eitaa logo
• الشَغَف •
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
92 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا. تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن! –وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه! مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش.... –مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!.. مامان:برو زود عوض کن. –مامان. مامان:حرف نباشه برو عوض کن. رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون. –خوبه؟ مامان:بد نیست! نشستم روی مبل. حدودا ساعت 2رسیدن. بعد از خوردن ناهار همه نشستیم. خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن. بابا:بله در جریانیم! خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه.... بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟ خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم می‌خرن.... بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله! سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه...... مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن. خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان. یک لبخند آرومی به خاله زدم. مامان:میوه نمی خورید؟ سجاد:ممنون خاله جون..... خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن. مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس.... خاله الناز:بله. مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید. از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق. چند دقیقه ای سکوت بود. با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم... –راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم. سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم –درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم. یک ربع صحبت کردیم. ادامه دارد..... @dokhtaranmahdavi1
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا. تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن! –وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه! مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش.... –مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!.. مامان:برو زود عوض کن. –مامان. مامان:حرف نباشه برو عوض کن. رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون. –خوبه؟ مامان:بد نیست! نشستم روی مبل. حدودا ساعت 2رسیدن. بعد از خوردن ناهار همه نشستیم. خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن. بابا:بله در جریانیم! خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه.... بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟ خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم می‌خرن.... بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله! سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه...... مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن. خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان. یک لبخند آرومی به خاله زدم. مامان:میوه نمی خورید؟ سجاد:ممنون خاله جون..... خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن. مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس.... خاله الناز:بله. مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید. از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق. چند دقیقه ای سکوت بود. با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم... –راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم. سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم –درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم. یک ربع صحبت کردیم. ادامه دارد.....