⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۴۶
..
بی سر و صدا ، قابلمه را روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم .
بی حال ، سرم را خاراندم و خمیازه ای طولانی کشیدم .
کمی خودم را کش و قوس دادم و سوی پذیرایی برگشتم .
هوا هنوز تاریک بود و چون می خواستم زود به کلاس بروم زودتر ناهار را آماده می کردم .
و البته ، انگاری باید امروز زودتر حرکت می کردم .
در یخچال را باز کردم و وسایل صبحانه را روی اپن پهن کردم تا بعد از شانه کشیدن موهایم صبحانه بخورم .
با صدای تکان خوردن چیزی ، به سرعت در یخچال را بستم .
چون چشم آبی برعکس او ، اینجا لانه کرده بود و هر لحظه امکان داشت از اتاقش در آید من هم که روسری نداشتم!
کمی نگاهم را جا به جا کردم و به سرعت سوی اتاق دویدم .
بعد از بسته شدن در ، به آن تکیه کردم و نگاهم را در اتاق چرخاندم که روی عکس سید ثابت ماند .
خیره ، لب زدم : اگه می موندی الان بین این دو تا گیر نمی کردم .)
آب دهانم را فرو بردم و همان طور که سعی می کردم اشک هایم را فرو ببرم ادامه دادم : کاش می زاشتی باهم بمیریم)
با صدای کلید برق پذیرایی ، نفسم را بیرون دادم و نگاهم را به فرش روی زمین دوختم و لب زدم : خوب شد زودتر اومدم تو اتاق)
کلید را در قفل چرخاندم و با برداشتن شانه رو به روی میز نشستم و شروع کردم به شانه کشیدن موهایم.
بلافاصله بعد تمام شدن ، لباس هایم را به تن کردم و کتاب هایم را درون کیفم ریختم و با بسم اللهی بیرون رفتم .
همینکه نگاهم را بالا آوردم ، او را دیدم که پشت به من در حال کش قوس دادن به بدنش بود و کنارش یک عالمه وسایل جورواجور اعم از کاغذ و خودکار و کتاب و لپتاپ و ..
با چشم هایی گرد ، ناباور به صحنه ی رو به رو یم خیره شدم .
یعنی موقعی که من در آشپزخانه بودم او در پذیرایی چنبره زده بود؟
باز ماندن دهانم ناخودآگاه بود!
که با صحبتش ، بسته شد : صبح بخیر!
شال و کلاه کردی؟)
چشم های گردم را جمع و جور کردم و سر در یقه فرو بردم و لب هایم را از گندی که به بار آورده ام به دندان کشیدم .
وقتی جوابی از من نشنید ذهنم را خواند و همان طور که دستش را میان موهای پریشانش می کشید گفت : من خواب بودم . در یخچال رو بستی بیدار شدم . پس قیافه ت رو بی خودی اونجوری نکن)
همان لحظه در دل گفتم کاش موهایم را می دید ولی این همه غرور و تکبر نداشت!
فکر می کند آدمی ست اینگونه برای من امور صادر می کند!
در اتاق را بستم و سوی آشپزخانه حرکت کردم .
همان طور که سفره را می چیدم ، ناخودآگاه به مقایسه ی محمد و چشم آبی می پرداختم .
به نظرم ، محمد می توانست زیاد فرق کند ، استعداد های جدید ، اخلاق جدید ، و شکل و روی جدید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۴۷
به خاطر همین قابل مقایسه نبودند اما به نظرم بعد چشم هایشان ، تنها چیزی که درِشان مو نمی زد ، جدیت و سنگ بودنشان بود .
محمد هیچ وقت شوخی نمی کرد و همیشه جدی بود .
شاید من فکر می کردم احساسات را درک نمی کند ولی همیشه با عقلش پیش می رفت و من به خاطر همین او را سنج می دانستم .
اما به نظرم این مرد داشت در جدیت و سنگ بودن و تکبر زیاده روی می کرد .
با بسته شدن در اتاق ، لبم را از افکار مسخره ام به دندان کشیدم .
بی توجه به حضورم ، راحت آمد و پشت میز نشست و نگاهی به سفره انداخت .
بعد هم نگاهش را به ساعت دوخت و گفت : استخاره می کنی احیانا؟)
دندان قروچه کردم و روی صندلی نشستم و مشغول شدم .
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود که همان طور که لقمه ای برای خودش می گرفت گفت : دختر جون! قیافه تو اونجوری نکن. قاتل بابات که نیستم)
کاش میشد ... بگویم قاتل پدرم نیستی ولی قاتل شوهرم هستی .
آب دهانم را فرو بردم و بی حرف به ادامه ی خوردن صبحانه ام مشغول شدم .
انگار نه انگار که چیزی شنیده ام .
خدا به من رحم کند .
کاش زندگی ام اینگونه نماند .
او هم دیگر حرفی نزد ولی مرا زیر نگاه سنگینش ذوب کرد .
نگاهی که می گفت ، در آینده حسابم را با تو صاف خواهم کرد و واقعا قرار بود که بکند
بلافاصله بعد از جمع کردن سفره و شستن ظروف ، کوله ام را برداشتم و از در بیرون رفتم .
هوا هنوز کامل روشن نشده بود ، و من از این بابت می ترسیدم .
بی توجه به فکر های مزاحم ، شروع کردم زیر لب آیت الکرسی خواندن .
سریع از در بیرون رفتم و کفش هایم را به سرعت پوشیدم و آمدم چراغ راه پله را خاموش کنم که نامه ای روی در واحد پسرک ، نظرم را جلب کرد .
متعجب ، سویش رفتم و نامه را از روی در بلند کردم و زیرش را نگاه کردم .
نوشته بود «برای آبجی»
اب دهانم را قورت دادم و نامه را از روی در کندم و آن را در کیفم چپاندم و به سرعت از راه پله ها سرازیر شدم .
نگاهی به ساعت تلفنم انداختم .
دیر شده بود و من هنوز دو خیابان با دانشگاه فاصله داشتم .
و وزن سنگینم کارم را سخت تر کرده بود .
گوشی را داخل کیفم سر دادم و نگاه کلافه ام را در خیابان خالی و سرد چرخاندم .
زمین از سرما یخ بسته بود اما خبری از برف و باران نبود .
هایی درون دستانم کردم و دو لبه ی ژاکتم را بهم چسباندم .
تقریبا نزدیک های دانشگاه بودم که صدای میوی بلند گربه ای مرا از فکر بیرون کشید .
نگاه متعجبم را به دنبال صاحب جیغ چرخاندم که گربه ای را دیدم که از درخت پایین پریده بود و داشت با کلاس راه می رفت .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۴۸
ریز خندیدم و نگاهم را از گربه گرفتم و به راهم دادم که صدای خوردن چکمه هایی روی یخ ، درست پشتم ، تنم به لرزه در آمد .
ترسیده ، ناخنم را به زیر دندان بردم و کلافه به اطراف نگریستم .
کمی سرم را پایین انداختم و نگران پشتم را کاویدم .
پشتم ، مردی با هیکلی تقریبا متوسط رو به درشت ، با سر و تیپی سیاه در حال حرکت بود .
فاصله مان چند قدم بیشتر نبود .
کمی بیشتر جلو رفتم .
اولش احتمال دادم که با من هم مسیر نباشد اما آمدم و برای امتحان ، در کوچه ای پیچیدم .
ده بیست قدم جلو رفتم ولی نیامد .
آسوده اب دهانم را قورت دادم و دوباره به پشت نگریستم که ندیدمش .
اطراف را به کاویدم و همان طور که نفس آسوده ام را بیرون می فرستادم به قدم هایم سرعت بخشیدم و در میان بر کوچه ی کناری پیچیدم .
کلافه گوشی ام را از کیفم بیرون کشیدم .
تقریبا پنج دقیقه به کلاسم مانده بود .
گوشی ام را در کیفم کردم و مستأصل به دو سر باز کوچه نگاهی انداختم .
در پشتی نزدیک تر بود ولی از راه فرعی دور میشد و تاریک تر و ترسناک تر به نظر می رسید اما .. به تنبیه استاد می ارزید .
پس به سوی آن سر کوچه قدم تند کردم .
کم کم داشتم به دانشگاه نزدیک میشدم که ناگهانی بازویم از پشت کشیده شد و من ترسیده هینی کشیدم .
تعادلم را از دست دادم و روی یخ سر خوردم و روی زمین افتادم .
شلوارم تمام خیس شده بود و موجب میشد روی لایه ی یخ لیز بخورم ، برای همین چنگی به جدول کنار پیاده رو زدم و روی زمین نشستم .
اصلا حواسم نبود که به خاطر دست شخصی که مرا نگه داشته بود زمین خوردم!
فقط نگران این بودم که دختر بچه ام چپر چلاق نشود .
روی مانتو ام را تکاندم و خواستم بلند بشوم که صدای کاغذ و مداد از توی محفظه ای ، موجب شد سرم را بالا بگیرم .
همان مرد ، داشتم داخل کیفم را می گشت .
ترسیده ، فقط به اولین چیزی که به ذهنم رسید عمل کردم!
خودم را آرام عقب عقب کشیدم و با بهت به مرد دزدی که معلوم نبود چه از جان دفتر کتاب ها می خواست زل زدم .
آمدم لب تر کنم و بگویم آن تو هیچ چیز با ارزشی وجود ندارد که کوله در آغوشم پرت شد و بعد ، مرد به فارسی گفت : کجا می رفتی؟)
بهت زده ، به مرد رو به رویم زل زدم .
آب دهانم را قورت دادم و کمی عقب رفتم.
این هرکس بود ، از آنهایی بود که جانم را می خواست .
چون...فارسی بلد بود .
مرد ، این دفعه حرفش را بلند تر تکرار کرد و من به سرعت جسدی زدم تا فرار کنم ولی با کشیده شدن دستم ، با پیشانی روی زمین فرود آمدم .
و همین مقدمه ای شد برای چکیدن اشک هایم.
خیلی زود تر از آنچه که انتظار داشتم و به سید گفته بودم به سرم نیامد ؟
دست و پاهایم بی حس شده بود و تمام بدنم داشت از سرما یخ می زد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۴۹
مرد رو به رویم زانو زد و وحشیانه از بازویم گرفت و مرا نشاند و بلافاصله در صورتم غرید : داشتی چه غلطی می کردی؟)
و من هیچ چیز از حرفش نفهمیدم زیرا .. چشم هایم روی چشم های آبی اش ثابت مانده بود!
مرد سیاه پوشی که صورتش را پوشانده بود و مرا اینگونه بازخواست می کرد ، چشم آبی بود .
متعجب ، با دهانی باز به او زل زدم که بیشتر کلافه شد و بلند شد .
و همزمان بازویم را چنگ زد و مرا بلند کرد .
بعد هم کیفم را از روی زمین برداشت و با سرعتی وصف نشدنی به راه افتاد .
جوری که تقریبا روی زمین کشیده میشدم و او بی توجه بود .
اصلا شدت گریه ام برایش مهم نبود چون همان گونه مرا به دنبال خود می کشید .
داشتم شک می کردم .
به اینکه او چشم آبی ست!
من .. مگر چکار می توانستم انجام دهم!
من فقط...می خواستم به دانشگاه بروم .
نمی دانم حواسم کجا بود که نوک پاهایم به بلند ای برخورد و همین موجب شد با پیشانی روی زمین فرود آیم!
دردی که مسببش همین زمین خوردن بود ، آنچنان شدت داشت که از درد هق و هقم از گلو بیرون نمی آمد و نفسم در سینه داشت له می شد .
به سختی ، روی پهلو چرخیدم که رو به رویم دو زانو نشست و ساعدش را زیر گردنم انداخت و سرم را بالا آورد .
نگاه سرگردانش را در کوچه چرخاند و مرا روی دست هایش بلند کرد .
درد آنچنان به جانم چنگ می انداخت که نتوانستم در مقابل حرکتش واکنشی نشان دهم .
نمی دانم چقدر از آن درد طاقت فرسا گذشته بود!
تمام کمر و پهلو ام یخ کرده بود و شدت درد بیشتر شده بود .
دیگر اشک از چشم هایم بیرون نمی آمد و صدایم از پشت کوه شنیده میشد .
کم کم تنم داشت سنگین و سنگین تر میشد .
تا اینکه مرا روی زمین گذاشت و به درخت تکیه کرد .
بی حال به او زل زدم .
این دفعه سرما بد به جانم نفوذ کرد!
جوری که از سرما پلک هایم روی هم افتاد .
بلافاصله ، و به طور ناگهانی چیزی گرم دورم پیچیده شد .
و بعد اسمم توسط او صدا شد .
اما حال جواب دادن نداشتم .
نه جانی برای خودم مانده بود نه امیدی به آن دختر بچه داشتم .
می خواستم به حال دختر بچه گریه کنم ولی انگار ماهیچه های صورتم از کار افتاده بود.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه شده بود تا آنکه صدا های زیادی اطرافم را گرفت .
و کمی بعد هم روی تختی دراز شدم .
با درد لب گزیدم که مرا به پهلو دراز کرد و مچ دستم را محکم گرفت و تکان داد بلکه به خودم بیایم .
نگاه اشکی ام را به او دوختم که گفت : صدامو می شنوی؟)
سرم را در بالش فرو بردم و پاهایم را به داخل شکمم جمع نمودم که بلند تر حرفش را تکرار کرد .
حرفش جوابی نداشت .
چون افراد سفید پوش ، او را عقب راندند و دوره ام کردند .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۰
چیزی از حرف هایشان نمی فهمیدم چون...
وجودم نبض می زد و افکارم یک هویی افسار گسیخته بود .
به بچه ی فسقلی ای فکر می کردم که معلوم نبود به چه دلیل ...
دلیل این کارش چه بود مگر من چه کاری قرار بود انجام دهم؟
من داشتم زندگی ام را می کردم .
داشتم در این باتلاق راهم را پیدا می کردم .
داشتم بعد از این همه بالا و پایین شدن ، کمی آرام میشدم ولی انگار آدم های دور و اطرافم نمی خواستند .
من نمی خواستم دوباره بمیرم .
نمی خواستم دوباره ، یکی از اعضای خانواده ام را از دست بدهم .
مادر بودن خوب بود .
قشنگ بود . زیبا بود . وصف نشدنی بود ولی..
انگار دنیا بدش می آمد فقط یک روز ، فقط یک روز تمش برایم شاد باشد .
انگار دوست نداشت شادی را به آن قالب کنم .
روحم داشت له میشد
بدنم آنقدر سنگین شده بود که حس می کردم روحم در حال مچاله شدن است .
و من ... دیگر هیچ چیز از صدا ها و شلوغی های دور و اطرافم نفهمیدم.
.
.
با صدای جمعیت ، هوشیار شدم .
آب دهانم را از گلوی خشکم فرو بردم و دست بی جانم را کمی بالا کشیدم تا بتوانم عرق های روی پیشانی ام را خشک کنم .
چشم هایم را به زور باز کردم و اطرافم را کاویدم .
پر صدا آب دهانم را قورت دادم که زن میانسالی جلو آمد و آمپول داخل دستش را داخل سرم داخل دستم فرو کرد .
با فهمیدن اینکه در بیمارستان هستم ، قلبم به سینه میخ شد .
به زور بغضم را پس زدم و آمدم لب تر کنم و از حال دخترکم سوال کنم که زن میانسال خم شد و دست های زبرش را روی صورتم کشید و با لبخند به زبان خودش گفت : از این به بعد جلوتو خوب نگاه کن)
چشم هایم پر شده بود و نمی توانستم زن را ببینم .
دستش را روی گونه ام به حرکت در آورد و دستش را زیر چشم هایم کشید که اشک هایم سرازیر شد .
آرام مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم گفت : زنده ست)
بعد هم ریز خندید .
شاد شدم؟
نمی دانم ولی ... لحظات برایم ایستاده بود .
داشتم به این فکر می کردم که این دختر اگر می مرد ، جواب من به سید چه بود .
آن کفش های کوچک صورتی را ، قرار بود که بپوشد؟
نمی دانم چقدر در سوالاتم گشت زدم و غرق بودم .
تا اینکه سوز بدی در اتاق پیچید و مرا از افکارم به بیرون پرتاب کرد .
ناخودآگاه زبانم را دور لب هایم چرخاندم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۱
کل صورتم را شوری اشک احاطه کرده بود .
ولی ...
چشم های سوزانم را روی هم گذاشتم و سرم را روی تاج تخت نهادم .
.
جلویم ایستاده بود و گویی با چشم های وحشی اش داشت مرا می درید .
آب دهانم را قورت دادم و چشم هایم را روی صورتش گرداندم .
پلکی زد و گفت : کجا می رفتی؟)
بی حرف ، با نگاهم او را دنبال کردم که سوی صندلی رفت و رویش نشست .
قطعا اگر پای بچه ام وسط نبود الان بود که خرخره ام را بجود .
لب از هم باز کردم و با صدایی آرام گفتم : دانشگاه!
«ه» دانشگاه را نگفته بودم که غرید : دانشگاه از اون ور بود؟)
لب هایم را به دندان کشیدم .
من داشتم می رفتم به دانشگاه مگر غیر از این بود؟
کوله ام را برداشت و درش را باز کرد و شروع کرد به ریختن کتاب ها روی تخت .
تا آنکه نامه ای که از روی درب خانه کنده بودم را بیرون کشید و نگاهش کرد .
به دقت و زیر و رو .
نیم نگاهی به من انداخت و نوک کفشش را روی سرامیک کوبید و درب نامه را باز کرد .
آب دهانم را قورت دادم و پر استرس به دستانش زل زدم .
کاغذ اچهار را بیرون کشید و دو ابرویش را بالا انداخت .
نگاهم روی چشم هایی که نامه را خط می برد ثابت مانده بود .
اگر چیزی غیر مربوط در نامه نوشته شد باشد سر به تنم نمی ماند .
با پایین آمدن نامه ، آمدم اشهدم را بخوانم که بلند شد و کلافه نامه را روی پایم پرت کرد و دستی میان موهایش کشید و به سرعت از اتاق خارج شد .
به سختی ، کمی دراز شدم و به زور نامه را از نزدیک پایم برداشتم و آب دهانم را از گلوی خشکم عبور دادم .
چند باری پلک زدم و بعد ، نامه را خط بردم .
«می دونم نباید این درخواست رو بکنم ولی مجبورم چون سنگ کنار دستت منو درک نمی کنه . اگه میشه هر روز به خونه م سر بزن و به پشمک اب غذا بده .
ممنون»
چند باری نامه را خواندم .
دهانم از تعجب باز مانده بود .
پشمک این وسط چه می گفت؟
چند باری پلک زدم و زیر لب گفتم : اسکلا ملت و گیر آوردن روانیا)
دروغ می گفتم مگر؟
دو خل و چل به من افتاده بودند و با این کار هایشان هر کس جای من نبود فکر می کرد قصد کشتنم را دارند .
پوفی کشیدم و بخیر گذشتی زمزمه کردم و نامه را داخل پاکت گذاشتم .
بعد هم دراز شدم و نگاهم را به شلنگی دوختم که از دستم به کیسه ی خون وصل شده بود و خون داخلش سرازیر میشد .
این هم تقدیر قشنگ من بود .
خدا چند وقت بعد را رحم کند .
حالم از این یکنواختی و یک هویی بالا رفتن بهم می خورد .
انگار که سوار تلکابین باشی و این اتفاق ها برایت پیش آید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۲
ملحفه را کمی بالا تر کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم و زمزمه کردم : فقط امیدوارم راضی شده باشه )
و بعد هم پوزخندی تحویل دادم .
.
بدن مچاله شده ام را کمی تکان دادم و به سختی از این پهلو به آن پهلو شدم .
آب دهانم را از گلوی پر دردم عبور دادم و پتو را تا گردن بالا کشیدم .
انگار بدجور سرما خورده بودم .
بدنم خسته بود ولی مغزم فرمان می داد که بلند شوم و دست رویم را بشویم و موهایم را شانه بکشم .
تا اگر مردم نگویند خدا بیامرز چقدر شلخته است!
البته خدابیامرز که چه عرض کنم .
یک نفر هم نیست ما را از روی زمین بلند کند .
به سختی نشستم و نگاهم را به اطراف دوختم .
جالب بود! سرگیجه هم داشتم .
دوباره بلند شدم و این دفعه روی صندلی جلوی آیینه فرود آمدم و شانه را برداشتم و شروع کردم به کشیدنش روی موهایم.
نمی دانم ، شاید ده دقیقه یا یک ربع گذشته بود که تصمیم گرفتم از موهایم دل بکنم و بلند شوم.
با انداختن روسری روی سرم ، به حمام رفتم و صورتم را شستم و بیرون آمدم .
روسری ام را گره زدم و پتو را روی تخت پرت کردم .
در را باز کردم و به سوی آشپزخانه حرکت کردم .
مثل صبح های قبلی ، همه ی کار ها را کردم فقط این دفعه کند تر .
بلافاصله بعد تمام شدن کار ها روی صندلی نشستم و سر سنگینم را در دست گرفتم .
گمانم چند هفته ای باید میهمان رخت خواب میشدم .
چون هر وقت مریض میشدم همین میشد .
چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند دقیقه ای چرت زدم .
تا آنکه سرمایی که به تنم خورد مرا بیدار کرد .
خمار نگاهم را به پنجره ای دوختم که او کامل بازش کرده بود و رو به رویش ایستاده بود .
و اصلا انگار برایش مهم نبود که اینجا یک نفر هست که قندیل می زند .
بلند شدم و سفره را پهن کردم و بعد از چیدن میز ، چای ریختم و روی میز گذاشتم .
بلافاصله بعد آن هم خودم را در اتاق پرت کردم و به عادت این چند روزه در را قفل کردم .
زیرا به عقل و هوشیاری این مرد شک داشتم.
نی ترسیدم یک آن هوس کند و داخل بشود یا آنکه کارم داشته باشد و همین طوری در را باز کند و من را با پوششی نامناسب ببیند .
آرام صندلی را از پشت میز عقب کشیدم و خودم را روی پرت کردم و دستم را روی شکمم گره کردم .
شنیده بودم زیاد رشد نکرده .
هنوز فسقلی مانده .
می ترسیدم بمیرد!
کلمه ی بمیرد در گوشم زنگ زد .
چشم گرد کردم و دستی روی شقیقه ی پر دردم کشیدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۳
نمی دانم حکمتش چه بود فقط می خواست بگیرد .
نمی دانم چرا جان مرا نمی گرفت .
حکمتش چه بود خودش می داند .
دستم را زیر چشم های پر اشکم کشیدم و آرام بلند شدم .
آمدم دست بیاندازم و گره روسری ام را باز کنم که تقه ای به در خورد و بلافاصله صدای او که صدایم زد .
بی محلی کردم و آرام روی تخت نشستم که دو تقه به در خورد و دوباره صدایش به گوشم رسید : مهتاب خانوم! چیزی شده؟)
پوف کشداری کردم و بلند شدم و در را آرام باز کردم که او نمایان شد .
نگاهی به من انداخت و گفت : صبحونه)
بی توجه به حرفش ، رد نگاهش را دنبال کردم.
دقیقا می دانستم به چه چیزی نگاه می کند!
به قاب عکس سید.
انگار فهمید که نگاهش را دنبال کرده ام که سریع نگاه گرفت و حرفش را تکرار کرد .
به سختی نمی خورمی گفتم که ابرو هایش بالا پرید .
خودم هم از صدای خشدارم تعجب کردم
لب هایم را به دندان کشیدم که طی حرکتی ناگهانی ، پشت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و کمی نزدیک تر آمد .
با دهانی باز به چشم هایش زل زدم که دستش را پایین تر آورد و روی گونه هایم کشید .
نگاهش که روی نگاهم نشست ، به خود آمدم و خودم را عقب کشیدم .
چگونه جرئت می کرد که اینچنین کاری انجام دهد!
انگار من خواهر جانش هستم که همین گونه دست دراز می کند و ...
این مرد مگر خودش زندگی نداشت اصلا؟
اینجا چه می کرد .
دستش را عقب کشید و کنارش رها کرد و گفت : بیا صبحونه بخور می ریم دکتر )
سوی در رفتم و همان طور که هلش می دادم گفتم : نه ممنون من خوبم)
و بلافاصله در را بستم و به سرعت قفلش کردم که دستش را به در کوبید ولی جوابی ندادم .
آرام زیر پتو خزیدم و چشم هایم را بستم .
او هم چند باری اسمم را صدا زد ولی آخرش بیخیال شد و بالاخره رفت .
و من ماندم و پتوای که تا زیر گردن بالا کشیده بودمش .
چشم هایم را بستم و به سرعت به دام خواب افتادم .
نمی دانم چند ساعت گذشته بود ولی هوا زیاد تاریک نبود .
آب دهانم را قورت دادم و کمی تکان خوردم .
ولی حال تکان دادن آن پتوی نازک را هم نداشتم .
به سختی ، گردن چرخاندم و نگاهم را به ساعت روی دیوار دوختم .
ساعت دو و نیم را نشان می داد .
متعجب ، کمی چرخیدم و به سختی روی تخت نشستم .
سرم از قبل بیشتر گیج می رفت و بدنم سنگین تر شده بود .
اما مهمتر این بود که. ناهار نگذاشته بودم!
آرام از تخت پایین آمدم و به سختی موهایم را به داخل روسری هدایت کردم و در را باز کردم و بیرون آمدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۴
مهتابی ها خاموش بود و خانه خیلی سرد شده بود .
انگاری که چند روزی در خانه نبوده باشی.
در اتاق را آرام بستم و آمدم خودم را به آشپزخانه برسانم ، که رنگ در به صدا در آمد .
دستی به روسری ام کشیدم و کشان کشان به در رسیدم و بدون آنکه از چشمی در نگاهی به بیرون بیاندازم ، در را گشودم .
بعد هم کمی عقب رفتم تا داخل بیاید .
از حق نگذریم ، با سوزی که به بدنم خورد لحظه ای جای جای اعضای بدنم را حس کردم .
کمی بعد ، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و نمی دانم به چه چیز خیره بودم و به چه چیز فکر می کردم .
فقط آن وسط ایستاده بودم و با سرگیجه ام دست و پنجه نرم می کردم .
در اصل قصدم دست و پا کردم ناهار بود ولی ...
با صدای قدم هایی که سوی آشپزخانه می آمد ، آرام سوی ورودی برگشتم که او هم جلوی اپن ایستاد و نگاهش را به اجاق خالی دوخت .
شرمنده ، اما به زور گفتم : ببخشید...خواب موندم )
همین سه کلمه را که گفتم جانم در آمد .
کمی جلو آمد و استینم را کشید که یکی دو قدم به او نزدیک شدم .
با انگشت سبابه اش چانه ام را گرفت و گفت : خوبی؟)
جوابی ندادم .
چون جوابی از دهانم خارج نمیشد .
فقط دنبال این بودم که او را ثابت بیابم .
اما هر لحظه بیشتر دور سرم چرخ می خورد .
نمی دانم چه شد ، که بازو هایم اسیر دستانش شد و کمی مرا تکان داد .
اما صدایی از جانب او نشنیدم .
حال و اوضاعم انقدر خراب بود!
بیدار بودم ، اما چیزی از اطرافم نمی فهمیدم .
فقط بدنم به شدت سنگین شده بود و چشم هایم می سوخت .
کل بدنم داغ کرده بود و از گرما داشتم ابپز میشدم .
همین .
همین که چیزی گرم رویم افتاد موهایی که از شدت سوز در بدنم سیخ شده بود ، به حالت عادی برگشت .
نمی دانم چقدر گذشته بود از اینکه پتویی گرم رویم افتاده بود که چیزی سرد روی دستم قرار گرفت و بعد هم سوزشی روی پوستم ایجاد شد که باعث شد به خود بلرزم.
نگاه چرخانم را به سرم بالای سرم دوختم .
پس سرم لازم شده بودم .
دستی به صورت داغم کشیدم که صدایم زد : مهتاب خانوم)
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم بفهمم چه می گوید : بیست دقیقه ی دیگه لباستو عوض کن بریم دکتر)
به سختی نمی خوادی زمزمه کردم و گفتم : خوب میشم)
کنترل را به میز کوبید و گفت : مثل اینکه نمی فهمی ممکنه بچت بمیره)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۵
پتو را زیر چانه کشیدم و با این حرفش چشم پر کردم .
پتو را کمی بالاتر کشیدم تا لرزش چانه ام نمایان نشود .
انگار تقصیر من بود که مریض شده بودم!
به من مرتبط بود مگر؟
خودش در آن سرما چند بار مرا زمین کوبید .
بعد من مقصر بودم؟
به سختی به پهلو چرخیدم و پتو را بالا تر کشیدم .
چند ثانیه بعد ، صدای قدمش سویم ، باعث شد در خود مچاله بشوم .
بالای سرم ایستاد و گفت : صاف بخواب!)
به سختی نمی تونمی زمزمه کردم که مطمئن بودم نشنید .
چون به سرعت پتو را کنار زد و نگاهش را به چشم هایم دوخت .
آستین لباسم را گرفت و مرا صاف چرخاند که دوباره به پهلو چرخیدم .
جلویم زانو زد و گفت : می فهمی چی میگم؟ دارم میگم صاف بخواب .
و جوابش همین یک کلمه بود : نمی تونم)
نمی توانستم صاف بخوابم .
یعنی نباید می خوابیدم .
الان می توانستم راحت از این دنده به آن دنده بشوم اما ماه های بعد باید می نشستم و به آن پهلو می شدم .
آرام پتو را بالا کشید و چهارزانو رو به رویم نشست .
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ولی نگاهش زیادی سنگین بود .
نتوانستم دوام بیاورم برای همین پتو را تا بالای پیشانی بالا کشیدم که صدای نفس کلافه اش به گوشم رسید .
بعد هم روی زمین دراز شد .
خیلی گرسنه بودم .
جوری که شکمم آهنگ می زد .
کمی پتو را کنار زدم و به او زل زدم .
ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود .
پس .. نمیشد از او درخواست خوراکی کرد .
آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سرم زل زدم .
هنوز به نیم هم نرسیده بود اما من داشتم هلاک میشدم .
بغض کردم .
پتو را تا بینی ام بالا کشیدم و لب هایم را به دندان کشیدم که صدایم از پتو خارج نشود .
اما انگار خارج شد ، که به سرعت نشست .
سرم را در پتو فرو کردم که سمتم چرخید و طی حرکتی ناگهانی دستش را زیر گردنم انداخت و مرا بلند کرد .
ترسیده ، چنگی به پتو زدم که با لحنی حزین گفت : چرا گریه می کنی؟)
به سختی گریه ام را قورت دادم و آمدم بدن کرختم را از حصار بازو هایش بیرون بکشم که محکم تر مرا نگه داشت و گفت : چیزی خوردی؟)
تیز بود . انگار مادر زادی تیز بود .
نیم نگاهی به او انداختم که مرا آرام روی مبل برگرداند و بلند شد .
و کمی بعد با کیکی کوچک برگشت و رو به رویم دو زانو نشست و آن را جلویم گرفت و گفت : همین و بخور تا بعد ی چیزی پیدا کنم بخوری)
وقتی دید دستم را جلو نمی آورم ، نفسش را رها کرد و در کیک را باز کرد و کاغذش را بیرون کشید .
بعد هم آن را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۶
نگاهی به کیک انداختم و گازی میهمان تنش کردم .
بعد از چند دقیقه کیک تمام شد اما من بیشتر گرسنه شده بودم .
دلم از شیرینی اش ضعف می رفت ولی دیگر روی نگاه کردن به چشم هایش را هم نداشتم چه برسد به درخواست بیشتر .
وقتی دید خوردمش ، بلند شد و سوی اتاقم رفت .
من هم چشم هایم را روی هم گذاشتم .
خوب شد نمی خواست مرا اینگونه رها کند وگرنه همین فردا باید جنازه ام را از خانه اش جمع می کرد .
کمی بعد با ژاکتم بیرون آمد و گفت : همین ی دونه ژاکت و داری؟)
جوری این سوال را پرسیده بود ، انگار که من از خودم پول دارم و همیشه داخل مرکز خرید رها هستم .
جوابی به سوالش ندادم که آن را گوشه ی مبل گذاشت و کلافه دستی میان موهایش کشید و به قطرات سرم زل زد .
دیگر سرم به پایانش رسیده بود و بدن من سنگین تر و کرخت تر.
انگار سرم کار ساز نبود .
بعد از تمام شدن سرم ، دستم را گرفت و آرام سوزن را از دستم بیرون کشید .
و من هم نتوانستم مخالفتی بکنم .
پتو را از رویم کنار زد که با سوزی که در بدنم پیچید لحظه ای لرزیدم .
دستش را زیر گردنم انداخت و مرا نشاند و ژاکت را در آغوشم گذاشت و عقب کشید .
به هر زوری بود ژاکت را به تن کردم و پاهایم را از مبل آویزان کردم که بلند شد و چند قدمی عقب رفت .
من هم بلند شدم .
حداقل خوبی سرم این بود که کمتر سرم گیج می رفت .
دستش را سوی در گرفت ، که خودم را کشان کشان به در رساندم و از آن بیرون رفتم .
او هم پشت سرم .
بلافاصله بعد از پوشیدن کفش هایم انگشتانم را دور نرده پیچیدم و اولین پله را پایین رفتم .
و همین کار را با چند پله ی دیگر هم انجام دادم که لحظه ای حس کردم زیر پایم خالی شد .
بین زمین و هوا معلق بودم و مطمئن بودم که سر و صورت و دندان هایم قرار است خرد شود که انگشتانش دور بازوام پیچیده شد .
ترسید نرده را رها کردم و به ارتفاعی که دور سرم می چرخید نگاه کردم .
به سختی پاهایم را روی پله گذاشتم که پله ای پایین رفت و من هم همراهش .
تا دم ماشین همین بود .
تا آنکه بالاخره سالم روی صندلی ماشین نشستم .
الان چه وقت سرما خوردن بود نمی دانم!
فکر می کنم یک ربعی از حرکت گذشته بود که جلوی مکانی ایستادیم .
.
.
دستم را روی سر دردناکم کشیدم که صدای در اتاق باعث شد چشم هایم را باز کنم .
چشم آبی داخل آمد و در را بست و بعد هم سویم قدم برداشت .
در دستش مشمای خوراکی بود .
و من دلم ضعف می رفت برای آن همه خوراکی خوشمزه .
مشما را روی میز گذاشت و کنار پایم روی تخت نشست .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۷
کمی در سکوت گذشت تا اینکه او به حرف آمد : چلاقی؟ بردار بخور)
با این حرفش جری شدم .
با خشم توپیدم : نمی خوام)
ترسناک سرش را سویم برگرداند و گفت : من بابات و شوهرت نیستم که نازت و بکشم همینجا ولت می کنم بمیری
اتیشین توپیدم : ولم کن بذار بمیرم . من از تو کمک نخواستم و نخواسته بودم)
لحظه ای چشم هایش گرد شد ولی به سرعت قیافه اش را حفظ کرد و از تخت پایین آمد و بالای سرم ایستاد .
دست راستش را در جیبش فرو کرد و با دست چپش بازویم را چنگ زد و مرا یک هویی بلند کرد که کمرم تیر کشید .
جوری که آخ بلندی از دهانم بیرون آمد .
اما او بی توجه در صورتم غرید : درست حرف بزن وگرنه درست حرف زدن و به روش خودم یادت میدم )
و جوابش نمی خوامی محکم بود .
پشت بندش، بازوی اسیرم را از دستش بیرون کشیدم که عصبی نفسش را بیرون داد و گفت : یا می خوری یا کتک می خوری)
به جای قبلی ام بازگشتم و پتو را بالا تر کشیدم و چشم هایم را بستم .
که پاشنه ی کفشش را به زمین کوبید و با صدایی نسبتا بلند گفت: می فهمی چی میگم؟ ما رو اسیر و عبیر خودت کردی نازم می کنی؟)
با این حرفش بغضم شکست و اشک هایم سرازیر شد .
لب هایم را از هم باز کردم و گفتم : من تو رو اسیر کردم؟ خودت سه بار منو زدی زمین . کل تنم خیس شده بود یادت نمیاد؟ بعد من کردم؟ خودم خودمو مریض کردم)
ساکت بلندی گفت که در خود مچاله شدم .
بلافاصله بعد از ساکت گفتنش گفت : باشه من مریضت کردم . حالام دارم میگم بخور!)
سر پر دردم را در دست گرفتم و نمی خوامی گفتم که روی صندلی نشست و خودش دست به کار شد .
کمی جلو آمد و دستش را زیر گردنم انداخت و مرا نشاند و خودش شد تکیه گاهم .
ملحفه ی تخت را چنگ زدم و آمدم خودم را از حصار دستش بیرون بکشم که بازویم را گرفت و آب میوه را سوی دهانم گرفت و گفت : بخور..نزار شرمنده بشم)
صدایش پشیمان بود اما ...
این بشر معذرت خواهی را بلد نبود .
اب میوه را از دستش گرفتم و خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم و گفتم : به من دست نزن . )
بعد هم نی را به لب هایم چسباندم و آب میوه را بالا کشیدم .
با این حرفم دستش را مشت کرد و به ران پایش کوبید و کلافه از صندلی بلند شد و راه بیرون را در پیش گرفت .
تقریبا یک روزی میشد که اینجا به خاطر اوضاع خرابم بستری بودم .
و او این راه گرفته شدن وقتش می دید و می دانست که او مقصر نیست .
اصلا مرا رها می کرد چه بر سرش می امد مگر؟
من همه اش اضافی بودم چه اصراری به نگه داشتنم داشت؟
مریض بود؟ یا ...
دستی روی گردن داغم کشیدم .
بلکه بغضم عقب بکشد .
سرم را به تاج تکیه دادم که در باز شد و چهره ی او نمایان .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】