eitaa logo
• الشَغَف •
106 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
از طرف فاطمیه ، تقدیم به شما🥀 https://digipostal.ir/hfateme ای مادرم ،، پریشانم از نبودت🥀
بنظرم بشن🌹@peyrowemam
سلام صبحتون بخیر گل دختران فاطمی 🖤 الان به اندازه ۱۰ ثانیه بلند شو و رو به قبله به بی بی سلام بده السلام علیک یا فاطمه زهرا 🥀
الهی آمین
اسقاطیل یجوری تحدید ب حمله میکنه انگار کسی شده برا خودش😐🙄 مگسی انقد وزوز نکن آرمان ما نابودی شماس مارو تحدید ب حمله میکنی!!!!!!!!!!!!!!!😐 میترسم زردونت پاره شه🚶🏽‍♂🕳
🙁 ‏خیلی خوبه که هعی سال به سال محرم و ایام فاطمیه میاد و میره کسی هم به این فکر نمیکنه که ماجراهای پشت این دهه ها و شهادت ها ، تنها به خاطر یاری رسوندن به امام زمان شون بوده ... اما فقط بریم هیئت گریه کنیم و به این چیزا کاری نداشته باشیم و منتظر سال بعد باشیم :)
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ .. فرازی از زیارت حضرت مادر فاطمه زهرا سلام الله علیها 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا. تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن! –وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه! مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش.... –مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!.. مامان:برو زود عوض کن. –مامان. مامان:حرف نباشه برو عوض کن. رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون. –خوبه؟ مامان:بد نیست! نشستم روی مبل. حدودا ساعت 2رسیدن. بعد از خوردن ناهار همه نشستیم. خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن. بابا:بله در جریانیم! خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه.... بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟ خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم می‌خرن.... بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله! سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه...... مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن. خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان. یک لبخند آرومی به خاله زدم. مامان:میوه نمی خورید؟ سجاد:ممنون خاله جون..... خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن. مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس.... خاله الناز:بله. مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید. از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق. چند دقیقه ای سکوت بود. با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم... –راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم. سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم –درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم. یک ربع صحبت کردیم. ادامه دارد.....
سبحان بیچاره از حرف های شکه شده بود.... از اتاق که رفتیم بیرون من یه لبخنده بزرگ روی لبم داشتم! خاله الناز فکر کرد جواب مثبت دادم. خاله الناز: به به...... مامان برگشت ما رو نگاه کرد و لبخند زد. ساعت 3:30 بود. سجاد:نظرتون چیه بریم پارک؟ بابا:آره فکر خوبیه! مامان:چرا که نه! برای شام بریم من شام میزارم. خاله الناز:نه زحمت نکش مهناز جان... مامان:آخه زحمتی نیست. رفتم اتاقم یک مانتوی بافت سفید _سورمه ای پوشیدن با شلوار لی و روسری سرمه ای. توی پارک که رسیدیم با بابا والیبال بازی کردیم...... توی پارک خیلی خوش گذشت....ساعت 9برگشتیم خونه مون. من لباسم و عوض کردم و نشستم روی تخت. مامان:پارمیس جان بیا چایی بخور.... رفتم داخل هال‌.... –بلخره تموم‌ شد. مامان:انگار کوه کندی! –خیالم راحت شد ،گیرد دادن های شما تموم شده... مامان:بروبابا من کی گیر دادم؟ بابا خندید و گفت:جنگ مادر وختریه؟ –پس چی؟جنگه بابا جون،جنگ! بابا خندید... مامان:بیا چایی بخور حالا.... نشستم روی مبل. یک لیوان چایی خوردم و بعد بابا تلویزیون رو روشن کرد،داشت یک مستند حیوانات پخش می کرد اون رد تماشا کردم...ساعت 10:30رفتم توی اتاقم‌. واقعا داشتم از خستگی غش می کردم تا سرم گذاشتم روی بالش خوابم برد ،اینقدر خسته بودم که حتی صبح با صدای زنگ گوشی هم بیدار نشدم! خوشبختانه مامان بیدار بود و منم بیدار کرد وگرنه دیر می رسیدم ..... از روزه شنبه متنفر بودم همیشه چون دوباره درس و کار شروع می شد! ادامه دارد.....