eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
706 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دستش را محکم تر گرفتم و .. دوباره فکرم پی واکنشش رفت.. اما .. طولی نکشید که .. با حرفش فکرم درگیر کلافگی اش شد دستم را در دست فشرد و .. گفت : هوا چقدر خوبه! مگه نه؟) هوا برای او خوب بود .. اما .. من هنوز درگیر او بودم! .. در پیچ خم فکر او بودم! .. هنوز لا به لای موضوعاتی که به او مرتبط میشد مانده بودم .. نگاهی به اطراف کردم و .. این دفعه جمله ی قبلش دوباره بر من تکرار شد ..‌ حس عجیبش .. دوباره چنگ بر دلم می انداخت! .. دوباره ترس به دلم سرازیر شده بود .. نگاه به صورتش دادم و .. دقیق تر شدم! سفید شده بود .. یعنی .‌. سفید تر از قبل .. آرام شستم را روی پوست دستش کشیدم و .. به وضوح سردی اش حس می شد اما .. من تا به حال نفهمیده بودم! آرام ..گفتم : سید؟ .. چی شده ؟) لب تر کرد و .. همان طور که ابرو برایم بالا می فرستاد گفت : شما کاریت نباشه کلافه ... بلند گفتم : واسه هیچی منو آوردی بیرون معلوم نیست داریم کجا می ریم؟) چشم گرد کرد و .. دستم را فشرد و .. طولی نکشید که اخم غلیظی بین ابرو هایش جاگیر شد آرام .. اما پر صلابت گفت : صدات تو خیابون بلند نشه ها! دفعه ی بعدی ی دونه می خوابونم تو دهنت!) چشم گرد کردم! .. من .. داد زده بودم؟ .. آب دهانم را به سختی فرو بردم و .. به این فکر کردم که .. به چه جرئتی .. داد کشیده بودم؟ ناخن زیر دندان کشیدم و .. نفسم را بیرون فرستادم! حتما یک اتفاقی افتاده بود که .. بهم ریخته بود و .‌.. اینگونه پا تند کرده بود! دست شل کردم و .. عرق پیشانی ام را گرفتم و .. به آسمانی که .. سیاه سیاه بود زل زدم! دقیق ‌... مثل بخت من! .. سیاه سیاه! دلهره داشتم .. جوری که مجال فکر کردن به من نمی داد این دفعه..دلهره ام بیشتر برای سیدی بود که .. آن احساسات بدش.. همیشه بد می آورد! و الان .. ترس و .. حس اینکه مرگ به من نزدیک است .. به اعماق وجودم نفوذ کرده بود! نمی دانستم به چه چیز فکر کنم .. نگران خودم باشم یا سید! .. نگران زندگی مسخره ام باشم یا نگران سید! گرچند نگرانی من .. دردی را دوا نمی کرد! من .. فقط .. فقط کم کاری کردم! .. و .. پشیمان شدم! .. همین! .. و این همین،.. دنیایی حجم داشت! دنیایی بود برای من! هنوز .. غرق افکارم بودم و .‌. تلو تلو خوران راه می رفتم که .. سید دست محکم کرد و .. مرا به دنبال خود کشید و .. از باقی عصبانیت قبلش .. چاشنی سخنش کرد و .. با صدایی تقریبا بلند گفت : زودباش! انقدر شل نباش) آب دهانم را فرو بردم و .. خودم را سفت کردم! در این شرایط ، هرچه می‌گفت باید انجام میدادم! .. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 آرام .. پشت دستم را به گونه هایم کشیدم.. سرد سرد بود! حق داشتم! .. پوزخندی به حالاتم زدم! من .. مادر شده بودم! .. مادر بودن .‌.. دنیایی بود! در این یک ماه .. چه چیز ها که با خودم فکر نکرده بودم! .. از اسمش گرفته تا اینده اش! از چیز هایی که به او یاد می دهم و نمی دهم! همه ی جوانب را در نظر گرفته بودم! .. فارغ از .. اینکه .. من در کدام امنیت قرار است فرزندم را بزرگ کنم! و .. این امنیت.. با این اتفاقات دور و برم .. داشت بد به رخم کشیده می شد با کشیده شدنم سوی خیابان .. از افکارم خارج شدم سر که بالا آوردم .. سید برای تاکسی دست بلند کرد و .. تاکسی چند ثانیه بعد جلوی پایمان ایستاد! آب دهان قورت دادم و .. سعی کردم فرز باشم تا .. حداقل از مرگ دور تر شویم! با نشستنم تاکسی حرکت کرد و .. من در این فکر فرو رفتم که .. الان کجا می رویم؟ آب دهانم را از گلوی خشکم پایین فرستادم و .. سر روی شانه اش گذاشتم .. یعنی قرار بود چه به سرم بیاید؟ جوابی که .. بعد نیم ساعت به این ترتیب بود .. من قرار بود آواره شوم! سوال اینجا بود.. چرا رهایم نمی کنند تا بمیرم و .. تمام؟ مگر من چه منفعتی برایشان داشتم جز دردسر؟ من .. از اول هم لایق مرگ بودم.. همین! هیچوقت لیقاتم در چیزی نمی گنجید..همیشه آن گوشه ی مغزم یک حسی مرا به آرزو کردن برای مرگ دعوت می کرد! .. با ایستادن تاکسی .. از آن پیاده شدیم و .. بلافاصله .. سید مرا سوی کوچه ای کشید من هم .. سرگردان به دنبالش .. دیگر نفسم بالا نمی آمد .. ترسیده و .. بریده بریده صدایش زدم که .. گوشه ای ایستاد و .. مرا به دیوار چسباند .. آرام در صورتم خم شد .. جوری که نفس هایش یک راست به صورتم می خورد .. : ممکنه از هم جدا شیم! تو هم قرار نیست هر چی شد از ترس سکته کنی! فهمیدی؟) محال صحبتم نداد و .. لب هایش را به گونه ام چسباند و .. مرا در آغوشش فشرد ‌.. نمی دانم .. صدا از کجا آمد اما .. این صدا به سید وصل بود : سید ..دیگه آخر خطه) با این جمله گره آغوشش تنگ تر شد .. بس نبود زجر و بدبختی؟ .. نکند .. اینجا قرار بود داستانم به پایان برسد؟ هنوز قطره ی اشک از چشم هایم پایین نیامده بود که .. مرا از آغوشش بیرون کشید و .. مرا به دنبال خود روان کرد .. : بیا تا اون ساختمون بدوئیم!) و مجالم نداد و .. پا تند کرد و .. من هم به اجبار مجبور به دویدن شدم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 بلند گفت : راستی! نگفتی! دوسم داری؟) اشک هایم از شکاف لبم عبور کرد و .. شور اش کام تلخم را .. به ته تلخی رساند! آرام دستش را بالا آورد و .. همان طور که بالا پایین می شد .. دستش را روی گونه ام کشید و .. آرام لب زد : گریه نکن!) این دفعه .. بغضم بد شکست! .. شروع کردم به هق و هق! من هنوز ... آرزو داشتم! .. با کشیده شدنم در آغوشش .. فهمیدم .. مهم نبودم برایش! .. برای آنی که یک عمر منتظر بودم ببینمش! آرام .. دستانش را زیر بازویم انداخت و .. مرا بلند کرد .. همان جور که .. قدم آرام می کرد .. آرام در گوشم گفت : گریه؟) آرام خندید و .. گفت : فرطی قالب تهی کردی؟ هنوز هیچی نشده ها! بزار من بمیرم بعد!) چانه ام را روی شانه اش گذاشتم و .. آرام گفتم : آخی! من برات گریه کنم؟) خندید و .. گفت : مجنون! مجنون کی بودی؟ لب زدم : لیلی) آرام مرا ..‌روی زمین نهاد و .. با سر آستینش .. روی اشک هایم کشید و .. جدی گفت : بسه! نمی خوای که همین اول .. پخ پخ شی؟) از لفظ پخ پخ .. لب به دهان کشیدم و .. آرام خندیدم مچ دستم را در دست فشرد و .. شروع کرد قدم زدن! ساختمان نیمه ساخت در آن خیابان لخد و خالی .. بد میان چشم بود .. با صدای .. کفش .. قلبم در سینه فرو ریخت! آب دهانم را فرو بردم .. که ... ناگهان دستم کشیده شد.. سید مرا به دیوار چسباند و .. آرام دستش را روی دهانم کشید و .. کنار گوشم گفت : هیس!) آرام .. انگشتری قرمز را .. در میان دست هایم جا به جا کردم و .. بی صدا لب زدم : بد کردی!) چشم هایم از شدت اشک .. تار می دید! سید را نمی دیدم .. فقط .. سرم میان سینه اش بود .. با .. تمام وجودم ضربان تند قلبش را حس می کردم .. آرام .. دستم را دورش پیچیدم و .. فارغ از افکار خطرات آن بیرون .. چشم بستم بلکه .. در این چند دقیقه .. طعم آغوشش را .. در ذهنم حک کنم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که .. با صدای مردی .. دیگر آن آغوش گرم .. برایم گرم نبود! : دختره .. دختره رو می خوام) لباسش را در دست مچاله کردم .. با صدای داد .. اشک هایم .. ناخودآگاه... از چشمانم راهی لباسش شد لرزان لب زدم : سید!) بلافاصله .. صدای آرام و نرم کننده ی مرد .. نزدیک شد .. : پسر ولش کن!..) آرام دست هایم را از لباسش شل کردم و .. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 می خواستم بگویم که..که..رهایم کند .. آخر .. می ترسیدم بلایی به سرش بیاید .. اما .. آرام.. دستش را روی گونه ام کشید و .. : ولش کن وگرنه خودت میمیری!) سین سید را نگفته بودم که .. دهانم میان راه بسته شد! اصلا .. یادم نبود که .. من خودم تنها نیستم! .. یعنی .. نابودی من .. مساوی ست با .. هنوز افکارم تکمیل نشده بود که .. ناگهان صدای عربده ای بلند آمد : پس ولش نمی کنی؟ مهم نیست خودم برت میدارم!) من .. ترسیده بودم؟ قالب تهی کرده بودم؟ .. نمی دانم! یادم است .. هیچ وقت حسی بدتر از این نداشتم! تکان خوردن سید .. مصادف شد با .. صدای شلیک .. یا .. شاید هم .. صدای شلیک .. مص.. یا .. شاید هم منجر به تکان سید شد .. هنوز .. هنوز داغ بودم و .. نمی فهمیدم! اما .. خونی که از دهانش ‌.. روی صورتم می چکید .. مرا به خود آورد .. تمام شد! .. تنها کلمه ای که در ذهنم .. می رفت و .. می آمد .. زندگی ام همین جا به پایان رسید! .. خنده دار بود! .. قتل غیر عمد کرده بودم! .. خنده دار بود! .. همه چیز .‌. سوی من برمی گشت! این خونی که از دهان سید می چکید .. به من برمی گشت! مسبب همه ی اینها من بودم .. می خواستم جیغ بکشم .. تخیله کنم خودم را! .. اما .. سریع دستش را روی دهانم گذاشت و .. فشار داد .. و .. من فقط به این فکر می کردم .. اصلا خدا ...اینجا حاضر بود یا نه؟ .. مرا می دید یا نه؟ .. من کجای این دنیای کوچکش قدم می زدم؟ .. کجا بودم؟؟؟؟ دستم را روی سینه اش گذاشتم تا هلش دهم .. بلکه .. بلکه تمام شود! بیشتر .. به من چسبید و .. مرا به دیوار فشار داد و .. به زور .. لب زد : تکون نخور! .. ن..می..خواد قهرمان بازی .. دربیاری) سرم در سینه اش فرو رفته بود و .. نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم .. به زور .. دستم را بالا آوردم و .. به پهلوهایش کوبیدم .. بلکه .. کنار برود .. اما .. با دستی که دور بازویم تبدیل به چنگ شد .. به غلط کردن افتادم .. نفسش بیرون نمی آمد و .. تقلا می کرد نفس بکشد .. همان‌جور ..که .. در سینه اش محفوظ بودم .. جیغ کشیدم : یـــــــــــا خـــــــــــدا .. مــــــــی بیــــــــنی منــــــو؟) ه..هنوز..صدای.. با شل شدنش .. دستان لرزانم را بلند کردم و .. زیر بازوهایش انداختم .. بلکه .. اگر افتاد .. با سر نیفتد .. صدای گریه ی من .. بلند تر از صدای شلیک بود! .. صدای شکستن من .. بلند تر از صدای شلیک بود .. صدای در ذهنم برای .. صدا زدن خدا .. بیشتر از صدای شلیک ها بود اما .. هیچکدام شنیده نشد! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 هنوز .. اشک می ریختم .. هنوز زار می زدم که .. آرام خندید و .. گفت : تهشم .. اعتراف نکردی!) سرم را به سینه اش چسباندم و .. جیغ کشیدم : خیلی ...دوست دارم .. خیلی) اما .. فکر کنم نشنید! ... چون .. هنوز ضحبتم تمام نشده بود که .. دو زانو روی زمین فرو آمد! رو به رویش دو زانو نشستم و .. صورتم را به صورتش چسباندم و .. کنار گوشش اسمش را فریاد کشیدم! .. برای اولین بار ! ولی .. نشنید .. د..دیگر .. رفته بود! .. تمام شده بود! .. زندگی ام در بیست سالگی .. جلوی چشمانم .. جان داد .. خنده دار بود! .. آری .. خنده دار بود! دیگر .. نمی توانست خودش را نگه دارد! .. مگر روح در بدنش بود؟ رویم افتاده بود و .. من او را .. در آغوش کوچکم جا کرده بودم! .. امیدم این بود که .. من هم می روم و .. تمام می شود اما .. این فقط او بود که .. مرا ترک کرد! مثل بقیه.. همه ترکم کردند .. او هم ترکم کرد! .. اصلا خدا اینجا بود؟ .. مرا میدید ؟ .. نه نمی دید! با صدای .. کشیده شدن چیزی روی دیوار .. سرم را بالا آوردم! این .. پیشانی اش بود که .. روی دیوار کشیده می شد .. گریه بس بود! .. می خواستم بخندم! .. به بدبختی ام! .. آری! بدبختی ام! .. باید زمین می گذاشتمش! .. دیگر تنش .. بیشتر از این .. پر گلوله نشود! دستم را زیر گردنش گذاشتم و .. او را روی زمین خواباندم ! آرام .. دستم را روی صورت خونی اش کشیدم! من قتل غیر ..عمد کرده بودم؟ .. خنده دار بود .‌. چنگی به صورتم انداختم و .. لبم را به دندان کشیدم! .. من چه کرده بودم! .. دستم تمام ..به خون نشسته بود! .. آرام .. آستین چادرم را .. به سر انگشتانم رساندم و .. روی صورتش را .. آرام تمیز کردم! می خواستم .. ببینم .. این دفعه هم .. مثل قبل .. مانند بچه ها .. خفته بود؟ .. صدای تیر اندازی .. بالا تر رفته بود! .. انگار ... من هم ..قرار. بود .. بمیرم! آرام .. دستانش را گرفتم و .. تکانش دادم! هنوز .. امید داشتم .. دوباره تکان دادم اما .. جوابی نداد! .. دوباره .. دوباره صدایش زدم اما .. پاسخ ..نداد .. آرام لب زدم : خدایا .. با من شوخی نکن! .. یــــا امـــام رضــــا) بغضم .. پر صدا شکست .. سرم را روی سینه اش گذاشتم .. آرام ... دستش را نزدیک خودم آوردم و .. دستم را رویش کشیدم .. سرد سرد بود .. یا .. یا شاید دست .. من سرد بود! نمی خواستم .. باور کنم که .. تمام شده اما .. عملم .. چیز دیگری می گفت! آرام .. انگشتر سیاه .. درون دستش را بیرون کشیدم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ه...هنوز در حال خودم بودم که .. صدای فریاد شخصی .‌. تنم را به رعشه انداخت : مهتـــــــــــاب) ترسیده .. دستم را .. دور گردن سید حلقه کردم .. بلکه .. مرا از او جدا نسازند! دستم را مشت کردم و .. انگشتری را در دست .. فشردم! هر که بود .. به سرعت کنارمان زانو زد و .. مچ دستم را گرفت و .. مرا به سوی خودش کشید آنقدر .. زورش زیاد بود که .. گره دستم را باز کرد و .. مرا نشاند .. هنوز .. در ترس جدایی از سید .. غلت می زدم که .. سیلی محکمی .. میهمان صورتم شد .. جوری که .. نفسم گرفت .. وقتی .. دید زنده ام .. آرام در صورت سید خم شد و .. دو انگشتش را .. روی نبض نهاد! قلبم در سینه میخ شده بود و .. منتظر جواب بودم اما .. ناگهان بلند شد و .. مرا در آغوش گرفت و .. سرم را .. جایی میان سینه اش فرو کرد و .. شروع کرد به دویدن .. و .. و... این ثانیه های اول بود که .. من مبهوت بودم .. اما .. ناگهان .. چیزی در ذهنم زنگ زد .. من .. من داشتم از سید جدا میشدم؟ .. نه! نه ی بزرگ داخل ذهنم .. مصادف شد ... با جیغ کشیدن و .. دست و پا زدنم! و او .. دستش را محکم تر به دورم می پیچید و .. من فقط اشک می ریختم و .. جیغ می کشیدم اما .. همه در سینه اش خفه میشد ! جیغ زدن .. راه خوبی نبود! .. شروع کردن به چنگ انداختن! بلکه رهایم کند تا .. با او بمیرم! اما .. واکنشش این بود که .‌. مرا جایی میان آسفالت ها بکوبد و .. با کوبیده شدن گردنم به جدول کنار جاده .. مرا خفه کند! و این .. تلنگری بود .. برای غرق شدن در سیاهی .. برای .. غرق شدن در عذاب اینکه .. در این چند ماه .. دست و پا زد .. چقدر دوستم دارد و .. خواهش می کرد! .. فقط.. خواهش می کرد .. تا برای دلخوشی اش .. یک بار .. یک بار فقط .. به زبان بیاورم که .. دوستش دارم! .. و من .. نگفتم! .. دو کلمه را .. بعد آنکه .. در آغوشم جان سپرد .. به زبان آوردم! وقتی که .. دیگر شیشه ی عمرم شکسته شده بود و .. زندگی برایم تلخ تر از زهر شده بود! آری .. من .. از این به بعد .. بدون پشتوانه .. قرار بود .. میان طوفان قدم بزنم! قرار بود .. بی نفس .. میان این جنگ نفس گیر .. زنده بمانم و .. چنگ بزنم و .. بشکافم دل حقیقتی را که ... آن عمر یک ساله ام را .. در دقایقی به دستان باد سپرد! و .. اغازم .. مصادف شد .. با پایانم! آغازی که .. نشانم داد .. از اول اشتباهی بودم! .. من .. اضافه بودم! و .. پایانی که .. در خواب ها بازگشتش را .‌. می دیدم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در صحناتی قدم می زدم که احساس می کردم دیده بودمشان. با بند بند وجودم احساسشان کرده بودم . چکیدن قطرات خونی را می دیدم که ناخواسته ریخته بودم . صدای سرسام آور گلوله ها مدام روی اعصابم قدم می زد . و اما آخرین صدا . صدای او بود که دوباره تکرار شد . (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) گلویم خشک شده بود و نفسم گلویم را می سوزاند . (تهشم اعتراف نکردی) لب تر کردم و به سختی لای چشم هایم را باز کردم . منتظر بودم چهره ی سید را ببینم . منتظر بودم سید را خفته کنار خودم بیابم اما تخت یک نفره و اتاق با در و دیوار های سفید از چیز دیگری به من می گفت . آرام سر چرخاندم بلکه سید را نشسته روی صندلی کنارم ببینم اما صندلی کنارم هم خالی بود . نگاهم به پرده ی رقصان گره خورد و دوباره صحنه ها برایم تکرار شد . (دختره رو تحویل بده) صدای گلوله پاشیده شدن خون روی صورتم زار زدن هایم (تهشم ..اعتراف نکردی) (خیلی ..دوست دارم ..خیلی) نشنیدنش سرد شدنش و در آخر .. رفتنش . قلبم انگار نمی زد . ذهنم داشت خزعبلات می بافت. بخدا که همین بود . دستم را روی لب های لرزانم نهادم که چشم هایم به اشک نشست . همه چیز دروغ بود به قرآن که دروغ بود. همه چیز خواب بود . چنگی به میز کنارم زدم و بلند شدم . یکی اینجا بود که به من بگوید همه چیز دروغ است . قطع به یقین .. من بی سید جـــــــــان می سپردم. دست های لرزانم روی میز جسمی را حس کرد . نگاه از دیوار سفیدی که برایم حکم پرده ی خاطرات را داشت گرفتم و با سر انگشتانم جسم زیر دستانم را لمس کردم . آرام جسم را در دستانم گرفتم و به سوی خودم آوردم . اما با دیدن چیزی که در دستانم بود وجودم شکست و .. خرد شد انگشــــــتری خونی . با سنگی که نشان از .. از آن می داد که این انگشتر .. برای سید است دست هایم از سرما یخ زده بود . حس می کردم تمام وجودم سرد شده . این اتفاق برایم .. حکم خفتن در سرد خانه را داشت «بسه بسه بســــــه به امــــــام رضــــا بسه به فــاطمه ی زهـــرا بســـه» و آخرین کلمات با فریاد ادا شد «خدایــــا بســه» و دیگر نفسم برای شکایت بالا نیامد . هنوز باورش برایم خنده دار بود . هنوز صورت سید را زیر انگشتانم حس می کردم . هنوز در همان صحنه ها قدم می زدم . هنوز در مغزم نمی گنجید که قرار است او را به خاک بسپارم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 انگشتر را در مشتم فشردم و دستم را برای هوایی بیشتر .. یا شاید .. یا شاید برای مرگ به سینه کوبیدم اما جواب نمی داد . خالی نمی شدم . بغضم نمی شکست . برایم جا نمی افتاد که سید مرد . تمام شد . دو دستم را محکم به صورتم کوبیدم بلکه از گرمای بیش از حد این داغ روی سینه کم کنم . بلکه آن خدایی که این دور و بر بود مرا ببیند شده یکبار در این زندگی مرا ببیند هنوز نفسم بالا نمی آمد . هنوز بغض نشکسته بود . حس می کردم کل بدنم خیس شده . این خیس با عرق نبود چون خیلی بیش از حد بود . خیسی از روی گردنم تا کمرم روان بود . ولی مهم الان درد ماهیچه ی درون سینه ای بود که نمی دانست از این به بعد چگونه بکوبد . روی شکم دراز کشیدم و دست هایم را به صورتم کوبیدم و این دفعه بغضم راحت شکست . {چند روز بعد} نفس کشیدن برایم خنده دار شده بود . دیگر جان نداشتم انگشت دستانم را تکان دهم . شده بودم مثل دیوانه ها . روزم فقط با اسم و خاطرات شخصی می گذشت که ... کی فهمیدم؟ کی فهمیدم که معلوم نیست پیکر سید در کجای ایران گمشده و من در کشور دیگری به سر می برم؟ کی بود فهمیدم؟ کی بود فهمیدم حتی نمی توانم سرخاک عزیزترینم بروم؟ کی بود فهمیدم؟ هر وقت یادم می افتاد می خواستم چنگ به صورتم بکشم ولی دست ها و پا هایم به تخت بسته شده بود که اگر تشنج کردم از روی تخت نیفتم . که اگر خواستم خودم را کتک بزنم نتوانم . گر چند هر روز آن تو دهانی ای که می خوردم خودش تمام ان کتک هایی که می خواستم به خود بزنم را جبران می کرد . به رو به رویم زل زده بودم . به این فکر می کردم که الان من باید کتاب قرآن دستم بود . چرا دست هایم به تخت بسته شده بود؟ چرا دنیا داشت با من بازی می کرد؟ چرا این عذاب به اتمام نمی رسید؟ هنوز در افکارم پرسه می زدم که در محکم به دیوار برخورد و من دوباره تنم به رعشه نشست . بشقاب را روی میز نهاد و بالای سرم حاضر شد . :امروزم تو دهنی می خوای یا می خوری؟) لب هایم را به دندان کشیدم و اشک در چشمانم جمع شد . مرا اینگونه بسته بودند و به زور به من غذا می دادند . هر کس بود فکر نمی کرد من دیوانه ی جنگلی ام؟ روی صندلی نشست و کمی بعد قاشق را جلوی دهانم گرفت دو ثانیه نگذشته بود که قاشق را در بشقاب کوبید و بشقاب را روی میز گذاشت . ترسیده در خودم جمع شدم که آرام گفت : می فهمی تو چه وضعیتی هستی؟ الان وضعیت تو خطر ناک ترین وضعیت ممکنه اگه وضعیتت اینجوری نبود اینجوری به تخت نمی بستمت) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چرا چرت می گفت؟ مرا به خاطر این به تخت بسته بود؟ فکر کنم قصد کشتنم را داشت . فقط ذره ذره ... دوباره دستی میان موهایش کشید و بشقاب را در دست گرفت . بدون انکه مجال دهم حرکت دیگری انجام دهد گفتم : نمی خورم) تا این را شنید ظرف غذا را به میز کوبید و از بازو مرا بالا کشید که حس کردم تمام پوست پاهایم کنده شد . اشک هایم دوباره سرازیر شد . بلند شد و ایستاد و گفت : می خوری یا تو دهنی ؟) نمی خورم محکمی جوابش شد اما بازخوردش یک تو دهنی جانانه بود . جوری که سرم به تاج تخت خورد و سرم شروع کرد به گیج رفتن . یعنی بدتر از این هم قرار بود به سرم بیاید ؟ یعنی خدا چقدر در من توان می دید که قرار بود این همه بلا بر من نازل کند؟ مردک فقط زورش به من رسیده بود . هر چه می خواست بارم می کرد و این هم از بلاهایی که سرم اورده بود . و از من انتظار می رفت زنده بمانم . خنده دار بود . خنده داشت این بدبختی ای که معلوم نبود پایانش کجاست . این بدبختی ای که قرار است تا چقدر ادامه پیدا کند چرا زندگی یکبار روی خوشش را به من نشان نداد؟ چرا؟..چرا؟چرا؟ با خیسی لباسم از فکـــــر بیرون امدم . مثل تکه ای گوشت روی تخت افتاده بودم و او صحنه را ترک کرده بود . یکی نیست بگوید تویی که می خواهی مرا بکشی چرا یکدفعه چاقو زیر گلویم نمی گذاری؟ لکه های خون که از پاهای من بود روی تخت به وضوح معلوم بود . اصلا جرات نداشتم یک سانت پاهایم را تکان دهم . از درد و گریه دیگر نفسم به سختی بالا می امد . وضعیت بدی بود خدا را صدا بزنی و جوابی نرسد . ارام سَرَم را به تاج تخت تکیه دادم و لب های خشکم را تر کردم . ارام لب زدم : چرا عزرائیــــل نمیــــــاد؟ خدایـــا همینجا تموش کـن دیگه . نمی کشم . به قـــــرانت نمی کشم.) و کلمات اخر با نفسم ادا شد . : بسـه . دیگه بسـه ) پلک هایم کم کم داشت سنگین می شد . کاش برای همیشه این سنگینی تمام نمیشد . کــاش! کاش های زیادی در دلم بود . اما هیچکدام قرار نبود به وقوع بپیوندد . با کوبیده شدن در پلکم پرید . هر که بود بلافاصله بعد ورود جلوی پایم نشست و شروع کرد به باز کردند پاهایم . کمی سرکج کردم . در ان شرایط هم انتظار داشتم مرگ سید واقعی نباشد و برای نجاتم امده باشد . اما این طور نبود . سرم را از پشت به تاج تخت کوبیدم و دوباره اشک هایم جاری شد . سید کجا بود؟ سید کجا بود مرا در این وضع ببیند . صدای کوبیده شدن سرم را که دید پاهایم را رها کرد و کنارم نشست . چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش را کنار گوشم گذاشت و گجگاهم را به دیوار چسباند و روسری ام را کنار زد . موهایم را کنار زد و دستش را روی جایگاه درد کشید. به جای جیغ از درد بی جان شده بودم . دیگر رو به قبله بودم . ارام گفت : مهتاب صدامو می شنوی؟) نمی خواستم بشنوم . عامل اینگونه شدنم او بود . عامل مرگ سید او بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 عامل تمام بدبختی هایی که سر ته نداشت او بود . بی دلیل یا با دلیل . دیگر از او بیزار شده بودم . کاش زودتر می امد . کاش یکم زودتر می رسید . الان شاید سید الان زنده بود . بازویم را در دستانش فشرد و تکانم داد . دوباره صدایم زد . چشم هایم را بستم و اشک هایم دوباره چکید . هنوز از چکیدن اشک هایم نگذشته بود که شروع کرد به باز کردن دست هایم . وقتی کارش تمام شد مرا بلند کرد و به سرعت از اتاق بیرون امد . مدام می خواستم خودم را از اغوشش پایین پرت کنم اما او محکم تر مرا می گرفت . دیگر پلک هایم داشت سنگین و سنگین تر می شد و دست و پاهایم بی جان تر . هنوز به در نرسیده بود که پسرک چموش سویش امد . چشم هایم داشت بسته می شد که با تو دهنی سنگینی که به پسرک چموش زد تنم لرزید . بی معطلی از خانه بیرون امد و وارد خیابان شد . و من چشم هایم سنگین و سنگین تر شد . * تمام بدنم درد می کرد . گلویم شدیدا خشک شده بود . ارام لبه ی متکا را گرفتم و خواستم بچرخم که گوشه ی لباسم به جایی گیر کرد و مرا نگه داشت . به زور خمیازه ای کشیدم و لب کردم برای صدا کردن سید که دوباره قلبم فرو ریخت ! این روز ها گذشته بود که دیگر سید بود و من دلگرم . الان با وجود خودم هم تنها بودم . لب هایم را به دندان کشیدم تا لرزشش را کسی نبیند . در باز شد و انگار جسمی به داخل اتاق پرت شد . کمی بعد در کوبیده شد و سیلی روی گوش کسی نشست . صدای گرفته اش خدشه بر روحم می انداخت مخصوصا اینکه بد بالا رفته بود . : می کشمت فقط اگر این دختر کور شده باشه صالح . زنده ت نمی زارم) و دوباره سیلی ای روی گونه ی فرد مقابل نشست که انگار موجب شد سرش به دیوار برخورد کند . ترسیده چشم باز کردم و به دو مرد رو به رویم زل زدم . اب دهانم را فرو بردم و به پسر چموشی زل زدم که روی زمین افتاده بود و از ان پایین به قیافه ی چشم ابی زل زده بود . پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم هایم را بستم . این چه وضعیتی بود که درش گیر کرده بودم؟ چرا تمام نمیشد؟ چرا هر روز این روزگار به یکی سیلی می زد؟ هنوز در افکارم بودم که دوباره چشم ابی چیزی گفت . اما ارام تر و محزون تر از قبل : قاتل!..قــــاتل ) و این انگار تلنگری بود برای شروع هق هق پسرک چموش . لب هایم را تر کردم و دوباره چشم باز کردم . این دفعه چشم ابی روی صندلی نشسته بود و سرش را در دستش گرفته بود و پسرک چموش هق هق می کرد . اب دهانم را قورت دادم . پسرک چموش چه کسی را کشته بود؟ نکند من هم بمیرم؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دوباره اشک در چشمانم جمع شد . نکند این دو برای جانم نقشه کشیده اند . ارام دست سردم را بر روی سینه ام کشیدم بلکه از التهاب درونم بکاهم . بلکه بتوانم این بغض را ساکت کنم . : دیوونه دیوونه دیــــوونه . الان من جوابشو چی بدم؟ می دونی ی وقت بفهمه ..) کر شدم . زمان ایستاده بود و من در نخ این بودم که این چه می گفت؟ داشت جوک می بافت . فقط می خواست به او فشار بیاورد نه؟ من.. من تازه باور کرده بودم که مادر شده ام! هق و هقم دست خودم نبود . چنگ به صورت انداختم دست خودم نبود . خدا کجــــــــــــــــا بود؟ کجـــــــــــــــــــا؟ مــــرا می دید؟ کار به جایی رسیده بود که مچ دستانم را در دستش گرفته بود و سرم را از پشت محکم گرفته بود تا خودم را به جایی نکوبم . کاش این دو نبودند و من به درد خود می مردم . کاش این دو نبودند و من زودتر می مردم . اب دهانم را ارام قورت دادم و بیخیال اشک ریختن به سایه ی تاریکش که رویم افتاده بود زل زدم . وقتی دید ارام شدم ارام مچ دو دستم را رها کرد و من همین را می خواستم . زندگی ام دیگر به پایان رسیده بود . نه سیدی بود نه بچه ای بود . چطور بود من هم بمیرم؟ تا دستم را رها کرد خودم را روی میز کنـــــار تخت رها کردم و اخرین چیزی که فهمیدم صدای یا امام رضــایی بود که در اتاق پیچید . * صدای قران می امد . از ان تلاوت های قشنگی که همیشه دلم می خواست یاد بگیرم و انگونه بخوانم . از انهایی که زمانی شده بود تمام وجودم . همان موقع که سید بود . چند بار پلک زدم و دنبال صدایی گشتم که مبهم بود اما معلوم بود که صدای تلاوت قران است . راهم را کمی کج کردم و به چمن زار سبز رو به رویم زل زدم و به دنبال صدا سر چرخاندم . کنار درخت مردی نشسته بود و کتاب قران جلویش باز بود . شروع کردم به حرکت سوی درخت . هر چه نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می کوبید و تمام وجودم به گوش تبدیل شده بود برای شنیدن . قدم تند کردم سوی درخت . بلکه بعد از یک هفته زجر و بدبختی این دفعه سیر تماشایش کنم . زیر درخت که رسیده ام دیگر صدای قران برایم واضح تر بود . دیگر صدا برایم دلنشین تر بود . چون قاری اش دلنشین بود . ارام درخت را دور زدم و پشتش نشستم و به عادت جدیدم دست به دورش حلقه کردم و سرم را روی کمرش نهادم . گوشم کاش بدنش را حس می کردم . کاش صدای تپش قلبش را می شنیدم . مثل آن موقع ها. آرام بلند شدم و کنارش نشستم و به صورتش زل زدم . ان لحظات هیچ از مرگش یادم نبود ، هیچ از خواب بودنم یادم نبود ، هیچ از آن بیرون یادم نبود . فقط من بودم و افکاری که پیرامون او بود . من بودم و این لذت چند دقیقه ای . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ارام استینش را در دست گرفتم که نگاه از قران گرفت و به من زل زد . لبخند بزرگی روی لب هایم نشست که دوباره شروع کرد به کاویدن صورتم . و این عمل متقابل بود . کاش می شد در دنیای واقعی یکبار دیگر می دیدمش . فقط یکبار . خواسته ی زیادی بود؟ کاش در خواب رفع دلتنگی می کردم اما تقدیر این بود که من در دنیا همه چیزم را جا بگذارم و فارغ از درد دنیا به دیدنش بیایم . سویش نیم خیز شدم و دستم را روی شانه هایش گذاشتم و بلند خندیدم . او هم با من خندید . دستم را میان موهایش کردم و همان طور که موهایش را به بار نوازش می گرفتم لباس هایش را برانداز کردم . از ان لباس هایی پوشیده بود که من وقتی می دیدمش ناخوداگاه قند در دلم اب می شد و لب هایم را با زبان خیس می کردم و نیش باز می کردم . خندید و دستی روی گلگلی های چادرم کشید و گفت : خوشگل شدی) دستی روی صورتش کشیدم و گفتم : بودم! شک داشتی؟ نیشش را باز کرد و گفت : نـــــه) ارام بلند شدم و پشتش رفتم نگاهی به درخت کردم . او هم بلند شد و سیبی از روی شاخه ی نزدیک چید و به سویم گرفت . نگاهی به سیب سرخی که برق می زد کردم و دستم را سویش دراز کردم و بین راه گفتم : بخورم از بهشت که خارج نمیشم ؟ خندید و گفت : اون حوا بود که به ادم داد خانوم . ) خندیدم و سیب را از دستانش گرفتم که ارام دستی روی صورتم کشید و همان طور که گردن می شکست ارام گفت : یادت نره اون بالایی صلاح تو می خواد! حواست باشه کفر نگی . ) تمام شد . رویای شیرینم در تاریکی شتابان گذر کرد . من ماندم و سیبی که در دستانم مانده بود . اما سریع سیب هم در ذرات هوا پخش شد و از جلوی چشم هایم پر کشید . چشم هایم به یکباره باز شد و نور زیادی به چشم هایم تابیده شد . اب دهانم را فرو فرستادم و ذهنم دوباره طبقه بندی شد . از اول . همه چیز دوباره جلوی چشم هایم راه رفت . هر لحظه حس می کردم قلبم کند تر می شود و نفسم تنگ تر . با یاد اخرین جمله چنگی به زیر گلو کشیدم و اشک هایم جاری شد . چرا من نمی مردم؟ چـــــــرا؟ به میله ی تخت چنگ زدم و روی تخت نشستم . اشک هایم به سرعت باران از روی صورتم پایین می ریخت و به اندازه ی هر قطره دلم غم داشت . من با چه امیدی زندگی کنم؟ همه اش تقصیر خودم بود . همه اش کرده ی خودم بود. اگر روز شب اشک نمی ریختم و مثل ادم رفتار می کردم و دست و پا به در و دیوار نمی کوبیدم الان بچه ام تلف نمیشد با دو دست به صورتم کوبیدم و به صورتم چنگ کشیدم . داشتم می سوختم . داشتم اتش می گرفتم . کل پیکرم اتش گرفته بود . نمی دانم که بود که سرم را در اغوش کشید . نمی دانم که بود که شروع کرد در گوشم صحبت کردن . و من هق می زدم و گوش نمی کردم . کارم به جایی رسیده بود که جیغ می کشیدم . دست خودم نبود . همه ی در ها به رویم بسته شده بود . هیچ امیدی برایم نمانده بود . حس می کردم من رها شده ام . تا انکه سیلی سنگینی که رویم خوابید موجب شد شل شوم . در اغوش زن پرستار بی حال افتاده بودم و او در گوشم می گفت که ارام باشم . ارام انگشتش را زیر چشم هایم کشید و به زبان مادری اش سعی در ارام کردنم داشت اما من هیچ جوره ارام نمی گرفتم . خودم را از اغوشش بیرون کشیدم و روی تخت پرتاب کردم . چیزی نگذشت که دکتر و پرستار های دیگری از در وارد شدند . هر که بود بلافاصله که بالای سرم ایستاد به زبان خودش گفت : می خوای ی سیلی بزنم اروم شی؟ کل بیمارستان از دست جیغ های تو روی هواست . مردم از دستت ارامش ندارن) چرا همه علاقه داشتند سیلی بزنند؟ کار دیگری بلد نبودند؟ بسم بود هر چه سیلی خورده ام . بسم بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac