هدایت شده از Unpredíctable
در همان آغاز، همه چیز بیحرکت بود. سکوتی که به طور فوقالعاده در آن فضا حکمفرما بود، هیچگاه شکسته نمیشد. دستهای ساعت سرد و بیحرکت آرام آرام به سمت ۱۲ میرفتند، نشانگری از زمانی که دیگر برایش معنایی نداشت.
مرگ قوی بود. قدمهای سنگین آن، دروازهاف سختی را به مردم باز میکرد. هیچگاه پشیمانی نمیکرد و هیچگاه ترس از آن نمیبرد. آرامآرام و بیفریاد اما با قدرت، دستان خود را به سوی مردم دراز میکرد و آنها را به خوابی بدون بیداری میفرستاد که هرگز از آن خارج نمیشدند.
در همان گونه که مرگ از دور نزدیک میشد، زندگی سعی میکرد مقاومت نشان دهد. اما بینتیجه بود. سرانجام، زندگی همانند برگی در آغوش باد بود که هر ثانیه به سمت خاک تمام میشد. مرگ فقط منتظر بود تا وظیفه خود را به انجام برساند.
هرچند تلخ و دردناک
و در آن لحظه، همه چیز به سکوت خود بازگشت. زمین سنگین شد، آسمان تاریک شد و هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. مرگ یکبار دیگر پیروز شد و زندگی به پایان رسید. اما آیا واقعاً این پایان بود؟ مرگ، شاید فقط آغاز یک داستان جدید بود، داستانی که در آغاز سکوت و به سوی نور میرفت. اما آن همه چیز نبود
در آن میان نغمه ای شنیده میشد که آن سکوت دلخراش را میشکاند . آن نغمه ی دلخراش قوی دیگر بود
دیگر قو ها نیز از دست رفته اند , تنها او باقی مانده است . تنهایی و بیقراری همه جا را در بر میگیرد و ان تک قوی عاشق را محاصره میکند
او دیگر تنهای تنها مانده است . هیچکس نمیاید تا دستی به او بدهد یا صدایی برای او بخواند . او به تنهایی چشم خود را به زیبایی های که پیش از این داشته میدوزد و ناراحتی های او در آخر او را خفه میکنند
برای : هور ( خیلی موضوع باحالی بود😭 )
هؤر
در همان آغاز، همه چیز بیحرکت بود. سکوتی که به طور فوقالعاده در آن فضا حکمفرما بود، هیچگاه شکسته ن
خیلی زیبا و منحصر به فرد بود، میذارم همینجا بمونه تا وقتی که متوجه بشم
مرگ قو آیا واقعا پایان بود؟
May 11