.
#عذاب_مردی_که_به_زن_شوهردار
#نزدیک_شد❗️
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد سلطان حبشه فرستادند
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی ایستاده بود #ناگهان👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
.
#برخورد_با_جن_ها❗️
علامه بهجت تعریف می کند : در شمال کشور خانه ای بزرگ و قدیمی وجود داشت که همه اهالی از آن وحشت داشتند و شایعه شده بود که در آن خانه جن ها زندگی میکنند!
حتی صاحبخانه منزل را رها کرده و به خانه ای در منطقه دیگر نقل مکان کرده بود.
خبر به من رسید و تصمیم گرفتم یک شب را در این خانه سپری کنم تا به راز این خانه پی برده شود و تا ترس همگان فرو بریزد!!
شب هنگام شد و علامه بهجت رهسپار آن منزل قدیمی شد و صاحب خانه هرچه اصرار کرد و گفت: آنجا نرو جن دارد! علامه بهجت گفت: باشد ، اشکالی ندارد!
رفتم داخل اتاق دراز کشیدم ، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم!!
پاسی از شب که گذشت، صدای پای جن ها را بیرون در اتاق میشنیدم #ناگهان....👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
✅
#پیشگویی_عجیب_مرتاض_هندی❗️
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست.این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه.
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش #عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت #ناگهان چندبار گفت....
ادامه داستان👇👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
.
#مردی_زنش_را_اشتباه_گرفته_بود❗️
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه #خودم_نیست خجالت زده بودم خیلی ترسیده بودم #ناگهان....👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
.
#ماجرای_مرد_پالتوی_و_زنی_در_تاکسی❗️
شب سردي بود، مسافربر که ديد ديگر مسافري در خيابان نيست تصميم گرفت به خانه برگردد؛ اما #ناگهان فرياد تاکسي تاکسي يک نفر توجهش را جلب کرد.
نگه داشت، از داخل کوچه اي باريک يک نفر با پالتوي مشکي و در حالي که صورتش را با شال پوشانده بود؛ خودش را به خيابان اصلي رساند. در خودرو را باز کرد و روي صندلي جلو نشست.
راننده پرسيد: «کجا تشريف مي برين؟» مرد پالتويي #مرموزانه جواب داد: «برو تا بهت بگم.»
کمي جلوتر #زوج_جواني براي خودرو دست تکان دادند. راننده نگه داشت. زوج جوان گفتند چند خيابان بالاتر پياده ميشوند.
راننده از مرد # پالتويي پرسيد: «مسيرشون با شما جور در مياد؟» مرد پالتويي گفت: «هيچي نگو، نبايد درباره من چيزي بدونن!» #راننده گفت: «براي چي نبايد درباره شما چيزي بدونن؟» مرد #پالتويي گفت: «برو، خودت تا چند لحظه ديگه همه چي رو ميفهمي!»
زني که روي #صندلي عقب نشسته بود به شوهرش گفت: «آقاي راننده با شمان!»
شوهرش به راننده گفت: «با من بودين؟»
راننده جواب داد: «با اين آقايي بودم که جلو نشستن!» زن #جيغ_بلندي کشيد و ....#ادامه👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
✅
#پیشگویی_عجیب_مرتاض_هندی❗️
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست.این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه.
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش #عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت #ناگهان چندبار گفت....
ادامه داستان👇👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
.
#دختری_گیس_بریده_ای_که_راز
#عجیبی_را_از_نامزدش_مخفی_کرد❗️
روزي #پسري خوشچهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با #اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد.
اما دختر به او گفت: «ميخواهم رازي را به تو بگويم.»
پسر گفت: «گوش ميکنم.»ـ
دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي #فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو #عذر ميخواهم.»
آرین گفت: «مشکلي نيست.»
دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳
آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من ميخواند #فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را ميخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم ميخواهي با من ازدواج کني؟»
آرین در کمال #آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
#دختر پرسيد: «مطمئني آرین؟
آرین گفت: «آره و همين امروز هم ميخواهم تو را ببينم.»
دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با #ماشين قديمياش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه #تله_ای بوده ترسیده بود که #ناگهان... #بقیه👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
.
#دختری_گیس_بریده_ای_که_راز
#عجیبی_را_از_نامزدش_مخفی_کرد❗️
روزي #پسري خوشچهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با #اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد.
اما دختر به او گفت: «ميخواهم رازي را به تو بگويم.»
پسر گفت: «گوش ميکنم.»ـ
دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي #فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو #عذر ميخواهم.»
آرین گفت: «مشکلي نيست.»
دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳
آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من ميخواند #فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را ميخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم ميخواهي با من ازدواج کني؟»
آرین در کمال #آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
#دختر پرسيد: «مطمئني آرین؟
آرین گفت: «آره و همين امروز هم ميخواهم تو را ببينم.»
دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با #ماشين قديمياش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه #تله_ای بوده ترسیده بود که #ناگهان... #بقیه👇
http://eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
🔴 #ماجرای_کتک_خوردن_سردار
#سلیمانی_و_بی_اعتنایی_قالیباف
⁉️حدود ساعت ٣ بعد از ظهر، به همراه سه نفر دیگر از فرمانده ها در ارتفاعات گولان بودیم. من، آقای قاسم سلیمانی، آقای مرتضی قربانی، و آقای اسدی.
♨️💢از ماموریتی بر می گشتیم که دیدیم راه را آب گرفته و ماشینهایی که نیروها را می آوردند، در راه مانده اند و وضعیت بدی ایجاد شده بود. وانت ما هم در راه ماند و پیاده از ارتفاعات بالا آمدیم. که #ناگهان سردار را دیدیم که.... #بقیه👇
eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
.
#مردی_زنش_را_اشتباه_گرفته_بود❗️
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه #خودم_نیست خجالت زده بودم خیلی ترسیده بودم #ناگهان....👇👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C5209af879c