#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_ونهم
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا.
تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن!
–وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه!
مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش....
–مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!..
مامان:برو زود عوض کن.
–مامان.
مامان:حرف نباشه برو عوض کن.
رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون.
–خوبه؟
مامان:بد نیست!
نشستم روی مبل.
حدودا ساعت 2رسیدن.
بعد از خوردن ناهار همه نشستیم.
خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن.
بابا:بله در جریانیم!
خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه....
بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟
خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم میخرن....
بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله!
سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه......
مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن.
خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان.
یک لبخند آرومی به خاله زدم.
مامان:میوه نمی خورید؟
سجاد:ممنون خاله جون.....
خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن.
مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس....
خاله الناز:بله.
مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید.
از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق.
چند دقیقه ای سکوت بود.
با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم...
–راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم.
سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم
–درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم.
یک ربع صحبت کردیم.
ادامه دارد.....
@dokhtaranmahdavi1
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_ونهم
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا.
تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن!
–وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه!
مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش....
–مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!..
مامان:برو زود عوض کن.
–مامان.
مامان:حرف نباشه برو عوض کن.
رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون.
–خوبه؟
مامان:بد نیست!
نشستم روی مبل.
حدودا ساعت 2رسیدن.
بعد از خوردن ناهار همه نشستیم.
خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن.
بابا:بله در جریانیم!
خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه....
بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟
خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم میخرن....
بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله!
سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه......
مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن.
خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان.
یک لبخند آرومی به خاله زدم.
مامان:میوه نمی خورید؟
سجاد:ممنون خاله جون.....
خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن.
مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس....
خاله الناز:بله.
مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید.
از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق.
چند دقیقه ای سکوت بود.
با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم...
–راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم.
سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم
–درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم.
یک ربع صحبت کردیم.
ادامه دارد.....