. از اتاق بیرون اومدم، _خب من دیگه باید برم،فعلا خداحافظ زندایی: -مگه ناهار نمی‌خوری؟! _نه باید برم امتحان بدم.. _همونجا یه چیزی می‌خورم.. همگی خداحافظی کردن و اومدم بیرون، سوار هاچ‌بک‌جون شدم و حرکت کردم.. رسیدم دانشگاه... "وااای دیرم شده بود" سریع با یه عذرخواهی نشستم رو یکی از صندلی‌ها.. بعد امتحان اومدم بیرون... ناری: -خب‌خب بگو ببینم شیری یا روباه..؟! _یه چیزهایی مابینِش‌.. فاطمه: -یعنی پاس میشی..؟! _آره،خدا کنه _بچه‌ها امروز مراسم برا رحلت امام نداریم؟! ناری اومد جواب بده که صدای شخصی اومد طبق معمول آقای‌راد: -می‌بینم امروز سالگرد خمینی جونتونه؛ سی‌ساله مرده هنوز براش یادبود و ... می‌گیرید واقعا که.. ناری: --حالا نه اینکه شما بزرگداشت کوروش بعد هزاران سال هنوزه که هنوز نمی‌گیرید..؟! راد: -باز کوروش یه کاری کرده، مال شما جز بدبختی چیکار کرد..؟! -امام شهدا..!هع..! _ببین آقای‌راد کوروش و هزاران سرباز دیگه که بعضی‌هاشون هم تو همین تخت‌جمشید خاک هستن برای همین جون دادن و ارزش دارن _شهدای هشت‌ سال دفاع مقدس ما هم برای همین مردم رفتن جنگیدن که امام و رهبرشون آیت‌الله‌خمینی(ره)بود که چه بسا اگر امام‌خمینی(ره) نبودن این جنگ پیروزی نداشت _چرا درباره کوروش حرف می‌زنیم میشیم روشن‌فکر ولی درباره شهیدهای هشت سال دفاع مقدس حرف می‌زنیم میشیم عقب مونده..؟! _مگه هر دو گروه برا کشور نجنگیدن..!! _پس چرا فرق می‌گذارید..؟!! _واقعا متأسفم.. بدون حرفی رفتم سمت آب‌خوری و آبی زدم به صورتم.. مهدیار: --نمی‌خواد خودتون رو آنقدر اذیت کنید.. "وااااای صداش" "ضربان قلبم رفت رو هوا" _سلام مهدیار: -سلام، میگم نمی‌خواد خودتون رو اذیت کنید.. -باید با کسی بحث کنید که بدونید منطقی هست و قانع میشه اما پسری مثل راد هیچ وقت قانع نمیشه پس نباید باهاش بحث کرد.. _آخه نمی‌دونید چه‌ حرفایی می‌گفت که! مهدیار: -می‌دونم ولی بعضی وقت‌ها باید سکوت کرد -حیف شما نیست با این کَل‌کَل می‌کنید؟! " وااای خدا ازم تعریف کرد یعنی! " _بله درست می‌فرمائید فا‌طمه: -وااای هدیه حالت خوبه؟! ناری: -هدیه خوشم میاد جوری جوابش رو دادی هنوز تو هپروته.. " ای خدااا حالا دودقیقه تنها شدم می‌خواستیم حرف بزنیم اگه گذاشتن! " " یعنی میشه بهم علاقه داشته باشه؟! " " نه بابا من آنقدر جلو این سوتی دادم محاله خوشش بیاد! " برگشتم سمتش: _خب مزاحم نمیشم،یاعلی.. مهدیار: مواظب خودتون باشین،علی یارتون.. پاهام شل شد، نمی‌تونستم راه برم.. "اون الان به من چی گفت؟!" "واای هدیه خودت رو جمع‌وجور کن" "چقدر بی‌جنبه‌ای خب یه خداحافظ بود دیگه" یه نگاه به فاطمه و ناری کردم، داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن.. من هم یه زمانی همینقدر بی‌دغدغه بودم.. ولی بعضی وقت‌ها زندگی یه کارهایی و شوخی‌هایی میکنه با آدم که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردی.. من که تو خودم عاشق‌شدن نمی‌دیدم الان با صدای یه آدم ضربانم میره رو ۲۰۰ "پس منتظر اتفاق‌های یهویی زندگیت باش" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ امتحاناتم داره تموم میشه مهدیه هم کنکورش رو داده و منتظر نتایج هست روزها همینجوری رو به سپریِ و علاقه‌ی من هم روز به روز به مهدیار بیشتر میشه.. کم می‌بینمش ولی خب؛ بعضی وقت‌ها دلتنگی آدم رو بیشتر عاشق میکنه آدم بلاتکلیفی شدم... واقعا نمی‌دونم آخر زندگی من ختم به چی میشه! حالا به مناسبت تموم‌شدن امتحانات قرار هست با نارنج و فاطمه بریم شهربازی.. شوار و مانتو مشکی‌رنگ با روسری و ساق و زرشکی‌رنگ اصلا مگه میشه من روسری و ساقم سِت نباشه؟! بچه شیعه باید خوشتیپ باشه.. قرار بود با ماشین نارنج اینا بریم خداروشکر‌ رسید،فاطمه هم تو ماشین بود.. من هم مثل بوق‌ها رفتم عقب نشستم.. _بَه‌بَه ســـــــــــــــلام خواهرای دلبر فاطمه: -سلام،چطوری؟! ناری: --سلام قربونت تو چطوری؟! _فداتون،چه خبرهاااا..؟! ناری: -هوووچ سلامتی فاطمه: --از تو چه خبر؟! _خداروشکر سلامتی رهبر.. _خبر از این بهتر؟! حرکت کردیم.. _میگم فاطمه چرا عروسی نمی‌کنید..؟! _الان خیلی وقته عقد هستید که؟! فاطمه: --وااای آجی بابام میگه تا خونه نداشته باشه عمراََ بزارم بری خونه خودتون؛ خب آقام هم وُسعِش نمیرسه.. ناری: -خب راضی کن بابات رو؛ همون اول که نباید همه چی باشه.. -ما هم اول اجاره‌نشین بودیم ولی الان دیگه خونه خریدیم.. _ان شالله درست میشه، حالا مداحی رو بلند کن ببینم،هیچی نمیشونم ناری: کَری دیگه.. ‌ ـــــ ای جنون‌آمیز باده‌ی لبریز شور رستاخیز مزه‌ی انگور ای شراب شوور مقصد و منظور این دل رو بی‌دل نکن بی‌منزل نکن دستم رو ول نکن دلهره می‌گیرم.. اوج آرامشم قربونت بشم منت می‌کشم بی‌حرم می‌میرم... ‌ (هلالی) ـــــ ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ ناری: -بچه‌ها بریزید پااایین.. پیاده شدیم؛ خیلی وقت بود نیومده بودم.... "یــــــــا امام هشـــــــــــتم" "اینجا شهربازیه یا پارتی؟!" "معلوم نیست چه خبر هست؟!" فاطمه: --بچه‌ها من نمیام! ناری: -چــــــــرا؟! فاطمه: --جَوِش رو نگاه کن! --افتضاحه،کلا گناهه.. --من نمیام.. _باید بیای، نهی‌ازمنکر که فقط گفتاری نیست.. _همین که با چادر و حجاب بریم تو همچین مکان‌هایی خودش نهی‌ازمنکر هست و هم اینکه ما مذهبی‌ها که نباید دور از این قشر باشیم.. _کم نیارید.. ناری: -اگه خدا بخواد رفت رو منبر.. فاطمه: --قانع شدم.. _پس بزنید بریم،اول هم میریم تونل وحشت.. فاطمه: --واااای! ناری: -یاعلی‌مدد.. "آقا چشمتون روز بد نبینه بلیط گرفتیم و سوار شدیم و حرکت کرد... همه‌جاا تاریک بود.. ناری: -یه چیز داره پاهام رو قلقلک میکنه!! سه تایی به پاهامون نگاه کردیم.. "مــــــــــــــــــــــــــار" _یا حسین شهید فاطمه: --خانم من پیاااده میشم --یا خداا؛ --پیاده میشم.. ناری چشم‌هاش رو بسته بود و ذکر می‌گفت: -الله‌اکبر،الله اکبر یهووو یه چیز جلو چشمم ظاهر شد یه آدمی که چشمش سفید بود لب‌هاش دوخته شده بودن و کاملا سیاه بود.. فقط چشم‌هاش معلوم بود.. _بچه‌هااا این کیه؟! _یاااا ابالفــــضـــل فاطمه بلندتر از قبل داد زد: --خانم پیاده میشم.. ولی تونل هیچکی نبود.. ناری: -یاحضرت‌زهرا،یاامام‌علی،یاامام‌حسین،یاامام‌رضا در همین حین بود که آبی پاشیده شد رو سه‌تامون که باعث جیغ‌کشیدن سه‌تائیمون شد "یاحیــــــــــــــــدر" نور آخر تونل دیدم؛ _رسیدیم بچه‌ها.. ناری: -شکرالله پیاده شدیم.. پاهام شل بود نمی‌توستم راه برم ظاهراََ فقط خانمی که صاحب تونل بود از طریق دوربین‌ها می‌دونست چی کشیدیم داخل تونل.. خانوم‌ مدیریت‌ تونل: -خوشم میاد حسینیه کرده بودین اون تونل روهااا زدیم زیر خنده.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ _بچه‌ها بریم ترن هوایی! فاطمه: --به من صدمیلیون هم بِدَن نمیرم.. ناری: -واای من عمراا بیام.. _ترسوها، پس بریم بستنی بخریم بریم تو چمن‌ها بخوریم.. رفتم سه‌تا بستنی قیفی گرفتم و نشستیم تو چمن‌ها _ولی خوشم میاد قشنگ رفتیم اون دنیا و اومدیم فاطمه: --اتفاقا اصلا ترس نداشت.. _فکر کنم اون که داد میزد پیاده میشم عمه من بود ناری: -دقیقااا.. اون شب هم گذشت، سوار ماشین شدیم و من رو رسوندن خونه.. کلید رو انداختم،فکر کنم همه خوابن.. اومدم برم تو اتاقم که صدای مامانم اومد.. مامان: -هدیه‌جان! _جانم مامان! _سلام،بیدارین‌ شما! مامان: -آره مامان بیدارم.. -سلام،برو تو اتاقت می‌خوام یه چیزی بگم بهت.. _چیزی شده؟! مامان: -حالا تو بیا.. رفتم نشستم رو تخت؛ _مامان بگو نگرانم کردی! مامان: -یکی زنگ زد،ازت خواستگاری کرد.. -گفت آخر هفته میان.. "یا خـــــــــــــــدا یه مصیبت دیگه" _ردش کن؛حوصله شوهر ندارم.. مامان: -گفت یکی از رفیقات هست.. "رفیقم؟!یعنی کیه؟!" _کیه..؟! مامان: -گفت اسمش مهدیه‌ است،برا داداشش میان "گوشم اشتباه شنید یعنی؟!" _چی گفتی مامان؟! مامان: -گفت اسمش مهدیه فرخی هست -برا داداشش می‌خوان‌ بیان خواستگاری.. "وااااااااااااااای قلبم فکر کنم وایساد!" "یعنی مهدیار!" نباید جلو مامانمم ضایع کنم؛ _حتما بگو بیان نمیشه که الکی رد کرد.. -باش مامان‌جون، -پس فعلا شب بخیر.. تا در اتاق رو بست، بالشت رو گذاشتم جلو دهنم و از ذوق شروع کردم دادزدن.. "واااااای چرا خالی نمیشم!" "واااای خدا من تحمل اینقدر از حجم از خوشحالی رو نداااارم" بلند شدم چند بار پریدم رو تخت "واااای الان چیکار کنم؟! "آهان نماز شکر به جا میارم" "همیشه که نباید موقع بدبختی‌ها برم پیش خدا" رفتم وضو گرفتم، سه‌تا دورکعت نماز شکر خوندم "وااای خدایا شکرت" یه نگاه به قاب عکس کردم؛ اشک تو چشم‌هام جمع شد.. "آخه من که می‌دونم همش کار تو بوده مامان‌جآن" "آخه تو چرا آنقدر خووبی!" "همین که شما و پسرت امام‌مهدی(عج) رو که دارم انگار هیچی کم ندااارم" "تا اینجا که جوور کردی بقیه‌اَش هم با خوودت" گوشیم رو برداشتم که به دخترها خبر بدم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ یک پیام از طرف مهدیه: "آجی سلام،خوبی..! زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری.. دیگه گفتیم‌ طبق رسومات اول با مامانت بگیم اگر خدا بخواد باید عروسمون بشی.." ‌ شب تا صبح نتونستم بخوابم "آخه مگه میشه؟!" "مهدیار و من؟!" "وااای خدا" آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم... کاش میشد بگیم همین امشب بیان خواستگار ولی شرم‌ و حیا نمیزاره‌؛میگن دختره چقدر عجله داشته.. رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعای‌عهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم.. دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامام‌زمان(عج) میشه:(((( صحفه گوشیم رو روشن کردن؛ به تصویر زمینه که بود خیره شدم.. "امام‌زمان(عج) من رو ببخش که این‌روزها کم میفتم به یادت" "من رو ببخش که بعضی وقت‌ها صبح‌ها پیام‌های واتساپم رو چک می‌کنم ولی عهدم با تو رو نه" "من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم" "ولی باور کن نوکر خوبی میشم" "حلالم کن آقا"💔 اشک روی گونه‌هام نشست.. آخه آقاامام‌زمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟! حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویت‌های زندگیمون امام‌زمان(عج) نیست.. //: البته بعضی‌هامون.. ‌ "از زبان مهدیار" ‌ تو آینه خودم رو نگاه کردم؛ خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم.. ساعتم رو انداختم،موهام رو هم زدم با تافت بالا.. _مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری! از همون اتاقش گفت: -سقف خونه نریزه خان داداش _مگه دروغ میگم؟! _آخه پسر آنقدر خوشگل!انقدر جذاب؟! _بخدا معجزه است.. مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛ -الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ ده‌تومن هم میزاره روت پس میده.. _که اینطور رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم.. -واااااااای سوسک، -مامان،مــــامــــــان... -مهدیار توروخدااا من می‌ترسم -توروووووخدا... مامان: --عه مهدیار! -مامان بریم دیگه دیر شد.. سوسک رو گذاشتم تو جیبم مهدیه: -این مردم که نمی‌دونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخی‌ها که نمیکنن مامان: --بریم دیگه... سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛ استرس همه وجودم رو گرفته.. بالاخره رسیدیم؛ مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم: _مامان نزن..! مهدیه: -چرااااا؟! _وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم، شروع کردم به خوندن((: "خدایا به امید تو"{♡} ‌ نویسنده: