eitaa logo
ارزانسرای کفش و صندل کیانی 👠
22.2هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
16 فایل
بهترین کیفیت با کمترین قیمت 🤯😌 اول مقایسه کنید بعد خرید💰 پاها قلب دوم شما هستند...👣 قلب خود را با اطمینان به ما بسپارید🫀 جهت ثبت سفارش 👇 تماس 09165520623 🧑‍💻 @Hamzeh4k✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❗️ قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد سلطان حبشه فرستادند آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند. عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس. عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید. خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند. از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی ایستاده بود 👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ علامه بهجت تعریف می کند : در شمال کشور خانه ای بزرگ و قدیمی وجود داشت که همه اهالی از آن وحشت داشتند و شایعه شده بود که در آن خانه جن ها زندگی میکنند! حتی صاحبخانه منزل را رها کرده و به خانه ای در منطقه دیگر نقل مکان کرده بود. خبر به من رسید و تصمیم گرفتم یک شب را در این خانه سپری کنم تا به راز این خانه پی برده شود و تا ترس همگان فرو بریزد!! شب هنگام شد و علامه بهجت رهسپار آن منزل قدیمی شد و صاحب خانه هرچه اصرار کرد و گفت: آن‌جا نرو جن دارد! علامه بهجت گفت: باشد ، اشکالی ندارد! رفتم داخل اتاق دراز کشیدم ، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم!! پاسی از شب که گذشت، صدای پای جن ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم ....👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
❗️ آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست.این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت.... ادامه داستان👇👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
‌. ❗️ یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ... من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم ! به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خجالت زده بودم خیلی ترسیده بودم ....👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ شب سردي بود، مسافربر که ديد ديگر مسافري در خيابان نيست تصميم گرفت به خانه برگردد؛ اما فرياد تاکسي تاکسي يک نفر توجهش را جلب کرد. نگه داشت، از داخل کوچه اي باريک يک نفر با پالتوي مشکي و در حالي که صورتش را با شال پوشانده بود؛ خودش را به خيابان اصلي رساند. در خودرو را باز کرد و روي صندلي جلو نشست. راننده پرسيد: «کجا تشريف مي برين؟» مرد پالتويي جواب داد: «برو تا بهت بگم.» کمي جلوتر براي خودرو دست تکان دادند. راننده نگه داشت. زوج جوان گفتند چند خيابان بالاتر پياده مي‌شوند. راننده از مرد # پالتويي پرسيد: «مسيرشون با شما جور در مياد؟» مرد پالتويي گفت: «هيچي نگو، نبايد درباره من چيزي بدونن!» گفت: «براي چي نبايد درباره شما چيزي بدونن؟» مرد گفت: «برو، خودت تا چند لحظه ديگه همه چي رو مي‌فهمي!» زني که روي عقب نشسته بود به شوهرش گفت: «آقاي راننده با شمان!» شوهرش به راننده گفت: «با من بودين؟» راننده جواب داد: «با اين آقايي بودم که جلو نشستن!» زن کشيد و ....👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
❗️ آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست.این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت.... ادامه داستان👇👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ روزي خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو مي‌خواهم.» آرین گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» آرین در کمال و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» پرسيد: «مطمئني آرین؟ آرین گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه بوده ترسیده بود که ... 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ روزي خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو مي‌خواهم.» آرین گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» آرین در کمال و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» پرسيد: «مطمئني آرین؟ آرین گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه بوده ترسیده بود که ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
🔴 ‌ ⁉️حدود ساعت ٣ بعد از ظهر، به همراه سه نفر دیگر از فرمانده ها در ارتفاعات گولان بودیم. من، آقای قاسم سلیمانی، آقای مرتضی قربانی، و آقای اسدی. ♨️💢از ماموریتی بر می گشتیم که دیدیم راه را آب گرفته و ماشینهایی که نیروها را می آوردند، در راه مانده اند و وضعیت بدی ایجاد شده بود. وانت ما هم در راه ماند و پیاده از ارتفاعات بالا آمدیم. که سردار را دیدیم که.... 👇 eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
‌. ❗️ یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ... من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم ! به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خجالت زده بودم خیلی ترسیده بودم ....👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C5209af879c