امروز کانال آرزوی شیرین یک ساله شد🫀🥲
یک سال از شروع رسمی رمان نوشتن من گذشت و من کنار شما روز های عالی رو تجربه کردم.
ممنونم که با من بودید ان شاءالله تا آخرش از من راضی باشید👀🫀
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۲
چــه روزایی بود!
ریز خندید و بعد..نگاهش را به چشم هایم داد و دستش را زیر سرش گذاشت و گفت : من دختر خان ی دهی بودم. همه ی ابجیام زیر ده سالگی ازدواج کردن با بهترینا رفتن. داداشامم پونزده سالگی ازدواج کردن ولی فقط من مونده بودم. انقدر لجبازی می کردم که هیچکس حریفم نمیشد. لوس کرده ی بابام بودم دیگه.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : تا اینکه ی روز بابام اومد گفت که خان زاده ی یکی از ده ها می خوادت.. چشماش از این وصلت برق می زد.. نقشه ها کشیده بود.. ولی من مثل همیشه نمی خواستم و بازم لجبازی کردم اما هیچکس تحویلم نگرفت.. خودمو به این در و اون در زدم هزار جور تهدید کردم اما هیچکس به حرفم گوش نکرد. به زور منو سر جلسه ی خواستگاری نشوندن و نشون دستم کردن. بدون اینکه نظر منو بخوان!
چشم هایش را روی هم گذاشت و بعد از کمی مکث ادامه داد : من چاره ای جز قبول کردن نداشتم.. مجبور بودم زن اون ح*روم زاده بشم. تا اینکه..
مکثی کرد و این دفعه با لبخندی پهن ادامه داد : تا اینکه ی روز وقتی رفته بودم دم رودخونه تا یکم آب بازی کنم ی پسرِ بور و دیدم که از لای درختا داره منو نگاه می کنه.. منم اون زمان فوضول بودم می خواستم ببینم این به من چیکار داره.. خلاصه افتادم دنبالش. اون بدو من بدو.
توی گلو خندید و ادامه داد : وقتی بهش رسیدم دیگه به نفس نفس افتاده بود. وقتی کنارش رسیدم شکست خورده روی شکمش خم شد. منم از ترس اینکه نکنه ی وقت بخواد منو گروگان ببره ی سنگ از کنار پام برداشتم و رفتم سمتش.
سری از تاسف تکان داد و گفت : سنگ و پشتم قایم کردم و گفتم تو کی هستی. چی می خوای. واسه چی افتادی دنبال من.. اونم وقتی دید قراره خونشو بریزم مثل آدم وایستاد و عقب عقب رفت. منم همین جوری داشتم اونو کنکاش می کردم که ببینم کیه؟ قبلاً دیدمش یا نه.
دستی به موهایم کشید و گفت : الهه ی موهایی داشت! مثل خورشید برق می زد.. خلاصه کنم.. اون می رفت عقب و من می رفتم جلو. تا اینکه آقا از پشت افتاد تو رودخونه.
خندید و گفت : منم انقدر بهش خندیدم که رو زمین غش کردم. اونم با بدبختی ، مثل موش آب کشیده از رودخونه بیرون اومد و کنارم نشست.. یکم که خندیدم دیگه صدا ازم در نیومد.
نفسش را بیرون فرستاد و با لبخندی ملیح ادامه داد : کم کم شب شد و ما هنوزم کنار هم نشسته بودیم. خیلی بیاراده! بی حرف.. فقط نشسته بودیم. نه من اونو نگاه می کردم نه اون منو.. ملاقات اون روز جوری شد که من هر روز به هر بهونه ای از عمارت می زدم بیرون تا دوباره اون پسر بور و ببینم.. فردای اون روز که برگشتم همونجا اون همونجا نشسته بود. منم رفتم کنارش نشستم.. کم کم از زیر زبونش بیرون کشیدم که کیه..چی کاره س..اینجا چیکار می کنه. اونم بی چون و چرا برام حرف می زد و از زندگیش برام تعریف می کرد. داستان زندگی اش جوری هیجان انگیز بود که من هر شب باز هم به دیدنش می رفتم تا ببینمش و بشنوم که چه اتفاقی براش افتاده. تا اینکه کم کم فهمیدم بهش دلبسته شدم.. دیگه نمی تونستم اون پسر بور با چشمای سبز و ولش کنم..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۳
تا اینکه ی شبی که قرار بود از عمارت بیرون بزنم.. اون ح*روم زاده اومد و نزاشت که پامو حتی بذارم توی حیاط! اون شب جوری از دستش حرصی بودم و بدتر دلم تنگ شده بود برای دیدن اون پسر بی کس و کار که وسط شام بدون اینکه توجهی به این بکنم که دارم بهش بی احترامی می کنم و آبروی خودم و خانواده م رو می برم.. رفتم توی اتاقم و به هر زور و ضربی بود از توی اتاقم فرار کردم تا برم و ببینمش. وقتی رسیدم اون هنوزم اونجا نشسته بود و منتظرم بود.
لبخندش جان گرفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : وقتی منو دید..ازم پرسید که چرا دیر کردم و از لا به لای حرف هایی که با لحن خجالت زده می گفت فهمیدم که نگرانم شده بوده. منم بهش گفتم که تو چه وضعیتی ام و اون روز چه اتفاقی افتاد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از چشم هایم جدا کرد و ادامه داد : وقتی شنید که دلم نمی خواد با اون مرد ازدواج کنم.. بهم پیشنهاد داد که باهاش فرار کنم.. گفتش من می تونم ببرمت شهر اونجا می تونی ازدواج کنی بری ی زندگی خوب و بدون اجبار داشته باشی..می تونی درس بخونی و به رویا هات برسی. اما برای من حرفاش مهم نبود.. فقط برام مهم این بودش که می تونم از دست فرهاد فرار کنم ولی کاش..زبونش لال می شد و اون پیشنهاد و نمی داد.
و چشم هایش پر اشک شد..
: قرار گزاشتیم.. برنامه چیدیم که همون هفته با هم فرار کنیم ولی اون روزی که قرار بود بیاد.. نیومد. من تا شب منتظرش شدم اما نیومد. تا نیمه شب توی بالکن اتاقم نشستم و حتی ی لحظه هم از اتاقم خارج نشدم تا اون بیاد و باهم فرار کنیم ولی نیومد. ساعت..نزدیکای دو بود که در اتاقم باز شد و فرهاد اومد توی اتاقم.. بهم گفت که همین هفته با هم ازدواج می کنیم و من میشم رسماً زنش.
اشک از چشم هایش چکید اما حرف هایش قطع نشد : من به خاطر این حرفش و نیومدن ایمان تا خود صبح توی بالکن گریه کردم.. ولی هیچکس بهم توجه نکرد. وقتی از اتاقم رفتم بیرون دیدم که هیچکس روی پاهاش بند نیست. همه از اینور به اون ور می دوئن و از کنار هر کی می گذشتم بهم تبریک می گفت. تا اینکه بابامو دیدم. از همه ی روز های زندگیش بیشتر سر حال بود و مدام جلوی همه قربون صدقه م می رفت. وقتی فهمیدم که دارن بند و بساط عروسی رو آماده می کنن خودم و کشتم.. خودم و به در و دیوار کوبیدم ولی هیچ تغییری توی روند کار ایجاد نشد.. دیگه ناامید شده بودم. باور کرده بودم که قراره زندگیم تباه بشه و قراره زن کسی بشم که هیچ رحم و مروت حالیش نیست و هر غلطی دوست داره می کنه.. فردا روز عروسیم بود. اون روز برای همه خیلی هیجان انگیزه مخصوصا اینکه اون عروسی قرار بود چند روز و چند شب طول بکشه و قرار بود این وصلت بین نام دار ها صورت بگیره.. هر دختری بود از خوشحالی بال در می آورد اما من مثل ی تیکه گوشتی شده بودم که فقط نفس می کشه. دیگه حتی ایمانم فراموش کرده بودم.. می دونستم هیچکس به دادم نمی رسه. خودمم نمی تونستم فرار کنم از دستشون... فردا روز عروسی بود. و من داشتم برای آخرین بار از دوران خوشبختیم لذت می بردم و توی بالکن خاطراتم و برای خودم مرور می کردم. تقریبا نیمه های شب بود که دیدم ی آدمی داره روی دیوار راه می ره و سمت بالکن میاد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۴
با ترس از جام بلند شدم تا ببینم کیه که..که ایمان و دیدم.
دستش را به زیر چشمش کشید و گفت : وقتی سمت بالکن رسید ، روی دیوار نشست و به من زل زد. به منی که سرم لخد بود و ی چیزی پوشیده بودم که اصلا نمی تونستی نگام کنی.. ولی اون انگار حاج آقای قبل نبود که حتی نمی زاشت دستشو لمس کنم.. یا حتی دستمو ببرم توی موهاش.
لبخندش جان گرفت : ی بار بهش گفتم که بزار دستمو بکنم لای موهات اونم اخم کرد و زیر لب گفت استغفرالله.
خندید و گفت : از اون به بعد بهش می گفتم حاج ایمان.. حالا حاج ایمان خیلی بی پروا به من زل زده بود و هیچ حرفی نمی زد. منم بی حرف بهش زل زده بودم.. تا اینکه ی نیرویی منو به جلو هل داد که ازش بپرسم کجا بوده.
لبخند از روی لب هایش پر کشید : من..با جیغ ازش شکایت کردم که نیومد منو ببره. بهش گفتم فردا شب عروسیمه. بهش گفتم قراره هفت روز و هفت شب عروسی برپا کنن. ازش انقدر شکایت کردم که دیگه صدام در نیومد..وقتی دید دیگه نمی تونم حرف بزنم و فقط گریه می کنم..از جاش بلند شد و گفت..گفت که فردا شب میاد دنبالم. گفت منو می بره شهر. ولی من به حرفش اعتماد نکردم و فقط بلند شدم و در و کامل بستم و تا خود صبح گریه کردم. می دونستم که بازم نمیاد. الکی برای دلگرمی میگه ولی اون اومد. شب عروسی اومد دنبالم..داشتیم فرار می کردیم ولی فرهاد فهمید..انگار که می دونست.. همه چیز و صحنه سازی کرد. کاری کرد که انگار ایمان برادرش رو کشته و اینجوری برای خودش برتری ایجاد کرد..
اشک از چشم هایش جاری شد و محکم مرا در آغوش گرفت.
موهایم را در مشتش گرفت و میان گریه اش گفت : منو ببخش. من اگه باهاش فرار نمی کردم تو الان ی زندگی آروم داشتی.. اون سه تا هم زندگی شون آروم بود.. منو ببخش.
او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش گفتم : هیچی تقصیر شما و بابا نبود.
صورتم را به صورتش مالیدم و اشک هایم را فرو بردم و کنار گوشش لب زدم : شاید اینجوری برای همه مون درست بوده.
با این حرفم..گره آغوشش را محکم تر کرد.
دستم را روی موهایش کشیدم و گفتم : بقیه ش..بقیه ش چی شد؟
با این حرفم..اشک هایش را پس زد و پس از مکث، گفت : با هم از اون ده فرار کردیم.. تا پشت کوه ها دوییدم.. من با لباس عروس و اونم با لباس های درب و داغون.. تا اینکه رسیدیم به ی ناکجا آباد. اما اون انگار اونجا رو مثل کف دستش بلد بود که خیلی تند و مطمئن راه می رفت.. تا اینکه رسیدیم به ی ماشین درب و داغون که معلوم نبود مال کدوم عهده. ناچار..با همون قراضه تا تهرون و رفتیم.. بی حرف.. بی نگاه.. انگار که ما دو تا هیچ شناختی از هم نداریم و هفت پشت بهم غریبه ایم. من فرار کرده بودم! خوشحال بودم. دیگه خبری از اون زندگی تجملاتی و مسخره و اجباری نبود. حالا قرار بود خودم زندگی کنم و.. ولی..ولی هیچ جوره توی مغزم نمی گنجید که بخوام از اون پسر بور جدا بشم. من نمی تونستم ولش کنم..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۵
بهش..بهش پیشنهاد ازدواج دادم.. من رسماً ازش خواستگاری کردم. خیلی شجاعانه.
حال..من نیشم تا بنا گوش باز بود و او..اشک از چشم هایش جاری!
به قول امیر که قر توی کمرم گیر کرده بود!
: فکر می کردم اون پسر خجالتی خجالت بکشه..دست و پاشو گم کنه! ولی می دونی اون چی جوابمو داد؟
نیشم را بیشتر باز کردم و گفت : قبول کرد.
سرش را بالا آورد و با دیدن نیش بازم چشم غره ای به من رفت و گفت : تو برای چی می خندی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم : منتظر همین ی تیکه بودم.
با این حرفم..پایش را به پایم کوبید و آمد حرفی بزند که گفتم : چی شد؟ بگو بقیه شو مامان.
لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد..نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اون..اون خیلی جدی و عادی بهم گفت که عقد بدون اجازه ی پدرت باطله.. گفت که ما باهم نمی تونیم ازدواج کنیم.. اون لحظه انگار کل دنیا رو از من گرفتن.
با این حرفش.. لبخند از لب هایم پر کشید
همان لحظه..بغضش ترکید اما حرف هایش متوقف نشد : خیلی دلم شکست. حالا فهمیده بودم که چرا جدا شدن از خانواده م برام لذت داشت چون..چون فکر می کردم که ایمان منو دوست داره. چون فکر می کردم ایمان هر کاری برام می کنه و آخرش ازم خواستگاری می کنه و باهم ازدواج می کنیم. ولی همه چیز ی هو برگشت. همه چیز اینجوری با نخواستن و دلیل آوردن اون تموم شد. دیگه قدرت زندگی رو توی خودم نمی دیدم. می دونستم که ی هفته هم نمی تونم زنده بمونم.. بهش گفتم..بهش گفتم من دوست دارم. من بدون تو نمی تونم توی شهر غریب زندگی کنم ولی..ولی اون هیچی جوابم رو نداد. من بهش گفتم به چه امیدی از اون خونه فرار کردم. بی پروا بهش گفتم چقدر دوسش دارم.
لحظه ای اشک هایش متوقف شد : وقتی ابراز علاقه مو دید..وقتی فهمید چقدر دوسش دارم..وقتی فهمید برای چی تن به فرار دادم دستمو محکم گرفت و.. و..گفت که دوسم داره. گفت..گفت.. حتی حاضره جونشو برای منم بده ولی..ولی نمی تونه بدون اجازه ی بابام عقدم کنه.
بینی اش را بالا کشید و ادامه داد : دلم آروم گرفت.. همینکه فهمیدم دوسم داره انگار دنیا رو بهم دادن. انگار کل دنیا برای من بود.. چیزی نگفتم. یعنی..چیزی نداشتم که بگم! باید صبر می کردم که ببینم اون خدای ایمان که عقد بدون اجازه ی پدر رو باطل دونسته و ایمان به وجودش باور داره قراره کی به دادم برسه.
از جایش برخاست و آرام گفت : بلند شو. بلند شو موهاتو شونه بکشم الان برای صبحانه صدامون می کنن.
مشتاق از جا برخاستم که مرا روی صندلی جلوی آیینه نشاند و شروع کرد به شانه کشیدن موهایم.
بی طاقت از آیینه به صورتش زل زدم و گفتم : بگو..بگو چی شد تهش.
لبخند ملیحی زد و گفت : وقتی رسیدیم تهرون.. رو کرد بهم و چند لحظه نگام کرد. انگار از گفتن حرفی که می خواست بزنه مطمئن نبود..ولی گفت.. گفتش که توی تهرون برام ی خونه می خره. گفت که می خواد بره جنگ.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۶
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : برام خونه خرید. هر چی می خواستم و نیازم بود و جور کرد. راه و چاه زندگی رو بهم یاد داد.. بعدش بار و بندیلشو جمع کرد و رفت جنگ.
اشک از چشم هایش چکید اما ادامه داد : من فکر می کردم دیگه نمی بینمش. دیگه بر نمی گرده.. دیگه زندگی کردن برای من ممنوعه. من ی ماه تو اون خونه زندگی کردم.. نمی دونم چجوری ولی زندگی کردم. هزار بار خاطرات کوتاهِ بودنش تو اون چهار دیواری رو مرور کردم و خودم و زنده نگه داشتم تا اینکه..برام نامه اومد. وقتی دیدم روی نامه اسم و فامیل ایمان نوشته شده.. بازم دنیا به من داده شد.. انگار کل زندگی م شکوفه زد. همونجا جلوی در نامه ش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن خط خرچنگ قورباغه ش.
ریز خندید و گفت : انگار تازه سواد یاد گرفته بود تو جبهه.. ولی مهم نبود! مهم این بود که توی نامه برام نوشته بود که خیلی زود به دیدنم میاد و دوباره بهم گفت که چقدر دوسم داره.. دیگه سر از پا نمی شناختم. همش چشمم به در بود که بیاد و اومد.. اون همین جوری می اومد و می رفت. دو ماه یا سه ماه ی بار چند روز می اومد پیشم. من چهار سال صبر کردم. چهار سال صبر کردم تا اون قولی که همیشه می اومد و بهم میداد رو برآورده کنه. چهار سال گذشته بود از فرارم و شروع چشم انتظاری هام.. کم کم اومدنش طول می کشید . اواخر چهار ماه یک بار اونم برای چند ساعت می اومد.. ولی آخرین بار دو ماه دیر کرد! بدون هیچ نامه و نشونی.. بخدا که مردم و زنده شدم. انقدر چشم به راه موندم.. انقدر این در و اون در کردم که بالاخره ی روز با عصا ی زیر بغل اومد خونه.. ولی تنها نیومده بود! همینکه اومد..بدون اینکه سلام کنه یا که مثل همیشه موقر باشه ، با ذوق بهم گفت قولم رو عملی کردم. همون اول گفت که وسایلم و جمع کنم که قراره منو ببره مشهد و عقدم کنه. گفتم چجوری؟ مگه بابام اومده.. ولی اون پیچوند و به هر زور و ضربی بود منو برد مشهد.. رفتیم حرم. وقتی رسیدیم حرم کنار گوشم گفت که چادر سفید مو بذارم سرم.. منم بی هیچ حرفی ازش اطاعت کردم تا ببینم چجوری می خواد به قولش عمل کنه. طولی نکشید که از میون جمعیت.. داداشم و دیدم که با لبخند داره سمت مون میاد. با ی حاج آقایی و دو نفر دیگه..اون روز من با اجازه ی داداشم که از قضا اونم اومده بوده جنگ عقدش شدم.. بالاخره بعد چهار سال چشم انتظاری بهش رسیدم.. ولی زندگی همچنان سختی های خودشو داشت.
با اتمام حرف هایش.. بی توجه به مداد درون دستش..خودم را در آغوشش پرت کردم و اشک بی اجازه از چشم هایم چکید.
اصلا..اصلا فکرش را هم نمی کردم!
مادرم محکم مرا در آغوش گرفت و روی صورتم را بوسید و گفت : تو چرا گریه می کنی؟
میان گریه خندیدم و با ذوق درون دلم گفتم : اصلا فکرشم نمی کردم.. هنوزم دوسش داری؟
دستش را روی موهایم کشید و گفت : اره.. هنوزم اون پیرمرد و دوسش دارم.)
میان گریه خندیدم و سرم را درون سینه اش فرو بردم که شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم.
آنقدر در آغوشش ماندم که..با احساس درون کمرم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی عمیق.. او را روی صندلی نشاندم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
عجب داستانی.
دلم خواست بنویسم رمان جداگونه شو🥲
خودمم فکر نمی کردم داستان این دو تا این شکلی شه🦦
آنچه در شاخه های آینده خواهید خواند.
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
حیران.. میان زوار می دویدم!
شده بودم هاجری که به دنبال آب برای کودکش..از این سر تا آن سر را می دود.
اما من..به جای آب داشتم به دنبال کودکم می گشتم.
دختر بچه ی نحیفی که دامنی خال خالی و به رنگ سیاه به تن داشت و دور دست چپش یک دستبند سبز بسته شده بود اما..نبود که نبود.
نمی دانم چقدر..چقدر گشتم.
اما او را هیچ جا نیافتم.
نبود که نبود..
انگار..انگار آن دو سال دیگر حالا فرا رسیده بود!
شکست خورده..دو زانو رو به حرمش نشستم و دست هایم را روی صورتم نهادم و بلند گفتم : یادگاری بود.. دخترم یادگاری بود.
اشک همانند آب درون سماوری که شیرش باز است..از چشم هایم شروع به چکیدن کرد.
: آورده بودمش دست به سرش بکشی.. دو سال دیگه سنگ قبرشو نبینم!.. الان زودتر از اون دو ساله!.. الان دیگه حتی قبرم نداره.
صدای زار زدن هایم..
اصلا مهم نبود که صدای زار زدنم به گوش اطرافیان می رسد فقط..الان آن دختر برایم مهم بود.
: این بود کَرَمت؟رقیه ی منم مثل رقیه ی خودت..)
دستانم را به صورتم کوبیدم و خفقان گرفتم تا ببینم جوابی می آید یا نه.
جوابی نیامد..
صبر کردم..جوابی از جانبش نیامد.
ناباور به گنبد زل زدم و با چشم هایم تمنا کردم برگرداند دخترکم را!
اما..انگار صدایم را نمی شنید..
نمی دید مرا!
دیگر مرگ را جلوی چشم هایم می دیدم.
دیگر جانی برایم نمانده بود..
دیگر این زندگی به پایان رسیده بود..
آمدم با صورت به زمین بیایم که دستان کوچکی روی صورتم نشست و صدایی دخترانه صدا زد : ما..مان)
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این منم وقتی می بینم ی کانال رمان تو ی ماه ۲k شده👩🦯
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۷
شانه را که در دست گرفتم گفت : تو برام بگو.. بگو ببینم وسط خاله بازی چجوری عاشق شدی؟)
توی گلو خندیدم و.. من هم شروع کردم به تعریف کردن.
تعریف از زندگی ام قبل و بعد سید..
از همه چیز برایش تعریف کردم.
چگونه هم را دیدیم..چه ها شد.. چه بلایی به سرمان آمد.
ریز به ریز قضایا را برایش تعریف کردم.
حتی..حتی یک اتفاق را هم جا نینداختم.
و تا آخرش مادرم ساکت ماند و از آیینه به من زل زد و گوش فرا داد.
وقتی صحبت هایم تمام شد.. اشک به چشم هایم هجوم آورد ولی خود بهتر می دانست که حق چکیدن ندارد.
پس اشک هایم را پس زدم و.. شانه را سر جایش گذاشتم و نگاهی به خودم در آیینه انداختم.
کمی موهایم را صاف و صوف کردم که ناگهان در آغوشی فرو رفتم.
با فهمیدن آنکه مادرم مرا به آغوش کشیده ، سرم را روی سینه اش گذاشتم و دستم را به دور کمرش پیچیدم که شروع کرد به بوسیدن جای جای صورتم.
سر آخر دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و آرام گفت : تو چند سالته؟
خیره به چشم هایش..لب زدم : تو بهتر می دونی..
دستش را روی موهایم کشید و آرام گفت : شونزده سال و یک ماه...حرفاتو باور کنم؟
نگاه خیره ام را طولانی تر کردم و هیچ نگفتم که..قطره ای اشک از چشم هایش چکید.
دستم را زیر چشمش کشیدم و مثل خودش آرام گفتم : این قضیه گریه نداره مامان.
با این حرفم دستش را پشت سرم گذاشت و گوشه ی لبم را بوسید و گفت : وقتی میگی مامان تمام دلم زیر و رو میشه.)
و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و من.. از جهیدن یک باره از یک موضوع به موضوعی دیگر ، به خنده افتادم.
آنقدر در آغوش هم ماندیم که..تقه ای به در خورد و مینو معلوم شد.
لبخندی به رویش پاشیدم که با سر سلامی کرد و وارد اتاق شد.
آرام دختر کوچکش را از آغوشش گرفتم و با بازی با انگشتان کوچکش مشغول شدم و مینو مادرم را در آغوش کشید و بعد..با همان زبان کر و لالی گفت که سفره انداخته اند و چیزی به آمدن فرهاد نمانده..
سوی مادرم برگشتم و گفتم : مامان؟
نگاهش را به من دوخت که آرام گفتم : به هیچکس نگو که من زبون باز کردم..حتی به مینو. باشه؟
چند لحظه نگاهم کرد و مانند خودم، آرام گفت : باشه.)
لبخند دست و پا شکسته ای تحویلش دادم و..دوباره دلم آشوب شد.
حرف های سید حتی..تا آخر صبحانه مرا همراهی کرد.
تک به تکشان را آنقدر مرور کردم که کلماتش را از بر شدم.
نگاهم را در سفره چرخاندم و .. نگاهم را به فرهاد دوختم که صدر میز نشسته بود و در حال خوردن بود.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۸
سید گفته بود تا می توانم از او دوری کنم و..و دلش نمی خواهد که بدون پوششی معقول جلویش بگردم اما.. فرهاد قطعا شک می کرد..نمی کرد؟
نزدیک شدن به اتاقش..آن هم با آن چیز هایی که سید گفته بود محال بود!
حتی با آنکه فرهاد درباره ی به اتاقش آمدن نیز به من گفته بود اما.. نوعی ریسک بود!
نباید ریسک می کردم.. باید..باید فرصتی جور می کردم که خیلی عادی خودم را به او بچسبانم و اعتمادش را جلب کنم.
این..تنها راه کاری بود که برای رهایی از این بند می توانستم انجام دهم!
نگاهم را به بشقاب خالی دوختم و نفسم را بیرون فرستادم که..لقمه ای جلوی دهانم گرفته شد.
نگاهم را به فرهاد دوختم و آمدم لقمه را از دستش بگیرم که کمی لقمه را عقب کشید و با ابرو اشاره کرد که دهانم را باز کنم تا آن را در دهانم بگذارد.
ناچار..دهانم را باز کردم که آن را در دهانم گذاشت و لبخند کوچکی به رویم پاشید.
با آنکه هیچ لبخندم نمی آمد اما..دست و پا شکسته لبخندی تحویلش دادم و سر در گریبان فرو بردم.
برای..برای شروع بد نبود. نه؟
شاید یک لبخند برای شروع کار کافی بود!
هنوز سرم در گریبان بود که انگشتش روی صورتم کشیده شد .
نگاهم را کمی بالا آوردم که انگشتش را روی لب هایم کشید و بی صدا لب زد : لبخند بزن.)
نگاهم را به چشم هایش دوختم و..انگار که دارم برای سید لبخند می زنم..برایش لبخند زدم که دستش را زیر چانه ام گذاشت اما انگار فکری به سرش هجوم آورد که.. ناکام نفسش را بیرون فرستاد و چانه ام را رها کرد.
نگاهش را چرخاند و من..انگار که مشتاق باشم.. نگاه از صورتش نکشیدم که نیم نگاهی به من انداخت و چشم هایش را روی هم نهاد.
انگار از وسط جمع بودنمان کلافه شده بود.
و این به من احساس پیروزی می داد!
کمی روی صندلی جا به جا شدم و.. دستش را در دستم گرفتم.
برایم سخت بود!
دشوار بود گرفتن دستی جز دست سید.
اما چاره ای نداشتم وگرنه..اختیارم دست همین مرد منفور می افتاد.
انگشتانم را روی انگشتانش کشیدم و منتظر شدم تا ببینم چه واکنشی نشان می دهد.
کمی که با دستانش ور رفتم.. دستم را در دستش گرفت و به آن کمی فشار آورد.
نگاهم را سوی صورتش کشیدم که خنده را موج زنان در چشم هایش دیدم و..برای هزارمین بار خواستم روی صورتش بالا بیاورم.
به سختی..جلوی جمع شدن صورتم را گرفتم و..نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به میز دوختم.
تقریبا بشقاب همه خالی شده بود ولی هیچکس حواسش به ما نبود.
اما..نگاه سنگینی را احساس می کردم.
نگاهی که..شدتش از نگاه فرهاد سنگین تر بود.
دوباره نگاهم را در اطراف چرخاندم اما..کسی نبود.
بیخیال..دوباره نگاهم را به صورت فرهاد دادم که دستم را رها کرد و کمی سویم خم شد و آرام گفت : برو توی اتاقت.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۹
سوالی به معنی چرا ، سرم را به طرفین تکان دادم که با ابرو به سمت پله ها اشاره کرد و گفت : برو..رو حرف من حرف نیار.)
ناچار..از جا برخاستم و سوی راه پله ها پا تند کردم.
یعنی او هم سنگین نگاهی را روی من احساس کرده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و پله ها را بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
در تراس را که از دیشب باز مانده بود بستم و آمدم روی تختم بنشینم که نگاهم به جانماز پهن شده آنهم کف اتاق افتاد..
یک لحظه تمام دیشب برایم مرور شد.
من..من مرده بودم اما..
چشم هایم را بهم فشردم.
پس..پس هنوز هم حواسش به من بود..نه؟
هنوز هم مرا می دید..نه؟
چادر را از روی سجاده برداشتم و آن را روی سرم انداختم.
الان..باید نماز شکر بخوانم نه؟
لحظه ای چادر در دستانم مشت شد.
چرا هر قدم که جلو تر می رفتم..از قضاوت هایم شرمنده می شدم؟
چرا؟
روی سجاده زانو زدم و بلافاصله سجده رفتم.
اصلا..اصلا نمی دانستم باید از درگاهش عذر بخواهم یا که تشکر کنم.
یا که..یا که باید شکایت کنم!
نمی دانم..پنج دقیقه..ده دقیقه..یک ربع..در همان حالت ماندم.
بی حرف..بی حرکت.
چون..چون هیچ نداشتم که بگویم.
مگر غیر از این بود؟
ناگهان..دستی دور بازو هایم پیچیده شد و صدای آرام فرهاد کنار گوشم پیچید : توبه بسه.
مرا روی پاهایم نشاند و خود بدنم را نگه داشت.
نگاهش را روی صورتم چرخاند و با پوزخند گفت : مثل اینکه این دوازده سال ی چیزی به اون مادر کله خرابت یاد داده.
سجاده را کنار زد و چادر را از سرم برداشت و دوباره نگاهش را رویم چرخاند.
لحظه ای بعد..انگشتش را زیر چانه ام انداخت و صورتم را بالا آورد و گفت : سر سفره با دل من بازی می کنی بعد به اینجا که به جوابش می رسه سرتو می ندازی پایین؟
نگاهم را از صورتش گرفتم و تا بناگوش سرخ شدم.
لعنت به من..لعنت به من.
باید به حرف سید گوش می کردم..
من..من حتی توانایی این فاصله ی کم را هم ندارم.
مرا به تخت تکیه داد و خودش هم کنارم نشست.
دستش را روی پهلویم گذاشت و گفت : دختر بچه ی من حالش چطوره؟
نگاهش را از روی پهلویم برداشت و نگاهش را به چشم هایم دوخت.
: دوست داری اسمشو چی بزاری؟
سوالش را بی جواب گذاشتم که دستم را در دستش گرفت و گفت : به خودم قول دادم وقتی دختر دار شدم اسمشو بزارم هستی..
انگشتش را روی گونه ام کشید و گفت : ی زمانی نمی خواستم تو رو خونبس به حساب بیارم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】