⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۳
محمد دست زیر سرم انداخت و مرا نشاند و بشقاب لقمه را روبه رویم نهاد و زمزمه کرد : بخورش تا ظهر گشنه می مونی )
بوسه ای روی سرم نهاد و گفت : ظهر می خوایم بریم بیرون . تو رم شده به زور می بریم . می خوایم وسطی بزنیم )
نگاه از لقمه گرفتم و رو به او گفتم : نمی خورمش . می خوام بخوابم)
اخم در هم کشید و گفت : می خوریش بعد می خوابی)
و همان طور که بلند میشد نگاه خشمگینی حواله ی متین کرد که او زودتر از او بلند شد و از در بیرون زد .
لقمه را به زور به معده روانه کردم و سعی کردم کمی بخوابم .
حداقل به خاطر این سردرد ، می توانستم کمی استراحت کنم و حداقل امروز در کار ها کمک نکنم .
*
همه چیز آماده بود . کم کم وقتش میشد که همه از خواب بعد از ظهر برخیزند .
موهای مهسا را با کش دم اسبی بستم و کنار گوشش گفتم : به مبین بگو توپشو بیاره باشه؟
عروسک کوچکش را روی پاهایش خواباند و گفت : محمد بهش گفته. حالا سیس بچه م می خواد لالا کنه)
پشت چشمی برای این جان بخشی به عروسک هایش نازک کردم و زمزمه کردم : خانوم اعضای خونواده رو آدم حساب نمی کنه و به عروسک که می رسه از ما بیشتر دوستشون داره)
انگار شنید که رو به من پشت چشمی نازک کرد و گفت : همه تونو ی اندازه دوست دارم )
باشه ای کلافه زمزمه کردم و آخرین بافت را که زدم کش را به موهایش انداختم و از پشتش بلند شدم .
بابا همان طور که سعی می کرد با دستش موهای خیسش را صاف کند رو به من زمزمه کرد : خوبی جِقله؟)
سرم را به معنی بله تکان دادم که لبخندی به رویم پاشید و لیوانی چای برای خودش ریخت .
روی میز ناهار خوری نشستم و نگاهم را به بازی های جالب مهسا دوختم .
دخترک آنچنان عروسک را به سینه می فشرد هرکس نمی دانست فکر می کرد فرزندش است .
دست زیر چانه زدم و لبخندی به مهسا که با اخم به من زل زده بود پاشیدم .
مثل همیشه دوست نداشت کسی بازی کردنش را نگاه کند وگرنه قورتش می داد .
چشم گرفتم که مادرم با چادرش بیرون آمد و رو به مهسا گفت : پاشو اونا رو بیدار کن دیگه )
مهسا سوی اتاق دوید و کمی بعد صدای جیغش تا پذیرایی آمد : بلند شین دیــــگه بسه
مادرم فلاکس را روی اپن گذاشت و گفت : یکی از یکی خل تر . از هیچی اینا من شانس نیاوردم )
پدرم خندید و لیوان را داخل سینک نهاد .
من هم بلند شدم و سوی اتاق رفتم تا رخت خواب هایشان را جمع کنم .
سراغ پتو های رها شده رفتم و یکی یکی تا یشان کردم که متین کنارم ایستاد و گفت : برو اونور نمی خواد جمع کنی خودم جمع می کنم .
مهسا هم کنارش جیغ زد : منم جمع می کنم .)
نمی خوادی نثارشان کردم و سوی پتو ها خم شدم که دستم را پس زد و خودش رخت خواب ها را کناری کشید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۴
ممنون از غیرت های به موقع اش ، نگاهی خوشحال حواله اش کردم که جوابش شد لبخندی دندان نما .
دیگر همه از خانه خارج شده بودند .
سریع برق ها را خاموش کردم و با برداشتن چادرم در را قفل کردم و پایین دویدم .
همه در ماشین ها نشسته بودند .
سریع در حیاط را بستم که متین پیاده شد و من سریع داخل نشستم و بعد هم متین نشست .
مامان مهسا را رو به من گرفت و گفت : این جلو خطرناکه بگیرش )
دست دراز کردم و مهسا را روی پاهایم نشاندم .
کمی بعد به مقصد رسیده بودیم .
با آنکه همه کار دست آدم ها بود ولی باز هم سبز و قشنگ بود .
بچه ها از بدو ورود شروع به بازی کردن کرده بودند و من موظف بودم که به مادرم کمک کنم .
زیرانداز که پهن شد وسایل را چیدم و کنار مادرم نشستم تا ببینم قرار است دوباره چه کند .
دایی نگاه از بچه ها گرفت و رو به من گفت : تو هم برو باهاشون بازی کن دیگه . چرا اینجا نشستی؟ )
می خواستم سر بالا بیاندازم که مادرم گفت : برو باهاشون بازی کن . )
بلند شدم و چادرم را تا کردم و جلوی کفش هایم ایستادم .
می خواستم آنها را به پا کنم که چشمم جایی آن ور خیابان را رصد کرد .
پسرک لبه ی جاده نشسته بود و با پاهایش سنگ می انداخت .
نگاهی به جمعیت بچه ها کردم و نگاهی به او .
به نظرم خیلی تنها می آمد. مخصوصا اینکه خواهر و برادر ندارد .
یا شاید بدتر آنکه ، قبر خواهر و برادرش را به چشم دیده بود و دلتنگی نکردن برایش سخت بود .
کفش هایم را پوشیدم که پدرم مهر تایید را به روی تصمیمی که قرار بود چند لحظه بعد عملی شود نشاند
: برو امیرم ببر بازی کنین . استراحت بسه )
مادرش می خواست مخالفت کند که زبان در دهان گرفت .
سرم را به معنی باشه تکان دادم و آن ور خیابان رفتم .
رو به رویش که رسیدم سر بلند نکرد .
کمی خم شدم و گفتم : برو باهاشون بازی کن .
سنگ جلوی پایش را درون جاده پرت کرد و گفت : خودت برو باهاشون بازی کن
گفتم : من نمی رم . تو به جای من برو
سرش را بالا آورد و گفت : من نمی تونم بدوئم . خودت برو )
چرایی به سویش پرتاب کردم که سرش را بالا آورد و نگاهش جایی میان ابرو ها و چشم هایم قفل کرد .
آب دهانم را قورت دادم و آمدم از پیشش بروم که مچ دستم را اسیر دست هایش کرد و آرام بلند شد .
دستش را سوی گیره ی زیر روسری ام آورد و همان طور که آن را پایین می کشید ، گفت : تو هم موهات طلاییه. نه؟)
روسری ام را باز کرد و آمد آن را عقب بکشد که ...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۵
دستش را محکم گرفتم و لرزان لب زدم : دست بهم نزن . این دفعه ی بلایی سرت میارن )
دستش را پس کشید و چند بار پلک زد و آرام گفت : برو . نمی خوام کسی برام دل بسوزونه)
دوباره لبه ی جاده نشست و شروع کرد به ناخن جویدن.
هنوز نگاهم رویش زوم بود . فکرم حول و هوش این می چرخید که چقدر با هم سن و سالانش فرق می کرد .
متین عادی بود . هیکلش عادی بود . قدش هم عادی بود . اما این پسر نه . از متین کمی بلند تر بود اما انگار هیچ گوشتی در تنش نبود .
حس می کردم اگر پوستش زخم شود می توانم سفیدی استخوانش را به سهولت ببینم .
ناگهان بلند شد و من ناخودآگاه یک قدم عقب تر رفتم .
اما او کاری نکرد بلکه وقتی دید من صحنه را ترک نمی کنم خودش صحنه را ترک کرد .
به رفتنش می نگریستم که ناگهان دستم از پشت کشیده شد .
هینی کشیدم و با چرخش دستش من هم به سویش بازگردانده شدم .
با دیدن متین و محمد و مهسا که رو به رویم صف بسته بودند رنگ از رخم پرید .
آمدم لب باز کنم که با سیلی ای که روی صورتم جا خوش کرد زبان به دهان گرفتم .
متین رو به من بلند گفت : تو موهاتو به ما نشون نمی دی تا میایم طرف روسری ت فرار می کنی حالا که اون اومده طرفت فرار نمی کنی! قضیه چیه این وسط ؟)
و وسط گفتنش مصادف شدن با هل دادنم .
مرا محکم هل داد و روی زمین پرت شدم .
خودم می دانستم حق اشک ریختن نداشتم اما نگاه های سنگین محمد ذره ذره آبم می کرد .
نگاه سنگین و خیره اش دیگر آن نگاه خشمگینی نبود که وقتی کسی به صورتم سیلی حواله می کرد به شخصش حواله می کرد .
این دفعه انگار از من دلخور شده بود .
و من جوابی برای هیچکدام از اینها نداشتم
متین ادامه داد : وایستا! حسابم اونم می رسم)
متین در این بازی های بچگانه ماهر بود . لج و لجبازی راه می انداخت و تا فرد را چپ و راست نمی کرد دست نمی کشید .
همزمان با اتمام جمله اش لگدی به پایم حواله کرد و رو گرفت و به سوی دوقلو ها روانه شد .
آب دهانم را از گلوی خشکم بیرون فرستادم و بلند شدم و از زیر نگاه های سنگین آن دو از خیابان رد شدم و سویشان رفتم .
با دیدنم که طرفش می رفتم توپ را رها کرد و دوباره سویم آمد .
گیره را از دستم قاپید و دو سر روسری را بهم نزدیک کرد و گیره را زیر گلویم سفت کرد و مثل قبل گفت : برو . نبینمت )
پریشان نفسم را بیرون دادم و همانجا لبه ی پارک نشستم .
تمام این مسخره بازی ها در چند ثانیه اتفاق افتاد .
و فقط منتظر بودم این قضیه به گوش بابا برسد . سر به تنم ماندنی نبود .
_: آبجی؟)
سرم را بالا آوردم . مبین دستش را دراز کرد و لیوان کوچک یک بار مصرف پر آب را سویم گرفت .
آرام لیوان را از دستانش گرفتم که کنار صورتم خم شد و گفت : چرا متین زدت؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۶
لیوان را در دست مچاله کردم و سر پایین انداختم و پشیمان نالیدم : آبجی متین نزده . میشه بری؟)
با شنیدن حرفم، به سرعت از کنارم عبور کرد .
دستی به صورتم کشیدم و سنگ جلوی پایم را به سوی میله ی جلویم پرت کردم که صدای متین از بالای سرم آمد .
:پاشو اینجا نشین)
سرم را بالا آوردم که اخم در هم کشید و با تحکم گفت : زود باش برو پیش اونا .)
بلند شدم و از زیر نگاه سنگینش در رفتم و خودم را در جمع بچه ها پرتاب کردم .
نگاهم را بین بچه ها چرخاندم که محمد را دیدم که شال سفید رنگ را روی چشم های امیر می بست .
سوالی رو به مهسا پرسیدم : می خواین چی بازی کنین؟
مهسا عروسکش را در آغوشم چپاند و همانطور که دست میان موهای پریشانش می کشید گفت : با چشم بسته می خواد دنبالمون کنه)
محمد گره اخر را که به روسری زد دلم زیر و رو شد .
به نظرم چیز های خیلی خوبی در انتظارمان نبود .
ناخودآگاه آب دهانم را با صدا قورت دادم و به یک دو سه گفتن محمد گوش سپردم .
همه پراکنده شدند اما من هنوز ایستاده بودم و به دست های دراز شده ی امیر زل زدم که قصد داشت ما را بگیرد .
دلشوره ام بیشتر شد . حس می کردم الان است که اتفاقی بیفتد .
دست امیر که روی شانه ی متین نشست همه سر و صدا ها را قطع کردند .
امیر آرام دست روی صورت متین کشید تا ببیند کیست .
آب دهانم را از گلوی خشکم عبور دادم و به آن دو زل زدم .
امیر انگار فهمیده بود متین رو به رویش ایستاده که صورتش جمع شد .
متین هم دست کمی از آنها نداشت .
آمدم قدمی سویشان بردارم که صدای سیلی خون را در رگ هایم منجمد کرد .
بر خلاف انتظارم این متین نبود که در گوش امیر خوابانده بود . بلکه برعکس .
این امیر بود که سیلی محکم روی صورت متین خوابانده بود .
ناخودآگاه هینی کشیدم و آمدم سویشان بدوم که متین سیلی محکمی به او خوراند و محکم به عقب هلش داد که روی زمین پرت شد .
متین کنارش نشست و یقه ی لباسش را محکم گرفت و سرش را بالا آورد و زیر گوشش چیزی زمزمه کرد و یقه اش را رها کرد و بلند شد .
نگران پسر بچه ی مریض ، سویش دویدم و آمدم دست دراز کنم که سیلی محکمی هم زیر گوش من خوابید .
اصلا انتظار نداشتم از محمد سیلی بخورم .
سیلی که خواباند از شانه مرا هل داد .
عقب عقب رفتم که پایم به پای دیگرم پیچید و روی زمین افتادم
بهت زده نگاهم روی محمد قفل شده بود .
بچه ها از ترس کنار هم ایستاده بودند و بی حرف به من زل زده بودند .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۷
جرم بود کمک کردن؟ لابد از نظر این قوم جرم بود!
ناراحت لب ورچیدم و بلند شدم .
که صدایش را شنیدم
: مشکل داری با من حل کن نه با اون )
نگاه از من گرفت و سویش برگشت و
کشیده ای زیر گوشش خواباند و گفت : به تو هیچ ربطی نداره.
صدایش همچنان بالا و بالا تر می رفت .
ادامه داد : فکر نمی کردم پررو بشی روانی)
امیر هنوز هم خنثی به محمد زل زده بود .
محمد از همین حرصی شد و دوباره کشیده ای زیر گوشش خواباند و گفت : ها چیه؟ لال مونی گرفتی؟)
امیر لبخندی زد و آرام گفت : روان پریش تویی چون ..)
هنوز حرفش ادامه نیافته بود که
متین از پشت یقه اش را گرفت و او را عقب کشید و فریاد زد : خ*ف*ـه شو)
بی تفکر به آنکه چه اتفاقی قرار بود بیفتد دست روی سینه اش گذاشت و محکم او را به طلق بزرگ پشت سر کوباند . جوری که طلق های میخ شده با صدای بدی تکان خورد .
امیر دستش را دور دستی که روی سینه اش میخ شده بود پیچید و سعی کرد آن را عقب براند اما زورش نمی رسید .
محمد از پشت یقه ی متین را گرفت و عقب کشید و گفت : ولش کن )
اما امیر با حرفی که زد ، همه چیز را خراب کرد : نه بزار بزنه . به تو چه؟)
متین بدتر اخم در هم کشید و دوباره او را به طلق کوبید و گفت : با داداش من درست حرف بزن )
و همین «اگه نزنم؟» موجب شد مشت هایی که قرار بود رو نشود رو شود .
چشم بهم زدنی امیر را دیدم که روی زمین دراز به دراز افتاده بود و متین بالای سرش نفس نفس می زد .
لرزان سوی متین رفتم و آمدم دستش
را بگیرم که دوباره سویش نرود که چشم های بسته و رنگ پریده اش بد توی ذوقم زد .
ترسیده آستین متین را در دست فشردم و دوباره به او نگاه کردم که متین رو به من غرید : هان ؟ چیه ؟ دلت واسه کی سوخته ؟ هان؟)
آب دهانم را قورت دادم و کنارش زانو زدم و در دل دعا کردم که آن بیماری اش اینجا بالا نزند .
ترسیده دستم را سویش دراز کردم و تکانش دادم که اصلا تکان نخورد .
ترسیده سوی محمد برگشتم و نگاهش کردم که کنارم نشست و امیر را صدا زد .
خودم را در آغوش محمد پرت کردم و ترسیده دستم را دور کمرش پیچیدم .
او هم ترسیده امیر را تکان می داد
لباس را در دستش مچاله کرد و زیر گوشم گفت : چه خبره اینجا؟
ترسیده زمزمه کردم : از مامانش شنیدم مریضه. )
ترسیده نگاهش را بالا کشید و من به وضوح دیدم که رنگ متین پرید .
مهسا که دید پسرک تکان نمی خورد ترسیده رو به محمد گفت : مرد؟)
یک لحظه انگار خون در رگ هایم ایستاد .
چه می گفت این؟
اگر می مرد که بدبخت می شدیم!
ترسیده لباسش را در دستانم مچاله کردم و
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۸
لب هایم را به دندان کشیدم . اگر پسرک می مرد همه چیز می افتاد تقصیر من .
همه اش تقصیر من و برادر هایم بود
متین کنارش نشست و هول تکانش داد و صدایش کرد .
الان چه می شد؟ تنها سوالی بود که در ذهنمان اکو میشد .
محمد بلند شد و مرا هم بلند کرد .
بعد رو به دوقلو ها گفت : بچه ها برید مامان و بیارین )
بعد مرا صاف کرد و گفت : آخه تو که میدونی چشه چرا طرفش می ری که اینطوری شه؟
_: م..محمد.. نفس نمی کشه)
چشم هایم از این گرد تر نمیشد .
یعنی مرده بود؟
هین بلندی کشیدم و با چشم هایی اشکی به صورت رنگ پریده اش زل زدم .
نمی دانم چقدر گذشت، چه شد، فقط یادم است مردم زیادی دور آمبولانس جمع شده بودند و من فقط چشم هایی را می دیدم که از فرط ترس دو دو می زد .
نه می گریست نه فریاد می زد نه در آغوش کسی بود .
فقط از فرط ترس چشم هایش دو دو می زد و دست هایش می لرزید .
بعد ها بود که فهمیدم آیینه ی دق بودم برایش . من و برادر هایم.
برادر هایی که به خاطر الهه الهه گفتن های پسرک او را سه روز زیر دستگاه های عجیب و غریب خواباندند و موجب شدند و شدم که چشم های اشکی و پر حسرت مادرش از جلو چشم هایمان کنار نرود.
تا آخر عمر .
و همان موقع ها بود که فهمیدم ، پسر بچه روانی نبوده و الهه الهه کردن هایش دلیلی داشته .
دلیلی فرا تر از باور هایم که قرار نبود بعد ها در فکر و فهمم بگنجد .
و بیماری ای که برایمان بار ها درد سر ساز شد .
این الهه الهه کردن های پسرک بود که موجب شد دیگر مادرم نتواند در چشم های دایی ام بنگرد .
مادرم چه می دانست چه درد عجیبی را تحمل می کنند و سعی می کرد ارامشان کند بدون آنکه بداند چه طوفانی راه انداخته بود .
همین الهه الهه ها دردسر شد و من تا آخر عمر فراموشم نمی شود پسرک مو طلایی چه بلایی به سرش آمد "
با صدای چشم آبی آن صدم ثانیه خاطره از گوشه ی چشمم کنار رفت
_: ساکت شو دیگه بازم نکنه می خوای بفرستمت بیمارستان؟ هان؟)
از صدای بلند ،ناخوداگاه دست روی دهانم نهادم که صدای او هم آمد . اما گنگ . زمزمه های عجیب و غریبش با حسی که این روز ها گریبان گیرم شده بود ترکیب شده بود و ارتعاشی عجیب ایجاد می کرد .
جوری که از گوشه ی درد دیدم که چشم آبی سرش را در آغوش گرفت .
گوشه ی چادرم را در دست گرفتم و دوباره به شانه هایی که تکان می خورد زل زدم .
چرا همه چیز یک هویی شد؟ اینجا چه خبر بود؟
چرا همه چیز برایم گنگ و مبهم بود؟ او درباره ی چه سخن می گفت و به خاطر چه چیز اشک می ریخت؟
لب های خشک شده ام را داخل دهان کشیدم که صدای هول چشم آبی دلم را زیر و رو کرد .
کنار گوشش زمزمه می کرد گریه نکن .
کمی بعد شانه هایش دیگر تکان نمی خورد .
آمدم نفسی بگیرم که دستی که زیر گردنش تکیه گاه شد دلم را زیر و رو کرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۶۹
چشم آبی دستش را زیر گردن پسرک نهاد و او را روی زمین دراز کرد.
نگاهم روی صورتی ثابت بود که شدیداً قرمز بود .
سوالم از خودم اینجا بود که من برای مردی نگران بودم که مرا یک هفته به تخت بست و سیلی به صورتم خواباند و به زور به من غذا خوراند؟
هنوز می توانم آن درد ها را حس کنم .
جای تاول ها هنوز خوب نشده بود اما گریه های شبانه اش دلم را به آتش می کشید .
فردی که هیچ ارزشی نداشت را مجبور به زندگی کردن کرده بود و به خاطر همین هم گریه می کرد .
اما هیچ کدام از تاول ها از نگرانی ام نمی کاست.
حس های عجیبی سویم هجوم آورده بودند .
نمی دانستم کدام را جدی بگیرم .
اما بدتر این بود که به وضوح می دیدم چشم آبی هول کرده است و نمی داند چه کار کند .
بیخیال همه چیز پایم را داخل خانه گذاشتم .
اما من هم به درد چشم آبی گرفتار شدم .
شدیداً گیج شده بودم و ثانیه به ثانیه صورتش قرمز و قرمز تر می شد و نفسش بالا نمی آمد .
داشت سکته می کرد . کار از کار گذشته بود باید می رفت بیمارستان وگرنه همینجا جان می سپرد .
گوشی را از روی میز چنگ زدم و به صفحه اش زل زدم .
شماره های صفحه را نمی دیدم . چشم هایم از ترس دو دو می زد و دید واضح نداشتم .
پلک هایم را بهم فشردم که ناگهان گوشی از دستم کشیده شد و در کسری از ثانیه روی گوش چشم آبی بود .
ترسیده نگاه از چشم آبی گرفتم و به او زل زدم .
یعنی موضوع انقدر مهم بود که سرش فشار بالا پایین کرده بود؟
فرض را بر این گرفتم که مشکلش خانوادگی ست فقط موضوع اینجا بود که داشت جان می داد .
دو سه سال از سید بزرگتر بود . همین هم مرا می ترساند .
مدام با خودم زمزمه می کردم نکند بمیرد .
نکند در جوانی فلج شود .
طولی نکشید که اورژانس سر رسید و به سرعت خانه خالی شد .
نمی دانم نگاهم میخ کجا بود که نشنیدم چشم آبی چه گفت .
فقط وقتی به خود آمدم هیچ کس در خانه نبود و من لرزان به راه پله ها زل زده بودم .
نمی دانم چه شد اشک هایم شروع کرد به ریختن .
حسابی ترسیده بودم . توان دیدن مجلس عزا را نداشتم . مخصوصا پشت سر هم و اینکه این دومین قربانی ای بود که سر من قربانی میشد .
جان از پاهایم رفت و روی سرامیک جلوی در سر خوردم .
صدای گریه ام کل راه پله را گرفته بود و سر همین صدای چند خانم در گوشم می پیچید که مدام به زبانشان می گفتند : گریه نکن صدات تا بیرون میره)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۰
هنوز در حال خودم بودم اما اطراف را می فهمیدم .
هنوز تهی نشده بودم که سیلی های آرامی مرا از دنیای نگرانی بیرون کشید .
چشم های اشکی ام را که باز کردم دخترک مو پریشان را دیدم که رو به رویم نشسته بود و دستش را زیر گردنم گذاشته بود و از خانم ها طلب آب قند می کرد .
نگاه از اطراف گرفت و به من زل زد و دستش را روی صورتم کشید و به فارسی گفت : گریه نکن .)
لب هایم را به دندان کشیدم و به اطراف نگریستم . آبرو ریزی کرده بودم .
زنان همسایه در خانه پرسه می زدند و گه گاهی نگاهی ترحم آمیز حواله ام می کردند .
لیوان آب که به دهانم چسبید نگاهم را به دختر دادم که گفت : زودباش)
اب را به داخل دهانم فرستاد و سرم را روی زمین گذاشت و بلند شد .
و کمی بعد، به لطف او دیگر هیچ زنی داخل خانه نبود .
دمی گرفتم و دستم را روی اشک هایم کشیدم .
در که بسته شد آرام طرفم آمد و کنارم نشست .
همان طور که سیبی از روی میز برمی داشت گفت : دیوونه ناراحت نباش خوب میشه. تو دیگه چقدر رگ زنونگی داری)
چند بار پلک زدم و ناخودآگاه لب هایم به خنده کش آمد .
_: والله . یکم بیخیال باش مث من)
او که خبر نداشت در دلم چه می گذشت .
تکه ی سیب را جلوی لب هایم گرفت و گفت : بسه بابا . قنبرک بزنی اینجا چی گیرت میاد؟ )
گازی به سیب زدم که تکانی به دستش داد و با چشم به دستش اشاره کرد و گفت : اگه وقت داری بگیرش)
سیب را از دستش گرفتم که پشت چشمی نازک کرد و گفت : خدا رو شکر وقت داشتی کرکره بسته نبود)
لب هایم به خنده ای بی جان کش آمد که دوباره سیبی به لب هایم نزدیک کرد .
سیب را از دستش گرفتم و آرام بلند شدم .
چادرم را روی شانه هایم کشیدم و سوی در حرکت کردم که او هم به دنبالم روان شد .
داخل خانه شدم و دستش را گرفتم و سوی داخل کشیدم .
چادرم را روی میل نهادم و سوی آشپزخانه رفتم .
پاها و لب هایم هنوز خفیف می لرزید .
دلیلش هم این بود که دوباره همه چیز گردن من بود .
دوباره دلم زیر و رو شد اما فقط با این ادا ها بلا سر خودم می آوردم .
زیر گاز را کم کم کردم و بشقابی از کابینت بیرون کشیدم و غذا داخلش ریختم بلکه لطفش را جبران سازم .
او هم از خدا خواسته پشت میز نشست و مشغول شد .
من هم آبی به سر و صورت رنگ پریده ام زدم بلکه کمی سرحال بیایم و موج انرژی منفی نباشم .
دست و صورتم را که با دستمال خشک کردم صدای بشقاب روی میز حواسم را به خود بخیه کرد .
دختری که هنوز از اسمش خبردار نبودم
بشقابی هم برای من کشیده بود .
هنوز کنکاشم به اتمام نرسیده بود که گفت : بیا بخور خوشمزه س
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۱
ابرویی بالا انداختم و گفتم : معلومه که خوشمزه س)
دو ابرویش را بالا فرستاد و گفت : اگه می دونستم از خودت تعریف می کنی ازت تعریف نمی کردم تعریف خودت از خودت از تعریف من تعریف تر بود)
قاشق را داخل دهانش برد و تره ی موهایش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد : حالا بی شوخی بیا بخور می ترسم بیفتی بمیری منم بشم قاتل)
متعجب از تعریف تعریف کردن هایش و مرگ و قاتل کردنش ابرو بالا فرستادم و تکیه از کابینت گرفتم و پشت میز نشستم .
گناه طفل معصومم چه بود این وسط؟ باید تلف میشد؟
با بسم الله قاشقی به دهان فرستادم و سعی کردم به چیز های خوب فکر کنم اما چشم های پرم اجازه نمی داد .
دیگر تحمل این یکی را نداشتم .
قاشق دوم را خورده نخورده بلند شدم .
انگار چیزی در ظاهرم بد داد می زد که حالم دگرگون است که دخترک اینگونه نگاهم می کرد .
ولی حق داشتم . این بار دومی می شد که قاتل میشدم .
آب دهانم را از گلوی خشکم فرو فرستادم و خودم را به اتاقم رساندم .
درب بالکن را باز کردم و گیره ی روسری ام را باز کردم بلکه هوا درونم جا به جا شود .
زیر لب زمزمه کردم : خدایا اینجایی دیگه؟
به خودت دیگه نمی تونم . نمی کشم)
دستم را روی نرده ی بالکن نهادم و چشم در کاسه ی سرم چرخاندم .
چقدر عجیب بود حالم!
نه به آن از خود راضی بودن دو دقیقه پیشم و نه به الآنم .
هنوز آرام نگرفته بودم که دستی مچم را اسیر کرد .
دخترک دستانم را از نرده جدا کرد و مرا سوی در کشید و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و به زور مرا به داخل برد .
مرا روی تخت نشاند و همان طور که دور خودش می چرخید گفت : تو خیلی دیوونه ای . مثل من بیخیال باش . هر چی خدا بخواد همونه دیوونه . با گریه و غذا نخوردن و این ادا اطوارا خدا اون کاری که می خواد بکنه رو نمی کنه؟ جواب منطقی نه ست . پس سیس لالا کن)
سرم را روی بالش گذاشتم و ساعدم را روی پیشانی .
خدا بود دیگر . هر طور شده خودش را این دور و بر نشان می داد .
لب هایم را با زبان خیس کردم که درب اتاق بسته شد .
ساعدم را از روی چشم هایم برداشتم که لیوان آب را به دستم داد و کنارم روی تخت نشست .
قلپی فرو فرستادم و مرسی آرامی زمزمه کردم که گفت : خواهش دختر ایرونی)
بعد چشمکی حواله ام کرد و در صورتم خم شد و چشم ریز کرد و گفت : نگا چه خوشگلم هســــــت . )
روسری ام را عقب فرستاد و نگاهش را روی سرم چرخاند و موهای پریشانش را پشتش جمع کرد و گفت : بابا هنر خدا رو برم . چه جوجوئهههه )
بعد خندید و صورتش را عقب کشید و دوباره نگاهش را در صورتم چرخاند .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۲
انگشت اشاره اش را جلو آورد و آرام روی گونه ام کشید و با نیشی باز گفت : آخـــی لپاش گل انداخت )
بعد خندید و موهایش را در حرکاتی کوتاه اسیر کش دور مچش کرد و گفت : اینا رو واسه کی قایم کردی بلا؟)
چشمکی حواله ام کرد و دوباره نگاهم کرد .
زبانش را دور لبش کشید و گفت : حیف نیست نشی عروسک
)
نگاهی حواله اش کردم که کمی عقب رفت و گفت : فهمیدیم چشاتم هاپو داره. نزن منو )
آرام بلند شد و با برداشتن لیوان و قرص گفت : پاشو بریم هوا بخوریم)
یک تای ابرویم را بالا انداختم که از در بیرون رفت و مجال پرسیدن سوال را به من نداد .
چشم هایم را روی هم نهادم و دنبال آرامش گریخته ام گشتم .
کی قرار بود این هیاهو ها به پایان برسد خدا می داند .
شاید بعد مرگم .
با اکو شدن کلمه ی مرگ در ذهنم دلم زیر و رو شد .
چنگی به گوشه ی متکا زدم و چشم هایم دوباره پر شد .
دوست داشتم به احوالاتم پوزخند نثار کنم در صورتی که حتی نمی توانستم با آنها مقابله کنم .
یعنی چه می کشند آنها که تنها زندگی می کنند؟
سرم را درون متکا فرو بردم و هق زدم . شاید بی دلیل ولی نیاز داشتم .
اما ته ته این هق هق ها ختم می شد به فکری با عنوان «اگه بمیرم و کسی نباشه جنازه مو بلند کنه چی؟»
با این فکر شدت هق و هقم بیشتر شد .
سید الان کجا بود؟
با آمدن نام سید بهم ریختم .
هق هق م شد قهقهه.
قهقهه ای که از هق و هق بدتر بود .
قهقهه ای که از حال درونم خبر می داد .
قهقهه ای که فریاد می کشید حال درونی ام را .
این زندگی از اولش نحس بود . منحوس تر از زندگی من مگر داشتیم؟
هنوز در حال خودم بودم که صدای یا ابالفضلی که در اتاق پیچید تنم را لرزاند .
متکا را در صورتم فرو کردم و شروع کردم به هق و هق کردن .
که ناگهان دست هایی دور بازویم پیچیده شد و سرم داخل سینه ای فرو رفت .
کمی که گذشت سرم را روی بازویش نهاد و آرام به صورتم سیلی زد .
کمی بعد ، دستی آب به رویم پاشید .
اما باز حالم بهتر نشد .
انگار اشک ها و لرزیدنم دست خودم نبود .
وجودم بهم ریخته بود . جنگ بین عقل و قلبم اراده را از دستم خارج ساخته بود .
ناگهان یک لیوان آب روی صورتم خالی شد و پشت سرش صدای هیـــن شخصی که در شناختنش ناتوان بودم .
این دفعه دیگر هیچ نفهمیدم .
دوبـــاره تشنج سراغم را گرفته بود .
خیلی راحت!
آن چند ماه درمان همه اش به باد رفت .
یک ساعته...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۳
همه چیز یک هو اتفاق افتاد و تاریکی بر وجودم چیره شد .
خواب های پریشان می دیدم . صدا های وحشتناک درون رویا گوش هایم را کر کرده بود . از ترس نفسم تنگ شده بود و گلویم می سوخت اما .. هیچ تصویری از آن رویا به یاد ندارم .
نه سودایی نه تصویری . هیچ
فقط یادم است آنقدر گلویم خشک شده بود که از تشنگی بلند شدم .
همه جا تاریک بود .
قلبم محکم به سینه می کوبید .
چشم هایم دو دو می کرد و هیچ جا را کامل نمی دیدم .
آرام بلند شدم و پاهای بی جانم را روی زمین سر دادم بلکه جلوی پایم را ببینم .
اما برگشتم و دوباره روی تخت را رصد کردم .
ولی سید روی تخت نبود .
لابد بیرون بود . آب دهانم را فرو فرستادم و دوباره برگشتم .
صدای برق آشپزخانه که آمد مطمئن شدم سید داخل آشپزخانه است .
آرام از چهارچوب در گذر کردم و سوی روشنی قدم برداشتم و جلوی آشپزخانه که رسیدم خواستم سید را صدا بزنم که ..
با دیدن پسرک چموش جلوی چشم هایم که لیوان به دهان چسبانده بود و با چشم های گرد مرا می نگریست ، همه چیز در کسری از ثانیه از جلوی چشم هایم گذشت .
چه رویاهای محالی داشتم!
سید کجا بود؟ سید را از کجا آوردم ؟
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم بغضم را قورت دهم .
آرام از درگاه آشپزخانه بیرون آمدم و با قدم های بلند سوی اتاق رفتم .
خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بهم کوبیدم و به در تکیه زدم .
دستم را روی دیوار برای یافتن برق کشیدم و در کسری از ثانیه برق روشن شد و چشم آبی نمایان شد .
از این همه شوک ی هویی ناخودآگاه از جیغی کشیدم و پاهایم خالی کرد .
ترسیده به صورتش زل زده بودم و نمی دانستم کجا تمرکز کنم .
اشک هایم ناخودآگاه شروع به چکیدن کرد .
جلویم نشست و سر استینم را کشید و چیزی گفت .
اما من نشنیدم . سر استینم را از دستش بیرون کشیدم و خودم را در آغوش گرفتم .
اینجا چه خبر بود،خدا می داند!
این اینجا چه می کرد، خدا می داند!
خدا می داند دلیل این همه دویدن را .
خدا می داند ..
آرام دستش را جلو آورد و پشت دستش را سوی صورتم آورد .
چشم هایم گرد شد . این هم می خواست به من تو دهنی بزند؟
در کسری از ثانیه سرم را بین زانو هایم پنهان کردم اما چیز تیزی روی صورتم حرکت کرد و چشمه اشکم دوباره قل زد .
خودم را بیشتر جمع کردم و زانو هایم را در شکمم جمع کردم .
این دفعه چه کار کرده بودم که باید کتک می خوردم؟ که بود که پاسخم را دهد؟
هیچکس ..
داشتم از اشک می لرزیدم که دو بازویم اسیر دستانش شد .
مرا بلند کرد و روی تخت گذاشت .
از ترس پتو را در آغوش کشیدم و سرم را درونش فرو فرستادم .
که دستی روی دست هایم حرکت کرد و تنم را سیخ کرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۴
هینی کشیدم و دستم را سویم خودم کشیدم .
بیشتر در خودم جمع شدم که پتو از آغوشم کشیده شد .
ترسیده هینی کشیدم و در خودم جمع شدم که دستم را گرفت و مرا روی تخت کامل دراز کرد .
همان دستی که دور بازویم حلقه شده بود آستین لباسم را بالا زد با سردی چیزی روی پوستم انگار جان به بدنم آمد .
اما آرامبخشی که به بدنم تزریق شد حال ام را بدتر کرد .
آمدم در خود جمع شوم که پتو را رویم انداخت و دستش را روی پتو گذاشت و مرا ثابت نگه داشت .
با چشم های گرد به حوله ای زل زدم که سوی صورتم آمد و شروع کرد به خشک کردن اشک ها و عرق هایم.
و بعد آن پارچه ای سرد روی صورتم کشید .
آنقدر سرما عالی بود که از التهاب درونی ام کاست.
جوری که نه اشک می ریختم و نه می لرزیدم .
غرق سرما ی شده بودم و نفسم سر جایش رفته بود .
کم کم داشتم از سبکی چشم می بستم که صدای برخورد سری به زمین پلک هایم پرید .
نگاه بی جانم را به زمین دوختم .
پسرک پشت به من سر به زمین نهاده بود و شانه هایش تکان می خورد و چشم آبی کنارش تکانش می داد و حوله ی پر یخ را روی صورتش می کشید بلکه آرام بگیرد .
آب دهانم را قورت دادم و به زور لای پلک های سنگینم را باز نگه داشتم .
او چرا گریه می کرد؟ این هم دیوانه شده بود .
تبسمی همچو پوزخند بر لب هایم جا خشکاند .
هر که دورم را گرفت دیوانه شد .
پلک های سنگینم روی هم افتاد . ولی این دفعه لی هیچ کابوس و بدخوابی ای .
صداهای پشت در تنم را می لرزاند .
صدای قدم هایی که کشیده می شد مرا می ترساند .
چیزی روی زمین کشیده میشد و گاهی صدای قدم می آمد .
خودم را از روی تخت پایین کشیدم .
صدا آمد : نرو ...من..من..من نمی تونم .. دق می کنم)
ترسیده خودم را بالا کشیدم و با چشم هایی که دودو می زد به در زل زدم .
چشم آبی می خواست مرا با این مرد تنها بگذارد؟
نگاه پریشانم را به تخت دوختم و دستم را به دهانم کوبیدم و هق زدم .
ذهن پریشانم دوباره برگشته بود به روز های قبل .
من می ترسیدم آن گریه های شبانه اش را زیر پا بگذارد و دوباره ...
صدای هق هق خفه شد . انگار که در آغوشی فرو رفته باشی
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۵
چشم آبی چیزی در گوشش زمزمه کرد که من نشنیدم .
اما کاسه ی سرم به شدت درد می کرد .
چشم هایم آنچنان می سوخت که حس می کردم قرار است از حدقه بیرون بزند .
چنگی به دیوار کشیدم و کنار دیوار سر خوردم .
اینجا چه خبر بود چرا همه چیز اینگونه بود؟
چرا ...
صدای بوسیدن آمد . بعد هم صدای چشم آبی : مواظب خودت باش)
و کمی بعد صدای بسته شدن در .
دم عمیقی گرفتم و خودم را سوی بالکن کشیدم .
در را باز کردم و تن سنگینم را بیرون کشیدم و از میان میله های نرده به پایین زل زدم .
پسر از پشت چشم آبی را در آغوش گرفته بود و اجازه نمی داد چشم آبی حرکت کند .
آب دهانم را قورت دادم و پلک زدم .
این لرز شانه ها وابستگی اش را نشان می داد .
این پریشانی ها و عجله های چشم آبی وابستگی را نشان می داد .
به وضوح معلوم بود . با چشم خود می دیدم . این دو چیزی بیشتر از دوست بودند .
بیشتر از همکار . بیشتر از غریبه . بیشتر از زیر دست و رئیس .
چشم آبی چرخید و او را در آغوش گرفت و دهانش را زیر گوشش برد و شروع کرد زمزمه کردن .
و بعد لرزیدن شانه می دیدم .
انگار که یتیم شده باشند .
نمی دانم چه چیز زیر گوشش خواند که از آغوشش جدا شد و چشم آبی دوباره او را رصد کرد و بعد .. بی خداحافظی ساکش را از روی زمین چنگ زد و از کوچه خارج شد .
جوری پا تند کرده بود که معلوم بود نمی خواهد دوباره او را در آغوش بگیرد .
انگار می ترسید او را دوباره در آغوش بگیرد و پاهایش بند شود و نرود که سریع رفت .
بیخیال او ، به پسرک زل زدم که چشم آبی را تا سر کوچه با نگاهش بدرقه کرد .
دستش را بالا آورد و آستینش را روی اشک هایش کشید و آرام در را هل داد و وارد ساختمان شد .
آرام بلند شدم و دست هایم را روی نرده قفل کردم و سرم را به سوی آسمان ابری آوردم .
پریشان به ابر های متحرک زل زدم و لب زدم : کاش بارون بیاد . کاش سیل بیاد تموم شه همه چیز .
خودم را روی دست هایم انداخت و ادامه دادم : دیگه نمی کشیم. نه من . همه . بزار بباره .)
اشک داغی که از گونه ام جاری شد همزمان شد با چکیدن قطره ای باران .
نفسم که صاف شد آرام بالا آمدم و هوا را بلعیدم .
نگاهم بین ابرها چرخ خورد اما جایی روی بال های پروانه نشست .
سر انگشتم را بالا آوردم و پروانه را به نشستن به رویش دعوت کردم .
پروانه آرام نشست و بال های خسته اش را بی حرکت نگه داشت .
پروانه را آرام سوی صورتم آوردم و نگاهش کردم .
در این سرما پروانه هم پیدا میشد .
آرام خندیدم و لب زدم : خوب بلدی همه چیزو . ما رم مثل کف دست بلدی)
با صدای شکسته شدن چیزی تنم لرزید .
پروانه از روی انگشتم پر زد و من لرزان سوی در قدم برداشتم .
در را باز کردم که او را روی زمین دیدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۶
روی دو زانو نشسته بود و نفس نفس می زد .
دستش را روی فرش پی تکه های شیشه می کشید .
اما انگار نمی دید .
صورتش قرمز شده بود و همین تنم را می لرزاند .
روسری ام را جلو کشیدم و سویش رفتم .
کنارش نشستم و دستم را جلوی دستانش گرفتم که دست نزند .
شروع کردم به جمع کردن تکه های شیشه .
دست های لرزانش را بهم پیچید و پریشان روی زمین دراز کشید .
لحظه ای نگاهم به چشم هایش گره خورد .
از اشک پر شده بود و دو دو می زد .
لحظه ای بغض سینه ام را در دست مچاله کرد .
این قرار بود زورش به من برسد؟
بشقاب روی میز را برداشتم و دانه های شیشه را داخلش ریختم و پریشان بلند شدم و سوی آشپزخانه پا تند کردم .
لیوان ابی پر کردم و سویش رفتم .
لرزان کنارش نشستم و آب را جلویش گرفتم .
دست های لرزانش را بالا آورد و آن را در دست گرفت اما ناگهان از دستش رها شد و کل آب روی صورت و گردنش خالی شد .
و باعث شد از سرمایش هینی بکشد .
لیوان را از روی سینه اش برداشتم و نگاهی اشکی ام را به دست های لرزانش دوختم .
خدایا من چکار کنم؟
نه می توانستم به او دست بزنم نه زورم به هیکلش می رسید .
حال بدش هم از طرفی ترسم را بیشتر می کرد .
نشست و یقه اش را از گردنش جدا کرد و شروع کرد به دم های عمیق گرفتن .
دستم را روی دهانم گذاشتم و هق هقم را خفه کردم .
تا صدای هق و هقم را شنید زمین را چنگ زد و بلند شد و سوی اتاقش فرار کرد .
لرزان لیوان را روی میز گذاشتم و بلند شدم که در اتاق بهم کوبیده شد و بغضی شکست .
لب به دندان کشیدم و هق هقم را بریدم .
مگر که مرده بود؟
صدای گریه اش که می شنیدم ناخودآگاه یاد متین می افتادم .
متین اینجوری گریه می کرد من دوام می آوردم؟
نه. نفس گرفتم و خودم را سوی در کشاندم اما .. پشت در متوقف شدم .
من می خواستم چه کنم؟
چه از دستم بر می امد؟
مگر دردش را می دانستم؟ مگر اصلا او به من محرم بود که برایش دل می سوزاندم؟
راه رفته را برگشتم و سوی ظرف شویی رفتم .
به خدا سپردم همه چیز را .
بیخیالش شدم ولی هنوز دلم زیر و رو می شد .
صدای هق هق مرا یاد دیروز می انداخت .
انگار این یک مرد نبود که می گریست بلکه پسر بچه بود که اشک می ریخت .
هر لحظه ترسم بیشتر می شد .
سعی کردم همه چیز را به آب سرد بسپارم .
دوباره آبی به صورتم پاشیدم اما آرام نشدم .
دلم شور افتاده بود .
اگر بلایی سرش می آمد من باید پاسخ می دادم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۷
لیوان و پارچ را از روی اپن چنگ زدم و سوی اتاق رفتم و در اتاق را باز کردم .
در خود جمع شده بود و اشک می ریخت . صورت و دست هایش قرمز قرمز شده بود .
جوری که حس می کردم الان است که منفجر شود .
لرزان کنارش نشستم و به انسانی زل زدم که داشت از فرط گریه جان می سپرد .
نفس بالا نمی آمد و اشک بند نمی شد .
آبی ریختم و لرزان دست پیش بردم و زیر گردنش گذاشتم و لب زدم : یاعلی . ببخش)
سرش را بالا آوردم و سرش را محکم گرفتم تا تکان نخورد و لیوان آب را به لب هایش نزدیک کردم .
گریه اش قطع شد و سعی کرد آن را به گلو بفرستد .
لیوان آب که تمام شد لب ها و دست هایش شروع کرد به لرزیدن .
ترسیده دستم را در آب فرو کردم و آرام به صورتش پاشیدم که نفس گرفت . نگاه پریشانم را در اطرافم چرخاندم و بسته ی یخی که تقریبا داشت آب می شد را از روی میز چنگ زدم آن را دور لباس روی بخاری پیچاندم و آن را روی گردن و صورتش کشیدم .
که آرام آرام دم گرفت و سعی کرد آرام بگیرد .
آرام که گرفت سرش را روی زمین نهادم و یخ را رها کردم .
آمدم به لانه ی خود پناه ببرم که گوشه ی چادرم را در دست گرفت و مرا نشاند .
کنارش نشستم .
لب زد : بشین .)
کمی آن طرف تر به دراور ها تکیه کردم و به او زل زدم .
چشم هایش را بسته بود و آرام نفس می کشید .
کم کم داشتم به این پی می بردم که خفته .
اما تا آمدم بلند شوم لب گشود و با صدای خشداری گفت : فکر نمی کردم سید به این زودی زن بگیره . اونم ... )
حرفش را خورد .
اما کمی بعد آرام خندید و گفت : خیلی زودش بود )
مکثی کرد . مکثی طولانی .
تلخندی زد و گفت : خیلی اذیتش کردم . وقتایی که از دستت می شست کنار حوض و به خودش تو آب نگاه می کرد . فکر نمی کردم ازش فاصله بگیری . ی جوری باهاش رفتار می کردی که انگار باهاش هفت پشت غریبه ای)
ریز خندید و گفت : کاش نمی رفت..حقش نبود)
می خندید؟ یا روی من خنجر می کشید؟
اما راست می گفت . بعد سه ماه زجر حقش بود چند سالی نفس بکشد . حقش نبود انقدر زود برود .
لب هایم به سخن باز شد و چشم هایم از اشک پر شد : به چی رسیدی؟ .. دلت خنک نشد بهم تو دهنی زدی؟ دلت خنک نشد ی هفته مثل تیمارستانیا باهام رفتار کردی؟ دیگه چی می خوای از جونم؟ اضافی ام بگو اضافی ای . از خونه م گمشو بیرون)
بلند شدم و خودم را از اتاق بیرون کشیدم .
لعنت به آن حس انسان دوستانه ام که هم مرا شکست هم مرا به گناه کشاند .
کاش سویش نمی رفتم .
در را بهم کوبیدم و لرزان قفلش کردم .
بعید نبود دوباره مرا تیمارستانی ببیند .
لرزان کنار کشو زانو زدم و عروسک کوچک را از درونش بیرون کشیدم و نگاهش کردم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۸
راست می گفت .
مگر دروغ می گفت؟
اگر نبودم مادر و پدرم رنج نمی کشیدند
اگر نبودم پسر عمه ام آزرده خاطر نمی شد.
اگر نبودم .. زندگی سید بهم نمی ریخت
اگر نبودم سید زنده می ماند
اگر نبودم زندگی به اینها سیاه نمیشد .
اگر نبودم همه چیز بهتر بود .
اگر نبودم کسی مرا اضافه نمی شمارد
اگر نبودم کسی مرا اینگونه ضعیف نمی دید .
عروسک کوچک را روی زمین گذاشتم و بلند شدم .
بلا بدتر از اینها قرار بود سرم بیاید .
خون جلوی چشم هایم را گرفته بود .
مرد پشت در و التماس و تمنا هایش هم بر من کارساز نبود .
کشان کشان سوی حمام رفتم و خودم را داخلش پرت کردم .
می مردم همه چیز تمام میشد نه؟
مرگ طفل معصومم را نیز گردن می گرفتم .
با فکر به بچه ی درونم ناخودآگاه روی زمین زانو زدم و دستم را روی سرم گذاشتم .
گناه این بچه چه بود نمی دانم!
ولی اگر با هم می مردیم در این دنیا عذاب نمی دیدیم .
تیغ کوچک را در دستانم فشردم و دوباره نگاهش کردم .
آب دهانم را فرو فرستادم و نفسم را بیرون فرستادم .
با صدایی که در حمام پیچید قلبم در سینه میخ شد : مهتاب..)
ترسیده به دیوار چسبیدم و آن را نزدیک دستم بردم و لرزان لب زدم : سمت من نیا)
مانند س*گ از زنده کردنش پشیمان بودم .
قرار بود خودش زنده زنده مرا به گور بفرستد .
خنثی به تیغ درون دستم زل زد و من دوباره به تیغ زل زدم .
لحظه ای گوش هایم کر شد و چشم هایم سیاه .
من می خواستم چه کار کنم؟
خودکشی!
دیوانه شده بودم؟ چه به خوردم داده بودند؟
می خواستم بخندم به احوالاتم .
منگ چه بودم؟ منگ چه آخر؟
لب به دندان کشیدم و تیغ را رها کردم و لب هایم را داخل دهانم فرستادم تا از لرزششان بکاهم .
آرام سویم آمد و لب زد : بخدا من نمی خواستم همچین چیزی بگم . کی گفته اضافه ای؟
گفتم : می خوای بدونی چرا؟
جیغ کشیدم : چون من همیشه اضافه بودم . جوری که بابام می خواست خودش منو بکشه . چون هیچوقت منو به چشم آدم نگاه نکردن . چون همیشه باعث ناراحتی بقیه میشدم . چون ی نفر تو زندگیم پیدا نشد بهم محبت کنه و نره .. حالا فهمیدی چرا؟)
دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم اما ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۷۹
الان وقت شکستن نبود . حداقل الان .
خودم قبول داشتم همیشه اضافی بودم اما الان وظیفه ای سنگین بر روی دوشم بود .
آن هم مادری و پدری کردن برای طفلی که پدر ندارد .
لرزان از حمام خروج کردم و خودم را سوی بالکن کشیدم .
به نرده تکیه کردم و چشم هایم را بستم .
بالاخره یک روزی می رسید که این بچه می پرسید من چرا پدر ندارم .
جوابش چه بود؟ جوابش این بود که مادرت پدرت را کشت و جنازه اش را جایی دور رها کرد تا خودش زنده بماند؟
منطقی بود؟ نه .
اما راه چاره ی دیگری نداشتم . باید می ماندم و حداقل مسبب تمام این حالات را می یافتم .
نرده را بیشتر در دستم چلاندم و در ذهنم با خود تکرار کردم س*گ جانی را باید به حد اعلا برسانم .
حداقل تا ان موقعی که مسببش پیدا شود و من راحت سرم را زمین بگذارم .
آرام کف بالکن نشستم و به کوچه ی خلوت زل زدم .
گردن شکستم و لب تر نمودم .
من می خواستم خود کشی کنم؟!
اشک های داغم گونه ام را خیس کرد .
یک جمله ، فقط یک جمله طوری مرا به اوج جنون رسانده بود که قصد کشتن داشتم .
انگار چند روزی بود خدا را به فراموشی سپرده بودم . انگار وجودش را نادیده گرفته بودم که هر غلطی که می خواستم می کردم .
دیگر از آن مهتاب منطقی خبری نبود . با یک کلمه خون به مغزش نمی رسید . دیگر از آن صبر ایوبی که در فامیل معروف بود خبری نبود . کاسه ی صبرم لبریز شده بود دیگر گنجایش نداشتم . و نمی دانستم تا کی قرار بود ادامه یابد .
باد سرد تنم را می لرزاند و به حال بدم دامن می زد .
مخصوصا اینکه در این فکر بودم که هنوز یک ساعت نیست که چشم آبی رفته و من قرار است دوباره گوشه ای از این اتاق حبس شوم . یا شاید بدتر .
دستانم را دور نرده پیچاندم که از گشنگی معده ام تیر کشید .
پیشانی ام را به نرده چسباندم و سعی کردم فکر های پوچ را از خود برانم ولی .. نمیشد .
هنوز در خودم گم شده بودم که در بالکن کناری محکم کشیده شد و بعد پرده با صدای بدی کنار رفت .
ترسیده خودم را عقب کشاندم که صدای پسرک تنم را لرزاند : برو تو . نمی خوام مریض بشی)
پرده را چنگ زدم و از ناراحتی اخم در هم کشیدم که صدایش آرام تر به گوشم رسید : من دیگه پامو تو اون خونه نمی ذارم . )
و صدای قدم هایش در گوشم پیچید .
عقب عقب رفتم و سوی در چرخیدم .
بیشتر و بیشتر و بیشتر شرمسار شدم .
پوزخند صدا داری زدم و لب زدم : من دارم چیکار می کنم؟)
دست زیر چشم های اشکی ام کشیدم و ادامه دادم : خدایا من چرا اینجوری شدم؟)
خودم را روی تخت پرت کردم و مبهوت به رو به رو زل زدم و ادامه دادم : چرا واسه ی بی ارزش وقت می ذاری؟
پوزخندی زدم و گفتم : حداقل این بی ارزش واسه تو ارزش داره. )
اشک هایم جوشید و دستانم ملحفه را چنگ زد و هق هق نفسم را برید .
نیاز داشتم به چند قطره اشک.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۰
و کمی هق هق . باید جانم آرام می گرفت .
•
با صدای تلفن ، به خود لرزیدم و ترسان چشم باز کردم .
نگاهی به اطراف کردم و به ملحفه چنگی زدم و بلند شدم .
از اتاق بیرون آمدم و سردرگم به دنبال تلفن گشتم که روی میز ناهارخوری یافتمش .
آرام برش داشتم و نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم .
لابد با پسرک کار داشتند . اما او که اینجا نبود!
آب دهانم را فرو بردم و با فشردن دکمه ی سبز گوشی را کنار گوشم نهادم که صدای چشم آبی در گوشم پیچید : الو . صالح؟
آرام صندلی را عقب کشیدم و زمزمه کردم : سلام .
سلامم را بی پاسخ گذاشت و پرسید : گوشی رو بده بهش)
آرام بلند شدم و کشان کشان تا واحد بغلی رفتم و در زدم .
که صدایش در گوشم پیچید : صدام و داری؟)
دوباره تقه ای به در زدم که در باز شد .
گوشی را سویش دراز کردم که آن را روی گوشش نهاد .
کشان کشان به خانه برگشتم و در را باز گذاشتم و سوی اتاقم رفتم .
نمی دانم چرا اما تنم لرز گرفته بود .
بی دلیل . دستی روی صورت گرمم کشیدم و روی تخت نشستم .
سرم گیج می رفت و منگ می زدم . بدنم داغ شده بود و داشتم شدیداً آزار می دیدم .
به سختی زیر پتو خزیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم روی هم گذاشتم .
بدنم خسته تر و کرخت تر از آنی بود که بخواهم به افکار مزاحم فکر کنم .
سعی کردم مغزم را تهی کنم و به خواب بروم . بلکم آرامشی که قرار بود چند وقت دیگر از من سلب شود را اینجا جبران کنم .
نمی دانم چقدر خفته بودم که در ناگهان گشوده شد و مرا از جا پراند .
هنوز منگ خواب بودم و حواسم نبود که پسرک وسط اتاق ایستاده .
با جلو آمدنش به خودم آمدم .
ترسیده رنگ پراندم و به دیوار پشت سرم چسبیدم که رو به رویم روی زانو ایستاد و دست بزرگش را سوی پیشانی ام آورد که با صدایی نسبتا بلند گفتم : به من دست نزن)
دستش را عقب کشید و بلند شد .
سوی در باز بالکن رفت و آن را بهم کوبید . جوری که از لرزش شیشه تن من هم لرزید .
چیزی نمانده بود اشک هایم سرازیر شود که از اتاق بیرون رفت .
فقط قصدش این بود که آرامش چند دقیقه ای ام را بهم بزند .
لرزان روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم .
داشتم در رویا غرق می شدم که با بشقابی غذا داخل آمد .
لرزان پتو را تا چانه ام بالا کشیدم و خودم را به موش مردگی زدم که صدای برخورد آرام بشقاب به شیشه ی میز ، و پیچیدن بویش زیر بینی ام معده ام تیر کشید .
آرام زمزمه کرد : پاشو ببینمت )
رو گرفتم و پتو را تا پیشانی بالا کشیدم .
جوری می گفت پاشو ببینمت انگار که شوهرم بود .
چنگی به ملحفه زدم که آرام با صدایی مرتعش گفت : ببخشید ... من .. من نمی خواستم همچین چیزی بگم
فقط توانستم با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد زمزمه کنم : برام مهم نیست. لطفاً برید بیرون)
و بیشتر در خودم جمع شدم و در دل دعا کردم که بیرون برود .
و همین طور هم شد . او بیرون رفت و در را هم بست .
خودم را رها کردم و چند نفس عمیق کشیدم و زیر لب خدارا شکر نکردم که این دفعه به سیم آخر نزده بود وگرنه سر به تنم نمی ماند .
سوی میز برگشتم و بی درنگ بشقاب را روی پایم گذاشتم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۱
اولین قاشق را به دهانم بردم بلکه بغضم را فرو ببرم .
ولی تا آخرین قاشق ، نه غذایی پایین رفت و نه بغضی.
اگر سید اینجا بود ، این همه بلا سرم نمی آمد . الان در آرامش بودم . به جای اینکه از ترس بلرزم الان داشتم می خندیدم .
با چکیدن قطره ی اشک ، تنم مور مور شد .
لرزان بشقاب را روی میز گذاشتم و زیر پتو خزیدم .
اما با صدایی که در اتاق پیچید لرزان در خودم جمع شدم .
: میشه ..حرف بزنیم؟)
پتو را در دستم فشردم و به شخصی که پشت در ایستاده بود ، نه ای محکم گفتم .
اما نه من کارساز نبود .
خودسر داخل آمد و در را باز گذاشت .
من هم نشستم .
چون اگر نمی نشستم نشان می دادم وجودم در و پیکر ندارد و ضعیف تر از آنی هستم که فکر می کند .
پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم و لرزان گفتم : چی... می خواید؟)
سکسکه حرفم را برید . این نشان می داد ترسیده ام . و این اصلا برایم خوب نبود و خوب هم تمام نمیشد .
آب دهانش را صدا دار قورت داد و سر در یقه فرو برد .
منتظر نگاهش می کردم که لب تر کرد و زمزمه کرد : ببخشید ...
حرفش را بریدم و گفتم : منم گفتم .. فراموش .. کردم.. اگه ..نخواین..یادم بیار..ید)
سرش را بالا آورد و نگاهش جایی میان چشم هایم نشست .
لب هایم را به دندان کشیدم و سرم را پایین انداختم که چشم های اشکی ام کار را بدتر نکند .
آرام تر با صدایی مرتعش گفت : من .. اون چیزی نیستم که فکر می کنی)
بدم می آمد از هر چه فعل مفرد بود . بدم می آمد از آنکه در حریم شخصی ام ایستاده بود و با بی شرمی به چشم هایم زل زده بود . بدم می آمد که دروغ می گفت . بدم می آمد . از فرد رو به رویم بدم می آمد . حتی اگر به قیمت جانم باشد دلم می خواهد از او دور شوم .
: به..به من فرصت بده)
لب های لرزانم را داخل دهانم کشیدم تا لرزشش معلوم نشود.
فقط منتظر بودم بیرون برود .
فرصت دیگرش تهش این بود که مرا خفه کند . می دانستم .
نمی دانم در قیافه ام چه دید که با قدم های بلند از اتاق خارج شد .
نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی تخت رها کردم .
اینجا جان سالم به در نمی بردم.
در های بسته رو به روی خودم می دیدم .
تنها راهی که میشد به آن فکر کرد فرار بود .
اما به کجا؟ در این شهر غریب. کجا می رفتم؟
با کوبیده شدن در خانه ، هینی کشیدم و بلند شدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۲
ترسیده بودم .
منتظر بودم الان وارد اتاق شود و خونم را بریزد .
لرزان دستی به روسری ام کشیدم و کنار مشمای لباس ها زانو زدم و ژاکتی بیرون کشیدم .
زده بود به سرم . سیم هایم اتصالی کرده بود .
از ترس می لرزیدم و خون به مغزم نمی رسید .
فقط ژاکت را تن زدم و از اتاق بیرون آمدم .
خودم را سوی در کشیدم و لرزان در را باز کردم .
با ندیدن کسی داخل راهرو . کفش هایم را جلوی پایم انداختم و درب خانه را بستم .
بعد از پوشیدن کفش هایم ، از نرده اویزان شدم و خودم را به بدبختی پایین رساندم و از خانه خارج شدم .
کجا می رفتم نمی دانم .
فقط می دانم سیاهی شب را می شکافتم و در خیابان ها قدم می زدم و از سرما به خود می لرزیدم .
انگار سرما خورده بودم که جان نداشتم بدنم را تکان دهم .
نمی دانستم اصلا کجا هستم .
خیابان ها شدیداً خلوت بودو این بیشتر تنم را به رعشه می انداخت .
با باد سردی که به صورتم خورد ، لحظه ای نفس گرفتم و سر جایم ایستادم .
اینجا کجا بود؟ من کجا آمده بودم؟
چرا از خانه بیرون آمده بودم؟
لرزان دور خود چرخیدم اما هیچ چیزی ندیدم .
هیچ کس ، هیچ خانه ای ، هیچ مغازه ای . هیچی .
تا چشم کار می کرد تاریکی بود و کوچه ای دراز .
خودم را در آغوش گرفتم و لب زدم : من واسه ی چی اومدم بیرون؟)
سکسکه حرفم را برید اما لرزان تر ادامه دادم : به چه جرئتی اومدم بیرون؟)
از شدت ترس و سرما دندان هایم بهم می خورد و مجال حرف زدن نمی داد .
اشک هایم سرازیر شد و پاهایم خالی کرد .
گوشه ای نشستم و دستم را دور زانو هایم پیچیدم .
اگر کسی مرا پیدا می کرد چه بلایی سرم می آمد؟
هق هقم را در گلو خفه کردم و جلوی دهانم را با استینم گرفتم .
معلوم نبود قرار است چه بلایی به سرم بیاید .
: مهتاب خانوم)
هینی از ترس گرفتم و لرزان بلند شدم .
چند قدمی ام ایستاده بود و ..
دستم را به دهانم کوبیدم و لب زدم : یا فاطمه ی زهرا)
اگر دستش به من می رسید تو دهنی می خوردم .
ناخودآگاه برگشتم و شروع کردم به دویدن .
صریح بگویم بدنم به رعشه افتاده بود .
از ترس مغزم کار نمی کرد فقط می دویدم.
این چند وقت ، ترس مرا به اوج جنون رسانده بود .
اگر مرا می بردند تیمارستان میشدم از آن بیمارانی که باید مرا با زنجیر به تخت ببندند و در را به رویم قفل کنند .
: مهتاب ..)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۳
با آنکه صدا از دور می آمد اما بیشتر ترسیدم و ناخودآگاه به دویدنم سرعت بخشیدم .
آنقدر دویدم تا مجبور شدم بایستم اما صدای بلند قدم ها از پشت تنم را به رعشه انداخت .
نگاه برگرداندم که او را چند قدمی خودم دیدم .
از سر ترس جیغی کشیدم و دوباره شروع کردم به دویدن .
اصلا حواسم نبود که دارم به کجا می روم .
همه جا تاریک بود و من فقط می دویدم .
بی توجه به آنکه در آخر این راه خیابانی ست.
سر برگرداندم تا او را بیابم که صدای بوق بلندی به ترسم دامن زد .
اما قبل صدای وحشتناک ترمز ، من عقب کشیده شدم .
همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد و من هنوز در شوک بودم .
لرزان به کف خیابان می نگریستم که رد ترمز رویش مانده بود .
نفس کشیدن را هم فراموش کرده بودم تا اینکه ..
مردی از پشت ماشین پیاده شد و سویم آمد و ناگهانی و محکم ، کشیده ای روی صورتم نشاند .
از سنگینی اش ، چشم هایم روی هم افتاد و حس کردم لحظه ای فکم تکان خورد .
کشیده که روی صورتم خوابید درد نداشت ، اما وقتی دستش از روی صورتم بلند شد حس کردم تمام گوشت صورتم با دستش کنده شد .
از درد نفسم در سینه ماند و گوشم کیپ شد .
بغضم در گلو نمی شکست . این دفعه می خواستم بشکند اما نمی شکست و همین سدی بود برای دم و بازدم .
با پیچیدن فریاد مرد در خیابان ، افراد زیادی در صحنه حاضر شدند .
و من دنیا برایم واضح نبود .
فقط یادم است ، کشیده ای که روی صورت مرد نشست بغضم را آزاد کرد .
نگاهم جایی میان مرد و پسرک چموش گیر افتاده بود .
جایی میان دعوای سر من .
و البته می دانستم بعد این ماجرا ، من هم تو دهنی می خورم .
از درد پشت دستم را روی دهانم گذاشتم و هق هقم را در گلو خفه کردم .
اما تا چشم باز کردم خون روی خیابان قلبم را در سینه میخ کرد .
کشان کشان خودم را به آنها رساندم و بین شان ایستادم .
نمی دانم چه در وجودم دید که دستی که مشت شده بود را پایین آورد و انگشتش را زیر چانه ام گذاشت و جای سیلی را رو به خودش کشید .
ناخودآگاه از دردی که در گوشم پیچید دو دستم را دور مچش پیچیدم و هق زدم که دستش را پایین انداخت .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۴
صدای همهمه ی افراد دور برمان ، حالم را بیشتر بهم می زد .
اما با حرکت کردن ماشین مرد ، کم کم همه خاموش شدند و ..
او هم مچ دستم را کشید و مرا سوی پیاده رو آورد .
به دیوار تکیه کردم و دندان بهم فشردم و چشم بستم تا کتکش درد کمتری داشته باشد .
ناگهان دستم را محکم گرفت که مبهوت چشم گشودم .
لرزان لب زد : لباسات چرا خونیه؟)
نگاهم روی لباس هایم چرخ خورد .
لب هایم را بهم فشردم و بیشتر به دیوار چسبیدم که ناگهانی دستش را زیر زانو ام انداخت و آن یکی را زیر گردنم .
و شروع کرد به دویدن .
*
:شب باید بمونی بیمارستان)
نگاه از او گرفتم و به پنجره زل زدم که غم زده و آرام ادامه داد : اگه ی بلایی سرت میومد چه جوابی به خانواده ت می دادم؟
پوزخند اشکاری نثارش نمودم و گفتم : کدوم خانواده؟ همونایی که تا چند ماه پیش منتظر بودن خبر مرگم و براشون ببرن)
با شنیدن حرفم تلخندی نثارم کرد و گفت : تو همین خیال بمون. اونی که منتظرته این حرفا لیاقتش نیست)
پوزخندی به حرفش زدم . حرفی که آن موقع درک نکردم اما در آینده هایی نزدیک معنی اش را با بند بند وجودم درک کردم .
با تمام شدن حرفش روی صندلی کنار تخت نشست و سرش را در دست گرفت .
و من آرام چشم هایم را بستم .
چیزی نمانده بود بمیرم .
فقط همین کم بود که دنیا از اینی که هست بر من آوار تر بشود .
کم کم داشتم به این دست می یافتم که هر چه جلو تر می روم ، دلخوشی های کوچکم هم از کف می دهم .
پتو را بالا تر کشیدم و ساعدم را روی پیشانی نهادم و چشم بستم
الان همین برایم کافی بود که قرار نبود دوباره زجر بکشم .
همین کمی دلم را گرم می کرد .
فقط نمی دانم این زندگی چگونه قرار بود ادامه یابد .
نمی دانم .. نمی دانم!
نفسم را بیرون فرستادم و سعی کردم بخوابم .
بلکه خوابیدن بشود دری میان منو زندگی ام .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۵
**
تره ی موهایم را پشت گوشم فرستادم و آخرین لباس را در چوب لباسی فرو کردم و در کمد را باز کردم
ناگهان با تقه ای که به در خورد به خاطر حجابی که نداشتم هین کشداری کشیدم که صدایش از پشت در آمد : داخل نمیام .)
چوب لباسی را در دست فشردم و به در زل زدم .
آرام گفت : حاضر شو بریم بیرون)
اخم در هم کشیدم و با جرئت گفتم : من جایی نمیام
پاسخ داد : من هم نظر نخواستم!)
چقدر پررو بود! چوب لباسی را در دست فشردم و پاسخ دادم : من هم نخواستم کسی برام تصمیم بگیره!
پوف کلافه ای کشید و آرام گفت : لطفاً!)
زیر لب زمزمه کردم : من با مرد غریبه جایی نمی رم!)
انگار شنید که آرام تراز قبل پاسخ داد : خواهش می کنم!)
نه ی بلندی زمزمه کردم و چوب لباسی را درون کمد گذاشتم که با حرف بعدی اش بغض گلویم را گرفت : منم مثل امین)
امین..امین..امین..
امین چندین بار در گوشم زنگ زد .
داشت چشم آبی را می گفت اما گویا محمد من را می گفت .
آرام روی صندلی نشستم و سرم را در دست گرفتم .
چقدر سخت بود خاطرات خاک کرده ای را به یاد بیاوری که سال ها برای فراموش کردنش زحمت کشیده ای!
چشم آبی .. با محمد مو نمی زد .
ولی.. اگر او برادرم می بود مرا به مرگ تهدید نمی کرد .
هنوز یادم نرفته است آن روزی که مرا به مرگ تهدید کرد .. یا همان شب بارانی که جرئت کردم و اسمش را پرسیدم اما او روحم را کشت .
من .. کم کم داشتم پی می بردم که با رفتار هایشان دارند روی خاطرات گذشته ماله می کشند و مرا خام می کنند اما آنها تنها سرپناهی بودند که داشتم .
اگر راه دیگری بود برای گریختن ، می گریختم . اما هیچ دری به رویم باز نبود .
و او هم انگار با بردن اسم امین موفق شد مرا خام کند!
ناخواسته! به همین راحتی .
با صدای مرتعشم زمزمه کردم : باشه)
آرام تر از قبل زمزمه کرد : مرسی)
و صدای قدم هایش نشان از رفتنش داد .
کمی بعد مهتاب آماده بود و به تصویرش در آیینه زل زده بود.
به تصویر بی روحی که این روز ها برای خودش ساخته بود .
ناگهانی و بلند خندیدم .
به افکارم . به آنکه داشتم زندگی خودم را از زبان راوی در ذهن مرور می کردم .
دستی به روسری ام کشیدم و زمزمه کردم : اگه تهش زنده بمونم داستان زندگی مو می نویسم)
تلخندی زدم و نگاهی به قیافه ام درون آیینه کردم که با دیدن رد سیلی همان تلخند هم محو شد .
رد سیلیِ روی صورتم ، نشان از ضعف نهفته در وجودم می داد . نشان از کم عقلی ام .
و این برایم در این جامعه خوب نبود .
لرزان دست به کشو بردم و درونش دنبال چیزی برای ماله کشیدن رویش کردم که کرم ضدآفتابی یافتم .
بی درنگ شروع کردم به کشیدن روی صورتم اما درد امانم را برید .
اشک هایم را فرو بردم و دست کشیدم .
نگاهی به خودم درون آیینه کردم .
این رد زخم درد نداشت بلکه گم شدن گوشواره ی زخم عمیقی بر دلم می انداخت ، که با نشستن آن سیلی گوشم را پاره کرده بود و معلوم نبود کجا افتاده بود .
عمیق تر می کرد یاد اینکه این گوشواره ها یادگار سیدی بود که خودش با دستانش برایم انداخته بود .
لب هایم را به دندان کشیدم و
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۶
سعی کردم اشک هایم را فرو ببرم .
برای فراموش کردنش ، شروع کردم به کشیدن ضد آفتاب روی آن ور پوستم .
با تقه ای که به در خورد ، کرم را جمع کردم و سوی در رفتم و با بسم الله ی بیرون آمدم .
با بیرون رفتنش از در خانه ، من هم به دنبالش راه افتادم و شروع کردم به خواندن آیت الکرسی .
وقتی کفش هایم را پا می زدم تازه فهمیدم که فقط با اسم امین خامم کرده بود و معلوم نبود داشت مرا به کجا می برد .
خودم را دست خدا سپردم و لرزان در را بستم و از پله ها سرازیر شدم .
اما او تازه پیچ دوم بود .
من که به پیچ رسیدم او میان پله ها بود .
ناخودآگاه از آن بالا به او زل زدم .
محکم نرده را گرفته بود . جوری که پوست دستش به سفیدی گچ می زد و انگشتر فیروزه ی در دستش گشاد می زد .
خیلی کند پایین می رفت . جوری که انگار پایش در گچ باشد و از سرعتش بکاهد .
به پیچ که رسید ، نگاهم روی چهره ی رنگ پریده اش نشست .
لب هایش از هم فاصله گرفته بود و به سفیدی می زد .
بازدمش از دهان بود .
حالتش برایم عجیب و ... نگران کننده بود .
نگاهش که رویم نشست به خود آمدم و از پله ها سرازیر شدم .
و به این فکر کردم که باز انسان دوستی ام فوران کرده بود .
فقط کافی بود مثل دیروز بشود ...
در را باز کرد و منتظر سویم برگشت .
قدم تند کردم و از ساختمان بیرون آمدم که او هم بیرون آمد و در را بست .
برعکس چشم آبی ، او پشتم حرکت می کرد و با اشاره ی دستش مرا راهنمایی می کرد.
تا آنکه جلوی دروازه ی بزرگی ایستادیم .
نگاهم را رویش چرخاندم که گفت : برو)
قدم داخلش گذاشتم و نگاهم را به اطراف بخیه کردم .
تا چشم کار می کرد و دختر و پسر پرسه می زد .
لب زدم : اینجا کجاست؟
پاسخ داد : معلوم نیست؟)
سوالی به در سالنی که انتهای حیاط وسیع بود زل زدم که پاسخ داد :دوست داری رشته تو ادامه بدی؟)
در وجودم نه ی محکمی زنگ زد
پاهایم شل شد اما خودم را همراهش کشاندم که گفت : جوابی ندادی؟)
سرم را به معنی نه به طرفین تکان دادم که گفت : تو الان می تونی درس بخونی و در آینده ی خانوم دکتر بشی! نمی خوای؟)
تلخ خندیدم . من نمی خواستم خانوم دکتر بشوم . مشکلی بود؟
از سر ناچاری و..شاید عوض کردن بحث گفتم : من زبان اینا رو بلد نیستم)
قهقهه ی بلندی سر داد و ... به زبان دور و اطرافیانم گفت : ولی بلدی . بهتر از زبان فارسی)
لب هایم را بهم فشردم که وارد سالن شد و گفت : اگر ازت سوالی شد به زبون فارسی جواب نمیدی!)
و تقه ای به در اتاق زد .
ناچار سر تکان دادم .
من به این تحصیل راضی بودم؟
نه.. من دوست داشتم سید هم درس بخواند اما .. زمان مگر به عقب باز می گشت؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۷
در توسط پسرک باز شد و مرا منتظر نگریست .
با بسم الله ی داخل رفتم که چند مرد را دیدم که مشغول دیدن و بررسی اوراق بودند روی میز بودند .
با بسته شدن در همه شان سر بالا گرفتند و ما را نگریستند .
سر پایین انداختم و منتظر شدم حرفی بزنند .
مردی که وسط نشسته بود لب به سخن گشود : بشینید)
با حرکت پسرک من هم دنبالش راه افتادم .
با نشستنش روی یک صندلی ، خواستم من هم چند صندلی آن طرف تر بنشینم که دستش را روی صندلی کنارش نهاد و با چشم هایم زل زد .
آب دهانم را قورت دادم و روی صندلی نشستم . فقط.. فقط برای ...
نه ..من به او اعتماد کرده بودم . چرا دروغ بگویم؟!
اعتماد داشتم برای این حرکتش دلیل دارد اما توضیحی برای این اعتماد نداشتم .
او شروع کرد به سخن گفتن .
انگار نه انگار که ایرانی بود . از خود فرانسوی ها بهتر فرانسوی سخن می گفت .
و این مرا به ماهر بودنش می رساند!
و من در تعجب این بودم که به راحتی حرف هایش را می فهمیدم .
این به همان کلاس زبان ها مرتبط بود اما ...
با صدای مرد که رو به من اسم و فامیلم را سوال می پرسید دست از افکارم کشیدم .
مکث کردم .
اگر نگاهش می کردم ضایع میشد .
مجبور بودم راستش را بگویم پس .. طی تصمیم ناگهانی اسم و فامیلم را گفتم که ملیتم را پرسید و من آرام تر از قبل پاسخ دادم ایرانی هستم .
سر تکان داد و مدارک خواست .
و من همان لحظه اخم در هم کشیدم .
کدام مدارک؟
شناسنامه ای که در ایران مانده بود..؟
ولی پسرم بلند شد و با گذاشتن چند دفترچه ی کوچک و چند کاغذ روی میزش سویم بازگشت و نشست .
مبهوت به روی میز زل زدم که انگشتش را به زیر چانه ام رساند و دهانم را بست .
نگاهم را سویش چرخاندم که لبخندی نثارم کرد و منتظر مرد را نگریست .
مرد پس از چند دقیقه سری تکان داد و گفت : شماره تماس؟)
*
بی هدف در خیابان ها قدم می زدیم .
و من احساس می کردم چیزی در گلویش نگه داشته بود و می خواست چیزی بگوید اما دست دست می کرد .
حواسم گروی دست دست کردنش بود و او مدام نفسش را بیرون فوت می کرد .
و من هم می خواستم بگویم به خانه برگردیم اما هیچ چیز از دهانم خارج نمیشد .
کم کم خیابان ها خلوت می شد و مغازه ها کمتر .
و من کلافه تر و بی حوصله تر .
ناگهان نفسش را بیرون فرستاد و لب به سخن گشود و آرام گفت : راستش معلوم نیست چقدر باید کنار هم زندگی کنیم . برای همین ...)
ناخودآگاه اخم در هم کشیدم و دست هایم را درون هم قفل کردم که آرام تر گفت : شنیدم سه تا برادر داری)
ناخودآگاه لب زدم: چهارتا)
دست در جیبش فرو برد و گفت : خب .. منم به برادری بپذیر! مثل برده فروش بی رحم به من نگاه نکن...من فقط می خوام این بازه ی زمانی کوتاهی که مجبوریم هم رو تحمل کنیم ...کینه نداشته باشیم. همین)
لب هایم را به دندان کشیدم و به رو به رو زل زدم .
جوابی نداشتم . هیچی .
حداقل شاید الان .
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و دستی میان موهایش کرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۸
•
مرور کردن خاطرات برایم سخت بود .
سخت تر از خفه شدن .
خاطرات ، از آنجایی که به یاد دارم .
مبدأیی که بعد ها فهمیدم منشأش حرف هایی بود که از زبان اطرافیانم می شنیدم و آخرش می شد تجسم کردن و حک کردن خاطراتی .. دروغین .
اما آن شب ها و روز ها را به خوبی به یاد دارم .
روز هایی که زندگی ام را فلج کرد و بعدش کوچکتر از آن چیزی شدم که بودم .
ولی خودم را مقصر آن اتفاقات نمی دانستم .
چیزی که مرا می شکست این بود که بعد ها قرار بود بفهمم که همه ی آن کوچک شدن ها فقط برای زخمی دیرینه بود .
زخمی عمیق ، که شاه رگ زندگی ام را شدیداً خراشیده بود اما ..هنوز مرحله ی بریدنش مانده بود ..
خانه شدیداً تاریک بود و فقط صدای تیک تاک ساعت گوشم را پر کرده بود .
امشب خواستم برگردم به عقب . عقب تر از سید . عقب تر از دانشگاه . درست همان موقعی که از پی عروسک برگشتم و برادرم را نیافتم ...
• صدای ناراحت و لرزان مامان ، بیشتر به ترسم دامن می زد .
سه ساعت از بامداد گذشته بود و برادرم برنگشته بود .
مادرم اشک می ریخت و نامفهوم سخن می گفت و عمه ام سعی داشت آرامش کند .
همه ی نگاه ها کف زمین بود اما با عمق وجود درک کرده بودم که تمام این نگاه های بخیه خورده به فرش ، از من بیزار بود .
در چند ساعت شدم پست ترین و کوچکترین فرد خانواده .
شاید هم من جزو خانواده شان نبودم .
که می داند؟
برادرم آن شب معلوم نبود کجا غیبش زد .
فقط از او نگاهی آبی به یاد دارم و آغوش هایی که گهگاهی نصیبم میشد .
فقط یادم است با وجودش تیر و ترکش ها را احساس نمی کردم .
اما ... این تیر و ترکش ها با رفتنش به خمپاره تبدیل شده بود .
پدرم ، شوهر عمه ام ، عمویم همه و همه . در به در شهر را می گشتند .
هر جا که فکرش را می کردند .
به پلیس هم خبر داده بودند اما یک پسر پانزده ساله آنقدری عقل داشت که راه خانه را بداند .
بیمارستان ها ، درمانگاه ها و حتی سردخانه ها و غسال خانه ها هم پیش بودند اما اثری از او نبود .
در همان ده یازده سالگی درک کرده بودم که هیچکس مرا مقصر نمی داند..
فهمیده بودم غیب شدن محمد تلنگری بود برای خالی کردن خودشان .
انگار وقتی محمد بود ، سدی جلویشان بود اما حالا نه .
شب و روزم شده بود اشک و گریه .
و کار مادرم گریه و زاری و ... گاهی مرا سوال پیچ کردن .
سوال پیچ کردن هایی که وجودم را له می کرد .
این وسط من برای هیچکس مهم نبودم .
حتی ... برادر ها و خواهرم نیز از من رو می گرفتند .
سلامی که به پدرم می کردم ... جوابش میشد نگاهی وحشتناک که حکم مرگ را برایم داشت ...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۸۹
و هر روز که می گذشت بدتر و سخت تر میشد .
دیگر تحمل خمپاره هایی که در خانه در میشد ، صبر ایوب می خواست .
مادرم ناگهانی زیر گریه می زد .
هر وقت چیزی از او یادش می افتاد به زبان کنایه ، نثارم می کرد و چشم هایش وجودم را می درید.
اما دلیل این که چرا مرا مقصر می داند و اینگونه با من رفتار می کنند، همیشه برایم نامعلوم ماند .
...
شاید. دو هفته .. گذشته بود . همه آرام تر بودند و خسته تر .
بیحال تر و خانه سیاه پوش تر .
خانه بی روح تر و آدم هایش بی حس تر .
دیگر از سر و صدا در خانه خبری نبود .
عقلی که در همان روز پی بردم اندازه ی بادام است می گفت بروم و عذرخواهی کنم .
بچگانه بود افکارم .. نباید می رفتم اما از این طرف که می نگرم..اگر نمی رفتم الان دق مرگ شده بودم .
مادرم در اتاق را بهم کوبید و رو به من گفت : میرم بیرون . سر و صدا نکن . بشین تو اتاقت. )
و با برداشتن چادرش بچه ها را به بیرون هدایت کرد و در را بست .
نگاهی به در بسته شده کردم و آب دهانم را از گلوی خشکم پایین فرستادم .
چرخی زدم و نگاهی به در اتاق پدرم کردم .
با خودم زمزمه کردم : اگه برم عذرخواهی کنم.. )
و بقیه اش ناتمام ماند .
تصمیم گرفته بودم بروم . شاید دردی از من دوا میشد .
پس خودم را سوی در کشاندم و آرام بازش کردم .
پدرم روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود و نفس های عمیقش نشان می داد خفته.
داخل شدم و در را بستم .
سوی تخت قدم برداشتم و کنار پدرم ایستادم .
صورتش سفید تر از پیش شده بود و موهای سفیدش از بین سیاهی ها توی ذوقم می زد .
جای انگشت کنار شقیقه اش نشان می داد شقیقه هایش درد می کرده و او برای آرام کردنش ، با انگشت می مالاندتشان.
ناخودآگاه دستم را پیش بردم و دو دستم را روی گونه اش نهادم و روی شقیقه اش را بوسیدم .
سرم را که عقب بردم لای پلک هایش باز شد .
آرام دستم را میان موهایش بردم که کمی هوشیار تر شد .
سویم چرخید و دستم را پس زد و دوباره چشم بست .
آرام زمزمه کردم : بابا؟)
با صدایم انگار برق سه فاز به او وصل کردند که چشم هایش را ناگهانی گشود و با گرفتن مچ دستم روی تخت نشست .
لحظه ای به غلط کردن افتادم .
به چشم هایم زل زد و با صدای خشدارش گفت : مامانت کجاست؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۹۰
لب زدم : با بچه ها رفته بیرون)
انگار همین حرفم تلنگری بود برای آزاد شدنش.
نمی دانم .. هنوز هم نمی دانم از سر چه بود آن رفتار هایش اما ..
صورت سرخ کرد و لب به دندان کشید و سرش را به معنی چیه؟ تکان داد که لرزان لب زدم : هیچی .. ببخ...)
هنوز حرفم تمام نشده بود که سیلی عمیقی روی صورتم جا خوش کرد .
بی توجه به درد سیلی آرام عقب رفتم و که پدرم منفجر شد .
رو به من توپید : پس چیه؟ ..هان؟ چی می خوای دیگه؟ .. نکنه می خوای جون منم بگیری جلو چشام آفتابی میشی؟)
تا به حال فریادش را نشنیده بودم .
حس می کردم خانه می لرزد از شدت فریادش .
نمی فهمیدم پدرم سر چه جوش آورده بود .
نمی توانستم دلیلی بر مقصر بودنم پیدا کنم . دلیلی برای آنکه بفهمم چرا پدرم سر من فریاد می کشد . برایم قابل فهم و درک نبود و تا حالا هم نبوده . اما پشت این همه خمپاره .. زخمی دیرینه خود نمایی می کرد ....
با تمام شدنش حرفش بغضم رها شد و شروع کردم به هق هق .
با تمام وجود به غلط کردن افتاده بودم اما پدرم داغ بود .
هنوز خالی نشده بود .
با بلند شدنش از ترس هین بلندی کشیدم و سوی در خیز برداشتم .
با صدای کشیده شدن لایه چرمی که از سگگش وحشت داشتم ، جیغ بلندی کشیدم و سوی در خانه دویدم .
اما لرزش خانه ، نشان می داد پدرم دنبالم می کند .
در خانه را باز کردم و آمدم از در بیرون آیم که پایم به چهارچوب در گیر کرد و روی زمین پرت شدم.
هنوز موقعیتم را درک نکرده بودم که چیز سنگینی با صدای بدی به صورتم برخورد .
بی توجه به درد گونه و لبم ، بلند شدم و از پله ها دویدم .
اما پدرم انگار هنوز سیر نشده بود که دنبالم آمد .
دوان دوان از پله های بالا پشت بام بالا رفتم و چندین بار زمین خوردم ، اما لرزش پله ها که نشان از آمدن پدرم می داد ، باعث میشد تنم بلرزد و با آنکه زمین می خورم ولی باز بدوم .
اما دیگر هیچ راهی برایم نمانده بود .
چند قدمی از پله ها دور شدم که صدای جیغ عمه و صدای لرزش پله ها به گوشم رسید .
دیگر همه اش دیوار بود و رو به رویم چشم های قرمز و رگ های باد کرده ی بابا .
لرزان عقب عقب رفتم و لب باز کردم تا چیزی بگویم که عمه ام از پشت پدرم را گرفت و گفت : علی ولش کن)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۹۱
پدرم نگاهش را به صورت عمه ام داد و من از فرصت استفاده کردم و سوی ته بالکن دویدم .
تنها راه فرار این بود که خودم را پایین پرت کنم اما این روش عاقلانه نبود .
کتک می خوردم وضعیتم بهتر می بود .
لرزان کنار کولر ایستادم و رو به پدرم برگشتم .
پدرم دست عمه ام را پس زد و سویم برگشت .
نگاهم را به جای تنگ پشت کولر دادم و قدمی عقب رفتم .
دوباره نگاهم را به پدرم دوختم .
که مبهوت لب به هم فشرد و آرام گفت : مهتاب به کولر دست نزنیا.. )
کمربند را زمین انداخت و دست هایش را بالا آورد و گفت : من ..من باهات کاری ندارم . دست بهش نزنیا)
دوباره قدمی عقب رفتم و به دیوار چسبیدم که ناگهانی سویم قدم برداشت و گفت : مهتاب غلط کردم . )
اما من انگار نمی شنیدم چه می گفت .
فقط از ترس ...آمدم خودم را میان دیوار و کولر جا کنم که تمام تنم درد گرفت و دور و برم سیاه شد .
جواب خیلی ساده بود .
برق گرفتگی..
برق گرفتگی مرا نجات داده بود .
شاید از دق مرگ شدن .
شاید از سگگ کمربند .
شاید از شکسته شدن های بیش از حد .
خودم را از ترس به موش مردگی زده بودم .
همه فهمیده بودند .
می ترسیدم دوباره کتک بخورم .
حتی با اینکه پدرم هر روز کنار تختم می نشست و دستم را به بار نوازش می گرفت و کنار گوشم می گفت «قول می دم نزنمت»
نازم را می کشید .
برایم حرف می زد .
خودش می دانست بیدارم .
برایم حرف می زد تا فقط چشم هایم را باز کنم و ... به تعبیری دیگر از او نترسم.
اما من هنوز وجودم با نزدیک شدنش می لرزید .
اشک پشت پلک هایم جمع میشد و جانم لرز می گرفت.
تا آنکه از دکتری که هر روز به اتاقم سرک می کشید ، شنیدم که ..
تشنج گریبان گیرم شده و دست چپم فرم بدی گرفته .
همان لحظه بود که چشم باز کردم و دستم را دیدم .
دست چپم فرم و حالت خیلی بدی گرفته بود .
خیلی ترسناک شده بود انگشتانم .
وحشت کردم از دیدن دستم.
لرزان دست روی لب هایم گذاشتم و از وحشت اشک هایم شروع کرد به چکیدن .
انگشتانم تکان نمی خورد و من تازه این را فهمیده بودم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۹۲
پدرم تا چشم های باز و صورت وحشت کرده ام را دید رنگ پراند و دکتر دیگر حرفی نزد .
وقتی سخنش را تمام کرد ، آرام سویم آمد و کنار گوشم خم شد و مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم گفت : درست میشه چرا گریه می کنی؟)
اما من باز هم نفهمیدم و شروع کردم به هق و هق کردن .
عمق وجودم درد می کرد .
با مغز استخوان درد را حس می کردم .
تمام وجودم خرد شده بود .
حتی توان نفس کشیدن را هم در خود نمی دیدم .
در همان لحظه تنها چیزی که می دانستم این بود که .. فقط می خواهم بمیرم .
پدرم دکتر را عقب کشاند و خودش مرا در آغوش گرفت و سرش را به صورتم چسباند و کنار گوشم شروع کرد به حرف زدن .
ولی من هیچ نمی شنیدم و نمی خواستم چیزی بشنوم.
کم کم .. فراموشم شد چه شده بود .
الان چیزی میان سینه ام درد می کرد و این .. خاطرات این چند وقت بود که جلوی چشم هایم رژه می رفت .
هق هق م بلند تر شده بود و گهگاهی جیغ هم می کشیدم .
پدرم با دیدن اینکه هر لحظه بدتر گریه می کنم .. شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم .
اما مگر درد من آرام می گرفت؟
....
تمام این ها .. هر روز برایم آیینه ی عذاب بود .
با آنکه یک ماه بعد ، با عمل دستم درست شده بود اما من دیگر آن مهتاب قبلی نبودم .
خانواده ام نیز آن خانواده ی قبلی نبودند .
تیر و ترکش ها خوابیده بود و به خاطر روح و روانم به من ترحم میشد .
اما همین اتفاق.. باعث شد از تیر و ترکش ها در امان بمانم .
هر روزم شده بود ترحم .
نگاه های غم دار پدر و مادرم ، به من حسی را قالب می کرد .
حس اضافه بودن .
فهمیده بودم من فرزند عادی ای برایشان نیستم .. قضیه ی من فرق می کرد .
اما صدا ها بعد برق گرفتگی خوابیده بود .
همه چیز انگار بهتر شده بود اما من داشتم بیشتر خرد میشدم .
ترحم ها بیشتر شده بود و آزارم می داد .
نگاه ها فرق کرده بود .
من انگار برایشان شخص دیگری بودم .
اما هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم ..
تشنج های دقیقه به دقیقه ای امانم را بریده بود و کنترل تن و بدنم دست خودم نبود .
ترس و اضطراب هیچ جا مرا رها نمی کرد .
اما اینها فقط چند وقت ادامه داشت .
باز هم زندگی روال خودش را در پیش گرفته بود .
من هنــوز هم از مهسا و مائده کمتر بودم .
من.. هنوز هم از برادر هایم برای مادر و پدرم کمتر بودم .
من حس خلأ می کردم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】