.
#ماجرای_مرد_پالتوی_و_زنی_در_تاکسی❗️
شب سردي بود، مسافربر که ديد ديگر مسافري در خيابان نيست تصميم گرفت به خانه برگردد؛ اما #ناگهان فرياد تاکسي تاکسي يک نفر توجهش را جلب کرد.
نگه داشت، از داخل کوچه اي باريک يک نفر با پالتوي مشکي و در حالي که صورتش را با شال پوشانده بود؛ خودش را به خيابان اصلي رساند. در خودرو را باز کرد و روي صندلي جلو نشست.
راننده پرسيد: «کجا تشريف مي برين؟» مرد پالتويي #مرموزانه جواب داد: «برو تا بهت بگم.»
کمي جلوتر #زوج_جواني براي خودرو دست تکان دادند. راننده نگه داشت. زوج جوان گفتند چند خيابان بالاتر پياده ميشوند.
راننده از مرد # پالتويي پرسيد: «مسيرشون با شما جور در مياد؟» مرد پالتويي گفت: «هيچي نگو، نبايد درباره من چيزي بدونن!» #راننده گفت: «براي چي نبايد درباره شما چيزي بدونن؟» مرد #پالتويي گفت: «برو، خودت تا چند لحظه ديگه همه چي رو ميفهمي!»
زني که روي #صندلي عقب نشسته بود به شوهرش گفت: «آقاي راننده با شمان!»
شوهرش به راننده گفت: «با من بودين؟»
راننده جواب داد: «با اين آقايي بودم که جلو نشستن!» زن #جيغ_بلندي کشيد و ....#ادامه👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd