eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
707 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا ممنونم. واقعا ممنونم از اشخاصی که به آقای پزشکیان رای دادن. خیلی ممنونم
فقط ی سوال می پرسم ی نفر جوابمو بده چرا رای ها توی کانال های مختلف ساعت دو و خرده ای شب اعلام شد ولی صدا سیما تازه ساعت نه اعلام کرد؟ چرا؟ خودشون می گفتن اینایی که تو کانالا می ذارن نامعتبره و فلان. ولی گفتن که بیش از ۳۱ میلیون رای دادن دقیقا درست در اومد رای پزشکیان و جلیلی همونی شد که اینا تو کانالاشون گفتن؟ حداقل نمی دونید جوابش چیه کنید
https://eitaa.com/farsitweets/88240 ناله ها تون.. یعنی ناله هامون رو می بینم! فقط امیدوارم انقدری مرد باشی که وقتی گفتیم خودت به پزشکیان رای دادی نگی من به پزشکیان رای ندادم یا اصلا رای ندادم
میدونید بیشتر از چی ناراحتم:)... از اینکه من حق رای نداشتم چون سنم قد نمیداد و آینده ی من افتاده دست مردمی که فقط به چیزی که با چشم میبینن تکیه میکنن پس ❌️‏چندتا فکت برای دوستانی که به پزشکیان رای دادند: ✖️قرار نیست حجاب آزاد بشه ✖️قرار نیست گشت ارشاد حذف بشه ✖️قرار نیست راه آمریکا براتون باز بشه ✖️قرار نیست دلار دلار بشه ۲۰ تومن ✖️قرار نیست فیلترینگ برداشته بشه ✖️قرار نیست حقوق هاتون زیاد بشه ان شاءالله خیره
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 امشب قرار است تمام شب های قبل را فراموش کنم... آری!.. تمام شب های قبل را فراموش کنم و.. شب های جدیدی را بسازم! با بدبختی ای دیگر.. چشم که گشودم ، فرودگاه بودم. کرایه را حساب کردم و با دو خودم را داخل فرودگاه پرت کردم و شماره اش را گرفتم. همینکه گفت الو گفتم : بیا سمت گیت ها. گیت یک.) و به سرعت قطعش کردم و به دیوار پشت سرم تکیه کردم و کلاه نقاب دارم را روی سرم صاف کردم و چشم های خسته ام را روی هم گذاشتم. تا آنکه صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی ، موجب شد صاف بایستم و سرم را کمی بالا ببرم تا بتوانم از پس این کلاه بلند ببینمش. نگاه کلافه اش را در محوطه چرخاند که سویش رفتم . پشت به من ایستاده بود و سر می چرخاند و همان گونه با خودش غر می زد : ی نگفت من چه رنگی پوشیدم چه شکلی ام . اسکل کرده ما رو.. دست در جیب فرو بردم و کمی سویش خم شدم و گفتم : من گفتم گیت یک. چیش ناواضح بود خانوم صفری؟ با اتمام جمله ام ، مبهوت سویم برگشت و به چهره ام زل زد . کوله پشتی را سویش گرفتم و گفتم : این هم بار و بندیل شما. بلیط و پاسپورت را جلویش گرفتم و گفتم : حالا دیدید دروغ نمی گفتم؟ اما او انگار نمی شنید. هنوز محو قیافه ی جدیدم بود‌... لبخند تلخی روی لب نشاندم و به این فکر کردم که.. کاش نورای خودم مرا فقط یکبار، اینگونه می نگریست! با اعلام پرواز ، قدمی عقب رفتم و گفتم : مقصد تون فرانسه ست. به محض پیاده شدن با شماره ی توی جیب ساک تماس می گیرید و می گید از طرف یاسین زنگ زدم. خانوم صفری باز هم ممنونم از همکاری تون. کلاه کاپشنم را به سر کردم و با اشاره به گیت گفتم : تا چند دقیقه ی دیگه پروازتون اعلام میشه.) چند قدم عقب رفتم و کوتاه برایش دست تکان دادم و به سرعت باد از فرودگاه خارج شدم‌‌. همینکه پایم را از فرودگاه بیرون گذاشتم ، احساس کردم می توانم هوای تازه تنفس کنم! انگار دین بزرگی از روی گردن و کمرم برداشته شد.. احساس سبکی داشتم.. نمی دانستم فراری دادن او می تواند از بار قلبم بکاهد.. الان نمی دانستم چه چیزی نیاز داشتم. فقط می دانستم مقصدم آن خانه ی مشترکم با زن رویا نام یا سازمان یا که خانه ی صفری نبود.. فقط می دانستم رفع دلتنگی نیاز دارم! آن منطقه ممنوعه بود اما هیچ چیز جلو دارم نبود. اصلا برایم مهم نبود که ممکن بود با رفتن به آن مکان شناسایی شوم یا هر احتمال دیگر.. قلبم می خواست کار خودش را انجام دهد.. و دست و پایم نیز در جلوگیری اش ناتوان بود و چاره ای جز اطاعت نداشت! نمی دانم چقدر طول کشید که به آن خانه رسیدم . رسیدم.. به خانه ای که انگار در و دیوارش یخ بسته بود. و خاطرات زیادی را در خودش مدفون کرده بود. خانه ای که اصلا مهم نبود سرد و تاریک یا که کوچک است! مهم این بود که آن خانه در و دیوارش پر بود از صدای خنده و.. خاطرات قشنگ. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 برق را روشن کردم و نگاهم را در خانه چرخاندم. هیچ چیز تغییر نکرده بود. حتی.. حتی جانمازم که روی زمین و کنار پشتی پهن شده بود نیز حرکت نکرده بود. همه چیز سر جای خودش بود. در خانه را قفل کردم و با قدم هایی لرزان راه اتاق مشترکم با نورایم را در پیش گرفتم. پشتش که ایستادم.. دستم لرزید. دوباره آخرین روزی که در این خانه بودیم برای تداعی شد چه شیرین بود لحظات بی خبری از طوفانی که کمین کرده بود. با بسم اللهی در اتاق را باز کردم و نگاهم را مشتاق به دنبالش گرداندم. حتی صدایش هم کردم اما.. جوابی نیامد . جان از پاهایم رفته بود... تکیه ام را به چهارچوب دادم و با حسرت به پاتختی زل زدم. پاتختی ای که هنوز پارچ آب و عکس مان رویش بود . جلو رفتم و خودم را روی تخت پرت کردم و بی درنگ قاب را در دست گرفتم. دنیایم در طرح لبخندش خلاصه شده بود. : همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی‌تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی‌تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی‌تو) دستم را روی چشم هایش کشیدم و به خودم زل زدم . خواسته بودم فقط از خودش عکس بگیرم اما او اصرار کرده بود که من هم در عکس باشم. من هم که دیدم مرغش یک پا دارد پیشش ایستادم و همین که دکمه ی عکس گرفتن فشرده شد خودم را کنار کشیدم و .. در آخر نیمی از من در عکس معلوم شد . هنوز خیره اش بودم که.. صدای تلفنم مرا از دنیای چشم هایش بیرون کشید . تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم که با دیدن شماره ی حامد قلبم در سینه میخ شد. دیر کرده بودم! دست در جیب کتم فرو بردم و گفتم : فقط ی مهمونی ساده به نظر میاد درسته؟ سری تکان داد و گفت : البته که همین طوره. فقط فرق مهمان های ویژه اینه که از در پشتی وارد سالن مخفی میشن. سری تکان دادم که همان طور که با اقتدار کنارم قدم برمی داشت گفت : من تو رو امینم حساب کردم و الان اینجاییم. رو سفیدم کن. لبخندی زدم و گفتم : پشیمون نمیشید ) دستی به بازویم زد و تلفنش که در دستانش می لرزید را خاموش کرد و کتش را تحویل خدمتکار داد . نیشخندی سویش پرتاب کردم و من هم کتم را تحویل دادم. زن خدمتکار خانه شان از اول راه بود که داشت یک بند زنگ می زد و او نمی خواست جواب دهد! یعنی وقتی می فهمید که دخترش غیب شده چه حالی میشد؟ پشت صفری وارد سالن شدم که تمام اشخاصی که پشت میز بزرگ جای گرفته بودند به احتراممان بلند شدند و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت . انگاری ما آخرین میهمان ها بودیم چون فقط یک صندلی خالی آن هم سر میز بود که مربوط میشد به همان.. فرهاد! نگاهم را از صندلی خالی گرفتم و میهمان ها را یکی یکی از نظر گذراندم . هیچکدام را نمی شناختم اما می توان گفت که هر کدام یک از بزرگ ترین باند های خلاف کاری در کار خود بودند. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 چون فرهاد سران را کنار خودش جمع کرده بود و از آن پشت ها زندگی هشتاد میلیون ایرانی را زیر زیرکی تهدید می کرد. ولی هنوز هم معلوم نبود این مقام ها و پول ها را به چه دلیل می خواست . تکیه به صندلی زدم که صفری سوی صورتم خم شد و گفت : بعد این دیدار می تونی بری ی حالی به خودت بدی. سری تکان دادم که صدای شخصی در سالن پیچید و کل سالن ساکت شد . و پس از چند ثانیه مردی خوش قد و بالا از در وارد شد و همه به احترامش بلند شدند . سالن سکوت محض بود و همه به هیبت او زل زده بودند. پس این فرهاد بود! اصلا به قیافه اش نمی خورد.. به هیچ وجه! موهایش تقریبا طوسی بود و صورتی زیبا داشت. من.. تا به حال از هیچ مردی حتی در دل تعریف نکرده بودم اما او... به قدری زیبا می آمد که اصلا آدم فکرش را هم نمی کرد که او ممکن است یک خلاف کار درجه یک باشد . ولی یک لحظه کل وجودم آتش گرفت. از دیدنش. حتی.. حتی تصور آن دختر کوچک.. با این فکر چشم هایم را از درد سینه روی هم نهادم و سرم را پایین انداختم. با صلابت روی صندلی نشست و با اشاره گفت که همه بنشینند. همینکه نشستیم دست هایش را روی میز گره کرد و گفت : بعد یک سال که جمعمون جمع شده ازتون انتظار خبر های خوب دارم.) . دست در جیب شلوارم فرو بردم و به او زل زدم هیچ فکری درباره اش نداشتم فقط وجودم نیاز به دریدن جسم و روحش داشت. آن مرد زندگی ام را سیاه کرده بود. سیاهِ سیاه. سالن پر همهمه بود و هر کسی جایی مشغول خوش و بش بود و.. نمی دانم چه زمان بود که جلویش ایستادم فقط.. با دیدن چشم های قرمزش به خود آمدم.. همان لحظه گفتمانش با صفری به اتمام رسید و سوی من سر برگرداند. لحظه ای آتش در وجودم شعله ور شد . نگاهی به قیافه ام انداخت و با نیشخندی ریز رو به صفری گفت : بچه جینگول می بینم کنارت. خنده ی تلخی به لب نشاندم و بی تفاوت گفتم : مهم عرضه و انسانیتِ) و اگر او می فهمید من از چه رو این حرف را به او زدم مرا به بار کتک می گرفت و زنده ام نمی گذاشت! ولی راست گفته بودم. او هیچ انسانیتی در وجودش نبود و آنقدری بی عرضه بود که بگزارد عروسش شب عروسی اش، با عشقش فرار کند. ولی این جمله ، از پایه و اساس غلط بود و من.. قرار بود اصل قضیه را تا چند وقت دیگر با گوشت و پوست حس کنم! حاضر جوابی و غرورم را که دید قهقهه زد و گفت : خوشم اومد! صفری برای اولین بار خودتو نشونم دادی.. و دستش را سوی صورتم دراز کرد و چانه ام را میان دو انگشتش اسیر کرد و با چشم هایی درنده به صورتم زل زد و با لحنی ظاهراً آرام گفت : شنیدم این بزغاله کارنامه ش درخشانه. صورتم را از دستش عقب کشیدم و با نیشخند گفتم : به درخشانی کارنامه ی شما نیست آقا. یقه ی لباسم را صاف کرد و با قدمی فاصله ی میانمان را پر کرد و کنار گوشم گفت : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 خوشم میاد از جرئتت. ولی از مادر زاده نشده شخصی که با من در بیفته آقا یاسین. و قدمی عقب رفت و رو به صفری گفت : صفری منتظرم کارنامه ت طلایی بشه. اشاره ای به من زد و ادامه داد : در ضمن، پیشنهاد می کنم این آقا زاده رو خوب جایی خرجش کنی. بیشتر از اینا شأنشه.) و به قدم هایی بلند از سالن خارج شد و سکوت محض سالن را فرا گرفت.... دستانم را روی نرده گذاشتم و خم شدم. صدای پای کوبی هنوز به گوش می رسید و من.. آنقدر با خود جنگ کرده بودم که حتی جان فکر کردن هم نداشتم . پاهایم بی جان شده بود و سرم سنگین. من.. من آرامش می خواستم! آرامش محض. با صدای قدم های شخصی ، سرم را به یکباره بالا آوردم و برگشتم. کسی نبود... ولی من هم خیالاتی نشده بودم. به نرده تکیه کردم و با بستن چشم هایم منتظر شدم که صدایی از خود ایجاد کند. : تو کی هستی؟ با شنیدن صدایش.. لحظه ای به گوش هایم شک کردم. صاف ایستادم و نگاهم را سوی صدا برگرداندم که جلو تر آمد و میان نور ایستاد و من... با دیدن قیافه اش.. دستم را به نرده گرفتم و چشم هایم را بستم . با صدای خشدارش گفت : چی می خوای اینجا؟ کی هستی؟ قدمی به او نزدیک شدم و آرام گفتم : تو اینجا چیکار می کنی؟ با شنیدن صدایم لحظه ای جا خورد. نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : من اینجا چیکار می کنم؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ قدمی جلو آمد و دستش را روی سینه ام گذاشت و مرا محکم به دیوار فلزی پشتم کوبید. صدایش بالا رفت : ع‍*‍وضی اینجا چه غلطی می کنی؟ دستم را به دور مچش پیچیدم و با درد گفتم : به تو ربطی نداره. فشار دستش را روی سینه ام بیشتر کرد و گفت : به من ربطی نداره؟.. حرف بزن. بگو کجاست؟ چیکارش کردی؟ می دونستم لیاقتشو نداری ع‍*‌‍وضی . نورایم را می گفت.. از نورایم صحبت می کرد.. آری..من لیاقتش را نداشتم. آری.. من لیاقت قلب کوچکش را نداشتم. من لیاقت بودن با او را نداشتم. مشتش را به سینه ام کوبید و گفت : بگو کجاست؟ چیکارش کردی؟ برای چی اینجایی؟.. بگو تا خودم بیام طلا‍... حرفش را بریدم و گفتم : خفه شو. اون.. اون حالش خوبه... اون حالش خیلی خوبه. داره از زندگی ش لذت می بره. دروغ می گفتم؟ یا راست؟ نمی دانم فقط.. فقط غیرتم نمی گذاشت حتی کلمه ی طلاق از دهانش خارج شود. برای همین.. دروغ گفتم! دروغی که من فکر می کردم راست است اما...نبود! دستش را از سینه ام جدا کردم و گفتم : تو اینجا چیکار می کنی؟ با حرفم انگار شکست که زانو هایش کمی خم شد و دستش تکیه گاه بدنش.. بی‌حال گفت : من؟من اینجا چیکار می کنم؟ خندید و دو زانو روی زمین نشست و گفت : از خودت بپرس! از خودت بپرس که زندگی مو ازم گرفتی... انگشت به سینه اش کوبید و گفت : تو رفیقم بودی. تو برادرم بودی. من.. من بیشتر از هر چیزی بهت باور داشتم ولی.. ولی تو خردم کردی نامرد! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
چیزی که به خاطرش دعوت شدید👩‍🦯