eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
593 عکس
220 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• غم نشسته در نگاه و لانه کرده در قلبش باعث شده بود تا سکوت کنه امروز هم همون اندازه مرتب و آراسته به ملاقات همسر مرحومش اومده بود که دیروز با من همراه شد انگار عقاید این دایی و خواهرزاده مثل هم بود ؛ خواهرزاده ای که واقعاً به دایی جانش رفته بود ! مثلاً آقای کیان منش دلش نمی خواست کسی از نسبت بین او و نازنین با خبر بشه ولی حالا خودش ما را همراهی می کرد تا به دیدار مامان بیاد و این یعنی تا چند لحظهء دیگه این نسبت کاملاً لو میره - بابات کجاست نازنین ؟ - چه میدونم ؟ صبح که از خونه اومدم بیرون ، هنوز لالا بود ! تنها سری تکان داد و تا رسیدن به مزار مامان سکوت کرد مامان مینو با دیدن ما و شناختن آقای وکیل بلند شد و با احترام و کمی تعجب شروع به احوالپرسی کرد - سلام خوبید آقای وکیل - سلام خانوم به لطف شما اجازه هست ؟ به قبر اشاره کرد و دوباره روی دو پا نشست نه سنگی برداشت و نه ضربه ای زد با دو انگشت ، سنگ را لمس کرد و با چشمانی بسته زیر لب فاتحه ای خواند نمیدونم چرا نگاه سینا به او که ادب و احترام و مردانگی را در برابر من و خانواده ام به کمال رسانده بود لبریز از خشمی نهان بود کاملاً مشخص بود از حضور این غریبه اینجا و در جمع خانوادگیمون راضی نیست حتی با او دست نداد و فقط به سلامِ آرامی کفایت کرد ! - خدا رحمتشون کنه - ممنون - چه خبر آقای وکیل ؟ - سلامتی خانوم دیروز خانوم توانا اومدن ملاقات پدرشون حتماً گفتن که شکر خدا حالشون خوبه فقط ..... - فقط چی ؟ طوری شده ؟ - نه ! فقط بند و اسارت ، کوچیک و بزرگ نمیشناسه مرد و زن نداره ؛ کوه هم که باشی کمی شکسته میشی ! یکی نبود بگه مرد حسابی این حرفا چیه که میزنی ؟ دیروز تا حالا کلی روضه خوندم تا باور کنن بابا شرایط رو پذیرفته و با این مشکل کنار اومده حالا واسه من لفظ قلم صحبت میکنه " کوه هم که باشی شکسته میشی " چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد طبیعی بود که برای رساندن نازنین اصرار نکرد جالب بود هر سه در یک محل زندگی می کردیم و اینکه پدر نازنین در طول این سالها آقای کیان منش را ندیده و از ارتباط او و دخترش بی اطلاع بود کمی برام عجیب بود ! - بریم دیگه ؟ - بریم حتی حالا که این مرد از ما جدا شده باز هم اخم سینا به قوت خودش باقیه ! مژگان چند باری پرسید چی شده ولی وقتی سینا جواب او را هم با همون اخم و سکوت داد ، ساکت شد بیچاره خواهرم ؛ دنبال دلیل این برخورد در خودش و رفتارهای خودش می گشت ! نازنین هم از لحظه ای که سوار ماشین شدیم سکوت کرده و توی فکر بود بر خلاف انتظارم با نزدیک شدن به خانه از سینا خواست نگه داره تا او به منزل خودشون بره انتظار داشتم برای ناهار پیش ما بمونه نمیدونم حضور در قبرستان و دیدن عاقبت آدم ها باعث شده بود تا دست از لجبازی با مادرش برداره و یا همون چند کلمه ای که من گفتم و اون گله ای که او کرد باعث شده تا به دنبال اصلاح رفتارش با پدری باشه که در تمام این سال ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد براش فراهم کرده و اجازه نداده بود آب توی دلش تکون بخوره ؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• صبح شنبه با توکل به خدا و دعای خیر مامان به دانشگاه رفتم امروز اولین آزمون پایان ترم برگزار میشد و من با تمام مشکلاتی که در طول این ترم از سر گذرانده بودم امید زیادی به کسب نمرات خوب و قابل قبول داشتم پا به پای مژگان که برای کنکور آماده میشد درس خوانده و تلاش کرده بودم به خودم ؛ به بابا ؛ به مامان و به زندگی قول داده بودم کم نیاورم و یک راه برای اثبات اینکه کم نیاوردم همین بود که از درس ها عقب نمونم ! - چی شد آرزو ؟ چه کار کردی ؟ - بد نبود فقط سوال هشت رو ننوشتم ؛ چهارم مطمئن نیستم درست نوشته باشم - هردو تاشون راحت بود قبلاً کار کرده بودیم که ! بی دقتی کردی - نه وقت کم بود فرصت نشد ! همیشه همین آش و همین کاسه بود اونقدر به تمیز و مرتب بودن نوشته هایش اهمیت میداد که از اصل قضیه میموند به جرات میتونم اعتراف کنم در هر درسی لااقل یک سوال رو به همین بهانه از دست میداد ! - چه کار کردید بچه ها ؟ راحت بود ؛ نه ؟ با صدای نازنین که از پشت سر به ما نزدیک شد بی خیالِ مشکل دائمیِ آرزو شدم و با لبخند و خرسندی جوابشو دادم - من که راضی بودم تو چه کار کردی ؟ - عاااااالی ! گمونم با میان ترم پونزده رو شاخشه ! - پونزده ؟ همچین گفتی عالی که من فکر کردم اگه نوزده بیاری دو روز گریه میکنی ! - نه بابا مگه آدم دیوونه باشه که به خاطر درس و نمره گریه کنه من تلاشمو کردم از نتیجهء زحماتم راضیم اگه خوب هم نداده بودم دیگه الان غصه خوردن فایده ای نداشت قربونت برم ! با تمام شیرین عقلی اش بعضی حرف هایش را باید با آب طلا می نوشتیم غصه خوردن برای چیزی که تمام شده بود ، بی عقلیِ کامل بود ! - بریم یه چیزی بزنیم بر بدن ؟ - نه ! من قرار دارم - با کی قرار داری ؟ راستشو بگو شیطوووون ! - اولاً که حالا دیگه واسم غریبه نیست در ثانی تو کلاً مغزت معیوبه ، دائم دنبال روابطِ مشکوک می گردی - میخوای نگی نگو ! دیگه چرا عیب رو دختر مردم میذاری ؟ با این تفاسیر توفیق اجباری شد که یا برم دیدن کامران یا واسش یه چیزی بفرستم - تو دست بردار نیستی نازنین ؟ - از چی ؟ مگه دستمو به این استاد استخون شکسته گرفتم ؟ از ادب و احترام نسبت به استااااد غافل مباش فرزندم نشنیدی مگه ؟ کسی که چیزی به من بیاموزد ، مرا بندهء خود ساخته ؟ الان من حکم همون بندهء مخلص رو دارم عزیزم کاری نداری ؟ - نه ! به سلامت حرف زدن با این دختر بی فایده بود هرچه می گفتم به جای فکر کردن به آن ، جوابی آماده کرده در آستین داشت تا نثارم کند شاید باید اونقدر پیش میرفت تا یا خودش بن بست این رابطه را ببینه و یا سرش به سنگ بخوره و بفهمه محبتِ یک طرفه چقدر به آدم آسیب میرسونه ! - تو چی آرزو ؟ بیا بریم تا خوابگاه میبریمت - با کی قرار داری ؟ سینا ؟ - نه ! پسرداییم دیشب پیام داد و آدرس گرفت تا امروز بیاد دنبالم قراره بریم خونهء بابابزرگ - چه خوب ! مزاحم نمیشم تو برو - مزاحم چیه ؟ میبریمت ! مچ دستش را گرفتم و مثل بچه ها به دنبال خودم کشیدم دوست داشتم اطرافیانم با خانوادهء مادرم آشنا بشن مهدی هم جزو اون کسایی بود که با رفتار و کردارش برای آدم احترام می خرید انگار زیادی حواسم به حرف زدن با نازنین بود که با رسیدن به خیابان فهمیدم مهدی رسیده و پارک کرده به سمت دیگر خیابان که او ایستاده بود حرکت کردیم ...... پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌❌ مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه کانال وی آی پی سراب افتتاح شد ! شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• امروز یه تیپ متفاوت از اون روز زده بود در مجموع پسر بدی نبود بی آزار و سر به راه به نظر میرسید فقط مثل خودم حاضر جواب بود ! - سلام - سلام خانوم ! خوبی ؟ - مرسی دوستم ؛ آرزو ! پسردائیم ؛ آقا مهدی ! با دستم به هر دو نفر اشاره کردم و اینجوری به هم معرفی شدند - سلام خانوم خوشبختم - سلام به همچنین ببخشید من گفتم مزاحم نمیشم مرجان اصرار کرد - خواهش می کنم زحمتی نیست بفرمایید سوییچ بدست سوار شد و من و آرزو هم روی صندلی عقب جاگیر شدیم - آرزو میره خوابگاه ! - باشه آدرس بده آدرس را دادم و استارت زد ده دقیقه بعد آرزو خانومِ نیک مرام پیاده شد تا من و پسردایی جان با هم تنها بمونیم - خب چه خبر ؟ امتحان چطور بود ؟ - سلامتی امتحانم خوب بود خداروشکر راضی بودم - خب خداروشکر خونه خبردارن که با منی دیگه ؟ - آره معلومه ؛ همون دیشب با اجازهء مامان قرار امروزو گذاشتم حالا چه خبر هست که اومدید دنبالم ؟ خودم میومدم - من که اَوامر حاج خانومو اجرا می کنم رسیدیم از خودش بپرس - فعلاً تا برسیم یه چیزی از خودتون بپرسم ؟ - بپرس ! - میگم چرا اینقدر نسبت به مادرجون و بابابزرگ سنگین حرف میزنید ؟ همهء نوه ها اینجوری میگن ؟ - اولاً که سنگین نه ؛ با احترام صداشون میزنم دوماً مگه چند تا نوه هستیم که اینجوری میگی نوه ها ؟ ثالثاً خیر ؛ واسه بقیه بابابزرگ و مادرجون هستن ، حاج آقا و حاج خانوم مخصوصِ خودمه ! - به جای جواب چقدر ابهام واسه ذهنم ساختید - چه ابهامی ؟ من و مهسا که معرف حضور هستیم عمه فائزه که خبرداری فقط سوگل رو داره می مونه عمه فتانه که دوتا پسرداره ؛ فرشید و فرشاد ! یکی از یکی عتیقه تر ، کلاً به حسابشون نیاری چیزی رو از دست نداری دخترعمه ! - غیبت ! - این فقط معارفه بود ! لبخندی زدم و نگاهم را به خیابان و آدم هایش دوختم دیشب پیام داده بود مادرجون از او خواسته بود وسط روز کار و زندگیشو ول کنه و بیاد دنبالم ؟ - مغازه رو تعطیل کردید ؟ - نه ! چرا تعطیل ؟ سپردم به شریکم - آهان ؛ شریک دارید - مغازه زدن کار ساده ای نیست به خصوص و با دست خالی حالا خالیِ خالی هم نه ! ولی تنهایی نمیشد - موفق باشید - قربانت ! همچین کشیده و آبدار گفت که خودش به خنده افتاد ! - میخوای بریم ببین ؛ ها ؟ - چیو ؟ - مغازه رو دیگه یه وقت کاری پیش اومد بلد باشی - نه ! باشه یه فرصت دیگه الان ترجیح میدم زودتر برسیم خونه ببینم چه خبره - خبرای خوب ! - شما که گفتید خبر ندارید - کلاً میگم اونجا همیشه خبرای خوبی هست - میگم شماها هیچ وقت سر خاک مامانم نمیرید ؟ یهو با این سوالِ بی ربط نگاهش رنگ تعجب کرفت - چطور ؟ - همین جوری آخه این همه سال گذشته هیچ وقت هیچ کدوم از افراد خانواده رو سر خاک ندیدم حتی وقتی سالگردش بود ! - میومدیم ! منتها یه روز قبل از سالگرد ! آخر هفته ها هم حاج آقا غدقن کرده بود می گفت اول هفته شماها برید شاید آخر هفته آقا یعقوب بخواد دخترِ فاطمه را ببره سر خاک ! - عجب ! واقعاً عجیب بود این همه خوب بودن ؛ درک کردن ؛ فهمیده بودن ! - حق داری وقتی از چیزی خبر نداری واست عجیبه ؛ حاج آقا هنوزم از آقا یعقوب به خوبی یاد می کنه هیچ وقت ندیدم بدیشو بگن ؛ نه خودش و نه حاج خانوم - پس دلیل بریدن بابا چی بوده ؟ - حالا ! صلاح بدونه خودش بهت میگه فعلاً لحظه ها رو دریاب که امروزو خوش است راست می گفت امروز را باید درمی یافتم و از لحظه ها لذت می بردم این نسبتِ خونی جوری مرا به سمت این خانواده می کشید که از بودن در کنارشان احساس خوبی به وجودم سرازیر میشد انگار رد پای حضور مادرم حتی در چین چروکِ کنار چشم های مادرجون جاخوش کرده بود که هر بار می خندید یا غمگین میشد ، مادری را برایم تداعی می کرد که هیچ خاطرهء روشنی از او در ذهن نداشتم ........ پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸