eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
704 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 می خواستم دختر من باشی. وقتی عکس تو دیدم جوری شیفته ت شدم که خودم اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت تا دختر من بشی ولی وقتی رسیدم نه خبری از تو بود نه خبری از اون پدرت. توی صورتم خندید و گفت : بی خیالت شدم. برای تو وقت زیاد بود چون ی دختر بچه می تونست از خون خودم باشه با قیافه ی تو. توی گلو خندید و ادامه داد : اما می دونی چرا حالا به بچه ی اون پسر بچه هم راضی شدم؟.. چون هر لحظه می ترسم بمیرم و نتونم ی دختربچه ی نوزاد و بغل بگیرم و دختر خودم بدونمش. انگشتش را روی..روی لب هایم کشید و ادامه داد : از همون اولم باید پیدات می کردم الهه. باید می شدی دختر خودم. لب هایش را جلو فرستاد و برایم گردن شکست و گفت : دقیقا از همون موقعی که توی شیشه ، توی بیمارستان بودی و دست و دلم و لرزوندی. لب هایش را جمع کرد و با خنده گفت : ولی کی می دونست منی که پشت شیشه دلم برات لرزیده چند سال بعدش میشم شوهرت؟ دستش را به دورم پیچید و کنار گوشم گفت : با من بمون. تا آخرش خودم برات جای هر چی رو که نداشتی پر می کنم الهه. باشه؟ اما من..در جوابش دستم را روی سینه اش نهادم و او را عقب راندم. نفس زنان.. روی زمین دراز کشیدم که دستش را روی پهلویم نهاد و گفت : حالت خوبه؟ سرم را تکان دادم که چهار دست و پا سویم آمد و با خنده گفت : فرارم بلدی پس. ریز خندید و گفت : باشه..پس جوابت باشه برای بعدا. دو دستم را از حرص روی صورتم گذاشتم و دندان هایم را به هم ساییدم که دستش را روی دستم نهاد و گفت : خجالت بسه دخترجون. هه..خجالت؟ دیگر از تو خجالت نمی کشم. با آنکه همسن پدرمی، می توانم به یکباره تمام احترام ها را کنار بگذارم و جوری به صورتت چنگ بیندازم تا آخرِ عمرت یادت بماند! من..می توانستم این جمله را توی صورتش بکوبم اما چیزی به نام ترس از جانم مرا عقب هل می داد. دست هایم را محکم تر به صورتم فشردم که با رگه هایی از خنده گفت : خجالتتم می ریزه.) و طولی نکشید که صدای بسته شدن در..به گوشم رسید. با فهمیدن آنکه او رفته است.. دستانم را از روی صورتم برداشتم و به جانماز زل زدم. یعنی..تا زمانی نامعلوم باید برایش قر و قمیش بیایم؟ تا کی؟ من..من همین چند دقیقه را هم نتوانستم تحمل کنم. من نمی توانم! با این فکر..قطره ی اشکی از چشم هایم چکید. من از کی انقدر بدبخت شده ام که به خاطر جانم باید از این کار های منفور انجام دهم؟ کاش سید اینجا بود. با این فکر..سرعت اشک هایم بیشتر شد. سید اینجاست ولی چه کاری از دستش ساخته است؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 واقعا این زندگی بود؟ این اگر نامش جهنم نبود پس نامش چه بود؟ نمی دانم چقدر گریستم. ولی یادم است آنقدر گریستم که پلک هایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم. نفسم را بیرون فرستادم و خودم را در آیینه نگاه کردم. البته خودم را که نه..گلنار را که پشتم ایستاده بود و داشت موهایم را مرتب می کرد! به گفته ی سید ، همان روز گلنار شد همراه همیشگی من. حتی تا آغوش مادرم نیز مرا همراهی می کرد. و..و من چند شب بود که نخوابیده بودم. مدام در حال تمرین بودم مدام در حال تکرار بودم تکرار و تمرین اینکه باید خودم را زن فرهاد بدانم! باید آنقدر قر و غمزه قاطی رفتارم کنم که چشم فرهاد فقط مرا ببیند. آنقدر که مرا به حریمش راه دهد! انگشتر سیاه رنگ را در انگشتم جا به جا کردم و دوباره چشم هایش جلوی نگاهم نقش بست. الان چند شب می گذشت از دیدارمان و من دوباره دیدار تازه نکرده بودم؟ چند شب؟ دلم برای آغوشش تنگ شده بود. دلم برای نامه هایی که می نوشت برایم تنگ شده بود. دلم برای لبخندش..نگاهش.. رفتارش. همه چیزش! تنگ شده بود. نفسم را بیرون فرستادم و انگشتر را از انگشتم بیرون کشیدم و گردن آویز دور گردنم را باز کردم. فرهاد..پاره اش کرده بود اما همان اول از مادرم گردن آویز گرفته بودم تا یک وقت اینها از من جدا نشوند! در دل..لعنتی به فرهاد فرستادم و انگشتر را جلوی نگاه گلنار داخل گردنم انداختم و دوباره گردن آویز را به گردنم آویختم. وقتی کارم تمام شد..نگاهم را بالا کشیدم و نگاه خیره ی گلنار را در آیینه شکار کردم. با دیدن نگاهم..لبخند دست و پا شکسته ای زد و گفت : نمی خواید سرویسی که آقا براتون خریدن و بندازین؟ موهایم را کنار زد و با اشاره به یک لنگه گوشواره ی درون گوشم گفت : گوشواره ی ی لنگه ای دیگه به درد نمی خوره خانم. زیبایی نداره. نگاه درمانده ام را به گلنار دوختم و انگشتانم را سوی گوشواره بردم و آن را از گوشم بیرون کشیدم. این یک لنگه گوشواره..هدیه ی موقع عقدمان بود! این یک لنگه گوشواره..جفت بود قبلا! اما..اما او هم مانند من تنها شد. همان..همان روزی که موقع فرار نزدیک بود تصادف کنم و..سیلی سنگینی نوش جان کردم! گوشواره را روی میز گذاشتم که لبخند گلنار پررنگ شد. جعبه ی قرمزی را از داخل کشو بیرون کشید و گفت : تا من گوشواره ها رو گوشتون می کنم شما گردن بند و در بیارید. به گفته ی او ، گردن بند را از گردنم در آوردم و با حسرت به آن سه انگشتر درون گردنم زل زدم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 اجبار بود..باید در می آمد چون می دانستم همه ی رفتار هایم را گلنار به فرهاد گزارش می کند. اگر در راه آمدن با خواسته ی فرهاد کوتاهی می کردم امکان لو رفتنمان زیاد می شد. طولی نکشید که گوشواره ها روی گوشم قرار گرفت و.. گردن آویز را سوی گردنم اورد و آن را به گردنم آویخت. گوشواره ها و گردنبند به شدت زیبا بودند. و به نظر می آمد به شدت گران قیمت باشند. سنگ سورمه ای و زیبای روی هر کدام، جوری برق می زدند که من..به وجد می آمدم! چند لحظه ای خودم را در آیینه نگریستم که گلنار موهایم را کنار زد و با لبخند گفت : خیلی بهتون میاد.) دستم را روی گردن آویز کشیدم و لبخندم ناخودآگاه کش آمد. گردن آویز..گوشواره.. با این زیبایی ها.. از بچگی آرزویم بود! اصلا..اصلا از بچگی آرزویم بود لباس هایی اینچنینی و طلا هایی اینچنینی! چیز هایی که همه داشتند اما من.. برای یک قلمشان پر پر می زدم! حتی شده..یک گوشواره ی بدل! اما چیزی که نسیب من شد گوشواره های قدیمی مهسا بود که بعد از کادو گرفتن گوشواره ها و گردنبندی زیبا و زرین ،به گوش من آویخته شد. لباس هایی که.. آرزویم بود برای یکبار در یک عروسی ای بپوشم اما.. نفسم را بیرون فرستادم که گلنار اخم در هم کشید و گفت : خانم چیزی شده؟ جاییتون که درد نمی کنه؟ نگاه اشکی ام را به گلنار دوختم و سرم را بالا انداختم که گفت : پس برای چی چشماتون اشکیه؟ سرم را به معنی رهایش کن بالا انداختم که سویم خم شد و گفت : می خواین برم آقا رو صدا بزنم؟ سرم را به طرفین تکان دادم که گفت : می خواین مادرتونو صدا بزنم؟ دوباره سرم را به طرفین تکان دادم و شانه را به دستش دادم. شانه را از دستم گرفت و گفت : مطمئنم باشم حالتون خوبه؟) تند تند سرم را تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و شروع به شانه کشیدن موهایم کرد. نمی دانم چقدر با حسرت به آیینه زل زدم تا اینکه کارش تمام شد. لبخندی به رویم پاشید و گفت : بلند شید تو آینه خودتونو ببینید . و بعد به زور مرا از جا بلند کرد و سوی آیینه ی قدی برد. پشتم ایستاد و کمربند طلایی بالای شکمم را کمی سفت تر کرد و گفت : سردتون نیست؟ سرم را به معنی نه بالا انداختم و مشغول کنکاش خودم شدم. من..من تا به حال خودم را انقدر زیبا ندیده بودم! اصلا.‌.این من بودم؟ یا نه..چشم هایم آلبالو گیلاس می چید؟ کمی عقب رفتم که گلنار لبخندی به رویم پاشید و گفت : خیلی بهتون میاد.) با ذوق لبخندی زدم و دوباره به خودم زل زدم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 بالاخره به آرزویم رسیده بودم! من..با این تیپ عروسی نمی رفتم. داشتم در خانه می چرخیدم! این..این یک آرزوی دخترانه بود نه؟ گلنار سویم آمد و گفت : بریم پایین آقا منتظرن. سرم را به معنی باشه تکان دادم که مرا سوی در هدایت کرد. از در که بیرون آمدیم ، مادرم نیز از در بیرون آمد و نگاهش رویم نشست. لبخندی دست و پا شکسته تحویلش دادم که سویم آمد و..نگاه خیره اش را از صورتم گرفت و رو به گلنار گفت : تو برو پایین. من خودم میارمش.) گلنار..سری تکان داد و با چشمی کوتاه از پله ها سرازیر شد. نگاهم را به مینو دوختم و آغوشم را برای در آغوش کشیدن دخترکش باز کردم که لبخند زنان سویم آمد و دخترکش را در آغوشم نهاد. با ذوق ، به صورت کوچکش زل زدم و روی دست کوچکش را بوسیدم که برایم لبخند زد و دهان بی دندانش را برایم به نمایش گذاشت. با ذوق او را محکم به خود چسباندم که مادرم آرام گفت : این چه سر و تیپیه برای خودت درست کردی؟ لحظه ای..تمام خوشحالی از روی صورتم پر کشید . به معنی چرا..سرم را به طرفین تکان دادم که اخم هایش را در هم کشید و گفت : فرطی عشقتو به مال و منال این ح‍*‍روم زاده فروختی؟ با این حرفش..تمام وجودم خاکشیر شد. دخترک را بیشتر به خودم چسباندم و سرم را در گریبان فرو بردم که قدمی عقب رفت و گفت : به خدا که شیر مو حلالت نمی کنم اگه ببینم رفتی زیر دست فرهاد الهه.) و به سرعت سوی پله ها رفت و از آنها سرازیر شد. مینو نگاهش را میان من و مادرم که پایین رفته بود جا به جا کرد و سویم آمد و دخترکش را در آغوش گرفت. دستش را دور کمرم انداخت و مرا سوی پله ها کشاند و من.. هنوز مبهوت بودم. مبهوت حرفی که مادرم به من زده بود! او..او به من چه گفت؟ نمی دانم چگونه اما..فقط خودم را به مبل رساندم و رویش نشستم. مینو دخترکش را در آغوشم نهاد و سوی مادرم پا تند کرد. من..داشتم کار بدی می کردم که می خواستم زودتر جان همه مان را نجات دهم؟ بی آنکه مچم گرفته شود؟ آری؟ من کار بدی می کردم که خودم را به حراج می گذاشتم تا که جانشان را نجات دهم از یک اسارت چند ساله؟ آری؟ این بود جوابم؟ انگشتانم را به پشت دخترک زدم که صدای تق تق کفش هایی.. به گوشم رسید و بعد فرخنده نمایان شد. فرخنده از سوی پله ها به پذیرایی آمد و همان طور که دست دخترکش را در دست داشت سوی مبل ها راه کج کرد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 نگاهم را به نگاه خیره اش دوختم و از جا بلند شدم برایش. دست دخترکش را رها کرد و چند قدمی به جلو آمد و دخترک را از دستم گرفت . دخترک را به خود چسباند و با قیافه ای بامزه گفت : آخی. پشه مامانت کیه؟ دخترک از آن لبخند دلبر ها به رویش پاشید و فرخنده ذوق زده او را جلوی چشم هایش نگاه داشت و با نیشی باز گفت : دندوناشووو. روی گونه اش را بوسید و او را خوابیده در آغوش گرفت. نگاهش را به من دوخت و با ته مایه های لبخند ، گفت : بالاخره به اون صورت بی روح رسیدی. در کمال تعجب..روی گونه ام را بوسید و گفت : مبارک داداشم باشه.. ایشالا به آرزوش برسه.) لبخندی به رویش پاشیدم که در خانه باز شد و فرهاد داخل شد. نگاهم را سوی فرهاد کشیدم که پالتویش را به جارختی آویزان کرد و خواهرزاده ی بانمکش را در آغوش گرفت. با آنکه حالم رو به راه نبود اما.. لبخندم را کش دادم که فرخنده دستش را روی بازویم گذاشت و گفت : هیچکدوم از اینا که براش زن درست درمون نشدن. تو زن خوبی براش بمون. اجبارا..چشم روی هم نهادم به معنی چشم. لبخند زد و دخترک را در آغوشم نهاد و سوی درسا رفت. نگاهم را به فرهاد دوختم که بی توجه به وضع خانه ، محو دخترک در دستش سویمان می آمد. برای آرامش بیشتر..تن دخترک را بوییدم و زیر لب..عاجزانه گفتم : خدایا کمکم کن) فرهاد بالاخره دخترک را روی زمین نهاد و نگاهش را در سالن چرخاند و لحظه ای بعد نگاهش روی من ثابت ماند. قدم سویش برداشتم که دستانش را به معنی بایست بالا آورد و خود سویم آمد. خیره به صورتم.. دخترک را از آغوشم گرفت و آرام گفت : این شد سوگلی من. زیر لب چیزی گفت و بلند تر خطاب به من گفت : برو بالا جلوی در اتاقت بایست تا من این بچه رو تحویل مامانش بدم. سر تکان دادم و سوی راه پله ها حرکت کردم و بالا رفتم. قلبم..قلبم داشت از جا کنده میشد. این..این چه وضعش بود؟ به دیوار تکیه کردم و چشم هایم را روی هم نهادم که صدای بالا آمدن از پله ها..موجب شد که صاف بایستم. طولی نکشید که فرهاد..نمایان شد. نگاهم را به او دوختم که سویم آمد و آرام گفت : سر عقل اومدی دخترجون. انگشتش را زیر چانه ام انداخت و با لبخند ادامه داد : دیدی گفتم هیچ کس بهتر از من پیدا نمی کنی؟ لبخندم را به ناچار کمی کشدار کردم که دستش را دور کمرم انداخت و گفت : مراعات هستی مو می کنم که ی بوسه هم نمی ذارم رو موهات!می ترسم هوایی بشی. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 و بعد مرا در آغوش گرفت. هه! هیچکس هم نه من! هوایی تو! من..من فقط هوای آغوش سید را کرده بودم. من نرمی آغوشش را می خواستم و عطر لباسش را! پر درد و.. بی حواس خودم را به او چسباندم و گوشه های لباسش را در آغوش گرفتم. انگار که او سید باشد.. اما ناگهان..با خنده ی ریزش در کنار گوشم به خود آمدم. سرم را کمی بالا آوردم و درمانده به صورتش زل زدم که دستش را روی موهایم کشید و آرام گفت : کاش حرف می زدی. نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اصلا چرا این شکلی شدی تو؟ سرم را پایین انداختم که..دوباره نفسش را بیرون فرستاد و مرا از آغوشش بیرون کشید. و دوباره مرا برانداز کرد. انگار که راضی نشده باشد.. شروع کرد به چرخیدن به دورم. نه..نه! باید می ایستادم. نباید خودم را از پله ها به پایین پرت می کردم. باید..باید مقاومت می کردم وگرنه جایی در این دنیای بی رحم برای من و دخترکم نمی ماند! گوشه های دامنم را در دست گرفتم که به دیوار تکیه داد و گفت : بسه..بسه. نفس عمیقی کشید و با صدایی که خشدار شده بود گفت : برو پایین.) نگاهم را به صورت قرمزش دوختم که نگاهش را از من دزدید و به سرعت سوی اتاقش رفت. بهت زده..نگاهم را به در اتاقش دوختم و چند لحظه خشک شده آنجا را نگریستم. این..این حالش خوب نبود! یک وقت..به سرش نزند بلا ملایی به سرم بیاورد! بدن سست شده ام را سوی اتاق کشیدم و با بستن در..پشتش زانو هایم خالی کرد. از این همه باری که روی دوشم بود..خم شده بودم. آن از حرف های مادرم..آن از دلتنگی سید.. آن از جان دخترم و.. این هم از فرهاد! دستانم را روی صورتم نهادم که.. انگار چیزی به میله های تراس برخورد. نگاهم را سوی تراس کشیدم که دوباره میله های تراس لرزید.. نکند..نکند سید است؟ به سرعت از جا برخاستم و سوی تراس حرکت کردم. همینکه به تراس رسیدم...نگاهم به سید افتاد. چند لحظه..فقط چند لحظه صورت خسته اش را خیره نگریستم. چقدر..چقدر خسته به نظر می رسید..نه؟ اصلا..اصلا حال دلش خوب بود؟ آرام پایم را روی پله ها نهادم و پله ها را پایین آمدم. پشت حفاظ پله ها نشستم و آمدم لب از لب بگشایم که.. انگشتش را به معنی ساکت روی لب هایش نهاد. قدمی جلو آمد و مرا از روی پله ها در آغوشش گرفت.. دلتنگ او را در آغوش گرفتم و آمدم چیزی بگویم که.. دستش را روی لب هایم نهاد و مرا روی پله ها نشاند. بی طاقت..با اشک آغوش برایش باز کردم که بازویم را در چنگ گرفت و با صورتی وحشتناک..با ابرو به بالا اشاره کرد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 نگاه گنگ م را به او دوختم که با ابرو به در اتاق اشاره زد. با فهمیدن منظورش.. با اشک سرم را به طرفین تکان دادم و خودم را جلو کشیدم تا او را در آغوش بگیرم که دستانش را زیر بازو هایم نهاد و مرا به عقب راند. اما من..چموش دوباره دستانم را به سویش دراز کردم که ناگهان مچ دو دستم را میان انگشتانش قفل کرد و دستانم را به پشتم برد. کمی نزدیک تر آمد و انگشتش را روی کمربند طلایی بالای شکمم کشید و.. بعد از چند لحظه نگاهش خیره اش را به چشمانم دوخت. لحظه ای.. قلبم به سینه میخ شد. عادی بود..در آن تاریکی چشم های ضعیفم می توانست لرزش مردمک هایش را ببیند؟ با فشاری که به دستم وارد شد.. گره نگاه بهت زده ام از چشم هایش باز شد. از درد لبم را به دندان کشیدم که کمربند را باز کرد و گردن آویز را از گردنم بیرون کشید . دستانم را در دستش به حرکت در آوردم که محکم تر دستانم را گرفت و انگشتش را روی صورتم کشید. صورتش را کمی نزدیک تر آورد و نگاه خیره اش سنگین تر شد. آب دهانم را فرو بردم که دستانم را رها کرد. بی توجه به او..از شدت درد، شروع کردم به مالیدن مچ دستانم. اما او..دو دستش را روی گوشواره ها گذاشت و جوری گوشواره ها را به سمت پایین کشید که.. گوشواره ها آنقدر تند به سمت پایین کشیده شد که به خاطر گرما و سرعت..اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط..فقط احساس کردم گرمای شدیدی سوی صورتم می آید. با ضعف.. چشم هایم را بستم که صدایش گوشم را پر کرد : مثل اینکه با فرهاد بهت خوش می گذره..طلا و جواهر از گوش و گردنت آویزونه! اینم وضعیت لباس و موهاته. ناگهان..میان حرفش ، سیلی محکمی روی صورتم نشست که تازه سوزش روی گوشم را احساس کردم. دستانم را به میله ها بند کردم و چشم هایم را روی هم نهادم که گفت : اینو زدم برای اینکه... اما..ادامه ی حرفش را خورد. دستانش بی جان کنار بدنش افتاد و با صدایی شکسته ادامه داد : تو همه مونو فروختی مهتاب! به دو تا تیکه طلا. به ی دونه لباس. پدرتو..برادراتو..مادرتو.. این بچه رو..حتی..حتی منو. نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد : برو..بهت خوش بگذره! فقط خ‍*‍فه شو و هیچ حرفی نزن تا من بتونم فرار کنم.. بعدش وقتی خبر مرگم اومد..عقدش شو. و در حرکتی ناگهانی.. دستش را سوی صورتم پرتاب کرد و غیر از اینکه پشت دستش بد به صورتم خوابید.. گردن آویز و گوشواره ها روی دامنم پرت شد و.. طولی نکشید که خودش از جلو چشمانم محو شد. با بهت..به جای خالی اش زل زدم. اصلا.‌.اصلا آن لحظه نمی دانستم چه حالی دارم. اصلا..چیزی از اطرافم درک نمی کردم..نمی دانستم اصلا چه خبر است. چه شد.. چه بر سرم آمد فقط.. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 فقط وقتی خودم را یافتم که کنار شیر آب حمام نشسته بودم و صدای تقه ی در کل حمام را می لرزاند. نگاه بهت زده ام را در حمام خونی چرخاندم و آرام لب زدم : چه اتفاقی افتاد؟ آب دهانم را از گلوی خشکم فرو بردم و نگاهم را دوباره در اطراف چرخاندم که صدای مادرم به گوشم رسید : الهه.. الهه. نگاهم را به در دوختم و..چهار دست و پا خودم را به در رساندم و در را باز کردم. با هل داده شدن در.. کمی عقب رفتم و با درد به دیوار تکیه کردم. شکمم شدیداً درد می کرد. جوری که..حتی نفسم هم بالا نمی آمد. مدام..مدام حرف های سید داخل گوشم اکو می شد. من..من تا به حال اینگونه نشده بودم. انگار داشتم میمردم. با پیچیده شدن دستی به دورم.. گریه ام آزاد شد. مادرم سرم را به سینه اش چسباند و کنار گوشم..با لحنی ترسیده گفت : چی شده؟ چه خبره اینجا. سرم را روی سینه اش نهادم و از درد گوشه های لباسش را در مشتم گرفتم و فشردم. هول.. کنار گوشم گفت : این همه خون از کجاست؟ محکم او را در آغوش گرفتم و با درد گفتم : مامان. سرم را به سینه اش چسباند و گفت : جون مامان.. چت شده؟ میان گریه ام گفتم : منو زد..اون..منو زد. میان حرفم جگرم جوری تیر کشید که حرفم نصفه ماند. من..من از سید انتظار نداشتم. همه..همه مرا زده بودند. هیچکس نبود که دستش روی من بلند نشده باشد . چه آشنا..چه غریبه اما..اما من فکر می کردم ناجی ام..ناجی ام حتی فکر این کار به ذهنش هم خطور نکند اما.. صورتم را از روی سینه اش برداشت و گفت : کی تو رو زد؟ دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت که از درد صدای گریه ام اوج گرفت. هول دو دستش را از روی گونه هایم برداشت و لب زد : بمیرم.. کی زدت؟ فرهاد زدت؟ میان گریه..نه ای از دهانم خارج شد که دو دستش را روی بازو هایم نهاد و با گریه گفت : پس کی زدتت که اینجوری گریه می کنی؟ خودم را در آغوشش پرت کردم و آرام گفتم : اون دیگه منو نمی خواد. هول گفت : کی مامان؟ درباره ی کی حرف می زنی؟ اما من..بی توجه به او.. فقط بی جان لب زدم : اون..اون گفت عقدش شم.. اون منو..نمی خواد. دستش را روی کمرم کشید و آرام کنار گوشم گفت : خیالاتی شدی..خیالاتی شدی. انگار..انگار که حرف مادرم واقعی باشد و..سید برنگشته باشد.. با درد جیغ کشیدم : من خیالاتی نشدم. میان هق و هقم..برای اثبات وجودش دست روی گونه هایم نهادم و گفتم : جای دستاشو می بینی؟ به جای خالی گوشواره ها اشاره کردم و گفتم : ببین..ببین هیچ گوشواره ای نیست مامان. دست هایم را جلو بردم و گفتم : ببین..ببین جای دستش رو دستامه. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 تن بی جانم را در آغوشش پرت کردم و گفتم : بسه..بسه.. بســـــــه. دهانم را روی سینه اش نهاد و هول گفت : من چیکار کنم با تو؟ مرا روی زمین خواباند که..درد شدیدی توی کمرم پیچید و صدای آخم بلند شد. آنقدر درد داشت کمرم..که بی اختیار گفتم : مُرد..بچم مُرد. و صدای هق و هقم حمام را پر کرد. مادرم هول سویم آمد و مرا به خود تکیه داد و لباسم را از تنم بیرون کشید. همینکه لباس را از تنم بیرون کشید.. سرم را به سینه اش چسباند و آرام گفت : آروم باش. هیس. دستش را به پشتم زد و با لحنی عجیب گفت : خیلی درد داری؟ اما من..آنقدر درد روی بدنم بود که هیچ عکس العملی به جز اشک و آخ دربرابر حرفش از من سر نزد. یعنی..یعنی نمی توانست که بزند. قلب و روحم انگار تکه تکه شده بودند. آنقدر چاقوی حرف هایش قوی بود که احساس می کردم الان است که روحم را بشکافد و به بدنم برسد و ناگهانی.‌.بدنم را هم بشکافد. دستش را روی پهلویم گذاشت که..جیغم به هوا رفت. دهانم را به سرعت به سینه اش چسباند و گفت : جیغ نزن..جیغ نزن الان فرهاد میاد. با این حرفش..لب هایم زیر دندان هایم کشیده شد و گلویم سعی کرد ببندد تمام صدا ها را و..تمامشان را در سینه ام حبس کند. الان..الان تنها چیزی که در مغزم ارور می داد و مرا متوجه این دنیا کرده بود..دخترکم بود‌. می ترسیدم..می ترسیدم بمیرد. می ترسیدم او هم مرا تنها بگذارد. ناگهان..جمله ی آخرش در مغزم اکو شد : بعدش وقتی خبر مرگم اومد..عقدش شو. نه..نه. او..او نباید بمیرد. او نباید برود.. دوباره..آن خواب کذایی جلوی چشم هایم نقش بست. همانی که دخترک کوچکم دست در دست سید می رود. مادرم..دستش را دوباره روی شکمم گرداند و کنار گوشم گفت : آروم باش.هیس! وقتی دید آرام گرفته ام.. با بغض گفت : من چیکارت کنم. آرام در را باز کرد و دستش را به در کوبید که مینو سراسیمه سویمان آمد . نگاهم را به شکمم دوختم و دستم را روی پهلوی پردردم کشیدم و در دلم..التماسش کردم که او بماند. او پیش من بماند وگرنه میمیرم. من..من مرگ در این کاشانه را نمی خواستم. مرگ در این کاشانه که صاحبش زندگی ام را به آتش کشیده بود را نمی خواستم. مادرم مرا از جا بلند کرد و چهار پایه را سویم کشید و مرا رویش نشاند. با درد..دستم را روی پهلویم گذاشتم که آرام گفت : خوردی جایی؟ لبم را از درد به دندان کشیدم که بلند تر گفت : دارم میگم خودتو زدی جایی؟ با اشک سرم را به طرفین تکان دادم که شیر آب داغ را باز کرد و آرام گفت : نگران نباش.. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 دوش را سویم گرفت و با لحنی نگران گفت : یکم گرم بشه خوب میشه. به مینو گفتم حوله داغ بیاره. و بعد شروع کرد به لیف کشیدن بدنم. درد..کم کم داشت می خوابید. انگار با گرمای محیط..آرام گرفته بود. دیگر خونی روی زمین روان نبود و بدن من هم خونی نبود.. همین بس بود! همین بس بود.. همینکه حال دخترکم خوب است برایم کافی ست. چشم هایم را روی هم گذاشتم و بدن بی جانم را در آغوش مادرم رها کردم که.. حوله ای به دورم پیچیده شد و صدای مادرم از کنار گوشم بلند شد : دردت کم شد؟ سرم را به معنی آری تکان دادم که نفس آسوده ای کشید و گفت : ترسیدم. گفتم الان به دنیا میاد. نفسم را بیرون فرستادم و آرام گفتم : کاش به دنیا بیاد. من دیگه نمی تونم. اشک در چشم هایم قل زد و زبانم در دهان چرخید : می ترسم به کشتنش بدم. دستش را به موهایم کشید و گفت : هیسسس. روی پیشانی ام را بوسید و گفت : نیمه جونم کردی. آستین های حوله ی تن پوش را در دستانم کرد و مرا از روی صندلی بلند کرد و سوی در برد که مینو سویمان شتافت و زیر بغلم را گرفت. مادرم مرا روی صندلی نشاند و لباس ها را برداشت و به کمک مینو آن ها را به تنم کرد. طولی نکشید که من.. لباس پوشیده و پتو پیچیده روی تخت نشسته بودم و مادرم حوله ی داغ را روی پهلویم نگه داشته بود. تا این حد..احساس سبکی نداشتم. احساس شناور بودن در هوا را داشتم. شاید این نشانه ی مرگ بود..نه؟ مرگ..آری مرگ قشنگ است. من آن زندان تاریک را به این زندگی تاریک ترجیح میدهم . آری آری! سرم را روی شانه ی مادرم نهادم و بی حال گفتم : مامان.. سرم را روی شانه اش صاف کرد و گفت : جونم؟ چشم هایم را روی هم نهادم و گفتم : من می خوام قبل مردن..دوباره بغلش کنم. گره دستش به دور شانه ام محکم تر شد. : ساکت شو..دختره ی احمق! آرام دستش را به لب هایم زد و گفت : نیمه جونم کردی با حرفات می خوای کل جونمو بگیری؟ او..او مرا درک نمی‌کرد.نه؟ نمی فهمید دلتنگی یعنی چه.. وقتی سکوتم را دید..گفت : تو داری از کی میگی؟ کی تو رو زد؟ دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را کمی برانداز کرد و با اخم گفت : الهی دستش خرد شه. اشک از چشم هایم چکید و زبانم در دهان چرخید : نگو مامان..نگو. اما او..بی توجه به من دستش را روی موهایم کشید و گفت : مظلوم گیر آوردن.. هر کی دلش می خواد دستشو سمت ما پرت می کنه. آرام گفتم : سید اینجاست مامان. با این حرفم..دستش که روی موهایم روانه شده بود از حرکت ایستاد اما حرف های من پشت سر هم ردیف شد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 من گفتم و او شنید . از همان شبی که او را دیدم و زبان باز کردم. از همان وصال گفتم.. وصالی که خیلی طول نکشید و اینگونه.‌. به اتمام رسید. با اتمام حرف هایم.. دستم را دور کمرش پیچیدم و گفتم : هیچکی منو نمی خواد.. دیدی مامان؟ نفس عمیقی کشید و من..من با نگاهش خرد شدم. این همان نگاهی بود که آن شب پدرم به من کرد. من..من چه گناهی کرده بودم؟ با بهت به چشم هایش زل زدم.. او خود می گفت هر که می آید دست به سوی صورتمان پرت می کند حالا..خود می فهمید که با نگاهش از سیلی هم بدتر با من می کند؟ می فهمید؟ نگاهم را از چشم هایش گرفتم و در خود جمع شدم. دوباره تیر کشید.. قلبم را می گویم! کاری نمی توانستم بکنم. باید به جرم بی گناهی هر دردی را تحمل کنم. دستش را از روی حوله کنار راندم و از آغوشش بلند شدم. ترجیح می دادم خودم در تنهایی بمیرم و اینچنین نگاهی را از عزیزم نبینم. سرم را روی بالش نهادم و با نفس گفتم : برو بخواب.. ببخشید بیدارت کردم. پتو را روی صورتم کشیدم و اشک هایم را به پشت چشم هایم هل دادم که از روی تخت پایین رفت و روی زمین نشست. آرام پتو را از روی صورتم فاصله داد و گفت : تو انتظار داشتی با این کارت توی صورتتم نزنه؟ بی حرف نگاهش کردم که احساس کردم نفرت به چشم هایش هجوم آورد. چند لحظه به چشم هایم زل زد و من.. هزار بار به مرگ التماس کردم که بیاید و مرا با خود ببرد. از جا برخاست و زیر لب گفت تا نشنوم..اما شنیدم : باید می زاشتم انقدر خون ازت بره تا یادت بمونه برا چهار تا طلا خودتو نفروشی.) و جلوی چشم های بهت زده ام..از اتاق خارج شد. او مادر من بود..نه؟ او که عمه ام نبود؟ پس..پس چرا به همین راحتی از..از مرگ من حرف می زد؟ ناگهان..اشک از چشم هایم چکید و دهانم به نفرین باز شد. نفرین به همه ی این زندگی..نفرین به آن اقبال نداشته..نفرین به تمام آدم هایی که آمدند و رفتند. نفرین به همه شان!..نفرین به همه شان که نگزاشتند یک آب خوش از گلویم پایین برود! نمی دانم چقدر گذشته بود که..کم کم به استقبال مرگی چند ساعته رفتم. . حالم گرفته بود. پاهایم توان حرکت نداشت. روی تختم نشسته بودم و به یک گوشه زل زده بودم. دیگر نه مادری بود که بیاید و مرا در آغوش بگیرد..یا که شوهری که فکرم به دنبالش باشد تا دلم آرام بگیرد. من تنهای تنها مانده بودم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 بدون آنکه بدانم حتی یک ثانیه بعد قرار است چه اتفاقی رخ دهد و من قرار است چه کاری انجام دهم. اصلا نمی دانستم باید به اتفاقات دیشب فکر کنم..یا که به آینده ای خرابه. دو روز بود و دو شب بود که هیچ خبری از سید نداشتم. حتی از مادرم. من حتی..از خودم هم خبر نداشتم اما.. دو روز بود که در این کنج نشسته بودم و فقط به یک گوشه زل زده بودم. همانند یک تکه گوشت! هنوز بعد دو روز نتوانسته بودم مغزم را سر و سامان دهم. شاید هم..هضم اتفاقات آنقدر برایم سخت بود که اصلا نمی خواستم درباره اش فکر کنم. بیش از پیش کلافه بودم. کلافه و سردرگم. مثل اینکه..سید واقعا راست گفته بود چون..چون حتی نیامد سراغم را بگیرد. حداقل..حداقل سُک سُکی کند. هیچی..حتی مادرم! شاید بهتر بود به این چیز ها فکر نکنم..نه؟ باید به این فکر می کردم که دقیقا آن شب چه اتفاقی افتاد. اصلا..سید چه گفت؟ چه شد؟ معادله ساده بود. کاری کردم که برایم ممنوع شده بود و جوابش را گرفتم. مگر غیر از این بود؟! ولی آیا او دلیل مرا پرسید؟ پرسید که چرا اینکار را کرده ام؟ چرا زود مرا قضاوت کرد؟ چرا؟ نکند من برایش زن خوبی نبودم؟ شاید..شاید می خواست مرا از سرش باز کند..نه؟ اما..اما اگر به سرش بزند که واقعا خودش را بکشد چه؟ نه نه.. او می داند عاقبت خودکشی چیست او اینکار را نمی کند! شاید می خواسته..می خواسته که به کارم ادامه ندهم. آری..آری.. دستم را زیر چشم های اشکی ام کشیدم و با این فکر ضربان قلبم اوج گرفت. شاید..شاید باید از دلش در بیاورم نه؟ باید از دلش در می آوردم. این دفعه هم من ناز می خریدم..عیب ندارد! آرام خودم را سوی تخت کشیدم و پاهایم را روی زمین نهادم. با ضعف از جا برخاستم و روسری را روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم. از شدت ضعف..چشمانم سیاهی می رفت اما مهم نبود. حتی..حتی مهم نبود که واکنش سید چیست من فقط..فقط می خواستم بفهمم که دروغ گفته! دروغ گفته که مرا ترک می کند . یکی یکی پله ها را پایین آمدم که ناگهان گلنار نمایان شد. با دیدنم.. دامنش را کمی بالا کشید و دوان دوان سویم آمد و بازویم را گرفت. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac