eitaa logo
تبلیغ بین المللی اسلام
4هزار دنبال‌کننده
513 عکس
1هزار ویدیو
157 فایل
مرجعی برای ارائه #محتواهای_تولیدی #تجربیات #نکات #طرح_ها #ایده_ها و #خاطرات عرصه #تبلیغ_بین_المللی_اسلام ارتباط با مدیر @ebnosiam مؤسسه بین المللی ترنم صلح @Thrillofpeace مطالعات شیعه در غرب @studiesofshia دوره های آموزشی ترنم صلح @eduThrillofPeace
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مبلغان بدون مرز
@IntMob ❇️ چه کسی باور می‌کند من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخوان شدم؟! 🔹هبه دختری قدبلند و لاغر بود با عبای عربی. او می‌گفت: پدرم اهل کفراللبد و مادرم اهل جنینه. الان در جنین سکونت دارن. هویت فلسطینی دارم و جواز اردنی. دوران مدرسه و دانشگاهم در اردن گذشت. در رشتهٔ حسابداری فارغ‌التحصیل شدم. حدود پنج سال در دبی و یک سال هم در قطر به‌عنوان حسابدار بانک کار می‌کردم. چهار سال پیش، اسیر شدم. زمانی که ۳۲ ساله بودم. سال ۲۰۱۹. همراه مادرم و خاله‌ام رفته بودیم نابلس. برای عروسی اقوام. وقت برگشت، جایی بین اردن و فلسطین، روی پل شیخ حسین، یهویی و بدون هیچ توضیحی، سربازان اسرائیلی جلویم را گرفتند و اجازه ندادند به خاک فلسطین وارد شوم. فقط می‌گفتن تو مخرب هستی! دو تا سرباز زن اومدن با لباس نظامی ارتشی. زاروزندگی‌م رو ریختن وسط. انگار دنبال چیز بخصوصی می‌گشتن. 🔹شده بودم گوشت قربونی. از این پاسگاه به اون پاسگاه. یک بار با یه رانندهٔ مرد و زن نظامی‌ سوار جیپی آبی‌رنگ شدم. عربی‌زبان بودن. به من گفتن می‌تونی چشم‌بندت رو برداری. بیرون رو که دیدم، متوجه شدم داخل سرزمین‌های اشغالی هستیم. به گمونم، تلاویو بود. برای اولین بار قدس رو به‌وضوح تماشا می‌کردم. در گذشته، چهرهٔ قدس مساوی بود با شخصیت‌های نظامی. اما حالا داشتم توی بطن شهر حرکت می‌کردم. مردم رو می‌دیدم که در رفت‌وآمدن. مسیرمون به سمت قبة‌الصخره بود. خنده و بازی بچه‌های اسرائیلی گوشه‌وکنار خیابون آزارم می‌داد. از اینکه توی کشور غصب شدهٔ ما داشتن زندگی می‌کردن، از دستشون عصبانی بودم. چشمام افتاد به قدس. از خوشحالی پاک یادم رفت کجا هستم و چرا تو اون ماشین نشسته‌م. انگار بادی بهاری اومد و هوای سنگین و چسبناک داخل جیپ رو از پنجره زد بیرون. یاد سه ماه قبل افتادم. دسته‌جمعی و تحت تدابیر امنیتی با هم‌شهری‌هام برای خوندن نماز جمعه به مسجدالاقصی رفتیم. اون‌موقع‌، فکر می‌کردم شاید دیگه هیچ‌وقت نتونم به قدس برم؛ چون به دخترها فقط یه بار اجازهٔ رفتن می‌دادن. همون یه بار هم به‌قدری اذیتمون می‌کردن و توی ایست‌وبازرسی‌ها عاصی می‌شدیم که زهرمون می‌شد. رعایت شأن ما رو نمی‌کردن. انگار ما داریم وارد کشور اون‌ها می‌شیم. 🔹انداختنم توی یه سلول. قد قوطی کبریت. اندازه‌ای که فقط بشینم. با در و شیشه‌های قیری. سه روز تمام فقط داد می‌زدم و گریه می‌کردم. نمی‌تونستم قبول کنم اتفاقی که برام افتاده بود رو. نمی‌تونستم درک کنم. اون‌قدر گریه می‌کردم و داد می‌زدم که یکی دوبار نتونستن ازم بازجویی بگیرن. مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها جیغ می‌زدم مامانم رو می‌خوام. من رو برگردونید. چی می‌خواید ازم؟ انگار اومده باشن نسق‌کشی. دم‌به‌دقیقه من رو می‌کشوندن زیر بازجویی. «هیکل‌کامیونی نشست روبه‌روم. با قلب فولادی زنگ‌زده‌ش. انگار شاهزاده‌ای چیزی باشه. باد انداخت توی بینی‌ش که تو انگار حالی‌ت نیست دست ارتش اسرائیل و بازجوی شاباک هستی. هی می‌پرسید: هبه خانم، نمی‌خوای بالاخره به ما بگی اینجا چی‌کار می‌کنی؟ برای چی آوردیمت اینجا؟ با گریه گفتم: به شما که گفتم کاری نکردم! چند بار تکرار کنم؟ به خاطر فیس‌بوکم من رو کشوندید اینجا. به‌طور مرموزی گفت: فیس‌بوک بخوره توی سرت. تو سرباز حزب‌الله و سپاه ایرانی. تو چند تا عملیات نظامی علیه اسرائیل داخل فلسطین انجام دادی. به‌هرحال، یا یه موضوع بزرگی هست که ما باید بهش برسیم و حلش کنیم یا یه چیز کوچیکی هست که باید اون رو ریشه‌کن کنیم تا بزرگ نشه!» 🔹من اصلاً هیچ شناختی از ایران نداشتم؛ ولی حزب‌الله رو می‌شناختم. سید حسن نصرالله قهرمانم بود. در مدرسه‌های اردن به ما می‌گفتن ایرانی شیعه و کافره و دشمن ما. می‌گفتن ایران برنامه داره اردن رو اشغال کنه. من همیشه به معلمم می‌گفتم تنها دشمن ما صهیونیسته. ایران چی‌کار کرده که من با اون دشمن بشم؟! پدر و مادرم اهل تسنن‌ان. اهل شریعت، ولی من نماز نمی‌خوندم. حجاب هم نداشتم. مسلمان اسمی! اولین سؤالی که بازجو ازم پرسید، این بود: نماز می‌خوانی؟ وقتی گفتم: نه، خوشحال شد. خندید و قهقهه زد. بدترین شکنجه بود. از خودم بدم اومد. کاری کرده بودم که دشمن‌شاد شدم. کاش گفته بودم نماز می‌خونم. اینجا فهمیدم جنگی که بین ما و اسرائیل هست، جنگ مذهبه؛ جنگ زمین و خاک نیست. دود کرخت و بدبویی از سیگارش می‌داد بالا و به من می‌گفت شما پیغمبرتون محمده و به پیامبر ناسزا می‌گفت. شاید کسی باور نکنه من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخون شدم. تنها به‌خاطر اینکه اون از نماز بدش می‌اومد. زیر رگبار سؤالات مزخرفیش عهد کردم نمازم ترک نشه! 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی 📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا ✍نویسنده: محمدعلی جعفری 💯 مبلغان بدون مرز @IntMob