eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
718 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 : خانم چرا اومدید بیرون؟ بازویم را در دستش کشیدم و به قدم هایم سرعت بخشیدم. الان وقت گوش دادن به حرف های گلنار نبود. همینکه از پله ها پایین آمدم.. راهم را سوی در ورودی کج کردم و آمدم در را باز کنم که گلنار دستش را دور کمرم پیچید و گفت : خانم کجا؟ هوا سرده زمین یخ بسته. سرم را بالا انداختم و به سختی نفسی کشیدم تا بفهمد منظورم چیست. گلنار دو دستش را روی بازویم نهاد و گفت : خانم حالتون خوبه؟ می خواین آقا رو خبر کنم؟ سرم را به معنی نه بالا انداختم و ژاکت را از روی چوب لباسی برداشتم. گلنار ژاکت را از دستم گرفت و گفت : خانم سرما می خورید. اما با پایین آمدن قطره ای اشک.. نگاهش پر ترحم شد و گفت : بزارید من باهاتون بیام. سرم را بالا انداختم و انگشتم را به معنی تنها بالا آوردم. گلنار لبه های ژاکت را بهم رساند و دکمه هایش را برایم بست و بعد.. پالتویی به تنم کرد و گفت : پس بزارید من همین دور و بر باشم. می ترسم بلایی سرتون بیاد. روسری ام را کمی جلوتر کشید و من.. از در خارج شدم. دمپایی های دم در را به پا کردم که گلنار مچ دستم را گرفت و گفت : سرده خانم. کفش بپوشید. کفش ها را جلوی پایم راند و من بی حرف آنها را به پا کردم. پله ها را یکی یکی پایین آمدم و آرام آرام سوی مکان تاب حرکت کردم. گلنار شلخ شلخ کنان سویم آمد و گفت : خانم کجا می رید؟ با دستانم تاب را برایش اجرا کردم و او چون می دانست باید بگزارد که بروم.. حرفی نزد و گفت : می خواین منم باهاتون بیام؟ سرم را به معنی نه بالا انداختم و با پاک کردن اشک هایم..انگشتم را به معنی تنهایی برایش بالا آوردم. گلنار کنار ورودی باغ ایستاد و گفت : پس من اینجا منتظر می مونم. هر وقت کاری داشتین صدام کنین. سرم را به معنی باشه تکان دادم و کلاه پالتو را روی سرم کشیدم. خوب بود..خوب بود که فرهاد گزاشته بود من به اینجا بیایم و آن خدمتکار را هم شیر فهم کرده بود. حداقل..این برایم یک پوئن مثبت به حساب می آمد. سوی تاب قدم تند کردم و رویش نشستم. می دانستم حواسش هست.. می دانستم گفته نیایم و باز هم می آید تا بگوید که نباید به اینجا بیایم. سرم را در اطراف چرخاندم که او را دیدم که کمی آن طرف تر.. میان دیوار و خانه ایستاده بود و به من زل زده بود. آرام از جا برخاستم و سویش قدم تند کردم که او..به سرعت راه را طی کرد و از آن ور سر در آورد. به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به حیاط آن ور رساندم و سرم را در اطراف چرخاندم. حیاط خالی از بچه ها بود و در خانه بسته بود. اما..او هم نبود. نکند..نکند خیالاتی شده ام؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 خودم را به وسط حیاط رساندم که او را میان درخت ها دیدم‌ آرام سویش قدم برداشتم و خودم را به پشت درخت ها رساندم. ولی..او انگار قصد نداشت که بایستد! انگار داشت از دستم فرار می کرد. دیگر کنترل اشک هایم دست خودم نبود. اشک هایم جوری از چشم می چکید که انگار ابر بهار در حال باریدن است. کمی که به او نزدیک شدم.‌. گوشه ی لباسش را در دست گرفتم. با به دست گرفتن لباسش.. او ایستاد. بدنم را به او رساندم و در حرکتی آنی او را در آغوش کوچکم جا کردم. چقدر..چقدر لاغر شده بود. حتی از صورتش هم معلوم بود که بد آب شده. سرم را که به زور به سینه اش می رسید را جایی درون شکم و سینه اش فرو کردم . با این کارم.. مرا کمی به عقب هل داد که روی زمین پرت شدم. دستم را روی کف زمین نهادم و سر جایم نشستم و ملتمس به چشم هایش زل زدم. او می خواست برود. یعنی..آن پایش را برای برگشت سوی مخالف گذاشته بود تا برود اما.. هنوز به من زل زده بود. گره نگاه مان کور شده بود. جوری که قلب من برای خودش میهمانی گرفته بود و در سینه ام شلنگ تخته می رفت. ناگهان سویم آمد و دو زانو..رو به رویم روی زمین نشست و دو دستش را دو طرف صورتم نهاد : مهتاب چت شده؟ دو دستم را روی دست هایش گذاشتم و آرام گفتم : میشه بمونی؟ دست هایش را از روی صورتم برداشت و من.‌. به وضوح مردمک های لرزانش را دیدم. آرام گفت : بسه..انقدر با جیگر من بازی نکن. بعد..دست هایش را دور بازو هایم پیچید و مرا از روی زمین بلند کرد و دست هایش را به دورم پیچید. مرا به دیوار چسباند و آمد حرفی بزند که اشک از چشم هایم روی لب هایش ریخت و لب هایش بسته شد. بی طاقت گفتم : ببخشید.. گردنش را در آغوش گرفتم و میان گریه گفتم : ببخشید.. دیگه این کار و نمی کنم... حرفم را برید و کنار گوشم با لحنی که مرا از درد خرد می کرد..گفت : مهتاب تو منو به چهار تا طلا فروختی. بی طاقت گفتم : نه..نه. لب هایش را به گوشم چسباند و گفت : پس چی؟ میان گریه گفتم : اون دختره مجبورم کرد. گوشه ی پالتویم را در دست گرفت و گفت : تو هم قبول کردی؟ با این حرفش..صدای هق و هقم به هوا رفت. دیگر..دیگر هیچ نداشتم که بگویم. یعنی باید می گفتم اما با گفتنم اوضاع بدتر میشد. نباید..نباید آن شب با آن سر و وضع سوی سید می دویدم. کاش کمی فکر می کردم! کاش.. وقتی جوابی از من نشنید سرم را در سینه اش فرو کرد و مرا به دیوار چسباند. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 لب هایش را به گوشم چسباند و آرام گفت : جیگر منو با این کارات می سوزونی. سرم را بالا آورد و گردنم را با دستش ثابت نگه داشت و با بوسه ای طولانی به روی گونه ام..گفت : تقصیر تو نیست.. صورتش را به صورتم کشید و انگار که با خودش صحبت کند..آرام گفت : من نمی دونم چجوری دوازده سال اون مرد و بابا صدا زدی. مرا روی دست هایش خواباند و گفت : باهم زود فرار می کنیم.. تو فقط با دل من بازی نکن. بزار من حواسم جمع باشه ببینم دارم چیکار می کنم. مرا روی دست هایش صاف کرد و کنار گوشم گفت : از وقتی ازت جدا شدم ی شب خواب خوش ندارم. حالام که تو بدترش کردی.. بزار تمومش کنم زودتر. دستم را به دور بدنش پیچیدم که کنار گوشم گفت : قول میدی با دلم بازی نکنی تو اون خونه؟ سرم را به معنی آری تکان دادم که لای روسری ام را باز کرد و گفت : این موها مال منه مهتاب. چطور سه ماه پوشوندی از من؟ از اونم بپوشون.. قول دادی بهم ها. گره دستانم را محکم تر کردم که روی صورتم را بوسید و گفت : اون شب مردم و زنده شدم.. این دفعه مرگم حتمیه. بی طاقت گفتم : بخشیدی؟ با این حرفم..اشک از چشم هایش روی پلک هایم چکید و همانند خودم آرام گفت : تو منو بخشیدی؟ همانند دختر بچه هایی که با پدرشان قهر کرده اند و مشتاق آشتی اند..تند تند سر تکان دادم که میان اشک برایم لبخند زد و لب هایش را به گونه ام چسباند. گاز ریزی از گونه ام گرفت و گفت : بد موقع اومدی.. گشنمه. گاز دیگری از گونه ام گرفت و گفت : معده م عروسی گرفته. خنگ گفتم : چرا؟ نیشش را باز کرد و گفت : چون می خواد تو رو بخوره پشت چشمی برایش نازک کردم و گونه ام را از میان دندان هایش بیرون کشیدم. پشت دستم را روی گونه ی خیسم کشیدم و با چندش دست خیس شده ام را به لباسش مالیدم. با این کارم..ریز خندید و گفت : گشنمه.) بی حال سرم را روی شانه اش نهادم و بی توجه به او چشم هایم را بستم. من نباید این آغوش را از دست می دادم. نمی دانم چقدر در سکوت گذشت فقط..بدنم زیادی گرم و شل شده بود. جوری که هر لحظه امکان داشت بیهوش شوم. کم کم داشتم بیهوش میشدم که سید مرا در آغوشش جا به جا کرد و گفت : فردا شب میام زیر تراس. خمار..سرم را از روی شانه اش برداشتم و گفتم : می خوای بری؟ چشم هایم را مالیدم که ناگهان لب هایش محکم روی گونه ام نشست. : من نمی خوام برم ولی باید برم. دستم را دور گردنش پیچیدم و گفتم : فردا شب دیره. دستش را به کمرم مالید و گفت : من امشب باید برم جایی.. سرم را بلند کردم و گفتم : نصف شب کجا می خوای بری؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 با شیطنت لب زد: می خوام برم خونه ی اون یکی. اخم در هم کشیدم و گفتم : پس دیگه خونه ی این یکی نیا. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم : باز خوبه اون یکی خونه داره. آرام مرا روی زمین نهاد و گفت : آخه مشکل اینه این یکی اینجا خونه داره. و به سینه اش اشاره کرد که..گونه هایم رنگ گرفت و سرم از خجالت پایین افتاد. گونه ام را کشید و گفت : مواظب اون بزغاله باش. با دیدن اشاره اش که به شکمم بود.. اخم در هم کشیدم و گفتم : یعنی چی به بچم میگی بزغاله؟ نیشش را باز کرد و گفت : آخه نیومده تو دلم جا باز کرده.. بزغاله! حرفی نزدم که..شیطنت از چهره اش پرید.. سویم خم شد و دوباره گونه ام را بوسید و گفت : تا فردا شب. و بعد..به قدم هایش سرعت بخشید و آمد از میان درخت ها بیرون برود که آرام گفتم : سید.. با صدایم..سویم برگشت که گفتم : مواظب خودت باش. خیره نگاهم کرد و گفت : مهتاب گشنمه. با معده ی من شوخی نکن. پشت چشمی برایش نازک کردم و آمدم بروم که گفت : منم دوست دارم.) با این حرفش..سرجایم میخ شدم و به او زل زدم که..به سرعت از جلوی چشم هایم محو شد. اما من..نمی دانم چقدر به جای خالی اش زل زدم. فقط..وقتی به خود آمدم که چیزی نرم به پاهایم پیچید. نگاهم را به پاهایم دوختم و با دیدن بچه گربه ای.. سوی زمین خم شدم و بدن لرزانش را در آغوش گرفتم. آنقدر کوچک بود که میان دو دستم پنهان شده بود. لبخندی زدم و آرام سوی راه رفته حرکت کردم و برگشتم. گربه هنوز در دستانم وول می خورد و... من قدم قدم می رفتم و به صدای گلنار نزدیک می شدم. : خانم جان؟.. خانم کجایین؟ سوی گلنار قدم تند کردم که با شنیدن صدای پایم.. سویم برگشت و با دیدنم سویم دوید. بازو هایم را در دست گرفت و گفت : کجا بودین خانم؟ میان حرفش.‌. دستم را کمی باز کردم که با دیدن بچه گربه.. نفسش را بیرون فرستاد و با گذاشتن دستش روی دستم..گفت : خانم بذاریدش زمین کثیفه. لجوج..سر بالا انداختم که گفت : خانم مریض میشید براتون خوب نیست. سرم را دوباره بالا انداختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم که صدای فرهاد..قلبم را در سینه لرزاند : ولش کن گلنار. برو بالا من هستم اینجا‌ گلنار.‌.مستأصل نگاهی به من و نگاهی به فرهاد کرد و..با چشمی کوتاه سوی خانه رفت. همینکه گلنار وارد خانه شد..فرهاد نزدیک تر آمد و ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 گفت : ببینم چی تو دستته؟ دستم را کمی باز کردم که با دیدن بچه گربه ریز خندید و گفت : اینو از کجا پیدا کردی دختر؟ دستم را روی بدن لرزان گربه کشیدم و با اشاره به گوشه ی باغ.. نگاه از او گرفتم. با لبخند گفت : بده بشورمش ببرش توی اتاقت. با این حرفش..گربه را سویش دراز کردم که آن را در دستش گرفت و سوی قسمتی از حیاط حرکت کرد. من هم با فاصله از او به دنبالش راه افتادم که جلوی سینکی ایستاد و شروع کرد به شستن گربه. وقتی گربه را شست..آمدم آن را از دستش بگیرم که دو دستم را زیر شیر کشید و گفت : بشور دستاتو.) دست هایم را به سرعت شستم و گربه را از دستش گرفتم و سوی خانه حرکت کردم. یک بچه گربه همبازی خوبی میشد نه؟ پله ها را بالا رفتم و..میان راه شنیدم صدای خنده ی ریز ریز فرهاد را! مهم نبود.. من هم روزی بد به او می خندیدم..نه؟ روی حرف سید حساب کرده بودم..حرف سید حرف بود! وارد خانه که شدم..به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و گربه را سوی بخاری بردم. همینکه بالای بخاری قرار گرفت..لرزش تنش آرام گرفت. کمی که گرم شد او را روی زمین گذاشتم و دست هایم را روی بخاری گرفتم. من تا فردا شب از دلتنگی مگر زنده می مانم؟ چشم هایم را روی هم نهادم که..در باز شد و سر من هم سویش چرخید. با دیدن فرهاد.. دست هایم را از روی بخاری فاصله دادم که.. در را بست و من..رو گرفتم. به خاطر این مرد منفور.‌.نزدیک بود سید را از دست بدهم. نزدیک بود..نزدیک بود حرفش را عملی کند. پالتو را از تنم بیرون کشیدم که فرهاد روی صندلی نشست و گفت : سوگلیم چطوره؟ عکس العملی نشان ندادم و پالتو را از چوب لباسی آویزان کردم که گفت : قهری؟ باز هم بی جواب گذاشتم سوالش را. ژاکت را از تنم بیرون کشیدم که گفت : من که نمی دونستم اون گوشواره ها به گوشت سنگینه. روی تخت نشستم و به دیوار چشم دوختم که گفت : گفتم خوشگله بهت میاد برات خریدم. دیگه توجه نکردم برات سنگینه یا نه. از جا برخاست و سویم آمد و روی تخت نشست. سرم را برگرداندم که گفت : حداقل گردن بندشو بنداز تا برات ی دونه دیگه بخرم.) با این حرفش.‌. چشم هایم ناخودآگاه ریز شد. گردن آویز..گوشواره.. چرا آن شب سید نمی گذاشت صحبت کنم؟ چرا..اصلا چرا بعد از کندن گوشواره و گردنبند خود شروع کرد به صحبت.. عجیب نبود؟ حال..حال حرف فرهاد... یعنی..یعنی در آن گوشواره و گردنبند شنود بوده! یعنی..به من شک کرده بود؟ قطعا..قطعا با حرف های آن شب سید به من شک می کرد. وقتی دید..جوابی نمی دهم گفت : گلنار کجا گذاشته گردن بندشو؟ بگو خودم برات آویزون کنم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 سرم را به معنی نه بالا انداختم که دو دستم را در دستش گرفت و گفت : بسه دختر. با من لج نکن! بیشتر از یک هفته ست که اومدی اینجا ولی ی بارم به من روی خوش نشون ندادی. دستانم را از دستش بیرون کشیدم و جلوی گربه زانو زدم که گفت : تمومش کن الهه. تو چه بخوای چه نخوای مال منی. با لج کردن به هیچ جایی نمی رسی. باز هم عکس العملی نشان ندادم که از جا برخاست و گفت : برای چی از من رو میگیری؟ اگر سید نگفته بود که زبان باز نکن..بی شک زبان می گشودم می گفتم چرا از صورت منفورش رو می گیرم! کنارم دو زانو نشست و گفت : چی می خوای که اینجا نداری؟ اصلا چشیدی ببینی اینجا چه مزه ای میده بعد قیافه کج کنی؟ با این حرفش نمی دانم چرا..اشک هایم سرازیر شد. دستم را زیر چشم هایم کشیدم تا خودم را ضعیف نشان ندهم که..انگشتش سوی صورتم دراز شد و.. اشک های من سرعت گرفت. دستش را روی اشک هایم کشید و آرام گفت : سوگلیم که گریه می کنه حالم گرفته میشه.. چی شده؟ برای چی اشک می ریزی؟.. نکنه درد داری؟! خودش را سویم کشید و من..خیلی ناخودآگاه دستم را سوی گوشم بردم که.. دستش روی هوا خشک شد. سویم آمد و جلویم نشست و گفت : ببخشید..یادم نبود. لبه ی روسری را باز کرد و به گوش هایی که پاره شده بود و حالا چسب خورده بود، خیره شد. با لحنی غمگین گفت : ببخشید سوگلی. من حواسم نبود.. دو دستش را دو طرف صورتم نهاد و بی اجازه روی پیشانی ام را بوسید. : ببخشید. من اصلا حواسم نبود گوشت پاره شده.. دستانش را روی صورتم کشید و گفت : قول میدم خوب شد خودم می برمت خودت انتخاب کن کدوم گوشواره رو می خوای. نگاهش را به چشم های اشکی ام دوخت و آرام گفت : بخشیدی منو؟ وقتی..وقتی نگاه خیره ام را دید..لبخندی زد و گفت : سکوت علامت رضاست. دستش را روی سرم کشید و گفت : گلنار گردن بندتو کجا گذاشته؟ بگو برم برات بیارم. اما من..ترجیح دادم خیره بمانم. وقتی دید جوابی نمی دهم از جا برخاست و سوی کشو رفت و آن را بیرون کشید. گردن آویز را در دست گرفت و من با دیدن تکه های خرد شده اش.. در قلبم عروسی بر پا شد. گردنبند را در دستش جا به جا کرد و گفت : چجور شکسته الهه؟ فقط گوشواره سنگین بوده گردن بند برای چی شکسته؟ ناگهان صدای مادرم به گوش رسید : برای چی نداره. سرم را سوی مادرم برگرداندم که فرهاد سویش چرخید و سوالی نگاهش کرد. : شب اومده بودم اتاقش. وقتی فهمیدم حمامه یکم نشستم تا بیاد بیرون ولی وقتی نیومد رفتم سمت در. صداش کردم ولی نیومد.. تا اینکه بالاخره در و باز کرد و دیدم کل حموم و خون گرفته. گوشواره تو حمام از گوشش کنده شده بود و خون کل حموم و گرفته بود. الهه هم فکر کرده بود خونریزی کرده. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 همون‌جوری با بهت نشسته بود کف حمام. گوشواره و گردن بند و روی چاه بست پیدا کردم. معلوم نبود کجا گردن بند و گیر داده بود. مادرم نگاه شکارش را به گردن آویز درون دست فرهاد دوخت و گفت : حالا فهمیدی؟ برو بیرون بدتر از این عذابش نده. فرهاد گردن آویز را داخل جیبش فرو کرد و گفت : من عذابش نمیدم عاطفه. خودش دوست داره که پیش من بمونه. شانه ای بالا انداخت و سوی در حرکت کرد. : عاطفه شنیدم بد با الهه تا کردی. نزار دم آزادیت کاری رو کنم که نباید. و با نیم نگاهی به سوی من..در را بست و صدای قدم هایی که دور می شد..نشان از رفتنش داد. با بسته شدن در.. مادرم نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت : نباید می انداختی شون. اینجوری بدتر کار و خراب کردی الهه. هم اون شوهر و از خودت روندی هم فرهاد و به شک انداختی.. اگه جواب نمی دادم مطمئن باش گلنار ی داستانی می بافت که فردا سرت و رو سینه ت ببینم. به تخت تکیه دادم و آرام گفتم : شما از زندگی من خبر نداشتی. روی صندلی نشست و گفت : خبر نداشتم؟ باشه..خبر نداشتم ولی زندگی تو از زندگی من که بدتر نبود. سرم را سویش چرخاندم و بی رحم گفتم : شما شوهرت و نفروختی؟ اصلا بابام خبر داره که حامله بودی؟ با این حرفم.. بهت در چهره ی مادرم مواج شد. قطره ی اشکی از چشم هایم رها شد : من شدم آدم بده. من خواستم فرهاد زودتر این بازی رو تمومش کنه.. بده خواستم مادرم برگرده پیش بابام؟ بده خواستم شوهرم بره پی زندگیش؟.. من خودم و فروختم که شما ی روز خوش ببینید ولی شما چیکار کردین؟ ناگهان صدای مادرم اوج گرفت : بس کن الهه. فرهاد نه می زاره من برم نه شوهرت ول می کنه بره. چون نمی تونه. اون اینجا وظیفشه که فرهاد و لو بده می فهمی؟ نگاهم را به چشم های مادرم دوختم و گفتم : وقتی اومدم اینجا.. فرهاد جلوی من به بابام زنگ زد. گفتش که با وجود من دیگه نیازی به تو نداره. گفتش که برت می گردونه پیش بابا. آمد حرفی بزند که گفتم : مامان چشمات و باز کن. اون برای سومین باره که این حرف و تکرار می کنه. اون دیگه نیازی به تو نداره. همون طور که مادر پسرشو مثل دستمال کاغذی ی گوشه پرت کرد.. تو رو هم پس می فرسته برای بابا. بی عقل ادامه دادم : تو هم برمی گردی و با هم زندگی می کنین. چیزی بهتر از این بهت می رسه؟ با این حرفم مبهوت لب زد : دروغ میگی.. دروغ میگی. دو دستش را دو طرف صورتش نهاد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. لب زدم : بخدا راست میگم. آری..راست می گفتم! راست می گفتم که قرار است اینگونه شود. من..من نمی توانستم بروم. چیزی به به دنیا آمدن دخترکم نمانده بود. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 بی شک زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم رسماً برای فرهاد می شدم. من..فقط.. چشم هایم را با درد بهم فشردم که با کوبیده شدن در.. در جا لرزیدم. نگاهم را به جای خالی مادرم دوختم و از جا برخاستم. خوشحال شد؟ چرا خوشحال نشود؟ مگر میشود آدم خوشحال نشود؟ قرار است بالاخره به آغوش خانواده اش برگردد مگر غیر این است؟ بیخیال همه چیز..کنار گربه ی کوچکم نشستم و دست و پایش را لمس کردم. احساس می کردم در حال جان دادن است. آرام گربه ی کوچک را در آغوش گرفتم و به چشم های بازش زل زدم. چقدر این لحظه های او شبیه این لحظه های من بود. هر دویمان در حال جان دادن بودیم. جان دادن از شدت سرمای زندگی. روسری ام را از سرم بیرون کشیدم و گربه ی کوچک را لایش گذاشتم و آن را به دورش پیچیدم که تقه ای به در خورد و در باز شد. با ورود گلنار.. گربه را جلویش گرفتم و آمدم اشاره کنم تا برایش شیری بیاورد که گفت : خانم برای چی آوردینش تو خونه؟ الان مریض میشین. دستم را روی بدن گربه به معنای اینکه شستمش کشیدم که گفت : شستیدش؟ سرم را به معنی آری تکان دادم که آمد حرفی بزند و من حرفش را با اشاره به دهان گربه در گلویش خفه کردم. نگاهی به گربه کرد و من دوباره به دهانش اشاره زدم که ناچار..سری به معنای باشه تکان داد و از اتاق خارج شد. دوباره سوی بخاری برگشتم و گربه را بالای بخاری نگه داشتم تا کمی گرم شود. ببینم..یعنی کسی بود که در این سرما مرا هم گرم کند؟ خبری که از پدرم نبود.. برادرم هم..اصلا معلوم نبود سالم است یا نه. این هم از سید فلک زده. دیگر چه کسی بود که اینجا به دادم برسد؟ هیچکس! پس..عاقبت من جز اینی نبود که... به زبان آورده ام. . درب اتاق را بستم و آرام سوی گربه حرکت کردم. گربه ی کوچک بعد از سیر شدن، کنار بخاری دراز کشیده بود و خفته بود. لبخندی به بدن کوچک و نحیفش زدم و آمدم وارد رخت خواب شوم که صدای..صدای قدم از نزدیکی تراس بلند شد و من..سوی در پرواز کردم. داخل تراس شدم و نگاهم را در اطراف چرخاندم که..شخصی را دیدم که دقیقا عقب تر از تراس ایستاده بود اما..سید نبود. شانه های مرد..پهن تر بود و اصلا به آن سید استخوانی نمی خورد. مرد.‌.قدمی جلوتر آمد و در نور ایستاد که.. تمام چهره اش مشخص شد. او..او پسر فرهاد بود اما اینجا چه می کرد؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 آن هم زیر تراس من؟ بهت زده نگاهم را به او دوختم که لبخندی ناامن روی صورتش جا خوش کرده بود و نگاه..نگاه درنده اش داشت مرا می شکافت. قدمی عقب رفتم و.. به سرعت وارد اتاقم شدم. این..این چه بساطی بود که درست شده بود؟ چرا..چرا یک آدم سالم در این خانه نبود؟ تمام دست و دلم به لرز افتاده بود. آن نگاه عجیب و لبخند عجیب تر..چیزی عادی نبود! با احساس خشک شدن گلویم.. از در فاصله گرفتم و خودم را به در اتاق رساندم و برای خوردن جرعه ای آب.. از در خارج شدم. تکیه ام را به در دادم و اطرافم را نگاه کردم. قرار نبود اتفاقی بیفتد! فقط یک جرعه آب بود. دستم را به دیوار گرفتم و پله ها را یکی یکی پایین آمدم که..صدای ناله هایی به گوشم نزدیک شد. سرم را سوی طبقه ی بالا چرخاندم اما کسی نبود. باز پله ها را پایین رفتم که..صدای ناله ها نزدیک تر شد. انگار صدا از پایین بود. دوباره چند پله پایین تر رفتم که صدایی دقیقا آن ور پله ها..مرا به خود آورد. صدا..صدا از اتاق بود. آرام خودم را سوی در اتاق کشیدم که در ناگهانی باز شد و..درسا با دیدن من..هین بلندی کشید . دستانم را روی شانه هایش نهادم و با تکان سرم از او پرسیدم که چه شده. نفس زنان گفت : خانم حالشون بد شده. دارم میرم حافظ و خبر کنم. درسا را به سمت داخل هل دادم و وارد اتاق شدم. سوی..سوی مادر مرد حافظ نام رفتم و کنارش دو زانو نشستم. داشت ناله می کرد. از درد.. سر و صورت رنگ پریده اش پر عرق شده بود. از چه درد داشت خدا می داند. ترسیده دستم را زیر گردنش انداختم و انگشتانم را آرام به صورتش زدم که.. چشم هایش باز شد و روی من نشست. بدنش داشت می لرزید. نمی دانم از چه اما..اما وضعیتش خیلی جالب نبود. با نشستن نگاهش به روی من.. خیلی ناگهانی مرا به عقب هل داد و بی جان گفت : برو گم‍*‍شو که تمام این بدبختیا زیر سر تو و مادرته. سرش را به زمین کوبید و با گریه گفت : هر چی می کشم از دست تو و اون پدرته. لعنت بیاد به همه تون. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و گریه اش اوج گرفت : زندگی نزاشتین برام. ناگهان.. دستش محکم به گوشم خورد و ندانسته..نفسم را برید. : تو از کدوم قبرستونی اومدی؟ از کدوم قبرستون اومدی تو این زندگی نکبت؟ بستون نیست هر چی زندگی ما رو به گند کشیدین؟ چرا سیر مونی ندارین؟ ناگهان از جا برخاست و جوری به صورتم کوبید احساس کردم خون از گوشم فوران کرد. با درد..دستم را روی صورتم نهادم که گفت : آتیشت می زنم. هم تو و هم اون بچه ت و زنده به گور می کنم. و دیگر..هق هق امانش نداد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 چه قشنگ صحبت می کرد! چه گیرا! تا به حال..خودش فکر کرده بود که ما در این زندگی نکبت چه کشیده ایم؟ اصلا یک بار هم تقصیر را گردن خودش و شوهر جانش انداخت؟ آری می دانم..همیشه همه چیز تقصیر ماست. امان به اشک های جاری شده ام نداد و این دفعه به آن ور صورتم کوبید. و من..فقط دستم را دور شکمم حلقه کردم تا به سرش نزند که بلایی به سر دخترکم بیاورد. حداقل..حداقل او تنها کسی بود که میان ما می توانست حرصش را خالی کند. اگر اینگونه بود چه اشکالی داشت؟ بهانه ای هم میشد برای ریزش اشک های تلنبار شده ی من. آمد این دفعه مشتی بیاورد که صدای پایی آمد و بعد..صدای مامان گفتن مرد حافظ نام به گوش رسید. با آمدن مرد حافظ نام..مادرش دست از سر من برداشت و گریه اش شدید تر شد. مرد جلوی او زانو زد و مادرش را در آغوش کشید. رو به درسا گفت : چی شده؟ درسا با گریه شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم.. فقط صدای ناله هاشونو شنیدم اومدم تو اتاق. چیزی به من نگفتن. مرد..مادرش را روی دست هایش بلند کرد و رو به درسا گفت : بردار ی روسری بیار با ی چادر. ببرمش درمونگاه. و بعد به سرعت از در خارج شد. درسا سوی کمد دوید و با بیرون کشیدن چادر و روسری ای برداشت و سوی در دوید. و من..فقط روی زمین دراز کشیدم و نمی دانم.. نمی دانم برای چه اما.. به سرعت بی هوش شدم. همه به من می گفتند نحس! آیا من واقعا نحس بودم؟ چرا نبودم؟ پا به زندگی هر کس گذاشتم جهنم کردم زندگی اش را. از آن مادر و پدری که حتی روحشان از وضعیت من خبر نداشت گرفته.. تا سید و مادر و پدر خودم. شاید..شاید حتی زندگی دخترکم را هم جهنم کردم. من نحسم..پس چرا نمی میرم؟ حداقل فکر بندگان دیگرش باشد! با احساس درد در کمر و پهلویم..چشم هایم را باز کردم. نگاه مبهمم را در اطراف چرخاندم اما چیزی به یاد نیاوردم. من کجا بودم؟ در جا نشستم و سرم را در اتاق چرخاندم. با دیدن تخت بهم ریخته و در کمد که باز شده بود.‌. یادم آمد چه اتفاقی افتاده. به سختی از جا برخاستم و خودم را به در رساندم اما..چشم هایم بد سیاهی رفت. دستم را به چهارچوب در گرفتم تا نیفتم. دیشب دقیقا چه شد؟ من دقیقا چه حرف هایی شنیدم؟ او..او به من گفته بود نحسم. اضافه ام. هر انگی را به من زده بود و آخرش هم که..سیلی خوردم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 آری..آری او راست می گفت من نحسم. من ننگم. کاش زودتر خودش مرا زنده به گور کند. از در بیرون رفتم و با قدم هایی سست خودم را به پذیرایی تاریک رساندم. برق ها برخلاف قبل خاموش بود. همیشه ساعت پنج صبح خانه منور میشد اما حالا ساعت هشت بود و خبری از برق ها نبود. بهم ریختگی اطراف نشان می داد که اتفاقات ناجوری رخ داده. با دیدن برق روشن آشپزخانه.. خودم را سوی آشپزخانه کشیدم که صدای فرهاد به گوشم خورد : گلنار تو نشو کاسه ی داغ تر از آش! می بینی که همه چیز بهم ریخته. در جوابش صدای گلنار قد علم کرد : تا کی قراره من بلاتکلیف بمونم فرهاد؟ تو به من قول ی زندگی دو نفره رو دادی نه با ی زن و بچه ی دیگه. با ی زن پیر پاتال که دو تا عروس داره. من مثل اون دختر نیستم که به ی ورمم نباشه که دور و برم چه خبره. الان چند سال شد که دارم کنیزی این خونه رو می کنم؟ فرهاد میان حرفش پرید : قرار بود تا آخرش من شکایت نشنوم گلنار! من گفتم که شرایط زندگی من جوریه که نمی دونم تا فردا می تونم جمع و جور کنم بدبختی هامو یا نه. تو هم گفتی من به پات می مونم. کمی خودم را عقب تر کشیدم که گلنار با حرص از روی صندلی برخاست و گفت : برو گم‍*‍شو بابا. ده ساله زندگی منو جهنم کرده به امید اینکه ی روز بهشتش کنه‌.. آمد از در آشپزخانه خارج شود که فرهاد بازویش را گرفت و او را به کابینت چسباند. گلنار صورتش را سمت دیگری چرخاند و گفت : من غیر تو کس دیگه ای رو نمی تونم ببینم. گلنار توپید : اره! اینو باید بری به سوگلیت بگی. فرهاد خندید و گفت : من فقط ازش ی دختربچه می خوام همین. گلنار با ناز صورتش را بالا آورد و گفت : تو از منم می تونستی دختر بچه داشته باشی. : تو اگه قرار بود برای من ی دختر بچه بیاری تا الان ده تا دختربچه اینجا داشت شیطنت می کرد گلنار. گلنار نفسش را بیرون فرستاد و گفت : بعدش چی؟ بعد اینکه دخترش به دنیا اومد؟ فرهاد لبخندش کش آمد و کمی سویش خم شد و گفت : تو به اونجاش کاری نداشته باش. من قول میدم اون ده سال و برات جوری جبران کنم که کف کنی گلنار.. تو فقط یکم دیگه تحمل کن. کم بیشتر خم شد و گفت : اصلا چطوره همین هفته ی دیگه ببرمت شهر دنبال لباس عروس؟ با این حرف ها.. لحظه ای احساس کردم تمام محتویات معده ام بالا آمد. سریع خودم را به سرویس رساندم و آنقدر عوق زدم که دیگر جانی برایم نماند. یک مرد..چقدر می تواند کثیف باشد؟ چقدر می تواند پست باشد؟ چقدر می تواند دغل کار باشد؟ یعنی..یعنی او تا به حال سر چند دختر را اینگونه شیره مالیده بود؟ چند دختر بی نوا را؟ پس..پس آخر زندگی من.. به لباس عروس ختم نمیشد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 من..من قرار بود در لباس کنیزی جان بدهم. این..این چه زندگی نکبتی بود؟ این چه زندگی ای بود؟ نمی دانم چگونه.. شسته و رفته بیرون آمدم فقط.. وقتی به بیرون رسیدم دیگر نه اثری از گلنار بود..نه فرهاد! تن بی جانم را روی مبل پرت کردم و راه اشک هایم را باز کردم. دیگر چیزی تا مرگ نمانده بود. کاش هم من بمیرم هم دخترکم. کاش..کاش مرا ماشینی زیر بگیرد. کاش اصلا دق مرگ شوم. فقط بمیرم زودتر! سرم را به دسته ی مبل تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. یعنی خدا دلش می آمد با من همچین کاری کند؟ نمی دانم..دنیا دور سرم در حال گردش بود. نمی دانستم دور و اطرافم چه خبر است. شدید حالم بد بود. مرگ انگاری به دنبالم افتاده بود. شاید چند ساعتی گذشته بود از افتادنم روی مبل که.. احساس کردم باید به اتاقم برگردم تا تن کرخت و بی جانم را با یک حمام سر حال آورم. شاید این بهترین گزینه بود . به سختی از جا برخاستم و سوی پله ها راه افتادم و پله ها را بالا رفتم. همینکه به طبقه رسیدم.. ایستادم تا نفسی تازه کنم که.. درب اتاقی باز شد و مرد حافظ نام از اتاق بیرون آمد. کمی صاف شدم و روسری را روی سرم صاف کردم و آمدم سلام کنم که با لبخندی ملیح که به نظر می آمد کج باشد..سویم آمد و در چند قدمی ام ایستاد. با سر سلامی کردم و آمدم راه کج کنم سوی اتاقم که.. فاصله ی میانمان را پر کرد و روسری از سرم برداشت. نگاهش را روی سرم چرخاند و آرام آرام نگاهش را روی صورتم کشید . و من..بهت زده فقط به چشم های قرمزش زل زده بودم. ناگهان شروع کرد به جلو آمدن. با جلو آمدنش.. با ترس عقب عقب رفتم تا اینکه به در اتاقم رسیدم . من هنوز مات به صورتش زل زده بودم و او.. با لبخندی ترسناک دست انداخت و دستگیره ی در را پایین کشید و مرا داخل اتاق هل داد. با ترسی چند برابر سوی تراس عقب عقب رفتم که خیلی ناگهانی دستش را روی سینه ام گذاشت و مرا به دیوار چسباند . کنار صورت ترسیده ام خم شد و در فاصله ی یک بند انگشتی از صورتم خم شد و فشار دستش را بیشتر کرد.. با درد دستم را روی دستش گذاشتم و ناله کردم که گفت : از وقتی اون خرمن طلایی رو دیدم دل و دینم رفته برات.. دم عمیقی گرفت و آرام تر از قبل لب زد : حاضرم.. حاضرم زن حامله رو ول کنم و بابامو بکشم تا تو مال من بشی. با این حرفش..اشک از چشم هایم چکید. با دیدن اشک هایم گفت : بخدا پات می مونم دختر.. تو فقط برای من باش. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac