eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
706 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
یک نکته عرض می کنم حتما دقت کنید. موقع رای دادن از نوشتن هر گونه شعار ، هشتک ، متن اضافه ، پسوند آقا ، دکتر و... خودداری کنید. حتی خط اضافه هم نباید روش باشه. فقط سعید جلیلی ۴۴ وگرنه رای تون باطله محسوب میشه! افتاد؟
واقعا در تعجبم . آقای پزشکیان دیشب جوری لب و لوچه کج می کردن انگار خودشون چی داشتن . برنامه داشتن؟ آقای جلیلی می گفتن برنامه تون چیه می گفتن برنامه هفت آقای جلیلی می گفتن ی توضیحی درباره ش بدید می پیچوندن😐 خیلی هم دیشب بی احترامی کردن و طبق فیلمی که بالا براتون بازارسال کردم تمام نمودار های مربوط به مسکن و چاپ پول و غیره.. همه و همه مربوط به دولت روحانی بود و ایشون دروغ گفتن!. بعد بر می گردن میگن ما دروغ نمیگیم. قصد توهین ندارم ولی واقعا متاسفم برای افرادی که فکر می کنن آقای پزشکیان خیلی رئیس جمهوری خوبی می تونه باشه. قبلاً هم گفتم الانم میگم. اگه فکر می کنی آقای پزشکیان گشت ارشاد و حجاب و برمی داره بایستی بگم که قانون امر به معروف و خود اقای پزشکیان امضا کرد. حجابم اصلا دست ایشون نیست که بخواد برش داره یا نه😏 نکته ی دوم که بعضی ها می خوان به خاطرش به آقای پزشکیان رای بدن اینه که مشکلات مردمو میگه . ولی شما ازشون راه حلی شنیدید؟ همش شنیدید که گفتن ما نمی تونیم نمیشه کارشناس می خواد که البته کارشناسشونم دیدیم . تمام متن هاشونو براشون نوشتن خودشون زحمت نکشیدن حداقل قبلش ی روخوانی کنن همش شعار الکی ، اطلاعات الکی بی ادبی بوده. هیچ برنامه ای هم ندارن و وقتی میگیم از برنامه تون بگید می پیچونن. به چی ایشون رای می خوای بدی آخه خواهر من برادر من؟ جز اینه که ایشون فقط توهین کردن و به کسانی که رای دادند لقب طالبان رو دادن؟😏 جز اینه؟
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
واقعا در تعجبم . آقای پزشکیان دیشب جوری لب و لوچه کج می کردن انگار خودشون چی داشتن . برنامه داشتن؟
دقت کنید که با رای به آقای پزشکیان قرار هست هشت سال کلمات کلیشه ای نمی توانیم نمی شود امکان پذیر نیست نشدنی ست راه حلی ندارد فایده ندارد رو بشنوید.
برای رای آوردن آقای جلیلی ۶آیه ی اول سوره ی حدید ۳آیه ی آخر سوره ی حشر و بعد یا من هو هکذا (ای کسی که اینچنینی که من در این نه آیه وصف کردم) افعل بی.. (انجام بده برام این کار رو) از خداوند متعال درخواست کنید آقای جلیلی رای بیارن
ولی کاش امسال برای اولین بار بتونم خادمی شو بکنم🥲🫀 «آرزوی‌شیرینم»
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 شاید اگر خودم را جوری به صفری می چسباندم آنگاه می توانستم بالاخره سر از کار او و دار و دسته ی آن فرهادِ مشهور در بیاورم. جلوی میزی زانو زدم و در کابینت مانند زیرش را باز کردم. خالی بود. برای میز های دیگر نیز این کار را انجام دادم اما هیچی به هیچی! بعد از انداختن چند عکس ، با پرتاب کردن نیم نگاهی سوی در زنگ زده، بالاخره بیخیال شدم و سوی پلکان حرکت کردم و از آن محوطه خارج شدم. با خروجم از آن آزمایشگاه ، کتاب خانه را کمی هل دادم که سرجایش حرکت کرد.. بعد از عادی شدن جو، عکسی از کتابخانه گرفتم و بی معطلی از اتاق خارج شدم. با خروجم و ورودم به راه پله ها ، دخترک سوی راه پله ها آمد و با همان صورت رنگ پریده و لحنی ترسیده گفت : اون زنیکه داره میاد بالا.) کلید را سویش گرفتم و با سرعت سوی دستشویی حرکت کردم و خودم را داخلش پرت کردم. همینکه در را بستم و شیر آب روشویی را باز کردم ، صدای در ورودی به گوشم رسید و در آخر صدای سلام زن. چند دقیقه ای صبر کردم اما هیچ خبری نشد.. و هوا آنقدری برایم خفقان آور بود که به وضوح می توانستم رنگ پریدگی صورتم را در آیینه نظاره کنم . سراخر ، آب را بستم و با خاموش کردن برق از دستشویی بیرون آمدم که دخترک با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. بی حرف سوی دستمال کاغذی رو اپن حرکت کردم و خیلی نامحسوس خانه را زیر نظر گرفتم . اما زن انگاری پایین رفته بود. با پرتاب کردن دستمال کاغذی در سطل اشغال ، سوی در راه افتادم و خودم را به دخترک رساندم و آستین لباسش را گرفتم. سویم که برگشت ، سینی را برایش نگه داشتم و آرام گفتم : چی شد؟ زنه کجاست؟ آب دهانش را فرو برد و گفت : رفت میوه ببره. دوربین هارم چسبوندم. سری تکان دادم و با دادن سینی به دستش گفتم : ببخشید توی زحمت افتادید‌. قول میدم این وضع رو زودتر درستش کنم. ) و بی حرف از کنارش گذشتم و وارد حیاط شدم. با ورودم نگاه مشتاق آقای امیری سویم برگشت وبا لحن پر ذوقش گفت : پسر جان مژده بده. لبخندی روی لب نشاندم و گفتم : چی شده؟ صفری اشاره کرد که کنار خانوم رویا جا بگیرم و من بی هیچ حرفی قبول کردم. همینکه نشستم صدای صفری به گوشم رسید : از پدر جان شنیدم این چند وقت که برگشتید به جز همین معلمی شغل دیگه ای با توجه به تخصص تون پیدا نکردید. رشته ی حرفش را آقای امیری به دست گرفت و گفت : آقای صفری پیشنهاد دادن ی چند وقتی باهاشون کار کنی.) با اتمام جمله ، نگاهم روی صفری نشست که موشکافانه با یک پوزخند ملیح به من زل زده بود و چشم های سیاهش انگاری میل به دریدنم داشت! همانند او پوزخند کمرنگی به لب نشاندم و با پیروزی به چشم هایش زل زدم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 روزی هم نوبت من می رسید که با چشمانم می دریدمش! از پشت میز بلند شدم که مچم را گرفت و سویم خم شد و گفت : باید ی جایی ببینمت. اینجا نه. ی جای دیگه. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : نمیشه. یقه ی لباسم را محکم در دست گرفت و گفت : یعنی چی نمیشه؟ من دارم بهت شک می کنم. تو از من سوءاستفاده کردی علیه پدرم. می فهمی یعنی چی؟ عقب کشیدم و با پوزخند گفتم : شما خودتون همین رو می خواستید. من هر وقت به خواسته م رسیدم خواسته ی شما رو برآورده می کنم... من چند بار این جمله رو تکرار کردم؟ با همان چشم های قرمز به چشم هایم زل زد و گفت : داری دروغ میگی . تو که به خواسته ت رسیدی ولی من شب خواب ندارم . بفهم اینو. تو منو انداختی تو هچل. تو داری سوءاستفاده می کنی. اصلا معلوم نیست بعدا قراره چه بلایی به سرم بیاری. تو اصلا نگفتی اسم واقعیت چیه. چی کاره ای! من.. من.. نمی تونم . بخدا اگه امروز نفهمم چه غلطی داری تو زندگیم می کنی بی برو برگرد میرم به بابام همه چیو میگم. بازویش را در دست گرفتم و گفتم : تو این کارو نمی کنی نورا! چون می دونی اول از همه خودت سر به نیست میشی. بازویش را در دستم فشردم و با همان لحن عصبانی ادامه دادم : من هزار بار روشنت کردم کی هستم و به چه دلیل اومدم تو زندگیت . ولی انگار تو نخواستی بفهمی. تکانی به بازویش دادم و گفتم : چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ ی روز میگی من می خوام لوش بدم ی روز میگی داری با زندگی م چیکار می کنی. بازویش را از دستم بیرون کشید و با اشک گفت : تو هیچ وقت نمی فهمی من دارم چی میگم. و بعد روی صندلی فرود آمد و دست هایش صورتش را احاطه کرد! آرام روی صندلی نشستم و با پوزخند گفتم : چیه؟ چی می خوای بدونی؟ من کیم؟ من چی کاره ام؟ من همون بدبخت بیچاره ایم که کل زندگی مو به خاطر تو و امسال بابات از دست دادم . من همونی ام که هنوز سی سالم نشده اما سی ساله که برای زندگی م نقشه کشیده شده. من همونی ام که اومدم اینجا تا برسم به مافوق بابات تا نزارم ی دختر شونزده ساله و حامله و بی گناه بره زیر دست بابات و امثالش. من اومدم اینجا تا هشتاد میلیون ایرانی رو از ی بدبختی و فلاکت بزرگ نجات بدم!.. اره. تو هم هیچوقت نمی فهمی چی میگم! نمی فهمی دردم چیه. اهل منت نیستم ولی من الان دارم بدون اطلاع مافوقم بهت وعده میدم و می دونم انقدری بی وجدان نیستم که به اون وعده عمل نکنم. اولش از نزدیکی بهت فقط قصدم این بود که ورود کنم به دار و دسته ی بابات . ولی وقتی فهمیدم دارم با احساساتت بازی می کنم به شرفم قسم خوردم می فرستمت اونور آب . بی برنامه. بی اجازه! فقط برای اینکه تموم کنم این بازی مسخره ی سی ساله رو که نمی خواد دست از سرمون برداره. کلافه ادامه دادم : خواهش می کنم... تمنا می کنم.. التماس می کنم.. بزار من مثل آدم کارمو بکنم. نزار با کارهای احمقانه زندگی هممون لجن زار شه. باشه؟ نگاهم را به صورت ماتش کشیدم که با بغض گفت : باشه) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 من..سفره ی دلم را برای کسی باز نکرده بودم. من حتی برای محمدامین هم درددل نکرده بودم اما این دفعه هم درد دل نبود! این دفعه نیاز بود که بداند. او دچار دوگانگی شده بود. فهمیدن معادله ی در مغزش خیلی سخت نبود. او داشت دل می بست. خیلی سخت نبود! او داشت دل می بست . به منی که خود دلبسته بودم. به منی که خود هنوز دچار دوگانگی بودم. او راه چاره ی دیگری نداشت! او می خواست از شر این زندگی خلاص شود. او آنقدری فشار تحمل کرده بود که داشت با دیدن مهربانی یک نفر.. راحت دل می بست. دستم را به صورتم کشیدم و با همان صدای خشدارم گفتم : از حرفی که می زنم هیچ قصدی ندارم. دارم بهت هشدار میدم. هیچ عشق و عاشقی ای تو این ماجرا در کار نیست. واضحه حرفم؟ با این حرفم ، جا خورد . پوزخندی به حالت متعجبش زدم و آرام بلند شدم. همان طور که صندلی را در جایش صاف می کردم گفتم : قبلاً هم گفتم . بازم میگم. قرار نیست پات بلغزه. پس حواست و جمع کن) و به سرعت از در خارج شدم. هر طور بود ، همین آخر هفته راهی اش می کردم. نمی خواستم دینی به گردنم بماند! از ساختمان خارج شدم و به سرعت سوار ماشین شدم و در ده ثانیه از آن خانه کذایی فاصله گرفتم . البته قضایای امروز فقط به این بحث ختم نمیشد! امروز قرار بود با صفری ملاقات داشته باشم! درباره ی همان پیشنهاد آن شبش! انتظار می رفت که با تهدید های امامی ، آقای امیری مقامی را برایم پیش صفری دست و پا کند! امیری خود دست کم از صفری نداشت! برای همین میشد به راحتی او را به لو دادن تهدید کرد. با این فکر، لبخندی پیروزمندانه روی لب نشاندم و به همان آدرس ارسالی توسط صفری مراجعه کردم. از دیشب ، تمام رفت و آمد هایم قرار بود به شدت محدود شود. حتی تماس هایم ، کار هایم. همه چیز طبق نقشه و همانند یک آدم عادی! تلفنم را در جیبم فرو بردم و وارد کافه شدم. هیچ ، وقت برای توجه به دکور نداشتم. حال ، فقط و فقط برایم حرف های صفری مهم بود و بس! سوییچ را در انگشتم چرخاندم و سویش حرکت کردم. با دیدنم طبق معمول تعارف تکه پاره شد و وقت مان الکی صرف خوش و بش شد! تلفنم را روی میز گذاشتم و در جواب آنکه گفت چه می خوری گفتم : چیزی میل ندارم. فعلا میلم اینه که بریم سر اصل مطلب! با این حرفم توی گلو خندید و با تحسین برایم سر تکان داد. ولی آن چشم های درنده اش را که هیچ جور نمی توانستی فاکتور بگیری، او را برایم زجر آور تر کرده بود! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 به صندلی تکیه کرد و گفت : خوبه! خوبه پسر جان! نگاه به چشم هایش دوختم که همان طور که سویم خم میشد گفت : باشه.. میریم سر اصل مطلب آقا یاسین. دستانش را بهم کوبید و گفت : همون طور که از شغل پدرت خبر داری و شنیدم کم تو کاراش شاهکار نکردی پیشنهاد می کنم که بیای پیش خودم. توی گلو خندید و گفت : منم بدم نمیاد نیروی تازه نفس پرورش بدم. مخصوصا که آقا خارج تحصیل کردن و از هر انگشتشون هنر می باره! با لبخند سری تکان دادم و گفتم : لطف دارید. انگشتش را به میز کوبید و گفت : شرایط شغلی ما همچین ساده نیست. ولی به جاش پولش ده برابر اون چیزیه که تو از یک معامله توی کار پدرت دریافت می کنی..‌. معامله خیلی ساده ست! تو برام کار می کنی و من رفاه ت رو فراهم می کنم. قبوله؟ ریز سری تکان دادم و گفتم : خوبه. منم بدم نمیاد همچین یکم از توانایی هام استفاده کنم. غرورم را که دید بلند خندید و گفت : خوشم میاد! خوشم میاد.. دستانش را به دور فنجان حلقه کرد و گفت : دلیل اینکه خیلی ساده بهت اعتماد کردم پدرت بود. پدر تو خیلی پیشم اعتبار داره! و من هم نمی خوام که اعتبارش رو با یک کار احمقانه برام از دست بده. چون خودت می دونی که آخرش چی میشه آقای یاسین امیری! پوزخندی گوشه ی لب نشاندم و گفتم : البته که اینطور نخواهد بود آقای صفری. من آدمی نیستم که به بخت خودم لگد بزنم! سری تکان داد و گفت : خوشم میاد! خوشم میاد از اینکه عاقلی. قهوه اش را در پنج ثانیه سرکشید و با گذاشتن فنجان گوشه میز گفت : کار ما خیلی با امثالش فرق می کنه. ما خیلی تمیز جنس هامون رو رد می کنیم میره . بی هیچ دردسری مثل آب خوردن! از اونجایی که کار پدرت با من خیلی فرق می کنه ، دلم می خواد بیشتر روش فکر کنی. چون وقتی پاتو بذاری تو عرصه ی کار من هیچ راه برگشتی جز مرگ نیست. درسته؟) * پا روی پا انداختم که خودکارش را روی میز پرت کرد و گفت : فردا شب برام مهمه. دلم می خواد شاهکار های این چند وقت رو با غرور بذارم جلوی سلطان. با اتمام جمله اش صدای خنده ی ظفر بلند شد : پس بالاخره سلطان تشریف آوردن. صفری سر تکان داد که شایان با غرور خودش را به جلو خم کرد و گفت : آقا کی رو با خودتون می برید؟ صفری به صندلی تکیه زد و گفت : گفتن نداره. قطعا یاسین رو می برم. و نگاه فاتحانه اش را سوی چشم های شایان پرت کرد و من با تمام وجود لبخند پیروزمندانه ای به لب نشاندم. شایان بهت زده خودش را عقب کشید و گفت : آقا.. اون هنوز دو هفته هم.. صفری حرفش را برید و گفت : اره! هنوز دوهفته هم از ورودش به این ماجرا نگذشته ولی برعکس تو که یک معامله رو توی یک ماه برام جور می کردی یاسین برام نزدیک ده معامله ی سنگین رو توی دو هفته جور کرد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 جوری که الان نزدیک بیست میلیارد بی سود به جیب زدم شایان.) با این حرف صفری ، شایان جوری بلند شد که صندلی محکم به زمین برخورد و صدایش در زیر زمین پیچید.. و طولی نکشید که شایان با نگاهی غضب ناک جمع را ترک کرد. با همان لبخند کشدار سوی صفری خم شدم و گفتم : باعث افتخاره آقا.) با لبخندی راضی برایم سری تکان داد که بچه ها شروع کردند به تبریک گفتن و مسخره بازی در آوردن... با آنکه هنوز به دو هفته نکشیده بود اما من زیاد وقت نداشتم.. برای همین با جور کردن معاملات با پارتی توانستم خودم را بیخ ریشش بچسبانم تا آخرش برسم به سلطان! سلطانی که برایم نقش سلطان شر را در زندگی ایفا می کرد. سلطانی که در زندگی یک خانواده تفرقه انداخت و ساختمانش را جوری بهم ریخت که بعد از چند وقت هنوز رابطه ی میانشان جوش نخورده است. به صندلی تکیه کردم و به بچه ها زل زدم که هر کدام در سر و کله هم می کوبیدند. بچه هایی که الان می توانستند هر روزشان را شاد شروع کنند و با دوستانشان در دانشگاه و محل کار بر سر و کله ی یکدیگر بکوبند و با خوشحالی به اتمام برسانندش اما در دام صفری گرفتار شده بودند و هر کدام در این راه به نحوی سختی کشیده بودند. با حسرت به صورت های غرق در شادی شان خیره شدم و نفسم را آه مانند از سینه بیرون فرستادم. چیزی تا نزدیکی نمانده بود! چیزی تا پایان نمانده بود. انتهای این بازی یا مرگ بود یا بازگشت به زندگی . چشم که بهم زدم ، دورم خالی شده بودیم و حالا من مانده بودم و صفری . از روی صندلی بلند شد و همان طور که در زیر زمین قدم می زد گفت : دلم می خواد بعد سی سال توی چشمش جایی رو پیدا کنم که بقیه بسوزن. حالا که تا اینجا پیش اومدی ، باید بیشتر هم پیش بری. فردا با سلطان ملاقات داریم. نه فقط من تمام اون کله گنده هایی که زیر پر و بال سلطان بودن و هستن. فردا دلم می خواد جوری سربلندم کنی که تا عمر دارم سر بلند بمونم... سری تکان دادم و از پشت میز بلند شدم که دستی به شانه ام زد و گفت : باباتو سر بلند کردی سری تکان دادم و گفتم : شما بهم لطف دارید. همون طور که گفتید اعتبار بابام رو پیشتون بردم بالا. خندید و گفت : خوبه. خوبه. حالا برو تا فردا جلو چشام آفتابی نشو.) نمایشی خندیدم و از انباری خارج شدم‌‌. من .. حتی دو هفته ی پیش فکرش را هم نمی کردم که به سرعت به دار و دسته اش وارد شوم. اصلا فکر نمی کردم به این زودی در دلش جا بگیرم و به سرعت سوی فرهاد حرکت کنم! ته دلم از خوشحالی قیری ویری می رفت. ولی.. نمی دانستم که قرار است فردا خودم خودم را به خاک سیاه بنشانم... به سرعت از در خارج شدم و بی توجه به ماشین که جلوی در پارک بود، سوی پارک همان نزدیکی حرکت کردم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 حالا وقت عمل به قول بود! با نشستنم روی نیمکت پارک ، میکروفن روی لباس زیرینم را در آوردم و از خود دور ساختم و بی درنگ شماره ی دخترک را گرفتم. با شنیدن صدای سلام ضعیفش ، بی معطلی گفتم : فردا رو براتون جور کردم که زودتر از ایران خارج بشید. هیچ وسیله ای نیاز ندارید برای جمع کردن .حتی گوشی تون هم نباید با خودتون بردارید . فقط پول توی کیفتون باشه و اون گوشی ای که خودم بهتون دادم . پاسپورت و مدارک جور شده موقع پرواز ساک هم بهتون تحویل داده میشه به همراه بلیط . تضمین نمی کنم خودم بیام. فردا ساعت چهار و نیم فرودگاه امام براتون آژانس می گیرم. قبلش باید برید مرکز خریدی که اسمش رو بعدا بهتون میگم. همه چیز واضحه؟ با بهت گفت : تو..تو واقعا می خوای منو بفرستی اونور آب. پاسخ دادم : خیلی غیر قابل فهم بود؟ مات ادامه داد : باورم نمیشه.. باورم نمیشه دارم به آرزوم می رسم. این بازی داره تموم میشه..) خوشحال بود! شاد بود! چیزی که من ماه ها به دنبالش بودم. لبخند تلخی روی لب نشاندم و بی حرف تلفن را قطع کردم و چشم هایم را بستم. یعنی..میشد من هم رنگ شادی را ببینم؟ : کدوم گوری داری میری؟ دستش را پس زدم و آمدم از در خارج شوم که گفت : اگه امامی بفهمه بدون اطلاعش داری غلطی می کنه سرتو می زنه. جری سویش برگشتم و گفتم : به جهنم. برام مهم نیست. تو هم رو مخم راه نرو مثل بچه ی آدم بشین توی خونه و سعی کن صدات در نیاد. فهمیدی؟) و از در خانه خارج شدم. خانم رویا امروز به شدت روی مخم راه رفته بود. و همین موجب شده بود از دیدن قیافه ی بهم ریخته ام در آیینه ی جا کفشی وحشت کنم. نگاهی به ساعتم کردم و با صاف و صوف کردن کلاهم در کنار خانه را باز کردم و از آن راه روی مخفی سوی در رفتم. چون می دانستم ممکن است از طرف پلیس یا از طرف افراد صفری زیر نظر باشم ، از این در بیرون آمدم. با چهره ی عادی خودم! با همان چهره ای که حسین می گفت به پسر بچه های پانزده ساله می خورد. با همان چهره ای که... مهم نبود! تنها چیزی که مهم بود این بود که او الان راه افتاده بود و من باید زودتر خودم را به فرودگاه می رساندم تا سر ساعت وسایلش را تحویل دهم و راهی اش کنم. با ایستادن تاکسی جلوی پایم ، خم شدم و گفتم : فرودگاه؟) سری تکان داد که داخل ماشین نشستم و بی درنگ چشم هایم را بستم . امشب شب حیاتی ای بود. امشب هر طور که بود باید فرهاد را در چنگ می گرفتم! امشب باید هرچه سریع تر به این بازی خاتمه می دادم. امشب آخرین شب بدبختی ست! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac