eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
706 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 پتو را زیر چانه کشیدم و با این حرفش چشم پر کردم . پتو را کمی بالاتر کشیدم تا لرزش چانه ام نمایان نشود . انگار تقصیر من بود که مریض شده بودم! به من مرتبط بود مگر؟ خودش در آن سرما چند بار مرا زمین کوبید . بعد من مقصر بودم؟ به سختی به پهلو چرخیدم و پتو را بالا تر کشیدم . چند ثانیه بعد ، صدای قدمش سویم ، باعث شد در خود مچاله بشوم . بالای سرم ایستاد و گفت : صاف بخواب!) به سختی نمی تونمی زمزمه کردم که مطمئن بودم نشنید . چون به سرعت پتو را کنار زد و نگاهش را به چشم هایم دوخت . آستین لباسم را گرفت و مرا صاف چرخاند که دوباره به پهلو چرخیدم . جلویم زانو زد و گفت : می فهمی چی میگم؟ دارم میگم صاف بخواب . و جوابش همین یک کلمه بود : نمی تونم) نمی توانستم صاف بخوابم . یعنی نباید می خوابیدم . الان می توانستم راحت از این دنده به آن دنده بشوم اما ماه های بعد باید می نشستم و به آن پهلو می شدم . آرام پتو را بالا کشید و چهارزانو رو به رویم نشست . چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ولی نگاهش زیادی سنگین بود . نتوانستم دوام بیاورم برای همین پتو را تا بالای پیشانی بالا کشیدم که صدای نفس کلافه اش به گوشم رسید . بعد هم روی زمین دراز شد . خیلی گرسنه بودم . جوری که شکمم آهنگ می زد . کمی پتو را کنار زدم و به او زل زدم . ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود . پس .. نمیشد از او درخواست خوراکی کرد . آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سرم زل زدم . هنوز به نیم هم نرسیده بود اما من داشتم هلاک میشدم . بغض کردم . پتو را تا بینی ام بالا کشیدم و لب هایم را به دندان کشیدم که صدایم از پتو خارج نشود . اما انگار خارج شد ، که به سرعت نشست . سرم را در پتو فرو کردم که سمتم چرخید و طی حرکتی ناگهانی دستش را زیر گردنم انداخت و مرا بلند کرد . ترسیده ، چنگی به پتو زدم که با لحنی حزین گفت : چرا گریه می کنی؟) به سختی گریه ام را قورت دادم و آمدم بدن کرختم را از حصار بازو هایش بیرون بکشم که محکم تر مرا نگه داشت و گفت : چیزی خوردی؟) تیز بود . انگار مادر زادی تیز بود . نیم نگاهی به او انداختم که مرا آرام روی مبل برگرداند و بلند شد . و کمی بعد با کیکی کوچک برگشت و رو به رویم دو زانو نشست و آن را جلویم گرفت و گفت : همین و بخور تا بعد ی چیزی پیدا کنم بخوری) وقتی دید دستم را جلو نمی آورم ، نفسش را رها کرد و در کیک را باز کرد و کاغذش را بیرون کشید . بعد هم آن را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نگاهی به کیک انداختم و گازی میهمان تنش کردم . بعد از چند دقیقه کیک تمام شد اما من بیشتر گرسنه شده بودم . دلم از شیرینی اش ضعف می رفت ولی دیگر روی نگاه کردن به چشم هایش را هم نداشتم چه برسد به درخواست بیشتر . وقتی دید خوردمش ، بلند شد و سوی اتاقم رفت . من هم چشم هایم را روی هم گذاشتم . خوب شد نمی خواست مرا اینگونه رها کند وگرنه همین فردا باید جنازه ام را از خانه اش جمع می کرد . کمی بعد با ژاکتم بیرون آمد و گفت : همین ی دونه ژاکت و داری؟) جوری این سوال را پرسیده بود ، انگار که من از خودم پول دارم و همیشه داخل مرکز خرید رها هستم . جوابی به سوالش ندادم که آن را گوشه ی مبل گذاشت و کلافه دستی میان موهایش کشید و به قطرات سرم زل زد . دیگر سرم به پایانش رسیده بود و بدن من سنگین تر و کرخت تر. انگار سرم کار ساز نبود . بعد از تمام شدن سرم ، دستم را گرفت و آرام سوزن را از دستم بیرون کشید . و من هم نتوانستم مخالفتی بکنم . پتو را از رویم کنار زد که با سوزی که در بدنم پیچید لحظه ای لرزیدم . دستش را زیر گردنم انداخت و مرا نشاند و ژاکت را در آغوشم گذاشت و عقب کشید . به هر زوری بود ژاکت را به تن کردم و پاهایم را از مبل آویزان کردم که بلند شد و چند قدمی عقب رفت . من هم بلند شدم . حداقل خوبی سرم این بود که کمتر سرم گیج می رفت . دستش را سوی در گرفت ، که خودم را کشان کشان به در رساندم و از آن بیرون رفتم . او هم پشت سرم . بلافاصله بعد از پوشیدن کفش هایم انگشتانم را دور نرده پیچیدم و اولین پله را پایین رفتم . و همین کار را با چند پله ی دیگر هم انجام دادم که لحظه ای حس کردم زیر پایم خالی شد . بین زمین و هوا معلق بودم و مطمئن بودم که سر و صورت و دندان هایم قرار است خرد شود که انگشتانش دور بازوام پیچیده شد . ترسید نرده را رها کردم و به ارتفاعی که دور سرم می چرخید نگاه کردم . به سختی پاهایم را روی پله گذاشتم که پله ای پایین رفت و من هم همراهش . تا دم ماشین همین بود . تا آنکه بالاخره سالم روی صندلی ماشین نشستم . الان چه وقت سرما خوردن بود نمی دانم! فکر می کنم یک ربعی از حرکت گذشته بود که جلوی مکانی ایستادیم . . . دستم را روی سر دردناکم کشیدم که صدای در اتاق باعث شد چشم هایم را باز کنم . چشم آبی داخل آمد و در را بست و بعد هم سویم قدم برداشت . در دستش مشمای خوراکی بود . و من دلم ضعف می رفت برای آن همه خوراکی خوشمزه . مشما را روی میز گذاشت و کنار پایم روی تخت نشست . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کمی در سکوت گذشت تا اینکه او به حرف آمد : چلاقی؟ بردار بخور) با این حرفش جری شدم . با خشم توپیدم : نمی خوام) ترسناک سرش را سویم برگرداند و گفت : من بابات و شوهرت نیستم که نازت و بکشم همینجا ولت می کنم بمیری اتیشین توپیدم : ولم کن بذار بمیرم . من از تو کمک نخواستم و نخواسته بودم) لحظه ای چشم هایش گرد شد ولی به سرعت قیافه اش را حفظ کرد و از تخت پایین آمد و بالای سرم ایستاد . دست راستش را در جیبش فرو کرد و با دست چپش بازویم را چنگ زد و مرا یک هویی بلند کرد که کمرم تیر کشید . جوری که آخ بلندی از دهانم بیرون آمد . اما او بی توجه در صورتم غرید : درست حرف بزن وگرنه درست حرف زدن و به روش خودم یادت میدم ) و جوابش نمی خوامی محکم بود . پشت بندش، بازوی اسیرم را از دستش بیرون کشیدم که عصبی نفسش را بیرون داد و گفت : یا می خوری یا کتک می خوری) به جای قبلی ام بازگشتم و پتو را بالا تر کشیدم و چشم هایم را بستم . که پاشنه ی کفشش را به زمین کوبید و با صدایی نسبتا بلند گفت: می فهمی چی میگم؟ ما رو اسیر و عبیر خودت کردی نازم می کنی؟) با این حرفش بغضم شکست و اشک هایم سرازیر شد . لب هایم را از هم باز کردم و گفتم : من تو رو اسیر کردم؟ خودت سه بار منو زدی زمین . کل تنم خیس شده بود یادت نمیاد؟ بعد من کردم؟ خودم خودمو مریض کردم) ساکت بلندی گفت که در خود مچاله شدم . بلافاصله بعد از ساکت گفتنش گفت : باشه من مریضت کردم . حالام دارم میگم بخور!) سر پر دردم را در دست گرفتم و نمی خوامی گفتم که روی صندلی نشست و خودش دست به کار شد . کمی جلو آمد و دستش را زیر گردنم انداخت و مرا نشاند و خودش شد تکیه گاهم . ملحفه ی تخت را چنگ زدم و آمدم خودم را از حصار دستش بیرون بکشم که بازویم را گرفت و آب میوه را سوی دهانم گرفت و گفت : بخور..نزار شرمنده بشم) صدایش پشیمان بود اما ... این بشر معذرت خواهی را بلد نبود . اب میوه را از دستش گرفتم و خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم و گفتم : به من دست نزن . ) بعد هم نی را به لب هایم چسباندم و آب میوه را بالا کشیدم . با این حرفم دستش را مشت کرد و به ران پایش کوبید و کلافه از صندلی بلند شد و راه بیرون را در پیش گرفت . تقریبا یک روزی میشد که اینجا به خاطر اوضاع خرابم بستری بودم . و او این راه گرفته شدن وقتش می دید و می دانست که او مقصر نیست . اصلا مرا رها می کرد چه بر سرش می امد مگر؟ من همه اش اضافی بودم چه اصراری به نگه داشتنم داشت؟ مریض بود؟ یا ... دستی روی گردن داغم کشیدم . بلکه بغضم عقب بکشد . سرم را به تاج تکیه دادم که در باز شد و چهره ی او نمایان . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در را بست و سویم آمد . به سختی نشستم و روسری ام را صاف و صوف کردم که گفت : پاشو ) بعد هم زیپ کاپشنش را پایین کشید و کاپشنش را در آورد . من هم از تخت پایین آمدم و کفش هایم را به پا کردم . هنوز کمی سرما خورده بودم ولی نه به وخیمی قبل . آمدم از کنارش رد بشوم که گفت : بیا اینو بپوش) نگاهی به کاپشن داخل دستش کردم و گفتم : نه خودت بپوش) انگار واقعا اعصاب نداشت که بازویم را گرفت و گفت : گفتم بپوش) و بعد کاپشن را به پشتم برد و من ترسیده کاپشن را به تن کردم . کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : بفرمایین) و این حرفش خیلی کنایه داشت . سوی در رفتم و از در بیرون آمدم که او هم از در خارج شد و گفت : می برمت خونه . فقط بخواب ) بعد هم جلو تر از من شروع کرد به حرکت کردن . من هم به دنبالش . تا آنکه در ماشین جاگیر شدیم . به جاده زل زده بودم و فقط منتظر بودم از شر این فرد خلاص شوم . کاش پسرک نمی رفت . این مرد کنار دستم بد کنه ای بود . حالم از ریخت و قیافه اش بهم می خورد . منتظر بودم که به خانه برویم اما اون انگار نمی خواست . چون در بازاری پارک کرد و پیاده شد . او را با نگاه دنبال کردم که کنار در من ایستاد و در را باز کرد و گفت : مادمازل آیا قصد دارن تشریف بیارن پایین؟) چرخیدم و از در پایین آمدم که قدمی عقب رفت و بعد از خارج شدنم در را بست . آمدم کاپشن را از تنم بیرون بکشم که آستین اضافی کاپشن را در دست گرفت و شروع کرد به تا کردنش به داخل . تا آنکه دستانم معلوم شد . بعد هم دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و بندش را بست . نگاهم کرد و گفت : اینجا براشون مهم نیست تو چی بپوشی . چون اینجا ایران نیست . پس مثل آدم باهام راه بیا ) برگشت و اخمم را ندید ‌ حتی اگر هم می دید توفیری به حالم نمی کرد . چون حرکتی می زد که مرا آتشی تر می کرد . به دنبالش راه افتادم . بعد از ده دقیقه راه رفتن ، بالاخره جلوی مغازه ای ایستاد و نگاهی به آن کرد و بلافاصله داخل شد . و من هم بی حرف به دنبالش . مثل اینکه عقلش اینجا کار کرد چون قصد داشت برایم کاپشن بخرد تا مبادا یک دفعه ی دیگر او را اسیر و عبیر کنم! میان کاپشن ها راه می رفت و مرا به دنبال خودش می کشید . تا آنکه کاپشنی بیرون کشید و سویم برگشت و آن را رو به رویم گرفت و نگاهم کرد . ارام گفت : کاپشن و در بیار . ) من هم کاپشن را در آوردم که آن را گرفت و این یکی را به دستم داد . کاپشن را پوشیدم و آمدم خم بشوم تا زیپش را بالا بکشم که خم شد و دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و زیپش را بالا کشید . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 با چشم های گرد به او زل زدم که کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : ببین خوشت میاد؟) و بعد به آیینه ی کنارم اشاره کرد . با کمی مکث سوی آیینه برگشتم و مودم را نگاه کردم . کاپشن یاسی بلند و گشاد . همین خوب بود . فقط همین که تنم را می پوشاند برایم کافی بود . بی حرف سری تکان دادم که گفت : درش بیار .) سری تکان دادم و کاپشن را در آوردم که آن را روی دستش گذاشت و کاپشن خودش را در آغوشم گذاشت و از کنارم رد شد . من هم کاپشن را پوشیدم و بعد از مکثی چند ثانیه ای ، خودم را به او رساندم . تا با او رسیدم مشمای کاپشن را برداشت و از در بیرون رفت و من هم به دنبالش . نگاهی به او کردم . بافت سفید نازکی پوشیده بود با یک شلوار لی سورمه ای . بی تفاوت نگاه گرفتم و نگاهم را به زمین دوختم . مهم نبود . اصلا یخ بزند . به جهنم! . ‌. . الینا با ذوق نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : جوووون چه خوشگل شدی مامانی) بعد هم محکم سرم را در آغوش گرفت و خندید . به ذوقش خندیدم که مرا از آغوشش بیرون کشید و دستم را گرفت و سوی نیمکت حرکت کردیم . تا به نیمکت برسیم آنقدر وز وز کرد که می خواستم از همین حالا از وسط نصفش کنم . تا به نیمکت رسیدیم خودش را روی نیمکت ول داد و گفت : چه هوای خوبیه!!!) بعد هم آزاد خندید . من هم کنارش جا گرفتم که کمی سویم چرخید و آرنجش را تکیه گاه سرش قرار داد و به من زل زد . با گوشه ی چشم نگاهش کردم که لب تر کرد و گفت : راستی ...) اما ناگهانی حرفش ناقص ماند . متعجب نگاهش کردم که دیدم به چیزی محرک زل زده . نگاهش را دنبال کردم که ماشینی مدل بالا را دیدم که از داخل حیاط عبور کرد و به پارکینگ رفت . نگاه گرفتم و دیدم سری را که تا خود پارکینگ کج شده بود . بازویش را تکان دادم و گفتم : هی! کجایی؟) نگاه گرفت و صاف نشست . بعد هم نفسش را بیرون فرستاد و نوک کفشش را به زمین کوبید . یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : چی شده؟ شما که بهترشو دارین) چشم ریز کردم و منتظر عکس العملی شدم که پوفی کرد و گفت : ماشینه به جهنم ‌.... خودشو می خوام) بعد هم سرش را به سویم چرخاند و با لب و لوچه ای آویزان به من زل زد . بی توجه به قیافه اش گفتم : برو عمه تو مسخره کن . لب هایش را کج کرد و گفت : بی احساس!) بعد هم بلند شد و کیفش را برداشت . من هم بلند شدم و با برداشتن کیفم به دنبالش راه افتادم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 به سختی خودم را به او رساندم و کنارش شروع کردم به قدم برداشتن . ولی این دفعه به جای آنکه نگاهم روی زمین زوم باشد ، میخ جایی بود که الینا در حال دیدزنی اش بود . یعنی دقیقا روی مردی که ... کمی روی الینا دقیق تر شدم . نکند این دختر واقعا عاشق شده است!؟ با چشم هایی گرد به او زل زدم که بلافاصله ،با شتاب سرش را سویم چرخاند . متعجب سرم را کمی بالا آوردم که نگاهش را روی الینا دیدم . نگاه سنگینش کمی پایین آمد و این دفعه روی من زوم شد . و من همان طوری به او زل زده بودم . تا نگاهش رویم نشست ، آمدم نگاه بگیرم که آشکارا پوزخندی به سویمان پرتاب کرد و به قدم هایش سرعت بخشید . از تعجب ، چشم هایم داشت خشک میشد . همان لحظه که چشم گرفت و رفت ، ایستادم که الینا هم مجبور شد بایستد . یک قدمی به من نزدیک شد و گفت : چته؟) حرفش جوابی نداشت چون ذهنم هنوز درگیر آن مرد بود . ناگهانی چیزی از دهانم پرید که انگار نباید بیرون می آمد : ببینم تو عاشق اون مرده شدی؟) و با چشم هایی بزرگ به او زل زدم که دستش را روی دهانم گذاشت و مرا به دیوار چسباند . نگاهی دزدکی به اطراف کرد و نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : آره) بعد هم قهقهه ای بلند سر داد که ... بی صدا ساکت شویی نثارش کردم که خنده اش را خورد و به من زل زد . اخم در هم کشیدم و گفتم : مگه عشق و عاشقی الکیه؟ بیشعوری نثارم کرد و همان طور که سویی قدم تند می کرد گفت : ها...نه خانوم عاشق! شما بگو عشق و عاشقی چه شکلیه؟) خودم را به او رساندم و همان طور که چشم ریز می کردم گفتم : دروغ نگو! واقعا...) دستش را روی دهانم نهاد و نگاهی به اطراف کرد و مرا سوی کلاس چرخاند و به داخل کلاس هل داد . بعد هم داخل کلاس پرید و گفت : تا اطلاع ثانوی خفه پلیز) چشم هایم را چپ کردم و ادایش را در آوردم که زبانش را بیرون فرستاد و سوی صندلی ای قدم برداشت . خودم را به او رساندم و بازویش را چنگ زدم و گفتم : داری شوخی می کنی ...) برخلاف انتظارم ، خبری از آن چشم های شیطانش نبود . نگاه اشکی اش را به چشم هایم بخیه کرد و همان طور که سعی می کرد صدایش لرزشی نداشته باشد گفت : آره! شوخی می کنم) بعد هم مقابل چشم های متعجبم خودش را روی صندلی پرت کرد و به تخته زل زد . استاد مجال فکر کردن نداد و با ورودش من مجبور شدم که روی تنها صندلی باقی مانده جای بگیرم . کیفم را روی زمین گذاشتم و بی حواس به الینا زل زدم . کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دو تا بود! این دو عجیب به نظر می رسیدند حتی ... با صدای کوبیدن دست استاد به روی میز ، همه سکوت کردند و من هم مجبور شدم حواسم را به حرف ها و حرکات استاد بخیه کنم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 .. چنگی به بازویش زدم و گفتم : بگو بهم . دستم را پس زد و گفت : به تو ربطی نداره) بازویش را رها کردم که بدون توجه به من به راهش ادامه داد . کلافه کوله ام را روی شانه ام صاف کردم و به او زل زدم . فکر کنم گند زده بودم! دستی به روسری ام کشیدم و خودم را روی نیمکت پرت کردم . ولی فوضولی رهایم نمی کرد . به نظرم این دو یک صنمی با یکدیگر داشتند. فقط نمی دانستم چه صنمی. کوله ام را در آغوش گرفتم و از سردی هوا ، هایی میان دستانم کردم و هر دو را به دهانم چسباندم . مشغول گرم کردن دست هایم بودم که الینا جلویم ایستاد . نگاهم را کمی بالا کشیدم و نگاهش کردم که پوف کشداری کرد و روی صندلی لم داد . من هم بی توجه به او هایی میان دست هایم کردم که دستش را به شانه ام کوبید . با چشم هایی گرد سویش برگشتم و با درد گفتم : بیشعــــور لگنم نصف شد) الینا از خنده سویم پرتاب شد و شروع کرد به قهقهه زدن . دستی به پهلویم کشیدم که گفت : چه ربطی به لگنت داشت . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : خیلی ربط داشت . ) به قهقهه اش پایان داد و همان طور که به طور مزاح دست روی سرم می کشید گفت : اوخی اوخی . بمیرم مامانی. ببخشید) بعد هم جلو آمد و لب هایش را به لپم چسباند که با چشم هایی گرد گفتم : هوووییی. ماچ فقط برا شوهره. نه برا تو) ادایم را در آورد و به حالت قبلش بازگشت . چند لحظه ای میانمان سکوت حکم فرما شد که او ناگهانی گفت : شوهرت چجوری گرفتت) از این حرفش به خنده افتادم . تا خنده ام را دید به تته پته افتاد : ام..چیزه.. منظورم اینه که سنتی ازدواج کردین یا نه .) چند لحظه ای نگاهش کردم و آرام گفتم : دوسم داشت . پا برهنه میان حرفم پرید و گفت : تو چی؟ نه آرامی زمزمه کردم و مجبور شدم به دروغ بگویم : چون شرایطش خوب بود قبولش کردم. پکر خودش را عقب کشید و گفت : یعنی تموم؟ ... خانوم عاشق! نه ای زمزمه کردم و گفتم : منم خیلی دوسش داشتم .) کمی سمتم خم شد و آرام گفت : چقد باهم زندگی کردین؟ جواب شنید : هفت یا هشت ماه .) دستش را به دور بازویم پیچید و گفت : داری دروغ میگی .) سرم را به معنی نه تکان دادم که گفت : چرا مرد؟) چه می گفتم؟ می گفتم خودم کشتمش؟ ..به خاطر من مرد ؟ مکثم داشت طولانی میشد و او نگاهش نافذ تر .. سرانجام به این نتیجه رسیدم که بگویم : تصادف کرد) انگار انتظار نداشت . خودم هم انتظار اینچنین پاسخی نداشتم . دستانش را دور شانه ام پیچید و آرام گفت : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 مهم اینه که بچه تو یادگارون ازش داری) چه راحت از همه چیز می گذشت! انگار که مرگ او چیزی نباشد! آرام گفت : ببینم ، اون مجبورت کرد حجاب کنی.) با چشم هایی گرد به او زل زدم که کمی خودش را عقب کشید و گفت : سواله! سرم را به معنی نه تکان دادم و گفتم : با اجبار نمیشه کاری رو انجام داد . من اگه حجاب می کنم به خاطر اینکه دوسش داشتم و از اولم با این اعتقاد بزرگ شدم .) خودش را عقب کشید و پایش را از میان فاصله ی بین پشتی و کفه ی نیمکت عبور داد و آرنجش را تکیه گاه کرد و گفت : دوست دارم منم درکت کنم) سرش را روی چانه ام گذاشت و گفت : ایران جای خوبیه . مخصوصا برای تو) حرف هایش برایم خنده دار بود . او می گفت ایران جای خوبیست! آری ، جای خوبی بود که به جای آنکه در کشور خودم امنیت داشته باشم اینجا امنیت داشتم . آری ، جای خوبی بود .. منظورش برایم واضح بود . او منظورش هیئت ها و مساجد بود . شانه ای بالا انداختم و گفتم : اینجا هم هیئت و مسجد پیدا میشه . نگران نباش) ابرویی بالا انداخت و گفت : تو که راست میگی! عممه اینجا ۱۴ سال زندگی کرده) بعد دستی به ریش های نداشته اش کشید. قیافه ام را مثل او کردم و گفتم : وای مامان جون! چه ربطی داشت؟) پشت چشمی نازک کرد و حالتش را درست کردو دوباره لم داد . نگاهش کردم که پوفی کشید و گفت : ببینم دختره یا پسره؟ پاسخ شنید : دختره) اوقی کشداری گفت و گفت : کاش باباش می دیدش..) تا آمدم در هم بروم بلافاصله گفت : اسمم داره؟ فکم را منقبض کردم و گفتم : دیگه بیا شجره نامه مم در آر! پشت چشمی نازک کرد و گفت : آهان! این یعنی به تو چه؟ به پشتی نیمکت تکیه کردم و گفتم : نه . اسم نداره. ولی تو هم فوضول نباش) به تو چه ای نثارم کرد و کمی نزدیک تر آمد و هیز گفت : ببینم اسم داداشات چیه؟) کمی آن ور هلش دادم و گفتم : خجالت بکش بیشعور . ) بلند خندید و دستش را به شانه ام کوبید و چانه اش را روی شانه ام نهاد . من هم بی توجه به او به رو به رو زل زدم . دانه های کوچک برف ، خیلی آرام روی زمین می نشستند . و این اولین برفی بود که بعد از چند سال بود می دیدم . و کم کم داشت یکسال میشد! یک سال! خیلی زود گذشت . بی او ‌... دیر سپری شد . خیلی زود گذشت آن روز هایی که با هم بودیم . منطق اتفاقات خوب این است که خیلی زود بگذرند. ولی من این منطق را درک نمی کنم ... نفسش را کنار صورتم بیرون فرستاد و گفت : شاید ی روز مفصل برات تعریف کردم ... ) تلخ خندید و دست هایش را روی شانه ام تکیه گاه کرد و ادامه داد : از اون ... از خودم .. از همه چی) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 خمیازه ای کشیدم و به خودم در آیینه زل زدم . تنها چیزی که به چشم می خورد ، تک گوشواره ای بود که روی گوشم بود و آن یکی معلوم نبود کجا بود . دستی میان موهای پریشانم کشیدم که دستش دور کمرم حلقه شد و سرش روی شانه ام آمد . نگاهی به من و خودش درون آیینه کرد و با کمی مکث گفت : اون یکی گوشواره ت کو؟) دستی روی گوشم کشیدم و پاسخی ندادم . نفسش را بیرون فرستاد و حلقه ی دستش را باز کرد و عقب رفت . دستی لای موهای پریشانش کشید و گفت : بریم بیرون؟) هنوز برف می بارید . دوست داشتم میان برف ها قدم بزنم اما ... سویش بازگشتم و گفتم : دوست دارم ولی فکر نکنم اجازه بده) لب و لوچه اش را کج و معوج کرد و گفت : غلط کرده) بعد هم کش دور دستش را دور موهایش پیچاند و مقابل چشم های پر سوالم از در اتاق بیرون رفت . دو ابرویم را بالا انداختم و با چنگ زدن روسری ام از در اتاق خارج شدم . اما فکر کنم دیر شده بود ، چون الینا در اتاق چشم آبی را باز کرده بود و تا کمر در اتاق بود . کمی جلوتر رفتم که صدایشان به گوشم رسید . : میاد چشم آبی : نمیاد _:می برمش) صدایی از جانب چشم آبی بلند نشد . الینا بعد از کمی وقفه ، از در بیرون آمد که در کامل باز شد و چشم آبی نمایان شد . کمی خم شد و گفت : نمی بریش. جلوی منم اینجوری نگرد) و با انگشت اشاره اش به سر تا پای الینا ، بدون آنکه چشم از چشم های الینا بگیرد ، اشاره کرد . الینا هم بدون مجال گفت : می برمش . ) بعد هم از جلوی چشم های چشم آبی کنار رفت و از کنارم گذشت . چشم آبی نگاهی به من انداخت که به سرعت روسری ام را بستم که گفت : دوست داری بری؟) کمی مکث کردم و سرم را تکان دادم . او هم همان طور که چشم می گرفت سوی در اتاق برگشت و همزمان گفت : زبونتو موش خورده؟) بعد هم داخل شد و در را بست . منم هم بی توجه به حرفش برگشتم که قیافه ی حق به جانب الینا را که به چهارچوب در تکیه کرده بود را دیدم . با ابرو به در اشاره کرد و گفت : هاپو به این خوشگلی ندیده بودم که دیدم) با چشم هایی گرد سرم را به سوی در متمایل کردم که شانه ای بالا انداخت و وارد اتاق شد . سری از تاسف برایش تکان دادم که در اتاق باز شد و چشم آبی بیرون آمد . کاپشنش را روی ساعدش انداخته بود و نگاهش مرا می کاوید . روسری ام را کیپ تر کردم که گفت : وقت داری بپوش لباساتو) کاش میشد لب و لوچه ام را برایش کج کنم ولی چون می دانستم بعد از این حرکت تا آخر عمرم کج می ماند ، جرئت اینچنین کاری را نداشتم . از انجایی که بی عقلی کرده بودم و موهایم از پشت باز بود ، عقب عقبکی به سوی در اتاق حرکت کردم که آرام گفت : آدم همینجوری نمیاد بیرون) بعد هم رو گرفت و خودش را داخل آشپزخانه پرت کرد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 لب هایم را برایش کج کردم و سریع داخل اتاق پریدم و در را بستم . الینا در حال شانه کردن موهایش بود . کمی جلو تر رفتم و گفتم : اونم باهامون میاد ) نگاهی به من انداخت و پکر گفت : دروغ نگو) سرم را به علامت نه به طرفین تکان دادم که شانه را در سینه ام پرت کرد و گفت : می فهمی پاچه می گیره؟ چشم گرد کردم و برای آنکه زنده بماند گفتم : هوی! داداشمه ها!) لب هایش را کج کرد و گفت : من اون یکی رو بیشتر دوست دارم) شانه را به کمرش کوبیدم و گفتم : تو غلط کردی) خاک بر سرتی نثارم کرد و شانه را دوباره روی موهایش کشید . خلاصه برای یک ربع چیزی میانمان رد و بدل نشد و بالاخره من آماده شدم . الینا بلند شد و در حالی که صلواتی کلفت ختم می کرد مرا سوی در هل داد و وقتی تمام شد گفت : عروس کی بودی تو) چشم و ابرو کشیدم و سرم را کمی تکان دادم که خندید و در را باز کرد . با بیرون رفتنمان ، او هم بلند شد و با نگاهش سر تا پایمان را رصد کرد . بعد هم بدون واکنشی برق ها را خاموش کرد و ما هم سوی در حرکت کردیم . منتظر حضرت والا، جلوی در ساختمان تکیه کرده بودیم و نظاره گر دانه های برف بودیم . لحظاتی سکوت بینمان حکم فرما شده بود که الینا آن را شکافت . : تو عجیبی . مثل اون دخترایی که توی ایران دیدم نیستی! تو فرق داری. (خندید و ادامه داد) نمی دونم چه فرقی! شاید چون تو خیلی آرومی .. زود راه میای ..) حرفی نزدم که او هم سکوت کرد و چند ثانیه بعد ناگهانی گفت : مامان بابات کجان؟) چه می گفتم؟ راستش را می گفتم؟ چیزی از خودم می ساختم؟ چه می کردم؟ مکثم طولانی شده بود که بالاخره در باز شد و او بیرون آمد . نفسم را بیرون فرستادم که در را بست و بی توجه به ما سوی ورودی کوچه حرکت کرد . الینا ایش کشداری کرد و گفت : بی شعور تر از این من ندیده بودم سری تکان دادم و در جوابش گفتم : اتفاقا خیلی م خوبه . مثل ی سریا هیز نیست) بعد هم با چشم های وق زده ام براندازش کردم که مشتی به بازویم کوبید و دستم را کشید . تقریبا پشتش بودیم که الینا زبانش را برای پشت چشم آبی بیرون آورد . ریز خندیدم که سرش را کنار گردنم آورد و گفت : اسمش چیه هاپو خوشگله) با ارنجم به پهلویش کوبیدم که نیشگونی از بازویم گرفت که مصادف شد با برگشتنش سویمان. خودمان را جمع و جور کردیم که نگاهش را به الینا داد و گفت : کجا می خواین برین؟ الینا هم در جوابش به طور آهنگین گفت : می خوام برم دریا کنار . دریا کنار هنــوز قشنگه) بعد هم مچ دستم را کشید و به سمت راست خیابان راه کج کرد . کمی که دور شدیم با ذوق گفت : یـــسسس . دلم خنک شد) سری از تاسف برایش تکان دادم که قدم هایش را تند تر کرد و راه افتاد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 شاید دو ساعتی از گشت و گذارمان در سوراخ سمبه های مرکز خریدی گذشته بود که الینا خانوم منت بر سرمان گذاشت و بعد یک پیاده روی مفصل و دید زدن لباس های مختلف ، تصمیم گرفت که یکی از آنها را بپوشد . فک منقبض کردم و با غیض گفتم : یا همین و می پوشی یا سرتو می کنم تو همون بخاری کنار پای اون اقاهه. کدومش؟) ناگهانی روی گونه ام را بوسید و گفت : تو رو ب.س می کنم ) نیشگونی از بازویش گرفتم که خودش را داخل اتاق پرو پرت کرد و در را بست . به اتاقک تکیه زدم که چشم آبی کمی نزدیک تر آمد و گفت : تو نمی خوای چیزی بخری) بی میل نه ای زمزمه کردم که بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و مشغول چرخ زدن میان رگال ها شد . چند دقیقه ای صبر کردم و کلافه به در کوبیدم و گفتم : الینا! مردی؟) در ناگهانی باز شد و من چند قدمی به عقب رفتم . آمدم با اخم و تخم به الینا بتوپم که نگاهم روی مرد آشنای درون اتاق پرو ثابت ماند . این ...همان مردی بود که در دانشگاه .. مرد نگاهی به من انداخت و به زبان خودش گفت : الینایی اینجا نیست) بلافاصله در اتاق کناری باز شد و بعد هم صدای الینا به گوش رسید ‌ : مهتاب . قدم رنجه بفرما بیا اینجا) متعجب چند باری پلک زدم که نگاه سنگین مرد ، جسمم را سنگین کرد . ببخشیدی زمزمه کردم و سوی اتاقک رفتم و بی حواس به الینا زل زدم . الینا با ذوق گفت : خوبه؟ خوشگله؟) من هنوز در بحر آن مرد بودم . حس خوبی به این مرد نداشتم او ... با تکان خوردن دستش جلوی چشم هایم ، پراندم : اره ...عا..لیه..عالیه) و سرم را کمی برگرداندم که مرد از اتاقک بیرون آمد . از اتاق فاصله گرفتم و بی صدا گفتم : زود بپوش بریم ) بعد هم در را بستم که مرد از کنارم عبور کرد و سوی میز فروشنده رفت . هنوز هم نظاره گر راهش بودم که سویم بازگشت و پوزخندی غلیظ تحویلم داد و به فارسی لب زد : به امید دیدار ..خانوم مهتاب) بعد هم دست هایش را در جیبش فرو برد و رو گرفت . متعجب چند باری پلک زدم که چوب لباسی ای در آغوشم پرت شد و مرا سوی الینا کشاند . الینا دست به کمر زد و گفت : کدوم گوری هستی؟ باز اون هاپو چی بهت گفت ) لبم را به دندان کشیدم که چشم آبی گفت : خانوم! احترام خودتو نگه دار! الینا هم توپید : حرف راسته. می خوای قبولش کن می خوای نکن. چشم آبی فک منقبض کرد و گفت : منم می تونم صفات زیادی به شما بچسبونم!) الینا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و بی توجه به ما سوی میز فروشنده رفت تا لباس را حساب کند . نگاه من هم بدرقه ی راهش شد اما .. جایی میان آن دو ثابت ماند . مرد و الینا کنار هم ایستاده بودند و الینا متوجه حضور مرد شده بود اما ... چشم آبی از کنارم رد شد و سوی الینا رفت . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 متعجب ، از حرکت چشم آبی چند قدمی سویشان رفتم که چشم آبی آستین لباس الینا را گرفت و او را با خود سوی در کشید . من هم از بین نگاه های سنگین مردم عبور کردم و از در بیرون رفتم . با دیدنشان سویشان پا تند کردم که چشم آبی با دیدنم مچ دستم را محکم گرفت و رو به الینا گفت : زودتر بیاید بریم . ) بعد هم مرا به دنبال خودش کشید . منگ نگاهم به چشم آبی بود که الینا سویمان دوید و جلوی چشم آبی ایستاد : من می خوام اون لباس رو بخرم و شما هم نمی تونی مانع بشی! به خاطر اون حرف اینجوری ابرومون رو نبر!) متعجب از صدای بلند الینا ، دست روی دهانم گذاشتم که بلافاصله دست چشم آبی بلند شد بهر کاری مجهول که ... شانه اش به عقب کشیده شد . و من هم با او به عقب کشیده شدم و روی زمین پرت شدم . ترسیده به سرعت نشستم و به مرد آشنایی که چشم آبی را عقب کشیده بود زل زدم که چشم آبی خم شد و مرا از بازویم کشید و بلندم کرد . او همانی بود که ... الینا با چشم هایی گرد به مرد روبه رویش زل زده بود و نگاهش بین آن دو رد و بدل می‌شد . چشم آبی دستم را رها کرد که ... چیز عجیبی رخ داد . مرد قرمز با فکی منقبض کشیده گفت : امین!) بعد هم چشم آبی را در آغوش گرفت . چشم آبی هم مرد را در آغوش گرفت . متعجب چند قدمی به الینا نزدیک شدم که مرد چشم آبی را از اغوشش بیرون کشید و گفت. : انتظار نداشتم اینجا ببینمت) چشم آبی هم همچون او فک منقبض کرد و گفت : منم!) در چهره هایشان نفرت بیداد می کرد اما ... الینا مچ دستم را محکم گرفت که نگاه کرد رویمان چرخید . اشاره ای به ما کرد و گفت : جالبه!) و با نگاهی پر معنا به چشم آبی زل زد . چشم آبی نگاه آتشینش را به مرد دوخت و گفت : منم انتظار نداشتم) مرد تای ابرویی بالا انداخت و بی پروا گفت : داشتم می دیدم که دس..) اما صدای عجیبی که در مرکز خرید پیچید حرفش را برید . همه متعجب به بلندگو های کنار سالن ها زل زده بودیم که.. مرد ناگهانی زمین خورد و چشم آبی به سویمان دوید و مرا از بازو گرفت و الینا را از آستین لباسش. و هر دویمان را به سرعت از مرکز خرید بیرون برد . تمام مردم از مرکز خرید بیرون ریخته بودند زیرا صدای آژیر زلزله بد ترسانده بودتشان. و من هم تا هوای سرد به صورتم خورد فهمیدم که زلزله آمده است! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac